این حرمله عمرش شده کوتاه در متن خبرها بنویسید

آوازهٔ این باغ بلند است بر کوه و کمرها بنویسید 
افسانهٔ ایران کهن را با خون جگرها بنویسید

شد تار گلوها همه گلریز شد پود جگرها همه گلبار
بر نقشهٔ قالیچهٔ ایران از بزم هنرها بنویسید

از همهمهٔ محتشم امشب در جان دواتم بچکانید
از حنجر خونین پسرها بر دست پدرها بنویسید

تسبیح منا و عرفاتند هر دانه که بر خاک فتادند 
از عطر شهادت‌کدهٔ ما از باغ ثمرها بنویسید 

سر بود که بر دار نشاندیم جان بود که از سینه رهاندیم 
رفته‌ست چه سردار رشیدی از نیزه و سرها بنویسید 

از هشت سفر رد شده این خاک از زخم تبر رد شده این باغ
ما داغ نشاندیم به سینه از خوف و خطرها بنویسید

بر دست پدر غنچه کشید آه عباس علی می‌رسد از راه
این حرمله عمرش شده کوتاه در متن خبرها بنویسید
 

28 خرداد 1404 120 0

ایران اشاره ای به جهانهای ماوراست

ایران
کشور که نیست
منظومه ایست
با بی شمار اختر سرخ و سپید و سبز
چرخنده در مداردرخشان نور و شور
فرزانگیست
                مرکز این نظم لایزال
ایران اشاره ای به جهانهای ماوراست
ایران یگانه است
ایران یگانگیست
از خاک پاک حافظ و عطار و مولوی
فردوسی و سنایی و خیام و گنجوی
فواره می زند  نغمات روندگی 
ایران نمردنیست
ققنوس دیگریست
پیغام آسمانی آن پیک واپسین
در این دیار
آهنگ و رنگ هوشربایی گرفته است
ایران سیاوش است
از خان آتشین
خواهد گذشت
از هفت خان رزم
تا هفت شهر عشق
ایران
کشور که نیست
منظومه است..

28 خرداد 1404 160 0

با قاتلان خود چه کسی راه آمده‌ست؟

دل‌های ما هنوز پر از داغ بی‌حد است
ایران من، ادامه بده، راهْ مقصد است

ای سرو زخم خورده که سر خَم نمی‌کنی
بیچاره است هر که تو را خنجری زده‌است

نام تو را به گوش جهان جار میزنيم
ای میهنی که صبر و جهادت زبانزد است

مرگا به ما که خام امان‌نامه‌ها شویم
با قاتلان خود چه کسی راه آمده‌ست؟

از داغ نخل‌های به آتش درآمده
دل در میان سینه‌ی ما نیست، غمکده‌ست

اما همیشه در دل امواج ناخوشی
دست وطن به دامن آن صحن و گنبد است

هیهات اگر بهشت بسوزد،
 ندیده اید؟
"یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است"
 

27 خرداد 1404 145 0

شاعر به سکوتی، سخنت را نفروشی

گفتی که: غیوری؛ سخنت را نفروشی! 
در عربده‌ها جان و تنت را نفروشی

گفتی که: همین خاک دلیران، کفن توست
آری وطنت را،  کفنت را نفروشی

این خاک مقدس وطن توست، تن توست
تو یاد گرفتی که تنت را نفروشی؟ 

بالیدی در دامن یک عشق مقدس
هشدار، که مام وطنت را نفروشی! 

نقش گل این دشت، روی پیرهن توست
گل‌های روی پیرهنت را نفروشی

مگذار دهانت را با سنگ ببندند
ای چشمه‌ی جوشان، دهنت را نفروشی

بی عرضگی محض، سکوت است و تماشا 
شاعر به سکوتی، سخنت را نفروشی

من قطره و ما با هم دریای شکوهیم
هشدار که این ما و منت را نفروشی

تو شاعری و شعر مگر اهل سکوت است؟ 
هان! طوطی شکرشکنت را نفروشی

این آتش سوزنده، گلستان وصال است 
ققنوسی اگر، سوختنت را نفروشی! 

