یهودا می‌شود مصلوب و عیسی زنده می‌ماند / علی سلیمیان

به زعم خویش تا پایان دنیا زنده می‌ماند
ولی این شب فقط تا صبح فردا زنده می‌ماند

برای قدس خوابی دیده‌اند ابلیس‌ها اما
به رغم این همه کابوس، رویا زنده می‌ماند

میان باد و باران، سیل و طوفان، ترکش و موشک
دلم قرص است این سرو شکیبا زنده می‌ماند

تمام کودکان را هم اگر کشتند باکی نیست
برای کشتن فرعون، موسی زنده می‌ماند

اگر مکر خدا مکر است، خواهی دید ای شیطان
یهودا می‌شود مصلوب و عیسی زنده می‌ماند

فرو می‌پاشد آری هیبت پوشالی صهیون
کماکان غیرت طوفان‌الاقصی زنده می‌ماند

شهادت را نمی‌فهمند، کورند و نمی‌بینند
فلسطین دم به دم می‌میرد اما زنده می‌ماند

به قعر گور خواهد برد ابلیس آرزویش را
بر اوج قله‌ها "اِنّا فَتَحنا" زنده می‌ماند
 

361 3 3.92

آمدم پیرانه سر اما جوان برخاستم / عباس شاه زیدی

آمدم پیرانه سر اما جوان برخاستم
اینچنین با تو نشستم، آنچنان برخاستم

وه چه شب هایی که با زلف سیاهت مو به مو
از سر شب درد دل کردم ، اذان برخاستم 

دیدم آنجائی که تو هستی نمی گنجد دوئی
تا که من پیدا نباشد از میان برخاستم

تا نگیرد ذره ای رنگ تعلق دامنم 
مثل گردی از زمین و از زمان برخاستم

چون ندیدم آشیانی امن بر بام حیات
با همین حسرت نشستم با همان برخاستم 

آسیای چرخ وقتی نان بی منت نداشت
از سر این سفره بی یک لقمه نان برخاستم

کرد چشمش ایمنم از فتنه های روزگار
(با امین هر گه نشستم در امان برخاستم)


این که در چشم غزل اینقدر می آیم " خروش"
سرمه ام از خاک پاک اصفهان برخاستم
 

310 4 4.8

باید خودم آماده ی پیوند مغز استخوان باشم / احمد حسین پور علوی

برای دانش آموزانم و شاگرد نه ساله ام مرتضی، که با سرطان خون دست و پنجه نرم می کند...

باید که در اوج تمام خستگی ها مهربان باشم
تا سالها آموزگار "بچه های آسمان" باشم

گاهی برای دانش آموزان خوبم شعر می خوانم
گاهی تصور می کنم باید یکی از کودکان باشم

یک تک درخت خشک را در غربت صحرا تصور کن
"منهای جمع" بچه های مدرسه شاید همان باشم

این روزها تصمیم کبری در نهایت ترک تحصیل است
" می گفت باید مثل مادر در پی یک لقمه نان باشم

باید کنار خواهرم قالی ببافم؛ مادرم گفته
باید برای دار قالی رج به رج چون نردبان باشم

اصلا چه فرقی می کند موضوع انشا علم یا ثروت
وقتی که باید کلفت مفلوک از ما بهتران باشم

درس ریاضی آنقدَرها هم که می گویند شیرین نیست
دیگر نمی خواهم اسیر اضطراب امتحان باشم"...

این روزها حال یکی از دانش آموزان من خوش نیست
سخت است دائم شاهد این دردهای ناگهان باشم

دارد پلاکت های خون مرتضی کم می شود هر روز
تا کی به فکر وعده های هیچ و پوچ این و آن باشم

من قصه ی دنباله داری گفتم و او با نگاهش گفت:
آقا اجازه! می شود تا آخر این داستان باشم؟

آقا به قول بچه ها نه سالگی که سن پیری نیست
پس من چرا باید در این سن از دویدن ناتوان باشم

آقا اجازه! خواب رفتن دیده ام...از مرگ می ترسم
آقا چگونه می شود از شر شیطان در امان باشم؟

::

من می روم شاید گروه خونی ام با او یکی باشد
باید خودم آماده ی پیوند مغز استخوان باشم
 

264 0 4.33

من راز که ام که اینچنین پنهانم؟ / محمدمهدی سیار

شب آمده با تمام تنهایی من
شب آمده هم کلام تنهایی من
شب آمده تنهایی تو نامش چیست؟
دلتنگی توست نام تنهایی من

دل آیه ی ناگاهی و ناآگاهی ست
دفترچه ی خاطرات خاطرخواهی ست
دل بی غم عشق، قصه ی بی هیجان
دل بی غم عشق برکه ی بی ماهی ست

دیری ست منِ خاک نشین پنهانم
در نه توی افلاک و زمین پنهانم
حتی خودم از خودم ندارم خبری
من راز که ام که اینچنین پنهانم؟

گشتم همه شهر را سراسر گشتم
گشتم همه عمر این در و آن در گشتم
یک نامه ی محرمانه از خویش به خویش
من آمدم و رساندم و برگشتم

233 0 3.38

هیچ کس هم پی نخواهد برد عاشق بوده ام... / انسیه سادات هاشمی


ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺷﺪ! ﻣﯽﺭﻭﺩ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺟﺎﻥ؟ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﻧﻪ! ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ

ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ، ﺁﯾﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺞ ﮐﻨﺪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ؟ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ

ﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯼ ﺑﺮ ﺳﻔﺮﻩﻣﺎﻥ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ
ﺑﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ؟ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻣﺴﯿﺮ ﻋﺸﻘﻤﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ

ﺗﺎ ﺍﮔﺮ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﭼﯿﺰﮐﯽ
ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ : ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ

ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﭘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩﺍﻡ
ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﯽﻧﺸﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ

ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺴﯽ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺨﻮﺍﻥ ! ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ

 

170 2 5

دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد / حامد عسگری

رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد

در اوّل آسایشمان سقف فرو ریخت
هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد

زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند
اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد

آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،
شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد

با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد
با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد

ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم
یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد

جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت
گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد

یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد

یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر
رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد

با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت
مصداق همان وای به حال دگران شد

