اشعار امید مهدی نژاد

چرا نبض دلت را از زن رمال می گیری؟ / امید مهدی نژاد

سراغ حال را از روز و ماه و سال می گیری
به جبران گذشته، انتقام از حال می گیری

از آن دیوار بی تقصیر، از آن رؤیای بی تعبیر
از این آیینه های بی ریا اشکال می گیری

خدا با توست، ما با تو، ببین ارض و سما با تو
چرا نبض دلت را از زن رمال می گیری؟

کف فنجان خالی خیره می مانی به هر تقدیر
نقوش قهوه ات گنگند اما فال می گیری

پی فردای روشن فام از شب راه می پرسی
سراغ نور را زا سایه ای سیال می گیری

کجا خواهد کشید آخر تو را، ما را، نمی دانی
ولی این خط بی آغاز را دنبال می گیری

::

تو آن قویی که آویزان اردک ها نمی مانی
و از پای همین مرداب روزی بال می گیری
 
991 0 5

تا پای چشمه رفتیم، لب تشنه بازگشتیم / امید مهدی نژاد

آن چشم لاابالی وآن ابروی هلالی
دادند ناظران را فی الجمله گوشمالی

تا پای چشمه رفتیم، لب تشنه بازگشتیم
حیف دهان ما بود آبی به این زلالی

مستان سبو شکستند از بند و گشت رستند
ما دستگیر گشتیم با شیشه های خالی

ایام شد به کامت، بی ما ولی حرامت
آن کار های عالی، آن حال های عالی

از سفره ی رعیت نان می برند و قاتق
یک روز دزد و سارق، یک روز خان والی

از متهم می افتد عکسی کنار قاضی
محکوم می گریزد با حکم انتقالی...

گفتیم:«چیست تکلیف؟»، «تکلیف چیست؟» گفتند
جای جوابمان بود این جمله ی سوالی

::

یک مشت خرده ریزند، بگذار تا بریزند
افکار فی البداهه، ابیات ارتجالی

تقدیر روبه رویم، غم دست بر گلویم
او موج کوه پیکر، من قایق پدالی

پایان قصه را هم کاری نمی توان کرد:
یادم تو را فراموش آغوشم از تو خالی
 
2168 0 2.5

گاه باید رفت، باید رفت و تنها رفت، اما... / امید مهدی نژاد

محض خوبی اصل شادی عین آگاهی ست گاهی
کوره راهی رو به ناپیدای گمراهی ست گاهی

گاه سرکش گاه خونی، پنجه ی خون ریز شاهین
لیز و لغزان و گریزان پولک ماهی ست گاهی

گاه شعر آسمان فرسای حافظ سخت موجز
شبه ابیاتی خراب و سست و افواهی ست گاهی

بی نگاهی، بی کلامی، شرمی از حتی سلامی
ماجرایی با همین داغی و کوتاهی ست گاهی

قلب حکاکی شده روی چناری، یاد یاری
اشک افتاده به روی کاغذی کاهی ست گاهی

اتفاقی در خیال شاعر از خویش خسته
اختلافی در حساب مرد بنگاهی ست گاهی

گاه تنها شانه ی امنی برای گریه کردن
زیر باران های وحشی چتر همراهی ست گاهی

عشق چیزی نیست، حالی نیست، آیینه ست و ماییم
آه این آیینه هم زنگاری و آهی ست گاهی

::

گاه باید رفت، باید رفت و تنها رفت، اما
عاشقی محکم ترین برهان خودخواهی ست گاهی
 
3066 0 4.8

افسار دریا در مشت ماه است / امید مهدی نژاد

در گیر و دارم، در رفت و آمد
لختی مصمم، لختی مردد

نقش از پی نقش، رنگ از پی رنگ
مد از پی جزر، جزر از پی مد

حالی به حالی، فکری خیالی
یا بهتر از خوب، یا بدتر از بد

ترکیب دادند خاک و خدا را
جسم مکدر، روح مجرد

خواندیم یکریز، از فرش تا سقف
راندیم یکسر، از صفر تا صد

ماهی گرفتیم از بحر استخر
گردو نهادیم بر سقف گنبد

بر باد دادیم سرمایه و سود
سهو مؤکد، غبن مشدد

::

گفتند توفیق تا آمدی رفت
گفتند اقبال رفتی و آمد

گفتند دیر است، دستی بجنبان
کفشی به پا کن، دور است مقصد

گفتند دیر است، گفتیم زود است
گفتیم فردا، گفتند باشد...