 زور و زر و تزویر، دلت را نفریبد
ای کوفه! حسین و حسنت را نفروشی!

27 خرداد 1404 143 0

الهی تا اَبد! ایرانِ من ایرانِ من باشد 

وطن باشد! نباشم من، نباشم من! وطن باشد
الهی تا اَبد! ایرانِ من ایرانِ من باشد 

هَلا در باغ! جایِ باغبان هیزُم شِکن باشد
هَلا زخمِ تبر بر جانِ سَرو و ناروَن باشد 

هَلا بر بافه گیسویِ گندم گُل کند آتش!
هَلا گُل! دستمالِ دسته زاغ و زَغَن باشد 

مبادا از خَزر تا پارس، از اَلوند تا تَفتان 
بر این خاکِ اَهورا رَدِّ پایِ اَهرِمَن باشد 

مبادا شاخه‌ای از ریشه‌های خویش دور اُفتد
مبادا! هیچ قومی دور از اَصلِ خویشتن باشد 

مبادا تا عرب با فارس و لُر! پُشت در پُشتِ
بلوچ و کُرد و گیل و آذری و تُرکمن باشد 

مبادا تارِ مُویی از سرِ این خاک کم گردد!
مباد آشفته این زُلفِ شِکن اَندر شِکن باشد 

الهی روزگارِ مردمانِ خوبِ این سامان
به دور از جنگ و ننگ و قَحط و آشوب و مِحَن باشد

مبادا راه را گُم کردن و در چاه اُفتادن
به نامحرم یقین و بر برادر سوءظَن باشد! 

اگر دردی است در این خانه! درمان هم در این خانه است
مَحال است اَجنبی دلسوزتر از هموطن باشد! 

مبادا انتظاری جُز خِباثت از اَجانب داشت
که ذاتاً این چُنینَند و لَجن باید لَجن باشد! 

قُشونی را ندیدم! جُز به قصد جنگ برخیزد
تفنگی را ندیدم! اَهلِ منطق یا سخن باشد 

گلوله هیچ چیزی را بجز کُشتن نمی‌داند
گلوله می‌کُشد، فرقی ندارد! مَرد و زن باشد 

(چه باک از موجِ بَحر آن را که باشد نوح کشتیبان)
زَعیمِ شیعه باید هم حسین (ع) و هم حسن(ع) باشد 

اگر در هر قدم! بیم  هزاران راهزن باشد
وَگَر در دستِ دشمن تیغ و بَر دستم رَسَن باشد 

به خونِ او که رویِ سنگِ قبرش حَک شده سرباز
همه سرباز او هستیم! تا جان در بدن باشد 

زمانی بَستن هُرمز  هم از ما بر نمی‌آمد!
مگر می‌شد؟! که لنگرگاهِ‌مان هِند و عَدَن باشد 

چه  نادر مهدوی‌ها رفته تا ممکن شَوَد ناشُد!
خوش آن مَردی که خونَش صَرفِ فعل خواستن باشد 

به یُمنِ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْت و خون تهرانی است
که رویا نیست موشک! دور بُرد و نقطه زن باشد 

تقاصِ خونِ قاسم حذف اسرائیل از نقشه است!
مرا ننگ است بر تَن جامه‌ای غیر از کفن باشد 

بجایِ هر یکی امروز دَه تا می‌خورد از ما
اگر دستی بخواهد در پیِ سیلی زدن باشد!

سه رنگِ سرفرازِ تا اَبد در اِهتزازِ من
بمان بر تارَک تاریخ، تا مَهدِ کُهن باشد! 