158 0 5

عید ما دل شدگان لحظه دیدار شماست / محمدعلی مجاهدی

مثل هر قصه که تأویل خودش را دارد
این غزل شیوه تحلیل خودش را دارد

عشق، متنی است که پرحاشیه تر از او نیست
گرچه هر قصه اباطیل خودش را دارد

عمر ما در شب یلدایی زلف تو گذشت
عشق ما و تو که تفصیل خودش را دارد

شب دریاچه اگر بستر آرامش قوست
برکه هم فوج حواصیل خودش را دارد

راه مطرح شدن و شهره شدن بسیار است
هرکسی شیوه  ی تحمیل خودش را دارد

نفس ما سایه صفت، هم‌ره ما خواهد بود
مثل هابیل که قابیل خودش را دارد

آن چراغی که به خانه ست روا، روشن کن
مسجد شهر که قندیل خودش را دارد

هر دم آهنگ دگر می‌زند، انجیل و زبور
مصحف ماست که ترتیل خودش را دارد

ساحت وحی ز جولان‌گه ما بیرون است
ای بسا آیه که تأویل خودش را دارد

شعر، این گستره  ی عرشی رازآلوده
آسمانی ست که جبریل خودش را دارد

عالمی گو، سپه ابرهه باشد، غم نیست
کعبه سجیل و ابابیل خودش را دارد

عید ما دلشدگان لحظه ی دیدار شماست
سال ما، ساعت تحویل خودش را دارد

155 0 5

يه چيزایی هس كه بايد با نگفتن بگيشون / علی محمد مودب

آدما هميشه بين شادی و غم می‌مونن
شادی و غم‌، تنها جفتی‌اَن كه با هم می‌مونن

اونا كه بينِ غم و شادی باشن‌، بهشتی‌اَن
اونا كه غرقِ يكی شَن تو جهنم می‌مونن

بعضی دردا رُ با گريه می‌گی و خلاص می‌شی
بعضی از غصه‌ها هستن كه با آدم می‌مونن

يه چيزایی هس كه بايد با نگفتن بگيشون
مثِ بی‌گناهیِ حضرتِ مريم می‌مونن

ابرا كوهای بخارن‌، كوها ابر سنگی‌اَن
نه كه ابرا رُ گمون كنی كه محكم می‌مونن

نه که مثلِ ابرا از راه ببَرن بادا تو رُ
نکنه گمون کنی بادای عالم می‌مونن

دلاشون هزار تای چشمه و درياس‌، آدما
پشتِ شيشه‌های دنيا قدِ شبنم می‌مونن
 
دلاشون تنگِ برای جاهای دور‌، آدما
مرغای دريا كنارِ بركه‌ها كم می‌مونن
 

123 0 5

ماییم و غم عشق... چه سنگی! چه سبویی! / حسین دهلوی

این جام دل ماست که بند است به مویی
ماییم و غم عشق... چه سنگی! چه سبویی!

ای کاش امیدی به خوشی‌های جهان بود
ای سکۀ اقبال! دریغا که دورویی

پنهان مکن ای دوست! مگر عشق گناه است؟
پیداست تو هم خسته ازین راز مگویی

تا دستِ تو را پاک بگیریم، گرفتیم
هنگام وصال از عرق شرم، وضویی

من اهل طرب نیستم... اما چه بگویم؟!
تر می‌کنم این‌بار به عشق تو گلویی

120 2 5

مؤدبانه ترین شکل عرض حال سکوت است / هادی جانفدا

چقدر صورت در آینه ست پیرتر از من
برای دیدن رویت بهانه گیرتر از من

مگر تو گوش کنی آینه شبیه به سنگی ست
که از شنیدن این شکوه هاست سیرتر از من

به ارتفاع تو و گنبدت قسم که نیامد
به خاکساری تو هیچ کس حقیرتر از من

مقام نیست در این کهکشان رفیع تر از تو
پرنده نیست در این آسمان اسیرتر از من

مرا مگیر به آلودگی و سربه هوایی
که نیست در حرمت شرم سر به زیرتر از من

دوباره معجزه ی شوق را ببین که چگونه
رسیده باد به پابوسی تو دیرتر از من

در آستان محبت خلاف قاعده عرف است
که من رهاتر م از باد و او اسیرتر از من

رسیده ام من و سرتا قدم شکست و نیازم
نباش منتظر زائری فقیرتر از من

ببار بر من جان تشنه ای لطافت مطلق
که نیست زیر هزار آسمان کویرتر از من

خلیل و موسی و عیسی و نوح بنده ی عشقت
چقدر هست در این ماجرا دلیر تر از من

مؤدبانه ترین شکل عرض حال سکوت است
که اشک حال مرا گفته دلپذیرتر از من

119 0 5

که با هر اتفاق تلخ، بالا می‌رود قندش / شهاب مهری

به گرمی غنچه‌ای را می‌نوازد مثل فرزندش
که از مهر و طراوت آفرید او را خداوندش

هوای خانه پاکیزه‌ست در این شهر آلوده
هوای خانه را پاکیزه کرده دود اسپندش

کبوتر‌هایی از نخ، جان گرفته با گره‌هایش
گلیمی بافته از آسمان دست هنرمندش

خدایا کاش مادر بی‌خبر از درد‌هایم بود
که با هر اتفاق تلخ، بالا می‌رود قندش

دوباره پنجره یخ‌بسته، می‌کوبد به در طوفان
خزان پشت در است و همچنان سبز است لبخندش

صداقت را نشانم داده از آیینه‌ها بهتر
که قولش قول و حرفش حرف و سوگند‌ست سوگندش

گذشت از اشتباهاتم، شبیه جویبار از سنگ
اگر گاهی نبود اخلاق و رفتارم خوشایندش

به من گفته: مبادا مرگ بیدارت کند از خواب
به یاد چشم خواب‌آلود من مانده‌ست این پندش
 

117 0 4.29

تو ملّت شهادتی و ما چه قدر کم / محمدسعید میرزایی

تو ملّت شهادتی و ما چه قدر کم، لبخند بی‌شمار تو از کربلا رسید
انگشتر تو عطر «اباالفضل» می‌دهد، این گریه‌ها کنار تو از کربلا رسید

مشهد، سلام، آینه، گل، روضه، گندم، اشک، دست علی ست بر سرتان آی مردم، اشک
یک نیمه نذر غربت خورشید هشتم، اشک، یک نیمه از بهار تو از کربلا رسید

تهران – نجف مسیر تو صد در صد از دمشق، باران- مدینه مبدأت از مقصد از دمشق!
پرواز «محسن حججی» آمد از دمشق، آئینه‌ی مزار تو از کربلا رسید

رهبر! درود! معجزه! فتح المبین شدی، لبخند ذوالفقار «هزار آفرین» شدی
یک شیشه عطر گریه‌ی امّ‌البنین شدی، دستور انتشار تو از کربلا رسید

دست تو قطع، نامه‌ی باران قتلگاه،امضای قطعنامه‌ی باران قتلگاه
خاکستر ادامه‌ی باران قتلگاه، با دست بی‌سوار تو از کربلا رسید

آری شهادت تو بزرگ است از جنوب، دریاست، از شمال گل سرخ بی غروب
از اشکِ مغربِ ملکوت، آسمان چه خوب، در ساعت قرار تو از کربلا رسید

شمع فدای رهبرِ پروانه در غروب،اشک، استخاره، خون، چه غریبانه در غروب
یک دانه در سپیده و یک دانه در غروب،تسبیح روزه‌دار تو از کربلا رسید

سردار، قبله، دست تو بر سینه، کربلا،باران سرود ملّی آئینه کربلا
عکس امام، زائر دیرینه، کربلا، گُل، قبل از انفجار تو از کربلا رسید

مولا! علی! علی! عَلَم! ‌الله! فاطمه،لبیک مهدی آمدم! الله! فاطمه
شعر حرم، قدم قدم الله، فاطمه، یک اربعین شعار تو از کربلا رسید

جانباز شصت درصد خونت سفید شد، خاکستر تو ریخت به دریا، شهید شد
دست تو برگ اول یک سررسید شد، تابوت آبشار تو از کربلا رسید

می‌سوخت با صدای گزارشگر تو، ماه،با لهجه‌ی عراقی همسنگر تو ماه
دست امام آینه‌ات، بر سر تو ماه،خون خبرنگار تو از کربلا رسید

یا سر به قبله یا حرم، الله، یاحسین، یک فاطمیّه تا حرم، الله، یاحسین
سمت بقیع با حرم، الله، یاحسین،پروانه، گل، قطار تو از کربلا رسید