دی شیخ تا روز مهمان ما بود
چیزی نمی گفت، حرفی نمی زد

گفتیم برخیز با هم بگردیم
ما هم ملولیم از دیو و از دد

گفت از تو و من آبی نشد گرم
گفت از ملولان کاری نیاید

::

افسار دریا در مشت ماه است
گر می کشی پل، گر می زنی سد

در انتها چیست، ای شط جاری
آن سوی خط کیست، ای بوق ممتد؟
 
868 0 5

فرشتگان به گلویت اشاره می کردند... / امید مهدی نژاد

و سایه ها که جهان را اداره می کردند
به خون تپیدن ما را نظاره می کردند

قماش قدسی حق را به هیکل ابلیس
به ضرب قیچی و چاقو قواره می کردند

چه ابرهای سیاهی، چه بادهای بدی
که شام غم زده را بی ستاره می کردند

خبر رسید که سرهای سرورانم را
به رسم کهنه ی کین بر مناره می کردند

خبر رسید که نعش برادرانم را
ملات باروی دارالاماره می کردند

و چشم های تماشا میان بهت و سکوت
جنازه های رها را شماره می کردند

و عاشقان حسین و نواسگان یزید
بر این بساط نبردی دوباره می کردند

و ماندگان به تکاپوی راهیان خیره
هنوز سبحه به کف استخاره می کردند
::
حسین منتظرت بود، چشم در چشمت
فرشتگان به گلویت اشاره می کردند...
 
925 0 5

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟ / امید مهدی نژاد

نه توصیفی که می گویند راوی های افسانه
نه تصویری که می سازند شاعرهای دیوانه

نه در آن کوهسارانی که می لرزند بر سینه
نه در آن آبشارانی که می ریزند بر شانه

نه شیرین کاری ماهی که افتاده ست در برکه
نه آتش بازی شمعی که می گیرد به پروانه

نه در سلما، نه در لیلا، نه در شیرین، نه در عذرا
نه در اکناف ترکستان، نه در اقصای فرغانه

نه در آن «شاه دختر ها»، نه در آن «شط پر شوکت»
نه در «ری را»، نه در «آیدا»، نه حتی در «گلستانه»

همین جا بود، اینجا، روی مبل رنگ و رو رفته
همین جا روبه روی جعبه ی جادوی روزانه

همین جا بود اینجا غرق در بحر غمی کهنه
همین جا، گرم صحبت با مراحم های پرچانه

همین جا، پشت کوه ظرف های چرب و ناشسته
همین جا، در کلنجار اتو با رخت مردانه

همین رنگی که افتاده ست بر چای تر و تازه
همین بویی که پیچیده ست توی آشپز خانه

«کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟»
بیا اینجاست، نان گرم روی میز صبحانه
 
1179 1 3.33

همساز شو با درد، بگذار و بگذر، مرد / امید مهدی نژاد

قسمت به مثقال است، حسرت به خروار است
پس واقعیت داشت؛ انسان زیانکار است

باری به راحت رفت، باری کراهت رفت
هربار می گفتم این آخرین بار است

کاری به باری نیست، وقتی عیاری نیست
در لشکر کوران، یک چشم سردار است

گاهی به لبخندی ست، دامی ست، ترفندی ست
از چیدنش بگذر، گل طعمه ی خار است

در امتداد باد بیدی خمید و گفت:
من روسیاهم، آه، حق با سپیدار است

حق با جماعت نیست حتی اگر بسیار
بسیار ناچیز است، ناچیز بسیار است

همساز شو با درد، بگذار و بگذر مرد
در موضع بهتان انکار اقرار است...
::
از گریه آکنده، چشمم به فرداهاست
بیدار می مانم شب نیز بیدار است

