«داشت عباس قلی خان پسری»
پسر خوشدل اهل دَدَری
پسری شیفته ی کوه و کنار
اهل سیر و سفر و گشت و گذار
می زد از شهر به دشت و صحرا
پاتوقش بود کنار دریا
در خیالات خوشش سر می کرد
صحبت از خارج کشور می کرد
گرچه ما بین شمال و بندر
بود هر روز خدا پا به سفر،
باز می گفت مرتب یک بند
که «پدر جان! دل خوش سیری چند؟
صحبت از حبّ وطن باد هواست
زندگی مال اروپایی هاست
توی این وضع بد و خفّت بار،
بهترین راه، فرار است فرار»
مدتی یکسره دل دل می کرد
صحبت از نمره ی تافل می کرد
رشته ی عشق و امیدش که گسیخت
پشت بر خاک وطن کرد و گریخت
رفت و بی همدم و بی صحبت شد
ساکن مملکت غربت شد
آن اوایل نه شکایت می کرد
نه چنان حسّ رضایت می کرد
گرچه احساس غم و ماتم داشت
دل خوشی های خودش را هم داشت
تک و تنها همه جا را می گشت
همه جا را تک و تنها می گشت
الغرض چند صباحی طی شد
بی کسی آفت جان وی شد
گاهی از غصه و غم وا می داد
یاد مادر پدرش می افتاد
خیره بر عکس برادر می شد
یا که دلواپس خواهر می شد
خاطراتش به وضوح و مشهود
صبح تا شب جلو چشمش بود
دید در خارج خاک ایران
پیشخدمت شده در رستوران
توی تأمین معاشش مانده ست
زین طرف مانده و زآن جا رانده ست
شده وضعش بد و دستش خالی
توی یک وضعیت پوشالی
عینهو قبل، کمیتش لنگ است
آسمان همه جا یک رنگ است