115 2 3.5

که ما چون پیرهن از تن درآوردیم جان ها را / مصطفی تبریزی

مترس از خشم توفان و عَلم کن بادبانها را
دل ما کشتی نوح است سیر بی کران ها را

مترسانیدمان از های و هوی پوچ این امواج
که ما چون پیرهن از تن درآوردیم جان ها را

رجز لالایی ما بوده تا بوده چه باک از مرگ
که در گهواره می دیدیم خواب آسمان ها را

زمین می خواست ما دل بستگان نام و نان باشیم
پریدیم و رها کردیم اما آشیان ها را

نخواهد ماند جان ما در این نه توی تاریکی
شهابی تازه روشن کرده چشم کهکشان ها را

106 0 5

اشک هایم را ببین و آبرویم را مریز / ندیم سرسوی

آرزوی وصل یار از هجر بیزارم نکرد
آتشم من باد و آب و خاک گلزارم نکرد

آب حیوان نیز بر من هیچ تأثیری نداشت
خضر هم از خوب مرگ آلود بیدارم نکرد

سرخوشم از لذت تکرار ذکر یاحبیب
روح عیارم اسیر دام اغیارم نکرد

از صدای نبض من جز مژده ی دیدار تو
هیچ دارویی دوای درد بسیارم نکرد

روزه دار فرصت عشقم که غیر از یاد یار
هیچ کس در بزم خود دعوت به افطارم نکرد

دامن خورشید را آتش زدم با سوز دل
در زمین اما کسی یاد از دل زارم نکرد

اشک هایم را ببین و آبرویم را مریز
هیچ کس جز تو رها از رنج بسیارم نکرد

106 0 5

علی معادل عدل است آن عدالت دلخواه / بشری صاحبی

فراتر است، از ادراک ما حقیقت ذاتش
کسی که آینۀ ذات کبریاست صفاتش

کسی که وحی به شوق کتابتش شده نازل
که خط کوفی او بوده زینت کلماتش

کسی که خطبۀ غرّاست واژه واژه سکوتش
کسی که حجت بحث ولایت است زکاتش

کسی که شیفتۀ نامه‌های اوست بلاغت
کسی که چشمۀ جوشان حکمت است دواتش

علی‌ست او که زمین مفتخر شده‌ به حضورش
علی‌ست او که زمان معتبر شده به حیاتش

علی‌ست معنی حیّ علی الصلاة من و تو
علی کسی‌ست که میزان سنجش است صلاتش

هرآنچه اشک به دامان چاه ریخت شبانه
بدل به درّ نجف شد یکایک قطراتش

علی معادل عدل است آن عدالت دلخواه
بگو به دهر که تنها علی‌ست راه نجاتش

98 1 4

 صبح حتما آفرین می گیرد از آموزگارش / طیبه عباسي

برای هیا ، (کودک فلسطینی که شب قبل از شهادت وصیتنامه اش را نوشته بود):

 
 

واژه ها را خط به خط ، خوش خط و خوانا می نویسد
زخمی است و درد دارد ، باز اما می نویسد

 صبح حتما آفرین می گیرد از آموزگارش
آخرین مشق شبش را بس که زیبا می نویسد
 
او کلاس چندم است؟ اینقدر آرام است و محکم!
او وصیت نامه نه! انگار انشا می نویسد!

کفش ها و پیرهن ها وعروسک های خود را
یک به یک می بخشد و از رسم دنیا می نویسد
 
دوربین های جهانی باز هم کورند و خاموش
آه ... گویا نامه‌ی خود را به فردا می نویسد
 
گرچه موجی کوچک است اما به آیات شگفتش
از عصای حضرت موسی و دریا می نویسد
 
سامری را خوار و کوچک میکند با چند جمله
از طلوع صبحدم در طور سینا می نویسد
 
خوب می داند شهادت تازه آغاز حیات است...
آخر نامه "الیه راجعون" را می نویسد...

سال های بعدِ پیروزی ، معلم روی تخته
نام او را در میان بهترین ها می نویسد...
 

93 1 4.33

جای مادرم خالی ست / افشین علاء

تازگی ها دفترم خالی ست
شعر ها دیگر سراغم را نمی گیرند
واژه هایم لال
سطرها آب دهان مرده را مانند
خودنویسم گرچه مالامال
جوهرم خالی ست؛
چون که جای مادرم خالی ست
صبح ها در ازدحام این همه آدم
سایه های روشن و خاموش
این همه چشم و دهان و گوش؛
باز هم حس می کنم دور و برم خالیست
چون که جای مادرم خالی ست
ظهر ها در خانه همچون روح سرگردان
می کشم هر سو سرک؛
چیزی نمی یابم
گاه می گریم
گاه می خوابم
گاه گاهی شانه هایم می شود سنگین
رفته شاید دخترم باز از سر و کول پدر، بالا
یا نه، شاید ضربه دست زنم باشد
خسته از پرسیدن حالم
هم ز پاسخ های سربالا...
یک نفر گاهی به دستم، استکانی می دهد
می نوشمش، شاید
چای تلخی یا شرابی خوشگوار است این
سایه ای بر سفره می لغزد
می خورم، شاید ناهار است این
بعد از آن وا می روم بر صندلی، امّا
صندلی از پیکرم خالی ست؛
چون که جای مادرم خالی ست
عصرها، تکرار یک کابوس
در حیاط پشت خانه، روی رخت آویز
چادری گلدار می رقصد
یک نفر در گوش من می خواند این آواز:
"مادرت را باد با خود برد..."
می گریزم تا نگوید باز...
می خزم کنج اتاق خالی مادر
گنجه را وامی کنم، بو می کشم یکسر
خیره گشته عینکش بر من!
"آمدی فرزند؟
چشم من روشن..."
عینکش را می کشم بر دیده ، پنهانی
کفش هایش را به روی لب
جانمازش را به پیشانی...
گنجه را می بندم و سر می نهم بر تخت
هق هقم را در لحافش می کنم پنهان
عطر اندامش دلم را می چلاند سخت
سر که برمی دارم از بالین،
خنده ام می گیرد از تصویر خود در قاب آیینه
نیمی از من هست
نیم دیگرم خالی ست
چون که جای مادرم خالی ست
شب که جادوی نوازش یا فریب قرص خواب آور
خواب را در چشم هایم می کند جاری
آن دم آخر
لحظه ی پایان بیداری ؛
باز یادم هست: "مادر نیست"
رفته و تا عمر دارم بالش زیر سرم خالی ست
چون که جای مادرم خالی ست
نیمه های شب، دم کابوس هایم گرم!
که رها می سازدم از چنگ رویاها
خواب مادر داشتن خوب است،
امّا سر ز خوابی این چنین برداشتن دشوار
سخت بیزارم من از نیرنگ رویاها
چون که وقتی چشم ها را می گشایم باز
پوستی می بینم از خود مانده بر تختم
لاشه ی تن مانده ،  
امّا  جای من در بسترم خالی ست
چون که جای مادرم خالی ست...