از کف نخواهم داد این آخرین دژ را
«پایان تنهایی آغاز بازار است»
 
1336 0 3

همه محتاج اماميم، خودت را برسان / امید مهدی نژاد

 
بي تو آواره ي شاميم، خودت را برسان
آفتابِ لب باميم، خودت را برسان
 
اي به تدبير تو محتاج، جنون منديِ ما!
تيغِ گم کرده نياميم، خودت را برسان
 
خُرد منگر به چموشي و حروني رمه را
پيش فرمان تو راميم، خودت را برسان
 
 
پرچم سبز تو بر خاک نخواهد افتاد
سبز پوشانِ قياميم، خودت را برسان
 
نفسي تازه کن، اي وارث اعجاز مسيح!
زير دندان جذاميم، خودت را برسان
 
 
کافر و مؤمن، آواره و شبگرد، همه
همه محتاج اماميم، خودت را برسان
 
3541 0 4.14

امام هست، بجنبیم و اتصال کنیم / امید مهدی نژاد

چقدر حرف ببافیم و قیل و قال کنیم؟
چقدر روضه بسازیم و عشق و حال کنیم؟

چقدر قصّه بگوییم: زید و خالد و بَکر؟
چقدر بر سر این قصه ها جدال کنیم؟

چقدر باورمان را به خلق بفروشیم؟
چقدر رزق خداداد را سوال کنیم؟

خدا نیاورد آن روز را که ساده شویم
خیال ساده ی خود را خدا خیال کنیم

رسالتی که به دوش من و تو افتاده است
مگر نه امر ز مولاست؟ امتثال کنیم

بهل که ساده بگویم: دروغ ممنوع است
حرام دین خدا را چرا حلال کنیم؟

مباد فاصله افتد دوباره بین صفوف
امام هست، بجنبیم و اتصال کنیم

برای جوجه همین آب و دانه کافی نیست
قفس، رفیق! شکسته است، فکر بال کنیم
 

2069 0 3.75

الا دختر که دل پیشت اسیره / امید مهدی نژاد

[درمفاخره و تبلیغ و ختم کلام]


الا دختر که دل پیشت اسیره
وصالت آرزوی این حقیره

اگر چه خونه و ماشین ندارم
دوبیتی هایم اما بی نظیره

::

[درتقاضای ارتقای سیستم عامل]


الا دختر بخوان اشعارو حظ کن
نه حظ بد، که حظ بی غرض کن

تو که جی تاک ما را زنده کردی
بیا ویندوز ما را هم عوض کن

::

[در نسبت امنیت اجتماعی و سلامت
روانی]


الا دختر که موی بور داری
حجابی کلهم ناجور داری

بلندم کردی و دادی به ناکس
چقدر ای بی مروت زور داری

::

 
 

[در مبانی استتیک]


الا دختر که مویت رنگ کاهه
از آن بدتر که ماتیکت سیاهه

تو خلاقیتت خوبه، ولیکن
اصول استتیکت افتضاحه

::

 
 

[درقیاس مع الفارق]


الا دختر نکن با خود قیاسم
تو دوره دیده ای، من بی کلاسم

تو و آن اندروید فول تاچت
من و این زرنگار تحت داسم

::

[درعشق وزندگی وحذف الادختر به
قرینه ی معنوی]


میان اوچ و بش دورت آفردیند
درون قلب آئورت آفریدند

برای زندگی شلوار کردی
برای عشق ساپورت آفریدند

::

 
 

[در راستای تولید علم وآماده سازی
 داوطلبان برای کنکور سراسری]


الا دختر که موی بور داری
زِ دختر بودنت منظور داری

بیا تا جزوه ای از هم بگیریم
شنیدم مثل من کنکور داری

::

[در ذم سخن چینی]