همیشه جایت آن بالاست و پایین نمی آیی
مگر! روزی که پرچم روکِشِ تابوتِ من باشد

26 خرداد 1404 281 0

دید دنیا چطور ایران برد

اخم کردی و رعدوبرق آمد
ابرها را به سمت باران برد
آرزوهای دوربردت را 
باد تا رزمگاه طوفان برد

ماه بود و غرور دیدن تو 
وقت، وقت ستاره‌چیدن تو
شب غم را نگاه روشن تو 
به افق‌های نورباران برد

به کجاها نگاه می‌کردی 
که دل دوردست‌ها لرزید؟ 
چشم‌هایت چه دوربینی بود 
که دل از برجک نگهبان برد؟

رنگ خون می‌نوشت خودکارت
چرخ زد دور نقشه پرگارت
برق چشم همیشه‌بیدارت 
خواب از چشم نابکاران برد

یا علی گفتی و ارادهٔ تو 
پنجه در پنجهٔ ستم انداخت
دست‌هایت چه آبرویی از 
همهٔ دستگاه شیطان برد

ساحران چاره جستجو کردند: 
«راه حل چیست؟» گفتگو کردند
تا همه هرچه بود رو کردند
قهرمان یک عصا به میدان برد

لشکر دیو و دد صف اندر صف
آرش از خاک خود گرفت هدف
امر حق آمد، از کمان شرف
تیر با اشتیاق فرمان برد

نه فریب و نه قصه‌پردازی
در شبِ پخش زندهٔ بازی
دید دنیا چطور باخت حریف
دید دنیا چطور ایران برد