88 0 5

بر زمین در خاک و خون غلطیده دیدم ماه را / سورنا جوکار

تقدیم به شهید روح الله عجمیان

 

بر زمین در خاک و خون غلطیده دیدم ماه را
کی تحمل می کند دل این غم جانکاه را

آنچنان اندوه دیدارش مرا از خویش برد
وقت برگشتن به خود پیدا نکردم راه را

تا درون سینه ام این داغ سنگین جا شود
روز و شب از خانه بیرون می فرستم آه را

رفت اما یاد او فانوس قلب تار ماست
حسن یوسف کرده روشن چشم های چاه را

از فراقش تشنه ی در خون خود غلطیدنیم
ساقی مجلس بگوید کاش بسم الله را

85 1 5

توپ مانند مین عمل کرد و خانه غرق پر کبوتر شد / مائده هاشمی

چند بالش که چید دور و برش تختخوابش شبیه سنگر شد
دور این سنگر از عروسک هاش آنقدر چید تا که سنگر شد

چند خمپاره با مداد سیاه چند موشک هم از مقوا ساخت
خواست بازی کند ولی کم کم جنگ یه جنگ نابرابر شد

موشک امد خیال تختش را به همین سادگی پریشان کرد
دست بر دامن دل امن چادر گل گلی مادر شد

پابرهنه دوید سوی اتاق روی یک توپ پای او سر خورد
توپ مانند مین عمل کرد و خانه غرق پر کبوتر شد

شکل بی سیم کرد دستش را داد می زد پدر پدر دختر
پدر از قاب عکس بیرون زد جنگ آن شب به نفع دختر شد

هر طرف رفت تیر و ترکش بود پشت عکس پدر پناه گرفت
شب او مثل هر شب هر سال باز با خنده ی پدر سر شد 

83 0 3.63

جهان در قرن نو بر صفحۀ تقویم می‌رقصد / محمدکاظم کاظمی

 

در حال و هوای تغییرات سیاسی افغانستان:

 

به‌زودی قدرت بی‌قدرتان تسلیم خواهد شد
به جایش دولت بی‌دولتان تحکیم خواهد شد

جهان در قرن نو بر صفحۀ تقویم می‌رقصد
وطن آمادۀ برگشتن تقویم خواهد شد

نصیب مردمان تخت سلیمان و دَم عیسی
نصیب ما همان چاقوی ابراهیم خواهد شد

به قانون خدا نان حلالی بود مردم را
که آن هم با قوانین بشر تحریم خواهد شد

قرانی مانده از قرنی غریبی در کف ملت
که بین دزد خوب و دزد بد تقسیم خواهد شد

به تنظیمات اصلی بازمی‌گردد بشر آخر
و روی حالت «بل هم اضل» تنظیم خواهد شد

خدا می‌گوید آن چیزی که من گفتم نشد انسان
ملک می‌گوید آن چیزی که ما گفتیم خواهد شد

75 0 5

ای رود! عجب طبع روانی داری / حامد طونی

بی‌رنگ از آسمان نشانی داری
بی‌واژه برای خود زبانی داری
حيرت‌زده غرق می‌شوم در شعرت
ای رود! عجب طبع روانی داری

آن تجربۀ بکر، تکانم می‌داد
هر لحظه طراوتی به جانم می‌داد
دیدم که درخت با هزاران انگشت
این‌سو آن‌سو، تو را نشانم می‌داد

يك گوشۀ شهر، بی‌ترنّم شده‌ام
زندانی های و هوی مردم شده‌ام
گلدستۀ مسجدی غریبم که دریغ
چندی‌ست میان برج‌ها گم شده‌ام

عارف بود و رسالۀ توحیدش
واعظ بود و بشارت و تهدیدش
از گمشدۀ خویش _خدا_ می‌گفتند
آنی که شهید آشکارا دیدش

بی‌خواب پی هم‌نفسی می‌گردد
بی‌تاب پی دادرسی می‌گردد
انگار که هر شب آسمان، ماه به دست
تا صبح به دنبال کسی می‌گردد

75 1 5

به انگشتان بریده ی سردار/ و اشاره اش به ماه / عبدالحمید انصاری نسب

حتی گنجشک ها در نطنز لانه دارند
و مرغابیان با آب سنگین اراک همسایه اند
اما کبوتران هیروشمیا
هنوز لال به دنیا می آیند
و درختان ناکازاکی
میوه های تالاسمی می زایند
ای مجسمه ی آزادی
که با مشعل تو چهارگوشه ی جهان را به آتش کشیده اند
و هنوز در کربلا خیمه ها و 
در غزه بیمارستان ها و 
در کرمان دخترکی با کاپشن صورتی و گوشواره ی قلبی
دارد می سوزد
اما به بی قراری باد
و پرچمی که تکان می خورد در گلزار شهدا
به صدای شهید باکری
که از پشت بیسیم
دعوتم می کند
به آن سوی باغ
به انگشتان بریده ی سردار
و اشاره اش به ماه
به تنهایی مولا
و درد دلش با چاه
سوگند می خورم
که بر نمی گردم از این راه
به امریکا بگویید که عصبانی باش
و از این عصبانیت
دارد گره کراواتش را شل  می کند
اینجا دلی است
اینجا دلی ست که دخیل بسته به دریا و
پیاده راهی کربلاست
اینجا ایران است
که خورشید در نام احمدی روشن
و ماه در مقنعه ی آرمیتا
و خلیج فارس موج می زند 
در شناسنامه ی این ناخدای کنگی
با بوی تند اسفند و زیتون زنگبار
با بوی ادویه  ی تند هند و زیتون زنگبار
پدر
لنج را دوباره به آب می اندازد
 

