چرا سهم «تو» پايان باشد از آغاز پروازم؟
اگر تاوان اين عشق است من بايد بپردازم
تو مثل عابري با چشم هاي بسته، اما من
شبيه کلبه اي متروک با دروازه ي بازم
کسي هر روز پس مي آورد اين مرغ وحشي را
دلم را دورتر از اين کجا بايد بيندازم؟
حلالم کن اگر اين روزها ابري تر از پيشم
حلالم کن اگر با هيچ آهنگي نمي سازم
من اقيانوسم اما کاش حوض کوچکي بودم
کتاب قصه ام تلخ است:«بي پايان و آغازم»
نه عقل و عشق؛ از آغاز هم بازي سر دل بود
ولي ديوانگي کافي ست! ديگر دل نمي بازم