مردي از اهالي شام ميگويد: روزي در مدينه شخصي را ديدم با چهرهاي آرام و بسيار نيكو و داراي حسن جمال كه تا به حال چنين مردي نديده بودم و به طرز زيبايي هم لباس پوشيده و سوار بر مركبي بود دل من به طرف او مايل شد و درباره او پرسيدم، گفتند: او حسن بن علي بن ابي طالب ـ عليه السّلام ـ است. با شنيدن نام او خشمي سوزان سرتا پاي وجودم را فرا گرفت و بر علي بن ابي طالب حسد بردم كه چگونه او چنين پسري دارد. پيش او رفته و پرسيدم آيا واقعاً تو فرزند علي ـ عليه السّلام ـ هستي؟ وقتي تأييد كرد، من او و پدرش را ناسزا گفتم، پس از آن كه به ناسزاگويي پايان دادم، به من سلام كرده و خنديد و پرسيد: آيا غريب هستي؟ گفتم: آري. فرمود: با من بيا گويا امر بر تو مشتبه شده است
اگر چيزي بخواهي به تو عطا ميكنم
اگر طلب ارشاد كني تو را هدايت ميكنم
و اگر در حملِ بار كمك بخواهي كمكت ميكنم
و اگر گرسنه باشي تو را سير ميكنم
و اگر برهنه باشي تو را ميپوشانم
و اگر محتاج باشي بينيازت ميكنم
و اگر رانده شدهاي تو را پناه ميدهم
و اگر مهمان ما باشي تا وقت رفتن از تو پذيرايي ميكنم
زيرا كه در خانه ما به روي هر نيازمند و درماندهاي باز است. مرد شامي چون اين سخنان را كه از روي حلم و بردباري امام بيان ميشد شنيد، شروع به گريستن كرد و گفت: شهادت ميدهم كه توئي خليفه خدا در روي زمين و خدا بهتر ميداند كه رسالت و خلافت را در كجا قرار دهد. پيش از آنكه تو را ملاقات كنم تو و پدرت دشمنترين خلق در نزد من بوديد و حالا كه تو و پدرت را شناختم محبوبترين خلق خدائيد نزد من. گويا پس از اين برخورد، امام مرد شامي را به خانه خود ميبرند و تا مدتي كه در مدينه بود ميهمان حضرت بود و از محبّان و مريدان امام مجتبي ـ عليه السّلام ـ شد و ديدگاهش نسبت به خاندان پيامبر دگرگون و در زمره شيعيان اهل بيت ـ عليهم السّلام ـ داخل گرديد.