75 0 5

سیاستی که ندارد دیانت، آلوده‌ست / ناصر فیض

چگونه رنج زمین را زمان نمی‌بیند
چگونه این همه خون را جهان نمی‌بیند

چرا نمی‌شنود رعد و برق ایمان را
صدای عشق به اقصی کشانده طوفان را

از این تقابل خونین که می‌شود خرسند!؟
قیامتی شده برپا چرا نمی‌پرسند

چقدر کودک و زن بی‌پناه کشته شدند
به راستی به کدامین گناه کشته شدند

جهان و عافیتش ارزنی نمی‌ارزد
به اینکه کودکی از هول مرگ می‌لرزد

منادیان حقوق بشر نمی‌شنوند
به حجتی که تمام است اگر نمی‌شنوند

یکی بیاید و مرهم شود فلسطین را
به سرب پر کند این گوش‌های سنگین را

به میخ و تخته ببندد در سیاست را
به سنگ خشم بکوبد سر سیاست را

سیاستی که به جز نیش مار و کژدم نیست
سیاستی که به نفع حقوق مردم نیست

سیاستی که به اشغالگر امان داده است
به این نژاد پراکنده سازمان داده است

سیاستی که اگر بوده حق به جانب تو
ربوده حق تو را با فریب حق وتو

سیاستی که چنان غرق در مرض شده است
که جای ظالم و مظلوم هم عوض شده است

سیاستی که در آن روزن امیدی نیست
به دست هیچ زبان بسته‌ای کلیدی نیست

سیاستی که پلید است پشت پرده آن
چنانکه هر ستم کرده و نکرده‌ی آن

سیاستی که ندارد دیانت، آلوده‌ست
مگر نه این که، همین بوده تا جهان بوده‌ست

همیشه راه رسیدن به حق سیاسی نیست
که گاه، چاره به جز حمله حماسی نیست

نشان عشق و جنون بی‌نشانه رفتن‌ها
میان آتش و خون عاشقانه رفتن‌هاست

کنون که قرعه به نام حماس افتاده‌ست
به جان اهل سیاست هراس افتاده‌ست

یکی برآمده بر بام خون علم بزند
بساط این همه تزویر را به هم بزند

چنان کند که جهان بشنود فلسطین را
به چشم صدق ببیند صلابت دین را

قسم به اشهد آن کودک سرا پا آه
که گفت: اشهد ان لا اله الا الله

حرم که سوخت کسی محترم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند

74 0 5

کفشِ دوخطِ میخی و آتاری و تیله / محسن کاویانی

آن روزها دستِ پدرها بس که خالی بود
یک مشهدِ ساده برامان خوش خیالی بود

از چاه های نفت سهمِ ما علاالدین
از عیشِ دنیا سهمِ ما چایِ ذغالی بود

کفشِ دوخطِ میخی و آتاری و تیله
دار و ندارم کارت های فوتبالی بود

عکسِ حرم را بوسه می زد کودکی هایم
عکسی که روی سکه های صد ریالی بود

عکسی که هرشب پیشِ چشمِ مادرم تا صبح
تنها دلیلِ گریه های پشتِ قالی بود

دستِ پدر از قلکِ من بود خالی تر
آری همیشه مادرم بُغضَش سُفالی بود

گاهی پدر از طُرقبه می گفت اما حیف
هرسال جیبِ او دچارِ خشکسالی بود

نه اهلِ مشهد نه ولیکن ریشه ام آنجاست
جایی که شوقِ سالهای نونهالی بود

همراهِ اتوبوسِ بنزِ سیصد و دو ، گاه
می رفت تا مشهد دلم! بَه بَه! چه حالی بود

آقا نوارِ " لاله ی خوشبو رضا " بُگْذار
فامیلیِ آقای راننده وصالی بود

یک فرفره ، یک زنجبیلِ پیچی و یک عطر
سوغاتِ خوبِ روزهای خردسالی بود

با پرده ی نقاشی صحنِ حرم عکسی…
انداختیم و من لباسم خال خالی بود

یَخمَک به دستم بود و می رفتم حرم سرمَست
لبهام غرقِ خنده های پرتقالی بود

با اولین پرواز امروز آمدم مشهد
جای منِ آن روزها بدجور خالی بود

مادر! دوباره گم شدم در کوچه ی سرشور
کو آن مسافرخانه ای که این حوالی بود

مادر! به جای تو زیارت کردم آقا را
بابا! هوای طرقبه امروز عالی بود…!

73 0 4.67

کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را / جواد محمدزمانی

غزلی از یک ترکیب بند:

نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را

ندیدم غیر تلخی در زبان با شکوه وا کردن
شکرها در دهان دیدم شکوه شکرخواهی را

نمی‌خواهند خوبان جز فقیری نعمتی از او
گدایان خوب می‌دانند قدر پادشاهی را

کجا جز سادگی نقشی پذیرد چهرهٔ زردم
قلم یار مرکب نیست کاغذهای کاهی را

بهار آمد، جهان دست و ترنج از هم نمی‌داند
گواهی می‌دهد هر حُسنِ یوسف بی‌گناهی را

بهار آموزگار وعده «یُدرِککُمُ المَوت» است
دلا آماده شو آن لحظهٔ خواهی، نخواهی را

چه فهمد تیره‌روز از «یُخرِجُ الحَیَّ مِنَ المَیِّت»؟
چه داند شب‌پرست، ‌آهنگ باد صبحگاهی را؟

کجا در پیش خصم اظهار عجز از آبرومندی‌ست؟
دلا از لوح سینه پاک کن اوهام واهی را

من از دریای شورانگیز معنی عذر می‌خواهم
که در تُنگِ غزل محبوس کردم شوق ماهی را

69 0 5

قاتلش واردات چینی بود / ندا نوروزی

با غم روزگار سر می کرد 
پدرم مثل کوه محکم بود
زندگی را برای ما می خواست
سهمش از روزگار خوش کم بود

می زد از خانه هر سحر بیرون
تا سلامی به آفتاب کند
ذکر می گفت تا دم حجره
پیش از آنی که فتح باب کند

چرخ ها را به راه می انداخت
تا نماند ز چرخه ی تولید
وضع ما بد نبود شکر خدا
چرخ این خانه خوب می چرخید

وصله ها را که منتظر بودند
با کمی حوصله به هم می دوخت
ته حجره بخاری فرتوت
با تر و خشک هیزمش می سوخت

نمره ی عینکش که بالا رفت
تیره شد طاقه های رنگارنگ
ماند پیراهنی برش خورده
زیر آن چرخ های بی آهنگ

دل به دریا  که زد پدر فهمید
دخل جزر است و خرج هایش مد
چه کند با هزار خواهش ما
چه کند با هزار پیشامد

هر چه می کاشت بار کم می داد
آخرش بار هم نشد بارش
دل به رونق سپرده بود اما
عاقبت شد کساد بازارش

پدرم ذره ذره گم می شد
در هیاهوی روزهای رکود
بعد یک عمر تازه فهمیدیم
قاتلش واردات چینی بود

67 0 4.14

رسید نوبت بیعت به بانوان غدیر / سیده اعظم حسینی

رسید نوبت بیعت به بانوان غدیر
شنید واژه‌ی “مولای” را مکرر، آب
به بیعتی ابدی دست‌ها فرو می‌رفت
کنار دستِ یداللهیِ “علی” در آب

نشست آینه‌ای، روبه روی آینه‌ای
شب و… هوای خوش برکه و… تبلورِ ماه
که: ” روی بیعت زهرا، حساب دیگر کن“
من و ادامه‌ی این راه سخت…بسم‌الله..”

کنار برکه در آن وقت شب، دو تا کودک
شبیه‌خوانِ نخستین شبِ غدیر شدند
به روی تخته‌ی سنگی -که حکم منبر داشت–
میان بادیه، پیغمبر و امیر شدند..

دو دست در گذرِ نور ماه، بالا رفت
نسیم، در کف دستان‌شان پناه گرفت
یکی شبیه به بابابزرگ، حرفی زد
و سایه‌های شب دشت را گواه گرفت..

به حکم آیه‌ی “اکملتُ دینکم” می‌گفت:
“که بعد من تو امیری تو رهبری… راهی“
که در اطاعت امرت، مباد کژتابی
که “در رعایت حقّت، مباد کوتاهی“..!

میان ظرف بزرگی که آب، بیعت داشت
در آن سکوت فراگیر، ماه می‌لغزید
به روی پست و بلند مسیر، در دل دشت
چقدر پای نیفتاده راه، می‌لغزید…

زن ایستاد و نگاهی به ظرف آب انداخت
به عهدهای نشسته بر آن گواهِ زلال
زن ایستاد که: “ای قول‌های لغزنده“!
زن ایستاد که: “ای دست‌های خیس محال“!

“غدیر اگر نشد از گاهواره‌ها جاری
بسا سراب شود از کناره‌ها جاری!


و قطره‌قطره‌ی چرکابه‌های مرگ‌اندود
شود ز بستر دارالاماره‌ها جاری!

تحجّری که در آن جز جمودِ ماندن نیست
شود ز مأذنه‌ها و مناره‌ها جاری!


به پای رفتن‌تان سنگلاخ می‌بارد
و تازیانه به دست سواره‌ها جاری!

شما که دامن‌تان نردبان معراج است!
مباد در برتان جز ستاره‌ها جاری!


به پشت قامت مردان‌تان نهان نشوید
اگر شدند فقط در نظاره‌ها جاری!

