نفرین به دل، دلی که دگر نیست سر به راه

شاعر: پروانه نجاتی

18 خرداد 1391 | 2216 | 1
هر جا نشست گفت که من...عشق...او...گناه
شرحی نوشت جامع از آن حرف...آن نگاه

می گفت هر چه بود...من و او...تمام شد
حرفی نمانده بود میان زمین و ماه

حق جانبانه از بدی عشق گفته بود
هر جا نشست گفت که « من او...فریب...» آه

اول که دیدمش...دلش این قدر سنگ...نه
یعنی درست مثل رفیقان نیمه راه

آن روزها تمامی من سهم عشق بود
نامش چه بود...قسمت...تقدیر...اشتباه

خواب و خوراک و زندگی ام گریه بود و او
از هیچ کس قبول نکردم که...راه و چاه

شب: انتظار، روز: کجا؟ پارک...سینما
لبخند و حرف های قشنگ میان راه

من اعتماد کردم و او هم دروغ گفت
ماشین و خانه، پول فراوان، گل وگیاه

یک روز دیدمش جلوی بانک صادرات
با دختری کشیده و لاغر ولی سیاه

با این همه هنوز به او فکر می کنم
هر وقت دل خروش کند ظهر، شب، پگاه

حق با تو است...احمقم...اما نمی شود
نفرین به دل، دلی که دگر نیست سر به راه

دیروز دیدمش کمی آشفته، سرد، زرد
با دستبند جرم که می رفت دادگاه!

پروانه نجاتی

  • متولد:
  • محل تولد: بهبهان
  • کارشناس ادبیات انگلیسی
امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 5 با 1 رای


نظرات

عباس
28 آذر 1397 09:30 ب.ظ
چقدر با حس زیبا ودلنشین سروده شده . آرزوی موفقیت