الا دختر، نگفتم حرف توشه
الهی حرف بر بی آبرو شه

خودت گل،خواهرت گل، مادرت گل
ولی داداش تو آدم فروشه


::

 
 

[درذم آشکارفیک،ومدح کنایی ریموو]


الا دختر که اسمت مستعاره
حضورت در پناه استتاره

اگر اد می کنی اد کن، ولی من
نخواهم کرد اکسپتت دوباره

::

 
 

[در تملیح]


الا دختر مرا بی چاره کردی
میان قبطیان آواره کردی

تو که حال زلیخا را نداری
چرا پیراهنم را پاره کردی

::

[درتقاضای ارتقای سیستم عامل]


الا دختر بخوان اشعارو حظ کن
نه حظ بد، که حظ بی غرض کن

تو که جی تاک ما را زنده کردی
بیا ویندوز ما را هم عوض کن

 

7011 1 4.29

دست او اينجاست، انگشتر نمي دانم کجاست / امید مهدی نژاد

 
مِي نمي دانم کجا، ساغر نمي دانم کجاست
سر نمي دانم کجا، پيکر نمي دانم کجاست
 
هر طرف يک تکّه از آن ماه افتاده ست، آه
دست او اينجاست، انگشتر نمي دانم کجاست
 
سيليِ توفانِ وحشي باغ را ويرانه کرد
برگ هاي غنچه ي پرپر نمي دانم کجاست
 
آب مي خواهم، ولي آتش به خوردم مي دهند
سوختم، عبّاسِ آب آور نمي دانم کجاست
 
جامه و خود و زره را مي برند و حرف نيست
اين ميان گهواره ي اصغر نمي دانم کجاست
 
کوفيان از پيش رو، از پشت سر، سر مي رسند
شمر مي دانم کجا، اکبر نمي دانم کجاست
 
پيش چشم اشقيا اهل حرم بي چادرند
غيرت آل نبي ـ حيدر ـ نمي دانم کجاست
 
سنگ مي گريد، بگو اين گر قيامت نيست چيست
پيش اين باد و بلا محشر نمي دانم کجاست
 
کربلا! اي کربلا! خون خدا را سر بکش
خم نمي دانم چه شد، ساغر نمي دانم کجاست
 
2423 0 4.38

بوي حرامي مي وزد، شمشير برداريد / امید مهدی نژاد

 
جنگ است، فرزندانِ آرش! تير برداريد
جنگ است، تير از قبضه ي تکبير برداريد
 
بار سفر بر دوش ما افتاد، برخيزيد
برجا عصايي مانده از آن پير، برداريد
 
در جاده ها ـ آنان که برگشتند مي گويند
بوي حرامي مي وزد، شمشير برداريد
 
اي بيدهاي سربه زيرِ باغِ خواب آلود!
از سرگذشت سروها تأثير برداريد
 
ما قهرمانِ داستانِ خون و شمشيريم
آيينه هاي رو به رو! تصوير برداريد
 
بار دگر خون از زمين بر آسمان پاشيد
باري، محرّم مي رسد، زنجير برداريد
 
2350 0 4.5

آتشي سرخ روشن است زيرِ خاکستري هنوز / امید مهدی نژاد

 
اي گياهِ برآمده! ابتري بي بري هنوز
اي درختِ خزان زده! از گياهان سري هنوز
 
اي سحاب، اي همه حجاب! همچنان سايه پروري
اي پس پرده آفتاب! روشني گستري هنوز
 
مي پريد اي پرندگان روزي از قيدِ آشيان
مانده بر شانه هايتان اثري از پري هنوز
 
اي دل، اي توده ي هوس! کي مي آيي به راه پس؟
صبح شد، ظهر شد، ولي بسته ي بستري هنوز
 
بعدِ عمري رفو شدن، نو شدن، زير و رو شدن
در همان کاري، اي فلک! سفله مي پروري هنوز...
 
