خمینی دگری بر کسی که پنهان نیست

زبان به مدح گشودن اگر چه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست

ز عطر نام تو بوی بهشت می آید
خمینی دگری بر کسی که پنهان نیست

شهید زنده ای و روح جاری اخلاص
کسی چنان که تو، هم پایه ی شهیدان نیست

سزاست این که چنین تشنه ی کلام تو ام
که هیچ باغچه ای بی نیاز باران نیست

ولایت تو همان عشق خاندان «علی» است
ز سعی از تو سرودن دلم پشیمان نیست!

24 خرداد 1391 1523 0

هفت آسمان راه است تا فهمیدن تو

ای آفتابی که زمین شد مدفن تو
هفت آسمان راه است تا فهمیدن تو

هفت آسمان راه است تا درک نگاهت
راه است تا مفهوم چشم روشن تو

از تو چه باید گفت ای روح خدایی
از تو چه...وقتی محو شد در او «من» تو

قلبی جوان در سینه ی تو در تپش بود
حس کرد این را سال ها پیراهن تو

دل را به اوج آسمان ها برد روحت
روحت نشد هرگز زمین گیر تن تو

در راه تو ای آفتاب سبز ماندیم
در سایه ی ماهیم بعد از رفتن تو

21 خرداد 1391 2450 0

همه اینجا عشیره ی دردند

شهر؛ تاریک، کوچه ها؛ سردند
کاش یاران رفته برگردند

آن سواران بی بدیلی که
در زوایای زندگی طردند

شهدا، آن مسافران غریب
که در اخلاص بی هماوردند

کوچه های هیاهوی این شهر
شبه بازار مرد و نامردند

خوشه های نگاه رهگذران
از تب و تاب زندگی زردند

هیچ کس فکر مهربانی نیست
همه اینجا عشیره ی دردند

روزهای کسالت امروز
تشنه ی تیغ یک ابرمردند

18 خرداد 1391 1803 0

بر روی تمام پولها عکست است

ماییم هنوز از خُم نامت سر مست
حاشا که نهیم پرچمت را از دست!
حاشا که ز خاطر ببریمت ای مرد
بر روی تمام پول ها عکست است

12 خرداد 1391 2476 0

مردی از شرق برخاست

شب، شبی بیکران بود
دفتر آسمان پاره پاره
برگ ها زرد و تیره
فصل، فصل خزان بود
هر ستاره
حرف خط خورده ای تار
در دل صفحه ی آسمان بود
گرچه گاهی شهابی
مشق های شب آسمان را
زود خط می زد و محو می شد
باز در آن هوای مه آلود
پاک کن هایی از ابر تیره
خط خورشید را پاک می کرد
ناگهان نوری از شرق تابید
خون خورشید
آتشی در شفق زد
مردی از شرق برخاست
آسمان را ورق زد

10 خرداد 1391 8819 1

شاید گره از بغض چندین ساله بگشایی

می سوخت در چشمان من فانوس دریایی
بر ماسه پیدا بود ردّ پای تنهایی

آن روز در طوفان اشک و آه پرسیدم
پایان نمی گیرد چرا این روز یلدایی

ای غم، نوازش کن دل دریایی ما را
شاید گره از بغض چندین ساله بگشایی

دیگر سراغ دیده ی ما را نمی گیرد
جز های های ابرهای ناشکیبایی

باور نمی کردم شبی را این چنین تاریک
آخر چرا ای ماه من! بیرون نمی آیی؟

بر شانه هایم ریخته خاکستر خورشید
شب بود و غربت بود و جای پای تنهایی

07 خرداد 1391 1632 0

مبادا روی لاله پا گذاریم

مبادا خویشتن را واگذاریم
امام خویش را تنها گذاریم
ز خون هر شهیدی لاله ای رست
مبادا روی لاله پا گذاریم

07 خرداد 1391 6627 1

قلبش گل آفتابگردان خداست

مردی که طلایه دار مردان خداست
از طایفه ی نور نوردان خداست
قطبی که در مدار چشم او قبله نماست
قلبش گل آفتابگردان خداست

07 خرداد 1391 8844 0

چه می شد اگر کدخدا بر نمی گشت

مباد آسمان بی تو خالی بماند
و این چشمه دور از زلالی بماند...