ردای سبز خلافت، سکوت اگر نکنید
کجا شود به تن بی‌قواره‌ها جاری؟


اگر که شیرزنانه به کوچه خیمه زنید
کجا شود ز سرایی شراره‌ها جاری؟

مشخص است به “اَکملتُ” پشت پا زده‌اید
اگر که دین شود از نیمه‌کاره‌ها جاری!


علی حقیقت دین است، آمِنوا بِعَلی!
که رمزهاست درون اشاره‌ها، جاری!

غدیر اگر نشد آویز گوش کودک‌تان
زلال خون شود از گوشواره‌ها جاری!


مباد بر سر بازارتان شود یک روز
به نی، نمونه‌ی مال‌التجاره‌ها جاری!

گواه بیعت‌تان آب شد که مَهر من است
گواه بیعت‌تان در هزاره‌ها جاری!…


اگر گذشت و گذشتید از حقیقت ما
شدند اگر همه‌جا “استعاره”ها جاری

قسم به کاسه‌ی آبی که پیش روی شماست
مباد عطش به لب ماهپاره‌ها جاری…”

وزید بادی و ظرفی شکست و آبی ریخت
وزید بادی و دستار کودکی افتاد
دری شکست و همه قفل‌ها طلسم شدند
کلونِ ساده‌ی درها یکی‌یکی افتاد

به پشتوانه‌ی قول شکسته بود، آری!
لگد، که نظم “در” و “میخ” را به هم می‌ریخت
چقدر روی زنان باز کرده بود حساب؟
کسی که وسعت تاریخ را به هم می‌ریخت...

غدیر، پرسش تاریخ بود از تاریخ
” چه شد که راهِ نشان داده را خطا رفتند؟“
که: “مردهای مردّد به جای خود، اما
زنانِ شاهد آن ماجرا، کجا رفتند؟!

نشست آینه‌ای، روبروی آینه‌ای
شب دهم، به بلندای تَل، تبلور ماه
که: “روی بیعت “زینب”، حساب دیگر کن!
من و ادامه‌ی این راه سخت…بسم الله...”

