«داشت عباس قلی خان پسری»
نازنین گل پسری، تاج سری
پسری با وجنات و خوش پوش
سوپر استار و شهیر و بفروش
از همه یک سرو گردن، سر بود
شغل این شازده، بازیگر بود
همه چیزش بر و بازویش بود
رنگ چشم و مدل مویش بود
[جای آن است که این جا بنده
عذرخواهی کنم از خواننده
بر و بازو چه کند بازیگر؟
چون که در کشور ما اهل هنر،
خط و خال و لب و ابرو دارند
پهلوان ها بر و بازو دارند]
نان خوش هیکلی اش را می خورد
با نگاهی دل و دین را می بُرد
عینهو مانکن پشت شیشه
بود مأمور نجات گیشه
هیچ با منتقدین کار نداشت
از مخاطب زدگی عار نداشت
بازی اش راحت و دلچسب و روان
باب دندان و بُت نسل جوان
گرچه دایم به خودش می بالید
از حواشی همه جا می نالید
می شد از سوی جراید به وفور
سوژه ی شایعه های ناجور
چاپ می شد بغل خانم «شین»
عکس او روی مجلّات وزین
بس که اندوه و پریشانی داشت
وحشت از رفتن مهمانی داشت
چند سالی به همین شکل گذشت
تا زد و قرعه ی بختش برگشت
وسط و فرق سرش خالی شد
وارد سن میان سالی شد
صورت و هیکلش از فرم افتاد
جای خود را به جوان تر ها داد
همه از دور و برش در رفتند
سمت یک چهره ی دیگر رفتند
لاجرم دلزده و سر در گم
رفت یک گوشه به دور از مردم
نه کسی بود به دادش برسد
نه کتابی که سوادش برسد
کسی از قاطبه ی چشم چران
ناز او را نخرد پنج قران
پهن در کنج اتاقش شده است
همدم گربه ی چاقش شده است