مبادا پس از دستهایش ده ما
گرفتار افسرده حالی بماند

چه می شد اگر کدخدا بر نمی گشت
و می شد کنار اهالی بماند...

یقین دارم این را که خواهیم ماندن
اگر کاسه هامان سفالی بماند

ولی بیمناکم از آن گونه روزی
که با ما فقط بی خیالی بماند

چه ننگی است مردان ده را، که فردا
نماند ده و خشکسالی بماند

درختان ما سبز گردد، بپوسد
و زنبیل همسایه خالی بماند

مباد آسمان بی تو، آری، مبادا
گرفتار افسرده حالی بماند


27 اردیبهشت 1391 2637 0

آتش از من نفسی وام گرفت آتش شد

پیِ آتش نَفَسم سوخت، ولی شب تازه است
گفت راوی: «شب برف است که بی اندازه است»

گفت راوی: «شب برف است، شب خنجر نیز
ردّ پا گم شده در برف گران، رهبر نیز

برف، تنها نه، که با صخره و سنگ افتاده است
و زمین چشمه نزاده است که طوفان زاده است

برفباد است که می بارد و کج می بارد
آسمان خشمی است از دنده ی لج می بارد

هفت وادی خطر اینجاست، سفر سنگین است
ردّ پا گم شده در برف روایت این است

اینک این ما و زمینی که کفِ دست شده
کوچه ای، بس که فرو ریخته، بن بست شده

اینک این ما و نه انجیر، که خنجر خورده
خنجر از دستِ نه دشمن، که برادر خورده

اینک این ما و دلی در به در و دیگر هیچ
گورِ بی فاتحه ای از پدر و دیگر هیچ

اینک این ما و سری، لعنت گردن، بر دوش
هفت زنجیر، که هفتاد من آهن، بر دوش

هفت رود از برِ کوه آمده، خون آورده
اژدها هفت سرِ تازه برون آورده

هفت همسایه سر کینه ی نو دارد باز
در زمین پدرم کشت و درو دارد باز

باز می بینم و فریادِ کسان خمیازه است
پی آتش نفسم سوخت، ولی شب تازه است

و کسی گفت: «لب از لا و نعم باید بست
چشم بر کیسه ی ارباب کَرَم باید بست»

گفت:« شک نیست که در راه خدا می بخشند
پاره نانی از این سفره به ما می بخشند

پا نداریم، به پاتابه طمع بیهوده است
بی زمینیم، به حقّابه طمع بیهوده است

سه کلوخ از همه ی سهم زمین ما را بس
جنگ و دعوا که نداریم، همین ما را بس»

گفت راوی: «همه گُل بوده و گُل می گویند
حق همین است که ارباب دُهُل می گویند»

گفت: « دیدم شب طوفان چه خطرها کردند
جنگ ها را چه دلیرانه تماشا کردند

آنچنانی که نیاید به زبان، می خوردند
شب طوفان همه چون شیر ژیان می خوردند»

«آفرین باد بر این دادرسان»، راوی گفت
« چشم بد دور از این گونه کسان» راوی گفت

چشم بد دور، خداوند نگه داردشان
در عزای زن و فرزند نگه داردشان

هر که از چشمه جدا ماند، لجن پرور شد
هر که نانپاره پذیرفت، گداییگر شد

هر که تنها شد از این جاده، پی غولان رفت
هر که رهْ توشه جدا کرد، به ترکستان رفت

نانِ مفت آمده ننگِ دهن است، ای مردم!
این روایت، سندش خون من است، ای مردم!