 
آسمانا! به خون بخوان ماجرا را به گوشِ ابر
تشنه مانده ست بر زمين نخلِ بارآوري هنوز
 
دشنه اي در غلافِ خون، بيرقي سبز سرنگون
مي درخشد در آفتاب تيغه ي خنجري هنوز
 
لاله ها سبز مي کنند خونِ گرمِ حسين را
آتشي سرخ روشن است زيرِ خاکستري هنوز
 
1678 0 5

قسمت به مثقال است، حسرت به خروار است / امید مهدی نژاد

 
قسمت به مثقال است، حسرت به خروار است
پس واقعيت داشت: انسان زيان کار است
 
باري به راحت رفت، باري کراهت رفت
هربار مي گفتم: اين آخرين بار است
 
کاري به باري نيست، وقتي عياري نيست
در لشکر کوران يک چشم سردار است
 
گاهي که لبخند است، دامي ست، ترفندي ست
از چيدنش بگذر، گل طعمه ي خار است
 
در امتدادِ باد بيدي خميد و گفت
من روسياهم، آه، حق با سپيدار است
 
حق با جماعت نيست، حتي اگر بسيار
بسيار ناچيز است، ناچيز بسيار است
 
همساز شو با درد، بگذار و بگذر، مرد
در موضعِ بهتان انکار، اقرار است...
 
از گريه آکنده، چشمم به فرداهاست
بيدار مي مانم، شب نيز بيدار است
 
از کف نخواهم داد اين آخرين دژ را
«پايانِ تنهايي آغازِ بازار است»
 

 

840 0 4.25

این بود دستمزد رسالت؟ زمینیان! / امید مهدی نژاد

پرواز آسمانی او را مَلک نداشت
ماهی که در اطاعت خورشید شک نداشت

سنگش زدند و دست ز افشای شب نَشُست
آن نور ناب واهمه ای از محک نداشت

مهتاب زیر سیلی شب بود و آفتاب
حتی دو دست باز برای کمک نداشت

این بود دستمزد رسالت؟ زمینیان!
ای خلق خیره! دست محمد نمک نداشت؟

می پرسد از شما که چه کردید؟ مردمان
گلدان یاس باغچه ی من ترَک نداشت

خورشید و ماه را به زمینی فروختند
ای کاش خاک تیره ی یثرب فدک نداشت
2352 2 4.8

از حق، حتی دو حرف گفتن تلخ است / امید مهدی نژاد

در منظرِ شب، کلامِ روشن تلخ است
بر بادکنک، بوسه ی سوزن تلخ است
شیرین کاریم، دوستان! مصلحت است
از حق، حتی دو حرف گفتن تلخ است
9315 0 3.23

با جوهر قرمز کبوتر می نویسم / امید مهدی نژاد

انگار از دیروز بهتر می نویسم
پس می نویسم، بار دیگر می نویسم

سقف کبود آسمان را می شکافم
با جوهر قرمز کبوتر می نویسم

استادها سرمشق ها را پاک کردند
این سطرها را دارم از بر می نویسم

ای روزهای سبز فروردین! شما را
از رخوت شب های آذر می نویسم

امروز نه، اما یقین دارم که یک روز
خط می زنم خود را و از سر می نویسم

نام تو را... دست و دلم می لرزد، اما
نام تو را در سطر آخر می نویسم

1696 0 5

به پس فردا یقین دارم، پس از فردا نمی ترسم / امید مهدی نژاد

چنان بیزار از امروزم که از فردا نمی ترسم
که از فردا -اگر پنهان، اگر پیدا- نمی ترسم

نشاط ساحل ارزانی خیل گوش ماهی ها
من آن موج پریشانم که از دریا نمی ترسم

به دریا می زنم دل را، به دریا، هر چه باداباد
ز آتشبازی طوفان اژدرها نمی ترسم

خودم را می شناسم، بی دروغ و بی نقاب، آری
ز رویارویی آیینه ها حتی نمی ترسم

چنان در کربلای خون گرم خویشتن غرقم
که از شمشیرهای ظهر عاشورا نمی ترسم

به پس فردای موعودی که می گویند می آید
به پس فردا یقین دارم، پس از فردا نمی ترسم

7105 0 3.07

نگفته ای ز کدامین مسیر برگردم / امید مهدی نژاد

اگرچه سنگ تر از صخره های دل سردم
به سان سینه ی آتشفشان پر از دردم

نشسته ام که بهاری ز جانبی بوزد
فریب خورده ی این بادهای ولگردم

ستاره های شبم را از آسمان چیدند
اسیر سیطره ی دست های نامردم

قطار ثانیه ها مثل باد می گذرند
و من هنوز به دنبال راه می گردم...

