خدا اهل ستم را بر زمین گرم خواهد زد

خدا این بار می‌خواهد سپاهش خار و خس باشد
برای خواری دشمن همین بایست بس باشد

خدا اهل ستم را بر زمین گرم خواهد زد
و شاید از زمین گرم منظورش طبس باشد

طبس را شهر بی‌دیوار می‌پنداشتید اما
گمان هرگز نمی‌بردید مانند قفس باشد

طبس با خاکریز جبهه یکسان است تا وقتی
که ما را دشمنی همچون شما در پیش و پس باشد

غم این خاک بالین شما را سخت می‌گیرد
غمش حتی اگر اندازۀ بال مگس باشد..

برای جبهه دلتنگیم و می‌جنگیم و می‌جنگیم
و می‌جنگیم و می‌جنگیم تا وقتی نفس باشد
 


05 اردیبهشت 1402 1095 4

خدا کند که بمیرم وطن‌فروش نباشم! 

وطن بسوزد و من در خروش و جوش نباشم؟!  
خدا کند که بمیرم وطن‌فروش نباشم! 
 
خدا کند که بیافتد سرم به دامن میهن 
ولی به وقت خطر بار روی دوش نباشم 
 
مگر نه ریشه ما می‌رسد به شوکت دریا؟ 
چرا بمانم و چون موج در خروش نباشم؟! 
 
چو مرگ می‌برد آخر به هر طریق تنم را 
چرا چرا چو شهیدان لاله‌پوش نباشم؟ 
 
منیم جانیم سنه قوربان ده آی گوزل ایران! 
به غیر از این چه بگویم اگر خموش نباشم؟! 


17 فروردین 1402 17521 31

سرخ و سفید و سبز بر قلّه

مثل شروع نم‌نم باران
بر تشنه‌گلدان لب ایوان

قدر تمام لحظه‌ها جاری
قدّ تمام موج‌ها طوفان

مثل اذان لحظۀ افطار
مثل سرور نیمۀ شعبان

چون بوی دستان پدر وقتی
در لای سفره می‌گذارد نان

گرچه کمی این‌روزها دلتنگ
امّا به این برکت قسم خندان

امن و امان چون چادر مادر
وقتی پناه بی‌کسی‌هامان... 

چون متن یک اعلامیه پر شور
مثل شعاری در دل میدان

مثل شکوفه آخر بهمن
تقویم‌ها را کرده سرگردان

مثل شهیدان در تب تشییع
بر شانه‌ها سنگین ولی رقصان

چون رود مرزی بر خودش حسّاس
با غرّشِ بیگانه در طغیان

سرخ و سفید و سبز بر قلّه
سرخ و سفید و سبز در جولان

ای روزهای خوبِ پیش از این
ای روزهای نابِ بعد از آن

ای سروِ سرسبز چهل‌ساله
گنجشک‌ها بر شاخه‌ات مهمان

آزادی‌ات چون صحن آزادی
آرامشت لبخند دربانان

این‌سوی پرچم یاحسین، آن‌سو
جمهوری اسلامی ایران
 


12 فروردین 1402 450 0

پریدن به آغوش فصلی دگرگون

افق‌های باز و کران‌های تازه
زمین‌های نو، آسمان‌های تازه

پر از شوق کشف‌ است منظومه‌هامان
پر از حیرت کهکشان‌های تازه

پریدن به آغوش فصلی دگرگون
دویدن به سوی زمان‌های تازه

به مرز علوم: اکتشافات بی‌حد
به بام فنون: نردبان‌های تازه

رصد کرده‌اند آن طرف‌تر هدف را
سر برج‌ها دیده‌بان‌های تازه

اگر چاه و چاله‌ست در راه مقصد...
اگر ترس و‌ شک و گمان‌های تازه...

اگر خار در چشم و صبر است دستور...
اگر در گلو استخوان‌های تازه...

ببین هفت‌خان را گذشته‌‌ست و حالا
رسیده‌ست رستم به خان‌های تازه

وطن لشکری آرش آورده با خود
مسلح به تیر و کمان‌های تازه

تویی وارث پهلوان‌های پیشین
تویی نسلی از قهرمان‌های تازه

بیا و بخوان دست افسانه‌ها را
بیا و بگو داستان‌های تازه..

