بهار حادثه ای مثل روز روشن بود

بهار آمد و باز آمدند لک لک ها
نگاه پنجره پر شد، پر از چکاوک ها
 
صدای خنده ی گل ها در آسمان پیچید
زمین شکفت و جوان شد ز رقص پیچک ها
 
گشوده شد قفس چله ها به دست نسیم
گذشت از سر کاج، ابر بادبادک ها
 
نگاه گربه ی همسایه را به حوض حیاط
گره زد از سر دیوار برق پولک ها
 
برای آن که بخندند کودکان در شهر
هزار بار شکستند بغض قلک ها
 
بهار حادثه ای مثل روز روشن بود
چه چشم ها که ندیدند پشت عینک ها
 
دوباره مثل همیشه به خانه اش نرسید
کلاغ قصه که ترسید از مترسک ها

۱۰ فروردین ۱۳۹۴ ۲۰۷۹ ۰

بهار فصل قشنگي ست، بي تو اما نه

 
سوال:«عيد رسيده؟» جواب:«اين جا نه!»
بهار آمده امسال خانه ي ما؟ نه!
 
چهار فصل پياپي، اگر زمستان شد
يخ قديمي اين فصل مي شود وا؟ نه!
 
بدون تو همه ي سال برف بوده؟ بله!
تمام هم شده يک لحظه فصل سرما؟ نه!
 
بدون موج نگاهت، جهان که يک ماهي ست
رسيده است به آغوش گرم دريا؟ نه!
 
تمام زلزله ها لرزه ي نبودن توست
و هيچ بعد تو آرام بوده دنيا؟ نه!
 
تو ماه صفحه ي نقاشي جهان بودي
به روي صفحه ببين ماه مانده حالا؟ نه!
 
اگرچه اول تقويم ها نوشته بهار
بهار مي رسد از راه، بي تو آقا؟ نه!
 
بيا و پس تو خودت از خدا بخواه، که داد ـ
جواب خواهش ما را هميشه او با: نه!
 
خودت بگو به خدا که به چشم يک عاشق
بهار فصل قشنگي ست، بي تو اما نه.
 