به تو نمی رسد این راه، گفته ای اما
نگفته ای ز کدامین مسیر برگردم

شبی در آینه دیدم چقدر تاریکم
«تمام روز در آیینه گریه می کردم»

1358 0

از شما، از این سلام خشک و خالی خسته ام / امید مهدی نژاد

از دل بی درد، از دستان خالی خسته ام
خسته ام، از آرمان های خیالی خسته ام

جاده ای می خواهم از اینجا به شهری دوردست
آه، از بن بست های این حوالی خسته ام

عشق مصنوعی که تقدیر عروسک هاست، من
دیگر از بوییدن گل های قالی خسته ام

آه، وقتی تشنه ام در خشکسالی واقعی
از مرور خاطرات آبسالی خسته ام

روز و شب تکرار کردم روز و شب را، روز و شب
خسته ام، تا چند تکرار و توالی؟ خسته ام

عشق های فی البداهه، شعرهای بی شعور
از شما ای شاعران ارتجالی! خسته ام

از شما، از این سلام خشک و خالی خسته ام
از شما، از ازدحام بی خیالی خسته ام

1818 0 4.2

همسایه نگاه می کند، گریه نکن / امید مهدی نژاد

از غصه ی روزهای بد گریه نکن
فردا از راه می رسد، گریه نکن
همخانه! بیا پاک کنم اشکت را
همسایه نگاه می کند، گریه نکن

1615 0 3.75

ای باران! بادها فریبم دادند / امید مهدی نژاد

دیشب قول گندم و سیبم دادند
امشب هیچ و پوچ نصیبم دادند
بیهوده نشستم که بهاری بوزد
ای باران! بادها فریبم دادند

1316 0 4

بی ذره ای تقدّم و تأخیر می رسی / امید مهدی نژاد

از ژرفنای مبهم تقدیر می رسی
با هیبتی به رنگ اساطیر می رسی

در کوچه های خیس زمان پرسه می زنی
وقتش که شد به لحظه ی تقدیر می رسی

در پیچ جاده ای که به مقصد نمی رسد
با اضطراب ممتد آژیر می رسی

در ملتقای خون و خطر، هم رکاب عشق
همراه با ترانه ی تکبیر می رسی

دکان دین فروشان را تخته می کنی
وقتی به لقمه های گلوگیر می رسی

کابوس هولناک شب بی ترانه را
فردا تویی که از پی تعبیر می رسی

با هر کسی شبیه خودش حرف می زنی
بی ذره ای تقدّم و تأخیر می رسی

اما برای این تن تنها که سال هاست؛
در انتظار توست، چرا دیر می رسی؟!

1836 0

حالي تو غيرتي کن، معشوق من، تفنگ! / امید مهدی نژاد

پيغمبرانِ فصِّ سليمانيِ فرنگ!
آموزه ی هزاره تان جنگ بود و جنگ

انجيليانِ روميِ تلمود در بغل!
بر خوانِ شامِ آخرتان خمر و خون و بنگ!

از واديِ کدام شبِ کفر مي رسيد؟
با صد کرور لوحه ی مغلوط تان به چنگ

از دورِ بعد رستمِ ما نيز مي رسد
هرکول هاي کوکي! هان، اندکي درنگ

نخجيرگاهِ شرقيِ تان گور مي شود
فرعون هاي فربه! تيمورهاي لنگ!