25 خرداد 1404 130 0

باشد که نبینیم به این پهنه سگان را

شش گوشه ی تاریخ، کران تا به کران را
گشتیم و ندیدیم شبیه تو جهان را

شش گوشه ی تو قبله ی ما، خاک طلاخیز
حاشا که زمان کم بکند غیرتمان را

گفتند متاعی هبه کن در خور میهن
گفتم چه متاعی؟ چه متاعی؟ دل و جان را؟ 

دل داغ جوان دیده و جان محنت دوران
دیر است که از هم نشناسم دل و جان را

گفتند سرت پای وطن لعل گرانی ست
گفتم که بگیر از تنم این بار گران را

جان مایه به جز شعر ندارم ولی آنک
قربان وطن می کنم این دُرِّ روان را

صد جان گرامی به فدایت وطن ایران
باشد که دگر زنده کنی جان جهان را

صد رستم و بابک شود از نعره کفن پوش 
آرش اگر از نو بکشد تیر و کمان را

با نام تو شیران به خروشند و غمی نیست
باشد که نبینیم به این پهنه سگان را

حاشا که دگر خاک تو را خوکه بگیرد
دیدیم به هر پوکه چهل خشم جوان را

اما وطن ای پاره ی جان، ای دل تاریخ
هم پس بزن از چهره ی ما ابر خزان را

دور از تو هیولای دروغ و غم و قحطی
روزی برسد پاره کنی برگ گمان را

وقت است که آرامشم و عافیتم را
بگذارم و احیا کنم ایران جوان را

25 خرداد 1404 127 0

بستیم بر کمر، قلم آبدیده را

تا بشکنیم مرز شعار و قصیده را
بستیم بر کمر، قلم آبدیده را

گفتیم یا کریم و سرودیم از بهار
خواندیم نوحه ی گل در خون تپیده را

ما هم پرنده ایم و به کرّات دیده ایم
سرهای بی شمار به ناحق بریده را

ما کهنه ایم و زود فراموش می کنیم
افسانه های تازه به دوران رسیده را

25 خرداد 1404 109 0

بر کژدم شب، سنگ بزن سنگ بزن سنگ

آیینه‌ی صبح است همین مشرق خونرنگ
بر کژدم شب، سنگ بزن سنگ بزن سنگ

بشتاب که با شوق همین مرحله، تاریخ
قرن از پی قرن آمده فرسنگ به فرسنگ

از چنگ به خون رفته‌ی صهیون نهراسد
تا قافله‌ی ما زده بر حبل متین، چنگ

از مرگ مگویید که ما مرگ نداریم
حرف از دم تیغ آمده، ماییم و دلی تنگ

فریاد بر آنان که هم‌آغوش سکوت‌اند
این طایفه‌ی بی‌رگ و بدکیش و بدآهنگ

آن بی‌طرفان، بی‌شرفان‌اند و پی نام
نامی که از آن هیچ نمانده‌ست به جز ننگ

فرداست که از هیبت خیبر، خبری نیست
ما حرف یقینیم نه حرافی نیرنگ

تا در کف ما پرچم ایران عزیز است
با دست تهی بازنگردیم از این جنگ

تقدیر به دست تو گره خورده برون آی
بر کژدم شب، سنگ بزن سنگ بزن سنگ
 

25 خرداد 1404 198 0

در عصر لال بودن دنیا خوشا به ما 

ما کیستیم؟ رود به طوفان در آمده 
رودی که زنده‌تر شده، دریاتر آمده
 
ما کیستیم؟ تیر و کمان‌های سربلند 
شمشیرهای فاتحِ از خیبر آمده
 
ما کیستیم؟ آن که نکرده‌ست پا به پا 
گاهِ نبرد خنجر و سر، با سر آمده
 
در عصر لال بودن دنیا خوشا به ما 
ماییم حرف تازهٔ از حنجر آمده
 
تقدیر ما قبیلهٔ گل‌ها شهادت است 
گل در شب گلاب شدن، پرپر آمده
 
باری! شهید می‌شود و ناامید نه
هر کس میان معرکه با حیدر آمده
 
ما اشتیاق تا به ابد زنده بودنیم 
آری! که گفته است که دنیا سرآمده؟

23 خرداد 1404 132 0

ای عزم! سوی کارزاری تازه راهی شو

ققنوس شو، از لحظه‌های شعله‌ور برخیز
بگشای در غوغای آتش بال و پر، برخیز!

جای نشستن در سکوتِ ایستگاهِ شک
فریاد ایمان باش و بی‌ترس از خطر برخیز

مهری بیفروز ای شجاعت! خستگی ممنوع!
ظلمت‌شکن! راهی نمانده تا سحر، برخیز!

از عهد بستن با خزان خیری نخواهی دید
ای باغچه! از خواب‌های بی‌ثمر برخیز!

حتی اگر در آتش نمرود افتادی
از خاک، ای سرو جوان من، تبر برخیز!

با دوربین، با یک قلم، با اسلحه، با رنگ
فرقی ندارد، مرد میدانِ هنر برخیز!

تا سیلِ طوفانت بشوراند جهانی را
از قتلگاهِ لاله‌ها با چشمِ تر برخیز

ای ذره! تا خورشید با ما باش، بسم الله
برخیز از آیینه‌های بی‌خبر، برخیز

با فکر طرحی نو، فلک را سقف بشکاف و
رو در روی ناباورانت، بیشتر برخیز

ای عزم! سوی کارزاری تازه راهی شو
خاکی بیا تا کیمیای عشق، زر برخیز

دریا نه! حرف از صید مروارید در خاک است
اعجاز کن فرزندِ مرز پُرگهر، برخیز!
 

23 خرداد 1404 212 0

حوزه‌ی علمیّه! بی‌نظر ننشینی

مشتِ گره کرده! بی‌اثر ننشینی
نعره‌ی کوبنده! پشت در ننشینی

قاریِ قرآن! بلند آیه بخوانی
ناله‌ی مظلوم! خون‌جگر ننشینی

حضرت علامه! بی‌خیال نباشی
حوزه‌ی علمیّه! بی‌نظر ننشینی

امت اسلام! در سکوت نیفتی
ملت ایثار! بی‌ثمر ننشینی

هم‌وطن! این جنگ، جنگ باطل و حقّ است
چشم نبندی و بی‌خبر ننشینی

نصرُ مِن الله های تازه‌تری را
عشق رقم می‌زند، اگر ننشینی...
 

22 اردیبهشت 1404 169 0
صفحه 3 از 14ابتدا   1  2  [3]  4  5  انتها