بلای دیگری از آسمان به خانه اش افتاد
و باز بار غمی تازه روی شانه اش افتاد
شکست در گذر سنگ های کینه، چراغش
دوباره قرعه به تاریکی زمانه اش افتاد
سپیدهای پیاده... سیاه های سواره...
و شطّ رنج، خروشان، به رودخانه اش افتاد
بهار بود و خزان سر رسید با تبر و داس
غم زمانه به جانِ دلِ جوانه اش افتاد
چقدر یک شبه غم دید، مثل فاخته ای که
گذار وحشی بازی به آشیانه اش افتاد
غیور و سخت چنان ایستاد سرو تناور
که دست باد کم آورد و تازیانه اش افتاد
به عزم و صبر مَثَل شد، شبیه قصه ی موری
که در مسیر، به تکرار، بار دانه اش افتاد
::
نشست شعر بخواند کسی... که موشکی آمد...
و از دهن غزل گرم عاشقانه اش افتاد...
06 تیر 1398
490
0