هفت بام آن که در این دور و زمان خواهد داشت
هفت برف و همه تربرف، بر آن خواهد داشت

هفت خوان آن که در این دور و زمان خواهد خورد
هفت پیمانه ی منّت، پی آن خواهد خورد

هفت رنگ آن که در این برهه بَدَل خواهد کرد
هفت تعظیم به هفتاد دغل خواهد کرد

ما نمی خواهیم نان در گرو جان بخشند
جَوزِ پوچی که کریمانه به طفلان بخشند

سیب دندان زده با هرکه رسد بذل کنند
روغن ریخته را نذر ابوالفضل کنند

نیم خورده است، از این کوزه نخواهم نوشید
آب، حقّ است به دریوزه نخواهم نوشید

آن که با کاسه ی پس خورده نشد شاد، منم
و درختی که تبر خورد و نیفتاد، منم

آتش از من نفسی وام گرفت آتش شد
باد از خیمه ی من کرد گذر، سرکش شد

خشم دندان شکنِ صخره ی سخت از من بود
میوه گر سهم کسان بود، درخت از من بود

این سر از خوفِ شب و ملجم اگر برگردد
بهتر آن است که بر روی سپر برگردد

این ورق، آن ورقی نیست که فردای سکوت
در نهان سوزی الماس و جگر، برگردد

این سفر آن سفری نیست که از نیمه ی راه
دو سه گامی که پدر رفت، پسر برگردد

این سوار آمده خرگاه به دشتی بزند
که از آن دشت، فقط نیزه و سر برگردد

این گلویی است که از هُرم حرم تا لب رود
برود سوخته و سوخته تر برگردد

کهکشان از سفر طی شده بر خواهد گشت
این سر از خوفِ شب و ملجم اگر برگردد

قتلگاه پدر، آن صخره ی گلگون، پیداست
ردّ پا گم شده، اما اثر خون پیداست

خشم، تیغ دو سر ماست، نگه می داریم
یادگار پدر ماست، نگه می داریم

باز هم روزِ نو و روزیِ نو خواهم داشت
در زمین پدرم کشت و درو خواهم داشت

سنگ اگر هست در این مزرعه، بر خواهد داد
چوب اگر هست در این خاک، شکر خواهد داد

خانه را –خشتی اگر نیست- به گِل می سازم
گُل در این باغچه از پاره ی دل می سازم

آسیا بی آب می چرخد اگر من باشم
سنگِ آن، مهتاب می چرخد اگر من باشم

عاقبت آن که هَرَس کرد، ثمر می چیند
از درختی که پدر کاشت، پسر می چیند


27 اردیبهشت 1391 6087 3

سوار شرقی ما بین سایه ها گم شد

دوباره آتش غم در دلم زبانه گرفت
دوباره زخم دلم طعم تازیانه گرفت

دوباره در سر من طرح عقل مبهم شد
دوباره بید جنون روی شعر من خم شد

دوباره در دل من جا گرفت یاد شبی
که روح از می احساس، تر نکرد لبی

شبی که شیر زمین خورد و بیشه در خون ماند
به روی کتف زمان، داغ این شبیخون ماند

شبی که خیل شغالان به زوزه خندیدند
ز باغ روشن دین چون حصار را چیدند

به عمق تیره مه پشت آسمان خم شد
شبی که سایه ی خورشید از سرش کم شد

نسیم تا به سحر، چشم روی هم نگذاشت
شب از قساوت و اندوه، هیچ کم نگذاشت

خسوف شد رخ تبدار ماه، غائب شد
نماز وحشت بر قوم خفته واجب شد

زمین ضیافت جوش و دمل گرفت آن شب
ستاره زانوی غم در بغل گرفت آن شب

و پلک مخمل جنگل مچاله شد از درد
شبی که تُرشی غم هفت ساله شد از درد

عقاب ها ز افق های دور برگشتند
به سمت شب رژه رفتند، کور برگشتند

به حکم فاجعه تبعید شد دل ققنوس
به یک جزیره کوچک، میان اقیانوس

سوار شرقی ما بین سایه ها گم شد
شبانه قریه ی اشراق، غرق کژدم شد

ز کوه غم فوران کرد و بر لبان کویر
ز هُرم حادثه رویید تاول تقدیر

پُر از رسوب شد این رود و از خودش جا ماند
