سلام اي قديمت اناري
سلام اي کمت سوگواري
سلام اي غمت بيش از اين ها
سلام اي سپس بي قراري
سلام اي سرم درد مي کرد
سلام اي شرابت خماري
سلام اي نفهميده بودم
سلام اي ... سلام آه آري
ببين برق تعميد چشمت
چه ها کرده با اين حواري
بگو راهبانت نيايند
صليبت بيايد به ياري
دلم را به چشمت سپردم
به تبريز آيينه کاري
سرم را به مردان ايلت
به ترکان چابک سواري
جهان در جمالش چه دارد
چه دارد به جز شرمساري
جهان اضطرابي بزرگ است
بزرگ است اما به خواري
به زيتون و دلشوره سوگند
به جان دادن از بردباري
به لبخند مردان مأيوس
به رگبارهاي بهاري
به سردرد تلخي که دارم
به لب هاي سرخي که داري
برآنم که ديگر بخوابم
که ديگر ... مگر مي گذاري
برآنم که ديگر بخندم
چه مي گويم اي دوست باري
چه مي گويم اي دوست کافي ست
غمت را نبينم قناري