اين ديو را به کشتنِ ما گرم کرده اند
ما بندگانِ منگِ خدايانِ هفت رنگ

خوابيم و پنجه بر رخِ مهتاب مي کشد
گيرم عبث، به ناخنِ پولاد اين پلنگ

پيران مان نشسته به اميد و کودکان
در جنگِ نابرابر آيينه اند و سنگ

کو کاوه اي که بيرقِ توفان عَلَم کند
اسکندرانه در شبِ ضحّاکيِ فرنگ؟

شاعر لميده است و غزل ساز مي کند
در وصف خطّ و خالِ ظريفانِ شوخ و شنگ

کار از قلم نمي رود آري، نمي رود
حالي تو غيرتي کن، معشوق من، تفنگ!
3282 0 4.67

دیوانه‌های سنگ‌پران نیز، با سنگ‌ها به چاه می‌افتند / امید مهدی نژاد

وقتی كه زاهدان خداجو، دنبال مال و جاه می‌افتند
مردم به خنده‌های نهانی، رندان به قاه‌قاه می‌افتند

یك عده اهل مال و منالند، یك عده اهل حیله و حالند
در انتخاب اصلح مردم، بعضاً به اشتباه می‌افتند

وقت حساب، دانه‌درشتان از فرط التفات به مردم
مثل سه‌چار دانه گندم در توده‌های كاه می‌افتند

امروزه‌روز جمعی از ایشان، فرماندهان هنگ خروجند
لب تر كنند خیل پیاده، از هر طرف به راه می‌افتند

اما همین گروه سواره، این ساكتانِ عربده‌فرمای
شب‌های بار، با كت و شلوار، در صحن بارگاه می‌افتند

یعنی برای آخر بازی، بسته به موقعیت صفحه
شد سمت خود، نشد طرف خصم، رسماً به پای شاه می‌افتند

این روزها به دل نه امیدی، نه اشتیاق حرف جدیدی
تنها همین دو رشته اشكند، كز چشم گاه‌گاه می‌افتند

عاقل شدیم و گوشه گرفتیم، تا با خیال تخت ببینیم
دیوانه‌های سنگ‌پران نیز، با سنگ‌ها به چاه می‌افتند
2304 0 4.75