۰۷ فروردین ۱۳۹۴ ۳۰۰۴ ۰

می‌ترسم از ترددِ در باغ، بی‌وضو

آمد بهار تا گل و ریحان بیاورد
تا دل برد ز آدمی و جان بیاورد

صدها نهال شیفته را آفتاب حُسن
چون کودکان به ‌صف به دبستان بیاورد

خط امان مرغ فراری است، برگ گُل
تا باز رو به شانة سلطان بیاورد

در بارعام عید، چنین ملت بهار
از غنچه، خنچه‌های فراوان بیاورد

با ریزه‌ریزه‌های شکوفه، درخت شاد
با خویش، یاد برف زمستان بیاورد

صدها دهان به خنده گشوده است بوستان
یلدای گریه را که به پایان بیاورد


هر شاخه، برگ و بار فراوان بیاورد
این شاخه این بیاورد، آن آن بیاورد

باد بهار، گوش هزار ابر خیره را
در چارسو کشیده که باران بیاورد

آری قیامت است، ولی خود بهانه‌ای است
یا فرصتی که آدمی ایمان بیاورد

برگ بهار نامة اعمال شاخه است
آن‌سان که غنچه را لب خندان بیاورد

فوج درخت‌زار، نماز جماعتی است
تا اقتدا به حضرت باران بیاورد

در پایبوس حضرت خورشید خاوران
ایمان به سرنوشت گیاهان بیاورد

کو دیده‌ای که فهم کند آیه‌های یار
آمد بهار کاین‌همه قرآن بیاورد

 
از خطبة غیور منا، عطر سیب را
تا باغ‌های خرم لبنان بیاورد

پروندة هزار و یکی برگ مرده را
زیر بغل گرفته، شتابان بیاورد

هر برگ‌ تازه، ‌پیرهنی دیگر از عزیز
بر کلبه‌های خستة احزان بیاورد

با هر بغل شکوفه، چو شیخی درخت پیر
صدها چراغ را به شبستان بیاورد

غوغای لالة صحبت لب‌های تشنه را
تا بیخ گوش چشمة جوشان بیاورد

می‌ترسم از ترددِ در باغ، بی‌وضو
نسیان عجیب نیست که عصیان بیاورد

گاهی چو نامه، برگ گلی در عبور باد
پیغام‌ها ز عمر شتابان بیاورد

گاهی پرنده، واژة داغی است در هوا
ایهام‌های مشکل و آسان بیاورد

 
این جامیِ شکسته به زندان ری خوش است
گر باد، خاک جام به زندان بیاورد

با مشتی از غبار ز سامان اهل جام
بر این خمار شیفته، سامان بیاورد

تصدیع دوستان ندهد شاعر غریب
حتی بدان‌که نامی از ایشان بیاورد

بر آهوی قصیده، امید ضمانت است
بادی که نکهتی ز خراسان بیاورد

شاید که در شکار تو، ببر بیان من
این شعر را گرفته به دندان بیاورد


۰۶ فروردین ۱۳۹۴ ۱۹۸۹ ۰

به حال باغچه، بی یاسمن چه می گذرد؟

در این بهار، به دشت و دمن چه می گذرد؟
به حال باغچه، بی یاسمن چه می گذرد؟

صدای شادی گنجشک ها نمی آید
به شاخه های تر نارون چه می گذرد؟

صدای گریه ی خاموش بلبلان از چیست؟
مگر به ساحت سبز چمن چه می گذرد؟

به حال ماه، که با آه و چاه خواهد شد
پس از تو هم نفس و هم سخن چه می گذرد؟

فقط همان درِ آتش گرفته می داند
به زینبت، به حسین و حسن چه می گذرد

میان این همه، کو محرمی که شرح دهد
میان خانه ی مولای من چه می گذرد

 


۰۴ فروردین ۱۳۹۴ ۲۱۶۳ ۰

حالا که فاطمیه دل عید را شکست...

وقتی بهار می رسد و شور و حال نیست

یعنی که در نظام زمین اعتدال نیست

بلبل کجاست تا به کلاغان خبر دهد

روح بهار تشنه ی این قیل و قال نیست

حالا که فاطمیه دل عید را شکست

دیگر برای خنده ی گلها مجال نیست

غم دامن ملائکه را هم گرفته است -

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

آه ای بهار خسته که از راه می رسی

آیا دلت شکسته تر از پارسال نیست؟

 


۰۲ فروردین ۱۳۹۴ ۴۶۲۱ ۹

عید امسال پر از بوی گل یاس شده است


عید امسال پر از بوی گل یاس شده است

و پر از خاطره ی گندم و دستاس شده است

همه ی دشت گواهند که با بوی بهار

عطر یک خانه ی آتش زده احساس شده است

چینش سفره امسال تفاوت دارد

سین هر سفره ، سلامی است که بر یاس شده است

روضه ی چادر خاکی همه جا پیچیده

سیب ها عطر خوش کوثر و اخلاص شده است

ابر ،در هیأت یک مستمِع مداحی است

بس که می گرید و دل نازک و حساس شده است

....

جان گل های جهان پیشکش یاسی که

زخمی سیلی باد و ستم داس شده است...


۰۲ فروردین ۱۳۹۴ ۳۷۸۵ ۳

گوش کن؛ فروردین!

 
اخرین برگ افتاد
از درخت اسفند
بر سر سفره ی صبح
تپشی سرخ در آن پیله ی لبریز از آب
لکنت ثانیه ها
گوش کن؛
فروردین!

۲۸ اسفند ۱۳۹۳ ۱۷۵۲ ۰

خدایا! دلم را...

خدایا! دلم را
به آغاز سرسبزیِ خاک
به آغاز یک فصلِ نو باز گردان
خدایا!
مرا با بهاری دگرگونه آغاز گردان!


۲۶ اسفند ۱۳۹۳ ۳۶۳۲ ۱

چشم ما روشن که در دست تو قرآن و گل است


سبزپوشا با خودت بخت سپید آورده ای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آورده ای

تو همان ابر کریمی که زمین تشنه را
از شکفتن های پی در پی نوید آورده ای

شور بخشیدی گلوی کوچک گنجشک را
قفل آواز قناری را کلید آورده ای

باغ ما را نیست دیگر بیمی از بیداد باد
ای نسیم مهربان! عطر امید آورده ای

چشم ما روشن که در دست تو قرآن و گل است
جان ما سرخوش که با خود بوی عید آورده ای

 


۳۰ شهریور ۱۳۹۳ ۱۲۱۵ ۰

کسی که سرخ ترین شاه بیت را نوشید

نسیمی آمد و گلبرگ ها تکان خوردند
بهار از همه ی دختران جوان تر بود!
 