به شوق صدور جهان‌بینی نور
بخوان صبح را با زبان‌های تازه

کمی مشق کن لذت سادگی را
اگر سخت شد امتحان‌های تازه

شهیدان می‌آیند و دارند بر تن
از آن عهد دیرین نشان‌های تازه

که جاده‌ست و این تک‌سوارانِ غیرت
که دشت است و این ارغوان‌های تازه

به بذری که باور در این خاکدان کاشت
پدید آمده بوستان‌های تازه

و خواهد رسید آخر آن صبح موعود
که ماییم و فتح جهان‌های تازه
 


12 فروردین 1402 401 0

من زنده‌ام‌، امضا؛ ارادتمند؛ کوچک‌خان

در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان

از گیسوی آشفته‌ام برگی نمی‌ریزد
از پیکر من شاخه‌ای نشکسته در طوفان

بر شانه‌های خسته‌ام گنجشک‌ها خوابند
من کیستم؟ نیمی درختم، نیمه‌ای انسان

حاشا اگر در گوشه‌ای آرام بنشینم
فرقی ندارد کنج خانه، گوشۀ زندان

در سایه‌ام همسایه‌ها آرام می‌گیرند
آرام می‌گیرند از تبریز تا تهران

آن‌ها که می‌گفتند می‌مانند، برگشتند
«تنها» به پایان می‌رسد این راه بی‌پایان

راه پس و پیش مرا بن‌بست می‌بینند
این سو به دریا می‌رسم آن سو به کوهستان

جمع تبرها، اَرّه‌ها، اَرّابه‌ها جمع است
این سال‌خورده سرو تنها مانده در میدان

آتش گرفته نیمی از من در تنور نان
آتش گرفته نیمی از من بر سر قلیان

من؛ جنگلی از سروهای چکمه پوشیده
من زنده‌ام‌، امضا؛ ارادتمند؛ کوچک‌خان
 


11 آذر 1401 939 1

برای حفظ خاکت هشت سال از جان بها دادیم 


تو در جان منی، از هیچ‌کس این عشق پنهان نیست
بهای عشق تو چیزی به جز دل کندن از جان نیست

چنان در قلب مردم ریشه دارد مهر تو حتی
حریف ریشه‌های محکمت دستان طوفان نیست

تو سبزی رنگ آبادی، سفیدی مثل آرامش
و در رگ‌های تو جز سرخی خون شهیدان نیست

مزیّن گشته‌ای با اسم زیبای خدا یعنی
پناه مردمت جز در پناه امن قرآن نیست

تو مهد آرش و رستم، جهان‌آرا و چمرانی
شبیه دامنت جایی چنین مهد دلیران نیست

خلیجت می‌درخشد تا ابد با فارس، این یعنی
به جز نام تو نامی روی این سیل خروشان نیست

برای حفظ خاکت هشت سال از جان بها دادیم 
که یک دنیا بفهمد قیمت خاک تو ارزان نیست
 


30 آبان 1401 644 2

بادها می‌روند و می‌آیند

آسمانت گرفته رنگ خدا
از زمینت دمیده بوی شهید
گرچه زیباست صورتت چون ماه
بر دلت داغ‌هاست چون خورشید

مردمت عاشق‌اند! عاشق تو
عاشقان سهند و الوندت
خون به پا می‌کنند روزی اگر
کم شود سنگی از دماوندت

پای عشقت همیشه سرداران
جان خود کرده‌اند ارزانی
آرش و اردشیر و رستم و سام
همت و صوفی و سلیمانی

سردی روزگار مانا نیست
آنچه گرم‌ است تا ابد دم توست
بادها می‌روند و می‌آیند
آنچه پاینده است پرچم توست

آسمانت گرفته رنگ خدا
از زمینت دمیده بوی شهید
آه! ای مرز پر گهر! ایران! 
آه! ایران من! سرای امید!


24 آبان 1401 1148 0

هنوز شاعرت ای سرزمین حُسن، نمرده ست

چگونه صبر کنم این عمود باز بیفتد
تبر به جان تو ای سرو سرفراز بیفتد

هنوز شاعرت ای سرزمین حُسن، نمرده ست
که دُور دست قشون زبان دراز بیفتد

چقدر نام تو طبع مرا به ذوق می آرد
چنان که چشم نوازنده ای به ساز بیفتد

حرامیان همه بیزار از تو اند و چه بهتر
خوشا به کعبه که از چشم بی نماز بیفتد

به غارت تو طمع کرده اند و داد از آن روز
که گنج، مفت به دست قمارباز بیفتد

در این زمان صراحت بدا به طبع روانی
که در اسارت لفافه و مجاز بیفتد

هزار بار بیفتم به خاک کاش و نبینم
که پرچم تو زمانی از اهتزاز بیفتد


16 آبان 1401 686 1

آرتین! گلم! از امشب  تو مرد خانه هستی


«نامه‌ای از بهشت»
برای آرتین
در جمعه‌ٔ تلخی که به خانه بازگشت...


