با بوسه ای خطوط مسلمانی ام شکست
حالا مرا ببوس که پیشانی ام شکست
زندیق مست چهره ی تبریزی ات رسید
پرهیز چشم های خراسانی ام شکست
چرخی زدی، نشستی و گفتی: وطن منم
گفتم: طلسم بی سر و سامانی ام شکست
با چشمی از مناسک نوصوفیان ترک
احرام چله های زمستانی ام شکست
بگذار نامه ای بنویسم برای دوست
شاید که حکم حبس پریشانی ام شکست