64 1 3.25

به خنده گفت چرا شعر می نویسی؟ هان؟ / محمدرضا رحیمی عنبران


به مرحوم حاج محمود اکبرزاده

دوشنبه آمد و بعد از تماس ساعت چار
قرار از کف من رفت در هوای قرار

خوشا به عاقبت قطره ای که دریا شد
خوشا به عافیت راه رود آخر کار

خوشا تلاءلؤ خورشید در سحاری شب
خوشا نسیم دل انگیز صبح گندمزار

به او رسیدم و دیدم چقدر افتاده ست
چنان درخت برومند سربه زیر از بار

خطوط روشن پیشانی اش چنان خطی
که یادگار نوشته زمانه بر دیوار

خداشناس و خداباور و خداآگاه
مدام زیر لبش داشت ذکر استغفار

زمان خواندن شعرم رسید و در پایان
چه شاعرانه پس از یک نگاه معنادار 

به خنده گفت چرا شعر می نویسی؟ هان؟
برو کتاب بخوان خویش را مده آزار

تو چون حباب نشسته بر آب می مانی
برو به بحر معانی بجوی و دُر به کف آر

در این بهشت که خوش چهره ماه رخسار است
کنار گل بنشین و مرو سوی خس و خار

و بی دلانه دل از این و آن بگیر و برو
سراغ صائب و حافظ به آن دو دل بسپار

در این سیاهی شب گرم نور روزنه باش
برو رها شو از این سایه های بد پندار

به باد می رود این گنج های نقره و زر
به جستجوی ادب باش و بگذر و بگذار

چه شاعری؟ که وفایی نمی شناسی هیچ؟
چه شاعری که شکوهی نخوانده ای یک بار؟

برو به عرض ادب کنج صحن جمهوری
به محفل ادبی یادگار صاحبکار

بدون فیض الهی نمی رسی به کمال
مؤیدت دم قدسی شود در این گلزار

به برگ ریز مضامین شفق مشوق ماست
در این میانه مشو غافل از صفای بهار

برو سراغ قصیده چنان که خاقانی
نگاه کن تو به اسفندقه که شاعروار

به دست بوس غزل های قهرمان رفته ست
چنان که شبنم نو بر شکوفه های انار

چقدر گرم صدایش شدم نفهمیدم
که ماندم از شعف و شوق تا سحر بیدار

چقدر آه دلم تنگ آن شب است امروز
که سال هاست گذشته ست از شب دیدار

تو ای برادر من ای جوان نو اندیش
کنون که دست تو باز است و فرصتت بسیار

علَم به دوش شهیدان و ذاکران کوچید
علم به روی زمین است یا علی، بردار

59 0 5

مقصد از عید تماشاست، به دیدن برسیم  / علیرضا قزوه

مقصد از عید تماشاست، به دیدن برسیم 
مثل یک سیب، الهی به رسیدن برسیم

مثل نوروز دمادم نفسی تازه کنیم
دم به دم دل بدهیم و به دمیدن برسیم

خانقاهی ست در این باغ و در این جامه دران 
کاش یک شب به تب جامه دریدن برسیم

روز و شب این همه گفتیم و نگفتند چه گفت
کاش در کوه حرایش به شنیدن برسیم 

عرفات است جهان، مشعر الغوث کجاست؟
شاید امشب به منای طلبیدن برسیم 

برگها آینه چیدند به پیش من و تو 
پیش از افتادن مان کاش به چیدن برسیم

هر چه گفتند و شنیدیم ز فردوس بس است 
بارالها نظری تا به چشیدن برسیم

56 0 5

ای هشتم سروران دین گستر / سید علی‌ موسوی گرمارودی

ای پاره‌ی جسم و جان پیغمبر
ای هشتم سروران دین گستر

در شرح مکارمت سخن قاصر
در وصف معالیت زبان اقصر

خورشید به هر پگاه می‌افتد
بر خاک رهت که تا بساید سر

زان پیش شفق کند همی گلگون
دامان افق چو لاله‌ی احمر

صحن حرمت چو باغ گل زیبا
مجموعه‌ی سنبل است و سوسن‌بَر

بر سینه‌ی هر ستون درگاهت
از نقش معرق است صد زیور

هر نقش در آن نگاره‌ی مینو
هر سازه در آن عروس بی‌معجر

وان آن آب نمای گوشه‌ی صحنت
نقش درگری زده است از کوثر

با بال فرشته خاک می‌روبد
از زائر تو چو پا نهد بر در

از بار گنه خمید بالایم
گوژم چو رسن به حلقه‌ی چنبر

تا دامن تو نمی‌رسد دستم
که از پایه‌ی عرش می‌فرازد سر

ای کاش رصد به دامن دعبل
دست من رو سیاه در محشر

ای مانده جدا ز خان در غربت
از جور خلیفه‌ی ستم محور

آمد که مگر رسد به دیدارت
از خاک مدینه تا به قم خواهر

قم گفتم و غرق حیرتم در آن
کین چیست بلای جان هر مضطر

این آتش در گرفته در عالم
که افتاده به جان مرد و زن بی‌مر

از دغدغه بی‌قرار با خویشم
مانند سپند در دل مجمر

این لطف خداست بر بشر کاینک 
در شکل بلا زند بدو نشتر

ای شمس حریم حضرت باری
ای کشتی عشق را مهین لنگر

ایران به جهان حریم قرآن است
با لطف کن آن یکی بدان بنگر

حیف است که این بلا فرو پیچد
طومار وجود مردم کشور

53 0 5

همیشه آن‌که نرفته‌ست، کم‌سعادت نیست / مریم کرباسی نجف آبادی

شنیده بود که این‌بار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست

بیا به داد دل تنگ ما برس ای عشق!
اگر که حوصله داری، اگر که زحمت نیست

غمی‌ست در دل جامانده‌های کرب‌وبلا
که هرچه هست یقین دارم از حسادت نیست

میان ما که نرفتیم و رفته‌ها، شاید
تفاوتی‌ست در آغاز و در نهایت نیست

همیشه آن‌که نرفته‌ست بی‌قرارتر است
همیشه آن‌که نرفته‌ست، کم‌سعادت نیست

و آن کسی که در این راه اهل دل باشد
مدام اهل گله کردن و شکایت نیست

خودش نرفت و دلش را پیاده راهی کرد
نباید این همه دل دل کند که فرصت نیست

50 0 5

زهراست مادر من و من بی قرار او / سید حمیدرضا برقعی

عاشق شده ست دانه به دانه هزار بار
دل خون و سینه چاک و برافروخته انار

فریاد بی صداست ترک های پیکرش
از بس که خورده خون دل از دست روزگار

پاشیده رنگ سرخ به پیراهن خزان
بسته حنا به پینه ی دستان شاخسار

در سرزمین گرم، انار آتشین شود
یاقوت را می آورد آتشفشان به بار

با دست خود به حوصله پنهان نموده است
یک دانه از بهشت در او آفریدگار

آن میوه ای که ساخته تسبیحی از خودش
شکر است بر زبانش، فی اللیل و النهار

آن میوه ای که فاطمه آن را طلب نمود
چون باب میل اوست شد این میوه تاجدار

آن بانویی که نام خودش شعر مطلق است
در وصفش استعاره نیاید به هیچ کار

نامی که داده است به زن قیمتی دگر
نامی که داده است به مردان هم اعتبار

آن نام را می آورم اما نه بی وضو
دل را به آب می زنم اما نه بی گدار

جبر آن زمان که پشت در خانه اش نشست
برخاست ان قیامت عظمی به اختیار

رفت ان چنان که از نفس افتاد جبرئیل
گویی محمد است به معراج رهسپار

شد عرصه گاه، تنگ ولی ماند پشت در
چون ماندن علی به احد ماند استوار

برگشت زخم خورده ولی فاتح نبرد
چون بازگشت حمزه از آشوب کارزار

در خون خضاب شد تن یاران بعد از او
آنها که نام فاطمه را می زنند جار

من از کدام یک بنویسم که بوده اند
حجاج ها به ورطه ی تاریخ بی شمار

آنها که با غرور نوشتند ساختیم
دریاچه های احمری از خون این تبار

از کربلا یه واقعه ی فخ رسیده ایم
از عمق ناگوارترین ها به ناگوار

محمود غزنوی به عداوت مگر نساخت
از استخوان فاطمیان چوبه های دار

بوسهل زوزنی به شرارت هنوز هم
محکوم می کند حسنک را به سنگسار

در لمعه الدمشقیه جاری ست تا هنوز
خون شهید اول و ثانی چون آبشار

اما هنوز هم به تأسی ز فاطمه
نام علی ست روی لب شیعه آشکار

بیت از هلالی جغتایی نشسته است
از آن شهید شیعه به ذهنم به یادگار:

جان خواهم از خدا نه یکی بلکه صدهزار
تا صد هزار بار بمیرم برای یار

فرق است فرق فاحشی از حرف تا عمل
راه است راه بی حدی از شعر تا شعار

اینک مدافعان حرم شعله پرورند
تا در بیاورند از ان دودمان دمار

با تیغ آبدیده ای از نوع اعتقاد
با اعتقاد محکمی از جنس ذوالفقار

زهراست مادر من و من بی قرار او
آن نام را می آورم آری به افتخار

آن بانویی که وقت تشرف به رستخیز
پیغمبران پیاده می آیند و او سوار

فریاد می زنند که سر خم کنید هان
تا از صراط بگذرد آیات سجده دار

هر جا نگاه می کنم انجا مزار اوست
پنهان و آشکار چنان ذات کردگار

اینها که گفته ایم یکی بود از هزار
اما هنوز شیعه مصمم...امیدوار...
 

46 0 5

صدا اصالت محض است در زمانه تقلید / عاطفه جوشقانیان

صدا شکوه، صدا پر طنین، جوان، متفاوت
صدا نجیب، صدا گرم، مهربان، متفاوت

صدا اصالت محض است در زمانه تقلید
در این جهان شباهت بمان بمان متفاوت

صدای تو پر از آرامش است، زندگی من!
چقدر لحن تو با لحن دیگران متفاوت

گمان کنم که صدای تو بود و اسم من آمد
مرا گرفته در آغوش ، بی‌گمان متفاوت

صدا صدای تو بود اولین صدا در گوشم
که بوسه ات وسط نغمه اذان متفاوت

صدا زمینه‌ی شور است، دستگاه تو نور است
تو روضه خواندی و می‌سوخت روضه‌خوان متفاوت

پدر ببخش مرا _نوجوان سرکش خود را_ 
اگر که لحن من آن‌سال ناگهان متفاوت..

فقط صدای تو می‌شد مرا به خود بکشاند
فقط صدای تو اینگونه پر توان متفاوت

زلال و ساده و جاری، صدای توست قناری
دلم چه تنگ شد آری! بخوان بخوان متفاوت
 

46 0 5

از من تا او هزار فرسخ راه است / هادی سعیدی کیاسری

هستی جز شش جهت پریشانی نیست
جمعیت در بساط حیرانی نیست
از لوح جبین رستگاران خواندیم
این کار دل است کار پیشانی نیست

در شهر شما گم است تنهایی من
بازیچه مردم است تنهایی من
من خود او را نمی شناسم شاید
اشک است تبسم است تنهایی من

شعری در لب های کسی زندانی ست
شوری در نای و نفسی زندانی ست
سیمرغی در قاب قفس بال افشان
قافی در بال مگسی زندانی ست

تفسیر گل از نگاه آهو در باغ
شعری به زبان عطر شب بو در باغ
مهتابی من ماه در شب شهریور
لیمو لیمو چراغ جادو در باغ

جانی که اسیر زندگی در تن ماست
بی چهره و بی چگونه نامش من ماست
این یک دو نفس گیر و گرفتاری نیز
جان کندن جان کندن جان کندن ماست

گفتند برو عمر سفر کوتاه است
چون می روم و نمی رسم جانکاه است
از او تا من فاصله یک گام اما
از من تا او هزار فرسخ راه است