صدای روشن گنجشکها خبر می داد
که از سه خواهر خود نیز مهربان تر بود!
 
نسیمی آمد و رقص شکوفه ها در باد
به طبع شاعری خاک ناخنک می زد
 
و از شنیدن صدها هزار شعر لطیف
نگاه شبنم و چشمان آسمان تر بود
 
اقاقیا غزل تازه ی خودش را خواند
به ارغوان جوان زیر لب سلامی کرد
 
اگر چه طبع صنوبر ظریف بود ولی
بنفشه از همه در عشق نکته دان تر بود!
 
بنفشه شعر نخواند و سکوت کرد ولی
به روی دفتر گلبرگ خود کبود نوشت:
 
کسی که سرخ ترین شاه بیت را نوشید
شقایقی ست که بی نام و بی نشان تر بود!
 
شقایقی که نخستین سلام سرخش را
به پیش پای نسیم بهار فرش انداخت
 
شقایقی که غزلهای عاشقانه ی او
به روی دفتر گلبرگ های پرپر بود!

۳۱ مرداد ۱۳۹۳ ۹۵۰ ۰

دوست دارم بهاری شدن را

دوست دارم بهاری شدن را
همنفس با قناری شدن را
 
چشمه در چشمه جوشیدن از سنگ
رود در رود جاری شدن را
 
رفتن از خانه تا کوچه تا دشت
تا نسیم صحاری شدن را
 
دل به دریا زدن، ترک مرداب
نو شدن، جویباری شدن را
 
گرچه در گیر و دار خزانم
دوست دارم بهاری شدن را

۳۱ مرداد ۱۳۹۳ ۱۳۲۸ ۰

اما درهای بسته امیدوارترند...

این آخرین نامه
از آخرین کسی است
که برای تو می نویسد
نمی گویم به شهر ما بیا
که حتی سایه های درختان سبزند
و زیستن روان تر از آب
سرایت کرده به سنگ
اما هستند، درختانی که
طبق عادت
شکوفه نمی کنند
نمی گویم
ماشین های شهرم 
هر صبح
روشن می شوند
که اولین مسافر، تو باشی
نه
حتی کم اند اتوبوس های صدتومانی
که آزادی را به دماوند می آورند
و از این همه مسافر
که از دهان مترو بیرون می زنند
یکی شان تو نیستی
یکی شان بهار نیست.
نمی گویم
درها
به امید دیدارت باز می شوند
اما درهای بسته امیدوارترند
همین چند خبر کافی ست
تا هوای شهرم را داشته باشی

۲۴ مرداد ۱۳۹۳ ۴۸۶۶ ۰

اين سحرها آسمان گم مي شود در بال ما


السلام اي ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو مي گرديم و تو دنبال ما

ماه پيدا، ماه پنهان، ماه روشن، ماه گم
رؤيت اين ماه يعني نامه ي اعمال ما

خاصه اين شب ها که ابر و باد و باران با من است
خاصه اين شب ها که تعريفي ندارد حال ما

کاش در تقدير ما باشد همه شب هاي قدر
کاش «حوّل حالنا»يي تر شود احوال ما

اين سحرها در زلال ربّنا گم مي شويم
اين سحرها آسمان گم مي شود در بال ما

ما به استقبال ماه از خويش تا بيرون زديم
ماه با پاي خودش آمد به استقبال ما

گوشه ي چشمي به ما بنماي اي ابرو هلال
تا همه خورشيد گردد روزي امسال ما


۱۶ تیر ۱۳۹۳ ۲۳۲۲ ۱

به قول پرستو: بهار آمده!

چه شد؟ خاک از خواب بیدار شد
به خود گفت: انگار من زنده ام!
دوباره شکفته است گل از گلم
ببین بوی گل می دهد خنده ام!