صدای آب نیامد و دشت تنها ماند

امید سوخت، یقین دود شد در آن تردید
و هر چه زخم، نمک سود شد در آن تردید

خبر رسید ز غم پشت کوه طور شکست
حریم اسب شب و حرمت عبور شکست

خبر رسید از آن سوی دخمه های سیاه
که در تسلسل خفاش، حجم نور شکست

سحر که پشت شب تیره دست و پا می زد
دمید و قفل در بسته را به زور شکست

صدای شیهه ی اسبان بی سوار آمد
سکوت سربی از این صبح سوت و کور شکست

گلوی تیره ی مرداب، موج را بلعید
و بغض سنگی سیاره های دور، شکست

ز خشم صاعقه ها کهکشان ترک برداشت
غرور آبی دریای پُر غرور شکست

و رفت آن که در آن سال های بی باران
قیام کرد به خونخواهی سیاووشان

کسی که لحظه ای از عاشقی عدول نکرد
اگر چه رفت در اندیشه ها افول نکرد

کسی که گفت خریدار چوبه ی دار است
به شوخ چشمی چشمان یار، بیمار است

به غنچه ها و به آیینه ها ارادت داشت
و با تمام افق های باز نسبت داشت

همیشه در حرم لاله ها قدم می زد
و در مجله ی عشق خدا، قلم می زد

تمام عمر دلش با فرشته ها خو کرد
شکوه زندگی اش دست مرگ را رو کرد

غزل بگو به چه دل خوش کند پس از تو امام؟
و از قلم چه تراوش کند پس از تو امام

ببین نهال جوان بی تو پا نمی گیرد
امام! روح تو در خاک جا نمی گیرد

عروج سرخ تو را آه...حدس هم نزدیم
و زیر بار گران، له شدیم و دم نزدیم

پس از تو آیینه ها انگ بی کسی خوردند
شکوفه های جوان ناشکفته پژمردند

پس از تو در همه آفاق، زیستن ننگ است
به هر کجا برویم آسمان همین رنگ است

پس از تو سنج عزا می زنند ثانیه ها
پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا

پرنده بعد تو عهد سکوت می بندد
و چشم پنجره ها عنکبوت می بندد

در آستانه ی سجاده جای تو خالی است
پس از تو، کُلّ جهان سرزمین اشغالی است

تو رفتی و جگر تشنه ی فلسطین سوخت
رواق مسجدالاقصی و دیر یاسین سوخت

چنارهای جماران سیاه پوشیدند
و نخل های نجف، جام زهر نوشیدند

سیاه زخم در اعماق سینه اردو زد
و روح زخمی ما پیش درد، زانو زد

بهار گفت دگر پیش ما نمی ماند
که قدر گوهر یکدانه جوهری داند

دوباره رشته ی احساس از کفم در رفت
بس است حوصله ی بیت های من سر رفت

خلاصه می کنم ای زخم نامه را دیگر
امام رفت و رسیدم به جمله ی آخر:

کبوتر دل من راه خانه را گم کرد
و دفترم غزلی عارفانه را گم کرد

10 اردیبهشت 1391 1746 0

از ابتدا درست نبود انتصاب تان

پنهان نبوده سابقه های خراب تان
از ابتدا درست نبود انتصاب تان

پیداست از سبیل شما که نبوده است
یک روز هم بدون غذا اعتصاب تان

با گرگ های کوفه یقین مو نمی زنید
روزی اگر ز چهره بیفتد نقاب تان

با انقلاب زخمی این پابرهنه ها
فرسنگ هاست فاصله انقلاب تان

خواهیم دید سدّ تساهل چو بشکند
ریزد به دره های خیانت پساب تان

چرخیده است قبله نمای نیازتان
از خانه ی خدا به سوی تختخواب تان
 
از اسب و اصل هر دو می افتند عاقبت
این چاکرانِ قاطر پا در رکاب تان

دیگر به حرف و پند، شما را چه حاجت است
وقتی که معجزات نکرده مجاب تان

گر چه جنازه اید ولی این حساب نیست
باری هنوز مانده حساب و کتاب تان

07 اردیبهشت 1391 2432 0
صفحه 13 از 14ابتدا   10  11  12  [13]  14  انتها