آرتین! خوش‌آمدی! ما چشم‌انتظار بودیم
بهتر شده‌ست دستت؟ ما بی‌قرار بودیم

یادت میاید آرتین؟ در آن حرم درآن شب
مثل ستاره‌های دنباله‌دار بودیم

آن شب قطاری از نور سوی بهشت می‌رفت
ما را تو خوب دیدی، در آن قطار بودیم

آرتین! بگو به خواهر، در جشن ازدواجش
پای قرار هستیم، پای قرار بودیم

آرشام، در بهشت است اما هنوز باتو
همبازی‌است و همراه، ما ماندگار بودیم

ما را خدا صدا کرد رفتیم سمت دریا 
ما رود رود رفتیم ما آبشار بودیم

بر روی تخت وقتی از ما سؤال کردند
دیدیم بغض کردی، ما آن‌ کنار بودیم

آرتین! ببین برایت باران شده‌ست ایران
ما نیز گریه‌های بی‌اختیار بودیم

آرتین! گلم! از امشب  تو مرد خانه هستی
محکم بمان عزیزم! ما استوار بودیم

آرتین! برای ایران، سردار دیگری باش
ما عاشقانه یک‌عمر با این دیار بودیم

بهتر شده‌ست دستت؟ بهتر شده ست حالت؟
آرتین خوش‌آمدی، ماچشم انتظار بودیم
 


07 آبان 1401 982 0

نجار قصه، دوست جنگل نمی شود

نگذار تا تو را بکشاند به بازی اش
با آن نگاه موذی از خویش راضی اش

نجار قصه، دوست جنگل نمی شود
دقت بکن به خنده ی دندان گرازی اش

در فکر خشک کردن انبوه شاخه هاست
طبق محاسبات دقیق ریاضی اش

با ژست باغبان به تو نزدیک می شود
بشناسش از تملق و گردن فرازی اش

از بیخ ریشه می بُرد آن گاه می بَرد
ما را به کارخانه ی کبریت سازی اش

ما را به جان هم که بینداخت، می شود
خود خانه ی عدالت و خود نیز قاضی اش


27 مهر 1401 689 1

آری آری جانِ خود در تیر کرد آرش

برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوه ها خاموش 
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بامِ کلبه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها   لغزان 
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفتۀ دم سرد؟ 
آنک آنک کلبه ای روشن ، روی تپه روبروی من
در گشودندم ، مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعلۀ آتش 
قصه می گوید برای بچه های خود، عمو نوروز:
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست
آسمانِ باز، آفتابِ زر ، باغ های گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردنِ گل از درونِ برف
تابِ نرمِ رقصِ ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندم زارها در چشمۀ مهتاب
آمدن ، رفتن ، دویدن ، عشق ورزیدن
درغم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن ، کار کردن ، آرمیدن
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه، آب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلانِ کوهیِ آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروزِ خستگی را در پناهِ درّه ماندن
گاه گاهی ، زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته 
قصه های در همِ غم را ز نم نم های باران ها شنیدن
بی تکان، گهوارۀ رنگین کمان را
در کنار بام دیدن ، یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهایِ دامنگیر و گرمِ شعله بستن
آری  آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران بر پاست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیرمرد آرام و با لبخند
کنده ای در کورۀ افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو  ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامن
آشیان ها بر سرانگشتان تو جاوید 
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز:
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم! داستان ما ز آرش بود
او به جان، خدمتگزارِ باغِ آتش بود 
روزگاری بود ، روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهانِ ما، تیره
دشمنان بر جان ما، چیره
شهرِ سیلی خورده، هذیان داشت
بر زبان، بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی ، روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بال های مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه، برگ از برگ
سنگرِ آزادگان خاموش
خیمه گاهِ دشمنان پر جوش
مرزهای ملک همچو سر حداتِ دامنگسترِ اندیشه، بی سامان
برج های شهر همچو باروهای دل، بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه، کینه ای در بر نمی اندوخت
هیچ دل، مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در رویِ دیگر کس نمی خندید
باغ های آرزو بی برگ
آسمانِ اشک ها پر بار
گرمرو آزادگان، در بند
روسپی نامردمان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گِرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان، بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی، زیرِ گوشی، بازگو می کرد
آخرین فرمان ، آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانه هامان، تنگ
آرزومان کور ، ور بپرّد دور
تا کجا؟ تا چند؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجۀ ایمان؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیرمرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالَش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد ، پیرمرد آرام کرد آغاز:
پیش روی لشکر دشمن، سپاه دوست، دشت نه، دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشتِ بازِ دامنِ البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور
دو دو و سه سه به پچ پچ گِرد یکدیگر
کودکان بر بام ، دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کَمَک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد ، خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن:
منم آرش، سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش، آزمون تلختان را اینک آماده ، مجوییدم نسب