نوشتند چون حرف ناگفته ای
گل لاله را بر لب جویبار
چه شد؟ باز انگار آتش گرفت
همه گل به گل دامن سبزه زار

چنین گفت در گوش گل، غنچه ای:
نسیمی مرا قلقلک می دهد
زمین زیر پایم نفس می کشد
هوا بوی باد خنک می دهد

صدای نفس های نرم نسیم
به بازیگری گفت: اینک منم!
که با دست های نوازشگرم
گلی بر سر شاخه ها می زنم!

از این سوره ی سبز و آیات سرخ
کتاب زمین پر علامت شده
زمین گفت: شاید بهشت است این!
زمان گفت: گویا قیامت شده!

زمین فکر کرد: آسمانی شده
کبوتر گمان کرد: آبی شده
دل سنگ حس کرد: جاری شده
گل احساس کرد: آفتابی شده

به چشم زمین: برف ها آب شد!
به فکر کویر: آبشار آمده!
به ذهن کلاغان: زمستان گذشت!
به قول پرستو: بهار آمده!

۲۰ فروردین ۱۳۹۳ ۴۳۸۲۹ ۱۷

این زمستان نیز سر می آید و...

این زمستان نیز سر می آید و...
باز فصلی خوبتر می آیدو...

صد شکوفه با نماهنگ نسیم
از دل هر شاخه درمی آیدو...

آسمان یکباره ابری می شود
باز باران بی خبر می آیدو...

زیر باران شعرهای عاشقی
خوبتر از آب درمی آیدو...

نم نمک روح مرا تر می کند
لحظه لحظه بیشتر می آیدو...

کارهایی اینچنین زیبا فقط
از خدای عشق برمی آیدو...

باید از او دم زنم تا زنده ام
ناگهان وقت سفر می آیدو...

۲۵ اسفند ۱۳۹۲ ۲۹۷۶ ۰

گر بیایی خانه ای می سازم از باران و شعر...

مبتلا کرده است دل ها را به درد دوری اش
نرگس پنهان من با مستی اش مستوری اش

آه می دانم که ماه من سرک خواهد کشید
کلبه ی درویشی ام را با همه کم نوری اش

آسمانی سر به سر فیروزه دارد در دلش
گوش ها مست تغزل های نیشابوری اش

یک دم ای سرسبزی یک دست در صورت بدم
تا بهاران دم بگیرد با گل شیپوری اش

ماه می گردد به دنبال تو هر شب سو به سو
آسمان را با چراغ کوچک زنبوری اش

آنک آنک روح خنجر خورده ی فردوسی است
لا به لای نسخه ی سرخ ابو منصوری اش

بوسه نه جمع نقیضین است در لب های او
روزگار تلخ من شیرین شده است از شوری اش

گر بیایی خانه ای می سازم از باران و شعر
ابرهای آسمان ها پرده های توری اش ...

۲۵ اسفند ۱۳۹۲ ۸۷۰۴ ۲

من به بغض خود سفارش کرده بودم نشکند

دل شبیه قایقی کوچک به دنبال تو بود
از همان اول دل بی طاقتم مال تو بود
ترس از امواج دریا در دل من جا نداشت
ساحل آرامشم باریکه ی شال تو بود
ای بهار سبز! دنیایی دعاگوی تو شد
راز حوّل حالنا در أحسن الحال تو بود
هفت قرنِ پیش در شیراز و در "طرف چمن"
خواجه ی شیراز حتی تشنه ی فال تو بود
جمعه ها و ماه ها و سال ها مجنون شدند
این حکایت در غیاب چندصد سال تو بود
من به بغض خود سفارش کرده بودم نشکند
سینه ام آتش فشان نیمه فعال تو بود

۲۳ بهمن ۱۳۹۲ ۴۰۲۸ ۰

به تو فکر می کنم...