45 0 5

ما بر آن عهد که بودیم کماکان هستیم / مصطفی محدثی خراسانی

گر چه در سایه ی لطف تو پریشان هستیم
ما بر آن عهد که بودیم کماکان هستیم

ما نه تنها به نسیم سحری گل شده ایم
که شکوفا تر از آن در شب طوفان هستیم

یوسف راه تو، فرهاد تو،مجنون توئیم
گو به چاه آی و به کوه آی و بیابان ،هستیم

مهر اگر می بری و چند صباحی دوریم
منتظر باش که باز اول آبان هستیم

تا به میقات شهیدان تو راهی ببریم
همچنان درصف جامانده یاران هستیم

ما که گرم از نفس روشن تابستانیم
حال در سردی شبهای زمستان هستیم
 

42 0

ای من به فدای غربت تو / سعید سلیمان پور ارومی

ای نوزده ساله قره العین
ای گنده شده به طرفه العین

آن روز که هفت ساله بودی
فارغ ز چک و حواله بودی

واکنون که به نوزده رسیدی
در وجه زمانه چک کشیدی

پس گوش به پندهای من کن
آویزه ی گوش خویشتن کن

آنجا که بزرگ بایدت بود
از نام پدر تو را رسد سود

با زور پدر سپه شکن باش
فارغ ز خصال خویشتن باش

یرخیز و بتاب بی مهابا
بالا بنشین به لطف بابا

تا از دم گردن کلفتت 
بارد شب و روز پول مفتت

دولت طلبی نسب نگه دار
با دولتیان ادب نگه دار

با چهره ی ظاهر الصلاحت
با لطف و مراحم جناحت

تا رو نکند به تو کسادی
رو کن به فساد اقتصادی

پروا مکن از بی آبرویی
این آب بزن به پول شویی

غافل نشوی ز رانت باری
عزت بطلب ز رانت خواری

گر گفت کسی که آن حرام است
القصه بدان که از عوام است

کان گشته حلال ای برادر
از بهر تو همچو شیر مادر

هرچند که رانت را خواص است
در خوردن آن شگرد خاص است

خود را ز غذای بد نگه دار
در خوردن رانت حد نگه دار

رانت ار چه همه حلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد

دیدی به بهانه های واهی
گشتی دو سه روز دادگاهی

البته بدان در این مواقع
کک هم نگزد تو را به واقع

برجسته تویی به نزد یاران
دیدم که به جمع رتبه داران

صاحب تویی آن دگر غلامند
سلطان تویی آن دگر کدامند 

ای صورت و سیرت تو مطلوب
به به به به، به  این ژن خوب


من مانده ام از تو در تحیر
میهن ز تو هم تهی و هم پر

از عشق وطن شدی که مجنون
سر بنهادی به دشت و هامون

این دشت و دمن چو تنگت آمد
عزمی به سوی فرنگت آمد

اکنون سبز است جایت آری
چون کارت اقامتی که داری

دل سوخت از این مشقت تو
ای من به فدای غربت تو

37 0 5

پل بزن بین بلخ و نیشابور هر دو اقلیم یک خراسان است / سیدحکیم بینش

ما درختان سرو یک باغیم یا دو تا گل که در دو گلدان است
ما دو تا شعبه های یک رودیم ما دو تا را دو جسم و یک جان است

کبک کال زری دری می خواند تو به بنگاله قند می بردی
تو تعارف که کیک لاهیجان من تبسم که توت خنجان است

تکه ها را دوباره وصله بزن هرچه درز است بخیه خواهم کرد
پل بزن بین بلخ و نیشابور هر دو اقلیم یک خراسان است

فرض کن چند سال آینده ست شاهراهی بزرگ ساخته اند
یک سر شاهراه کابل جان یک سر شاهراه تهران است

فرض کن چند سال آینده همدلی مثل سکه ضرب شود
یک طرف روی سرخ افغان و یک طرف نام سبز ایران است

آسمان حرف تازه ای دارد ابرها شاعران خوش نامند
ابرها هم بهانه می خواهند نوبت شعر "باز باران" است

37 0 5

هفت خوان قصه‌ی تاریخ یاران خیبر است / نجیب بارور

گاه ما را رستم است و گاه ما را حیدر است
هفت خوان قصه‌ی تاریخ یاران خیبر است

گاه ضحاک است این باطل زمانی هم یزید
معنی لبیک گاهی پرچم آهنگر است

گاه ضحاک است این باطل زمانی هم یزید
معنی لبیک گاهی پرچم آهنگر است

ای که از فرهنگ سرداری امامت یافتی
خطبه‌ی تاریخ ما این روزها ازمان بر است

مسجد دیروز اگر امروز مسجد گشته است
بانی یکتاپرستی این قدیمی خاور است

از رسالت سنت آزادگی دارد بیان
در عجم نام علی هم سنگ با پیغمبر است

جوهر آزادگی را از حسین آموختیم
کربلا را از دیدگاه اهل ایمان سنگر است

کوفه و بغداد و بابل عمق این جغرافیاست
زور ذوالقرنین دارد از نشان خنجر است

زابل و بلخ و بخارا و سمرقند و خجند
ریشه‌ی اجدادی این قوم را راوی‌گر است

وصل میجوید سرودم از نیستان‌ گاه دل
رازهای هم زبانی خود ز لون دیگر است

هر که نشناسد خدا را خلق گوید کافر است
هر که خود نشناسد از دیگر مرا کافرتر است

ما سخن‌گویان دعواهای کوچک نیستیم
تا خیال سربداری‌های دیگر در سر است

فرّ ما فرهنگ ما در بایگانی جهان
از قد تاریخ بعضی نوبنا بالاتر است

شعر ما پرچم به دست آرش حماسه‌ها
شرح ما در شمس و مولانای عرفان‌پرور است

موج میکوبد از این بحر و نمیتابد ز جا
کشتی عصر تمدنهای ما با لنگر است

سینه‌ی بومسلم و راز دل یعقوب لیث
راوی فرهنگ خونین جامگان تا محشر است

از متاع زندگی جز سربلندی یاد نیست
سنت آبائی و شمشیر ما را در بر است

یک صدا می‌آید از اعمال دل آمین ما
بر مراد این و آن هرگز نگردد دین ما

روشنایی میجهد همواره از آئین ما
خشم دارد همچو شمشیر برهنه کین ما

نعره‌ی اللّه ما بر ضدّ باطل اکبر است ...

30 0 5

باشد یکی قیام حسین و قعود تو / علی انسانی

برای حاج قاسم سلیمانی

خدا که دید به حق نفس مطمئنه شدی
شنید نغمه‌ی غیبی ارجعی گوشَت
تویی تو قاسم ابن الحسن، حسین‌مرام،
که شد شهادت احلیٰ من العسل نوشَت

::

در مدح امام حسن مجتبی علیه السلام


ای از بهار، باغ نگاهت بهارتر
از فرش، عرش در قدمت خاکسارتر

شبنم زپاکی تو به گلبرگها نوشت
گل پیش روی توست ز هر خار خارتر

باران کَرَم نمود و ترنم‌کنان سرود
کز هرچه ابر دست تو گوهرنثارتر

در قاب قلب، عکس به جز هشت و چهار نیست
وز هرچه یادگار، شده ماندگارتر

نامت حسن ولیک به هر حسن احسنی
ناورده دست صُنع زتو شاهکارتر

زخم زبان زدوست فزون‌تر ز دشمنان
آئینه‌ای نبود زتو بی‌غبارتر

آتش‌بس است و بس برِ دشمن سکوت تو
ورنه نبود کس زتو بااقتدارتر

تنهاترین امام حسن بر حسین هم
بودی گزین و از همگان حق‌گذارتر

مظلوم مقتدر چو تو چشم زمان ندید
نستوه و مثل کوه، وزآن استوارتر

باشد یکی قیام حسین و قعود تو
گشتی پیاده تا که شود او سوارتر

تو با صلاح رفتی و او با سلاح رفت
تیغی دو دم گذاشت علی ذوالفقارتر
 

16 0 5