فرزندِ رنج و کار ، گریزان چون شهاب از شب
چو صبح، آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه ، گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل، این جامِ پر از کینِ پر از خون را
دل، این بی تابِ خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم
که جامِ کینه، از سنگ است
به بزمِ ما و رزمِ ما، سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار ، در این کار
دلِ خلقی است در مشتم
امیدِ مردمی خاموش، هم پشتم
کمانِ کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم ، شهاب تیزرو، تیرم
ستیغ سر بلند کوه مأوایم
به چشم آفتابِ تازه رس، جایم
مرا تیر است آتش پر ، مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز، زور و پهلوانی نیست
رهایی با تنِ پولاد و نیرویِ جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکانِ هستی سوزِ سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر، گفتارِ دیگر کرد:
درود ای واپسین صبح، ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین بدرود خواهد بود
به صبحِ راستین، سوگند
به پنهان آفتابِ مهربانِ پاک بین، سوگند
که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را ، آسمان ها نیز
که تن، بی عیب و جان، پاک است
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می آید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیدۀ خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و درّه می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز می گیرد ، دلم از مرگ بیزار است
که مرگِ اهرمن خو، آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان، روانِ زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است
فرو رفتن به کامِ مرگ، شیرین است
همان بایستۀ آزادگی، این است
هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش
مرا پیکِ امیدِ خویش می داند
هزاران دستِ لرزان و دلِ پر جوش
گهی می گیردم ، گه پیش می راند
پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهرۀ ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب! ای توشه امید!
برآ ای خوشه خورشید!
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل، جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم
به موجِ روشنایی، شست و شو خواهم
ز گلبرگِ تو ای زرینه گل ، من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سرکش خاموش!
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امیدم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجۀ خورشید
هزاران نیزۀ زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه ، سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان بر همی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی، مردانه می رفتند؟
طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟
دشمنانش در سکوتی ریشخندآمیز
راه وا کردند ، کودکان از بام ها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همرهِ او، قدرتِ عشق و وفا کردند
آرش امّا همچنان خاموش
از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت
وز پیِ او پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب، غرقه در رؤیا
کودکان با دیدگانِ خسته و پی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد در غوغا ، شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قلّه ها پی گیر
باز گردیدند ، بی نشان از پیکرِ آرش
با کمان و ترکشی، بی تیر
آری آری جانِ خود در تیر کرد آرش
کارِ صد ها صد هزاران تیغۀ شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساقِ گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب ، درگریزِ بی شتاب خویش
سالها بر بامِ دنیا پا کِشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دلِ هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت
سال ها و باز ، در تمام پهنۀ البرز
وین سراسر قلۀ مغموم و خاموشی که می بینید
وندرونِ درّه های برف آلودی که می دانید
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دلِ کهسار می خوانند
و نیازِ خویش می خواهند
با دهان سنگ های کوه، آرش می دهد پاسخ
می کندشان از فراز و از نشیبِ جاده ها آگاه
می دهد امید ، می نماید راه
در برون کلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
درّه ها دلتنگ
راه ها چشم انتظارِ کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خواب است عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز

21 مرداد 1400 1078 1

من به انتخاب، رای می دهم

پرچمت بلند
خاک سرخ!
سرزمین سبز!
موی و روی تو سپید باد
میهن مهین مهربان من!
انتخاب من تویی، وطن!

گرچه از عبور گهگدار گله ی گراز
خسته ای
از هجوم دار و دسته ی ملخ
از ش-کاف ها و گاف-ها و یا-و-ها،
از ف-صاد های ح-ف-نون و غ-ر و الخ
شرحه شرحه ای، ولی؛
پاره تنم!
ریشه مقاوم کهن!
انتخاب من تویی وطن!

تویی که وارث کمان آرشی
جلوه نجابت سیاوشی
جمع آب و خاک و باد و آتشی
مهد مردمان مرد سرزمین من!
مادرم! شیرزن!
تا همیشه
انتخاب من تویی وطن!

معنی دقیق سرزمین!
آب و خاک بهترین!
من به قله های قاف تو
به سروهای سربلند
به رودهای سر به زیر
به تک تک ستاره های این مسیر
من به توده های ناگزیر
رای می دهم؛
بین این همه سوال بی جواب
من به انتخاب،
رای می دهم

ما درخت باوریم
وارثان قول قیصریم:
"ریشه های ما به آب،
شاخه های ما به آفتاب می رسد"
من به ریشه های سرخ
من به شاخه های سبز
من به اعتبار روشن سپیده دم
به ائتلاف آب و آفتاب
رای می دهم
 

28 خرداد 1400 1260 0
صفحه 5 از 14ابتدا   2  3  4  [5]  6  انتها