همه چیز را شست‌و‌شو دادم
از کاشی‌های آشپزخانه گرفته تا چشم‌هایم
حالا به شکل پیراهن کهنه‌ای
آویزان از بند
به چشم‌های شرقی‌ات فکر می‌کنم
به این‌که تو بیایی
آسمان آبی شود
من خودم را بردارم از روی بند
اتو بکشم و دوباره بپوشم
به عید فکر می‌کنم
و گلدان‌های خالی پر از خاک را
کنار پنجره می‌کارم
بهار از لب‌های تو شروع می‌شود
بدون تو
ماهی می‌میرد
و این سکه‌ها
برای خریدن پیراهنی نو کافی نیست
پدرم می‌گوید باید ترکم کنی
و دلتنگ نشوی برای خانه کاهگلی‌مان
پدرم وقتی این را می‌گوید
به شکل دریای طوفان زده است
من چشم‌های پدرم را دوست دارم
او هر روز چاه‌های عمیق را روشن می‌کند
و به دنبال ریشه‌ای‌ست
که در حیاط خانه‌مان سبز شود
چرا خاک چیزی فاش نمی‌کند؟
یا آسمان تو را فریاد نمی‌زند؟
بدون تو
مادرم غمگین است
و خواهر کوچک‌ام کیف‌اش را با کتاب‌های دست دوم پر می‌کند
و به مدرسه مهاجرین می‌رود
او هرگز مدادرنگی‌هایش را دوست نداشت
و از خط کشی‌های خیابان تنها عبور می‌کرد.
من برق چشم‌های خواهر کوچک‌ام را دوست دارم
برق چشم‌های “امید” برادر کوچک‌ام را دوست دارم
اما همیشه دستمالی خیس
آن‌ها را از من می‌گیرد
و من به شکل تکه پارچه‌ای
همیشه آویزان از بند
به تو فکر می‌کنم.


۱۳ شهریور ۱۳۹۲ ۳۳۰۴ ۰

وقتی که سال‌، سال کبوتر نمی‌شود...

ـ تسبیح و فال حافظ و قندان نقره‌کار
فرهنگ انگلیسی و دیوان شهریار

مُهر امین و پسته خندان و زعفران‌
ـ بگذار تا حقوق بگیرم‌، بزرگوار!

این نامه‌ها به بال کبوتر نمی‌شود
باج و خراج بایدمان داد، بی‌شمار

گفتی که در اوایل اسفند می‌رسی‌
اسفند، ماه آخر سال است و اوج کار

اسفند نامه‌ای است که تمدید می‌شود
آری‌، اگر که یار شود بخت و روزگار

اسفند کودکی است که تعطیل می‌شود
از پشت میز می‌رود آخر به پشت دار

اسفند پسته‌ای است که مادر می‌آورد
تا بشکند به مزد و نشیند به انتظار

اسفند دختری است که آسوده می‌شود
از درد زندگی به مداوای انتحار

اسفند لوحه‌ای است که آماده می‌شود
بر قطعة صد و سی و شش‌، قبر شصت و چار

اسفند ناله می‌کند و دود می‌شود
در دفع چشم زخم بزرگان روزگار

 
گفتی قطار خرّم نوروز می‌رسد
نوروز را نداده کسی راه در قطار

نوروز، گرم کوره و نوروز پشت چرخ‌
نوروز مانده آن طرف سیم خاردار

 

پرسیده‌ای که «سال‌ِ فراروی‌، سال چیست‌؟
نومید بود باید از آن یا امیدوار؟»

وقتی که سال‌، سال کبوتر نمی‌شود
دیگر چه فرق می‌کند اسپ و پلنگ و مار؟

این خوشدلی بس است که سنجاق می‌شود
بر سررسید کهنه من برگی از بهار

تا شعر تازه‌ای بنویسم بر آن ورق‌
از ما همین دو بیت بماند به یادگار


۲۸ اسفند ۱۳۹۱ ۲۲۶۸ ۰

چندین دروغ مصلحت آمیز در بهار

آری! هوا خوش است و غزل خیز در بهار
باریده است خنده یکریز در بهار

از باد نوبهار، حدیث است تن مپوش
باید درید جامه پرهیز در بهار

اما خدا نیاورد آن روز را که آه
گیرد دلی بهانه پاییز در بهار

بی دید و بازدید تو تبریک عید چیست؟
چندین دروغ مصلحت آمیز در بهار

با دیدنم پر از عرق شرم می شوند
گل های شادکامِ دل انگیز در بهار

می بینم ای شکوفه! که خون می شود دلت
از شاخه ی انار میاویز در بهار

۲۸ اسفند ۱۳۹۱ ۴۲۳۶ ۰
صفحه 3 از 4ابتدا   1  2  [3]  4  انتها