دیگر اسیر فتنه ی گندم نمی شوم / امید مهدی نژاد

من در برو بیای شما گم نمی شوم
آری، پسند خاطر مردم نمی شوم

کم نیست اختلاف میان من و شما
با این حساب اهل تفاهم نمی شوم

با آبروی ریخته ام غسل می کنم
یعنی نیازمند تیمّم نمی شوم

ای جمع سابقون! بشتابید، چون که من
دیگر مطیع حق تقدّم نمی شوم

هرگز میان آتش، خود را نمی زنم
حتی برای قافیه کژدم نمی شوم

دنیا عروسکی است که لبخند می زند
اما نه...من دچار تبسم نمی شوم

حوّا
هبوط
آه...
زمین
رنج
نه...بس است
دیگر اسیر فتنه ی گندم نمی شوم

1885 0 5

عاشقت می شوم این بار که بر می گردم / امید مهدی نژاد

به شب و پنجره بسپار که بر می گردم
عشق را زنده نگهدار که بر می گردم

بس کن این سرزنشِ «رفتی و بد کردی» را
دست از این خاطره بردار که بر می گردم

چند روزی هم-اگر چند تحمل سخت است
تکیه کن باز به دیوار که بر می گردم

بین ما پیشتَرَک هر سخنی بود گذشت
عاشقت می شوم این بار که بر می گردم

پرده ی تیره ی آن پنجره ها را بردار
روی رف، آینه بگذار که بر می گردم

پشت در را هم این بار بینداز، ولی
به «شب» و «پنجره» بسپار که بر می گردم
 
1157 0 4

تنها تو، ای اباذر! تنها تو مانده ای / امید مهدی نژاد

ای آخرین ستاره به فردا! تو مانده ای
خورشید ناپدید شد، اما تو مانده ای

مُردند غازیان یمین و یسارمان
سردار خسته ی شبِ هیجا! تو مانده ای

«السابقون» مصادره شد، کاخ سبز شد
تنها تو، ای اباذر! تنها تو مانده ای

ما گم نمی شویم که سکان به دست توست
ای ناخدای عرصه ی دریا! تو مانده ای

ما هم جگر به گوشه ی دندان گرفته ایم
زیرا تو -ای شریفِ شکیبا!- تو مانده ای

پایین نگاه می کنم و جمله رفته اند
رو می کنم به جانب بالا: تو مانده ای

تعظیم می کنم به بلندای حضرتت
آری، برای عرض تولّا تو مانده ای

تنها تویی و ما به جماعت نشسته ایم
مشکور نیست سعی فرادا، تو مانده ای

ما مانده ایم و معرکه، ما مانده ایم و تیغ
الاّ همین بهانه که: آقا! تو مانده ای

3067 0 3.67

بر عرشه ایستاده است پیری که ناخدا شد / امید مهدی نژاد

شب آخرین خبر بود، خورشید مبتدا شد
تشویش سایه ها را تقدیرِ انزوا شد

دریا نمی خروشید، صبر سپیده سر رفت
شب بی ستاره می سوخت، بابی به صبح واشد

خواب ستاره ها را تعبیر صبح کردند
صبحی که ابتدا بود، صبحی که انتها شد

مردان دورمانده دستی به هم رساندند
در خویش خفتگان را بر خاستن عصا شد

گفتند: زودهنگام، گفتند: بی سرانجام
گفتند: غیر ممکن، گفتند، منتها شد

خاکی که بر دو کتفش ابلیس بوسه می زد
در خویش زیر و رو گشت، آیینه ی خدا شد

تقدیر سایه ها بود در دخمه ها خزیدن
شب آخرین مفر بود، خورشید مقتدا شد

شاه و وزیر دزدان آغاز داستان بود
جمهوری شهیدان پایان ماجرا شد

سوی ستاره پیداست، سکّان هنوز برجاست
بر عرشه ایستاده است پیری که ناخدا شد

ای کاش بار دیگر این جاده باز می شد
آن سان که پیش از این بود، آن سان که با شما شد

ای کاش بار دیگر «یا مرگ یا خمینی»
تا باز می سرودیم: شب رفت و روشنا شد

ای کاش بار دیگر آن مشت ها بیایند
تا جغدها نگویند این صبح هم فنا شد

1532 0

ما قهرمانِ داستانِ خون و شمشیریم / امید مهدی نژاد

جنگ است، فرزندانِ آرش! تیر بردارید
جنگ است، تیر از قبضه ی تکبیر بردارید

بار سفر بر دوش ما افتاد، برخیزید
بر جا عصایی مانده از آن پیر، بردارید

در جاده ها، آنان که برگشتند می گویند
بوی حرامی می وزد، شمشیر بردارید

ای بیدهای سر به زیرِ باغِ خواب آلود!
از سرگذشت سروها تأثیر بردارید

ما قهرمانِ داستانِ خون و شمشیریم
آیینه های رو به رو! تصویر بردارید

بار دگر خون از زمین بر آسمان پاشید
باری، محرّم می رسد، زنجیر بردارید
 
733 0 5

هفتاد و چند چشمه به دریا رسیده اند / امید مهدی نژاد

این رودها که از دل صحرا رسیده اند
پیغام ساحل اند، به دریا رسیده اند

مثل کبوتران رها پرگشوده اند
مثل شهاب ها به ثریا رسیده اند

مثل شهاب های شهیدی که سوختند
شب را شکسته اند و به فردا رسیده اند

بر جاده های وادی توحید یک نفس
از لا گذشته اند و به الا رسیده اند

آن قدر رفته اند که دور از نگاه ما
آن سوی کوه قاف به عنقا رسیده اند

خود را برای حادثه غربال کرده اند
از جمع روزگار به منها رسیده اند

در پیش آفتاب خدا قد کشیده اند
نیلوفرانه تا خود طوبا رسیده اند

از هفت بند جاذبه ی خاک رسته اند
تا آسمان هفتم دنیا رسیده اند

دل را به بیقراری آیینه بسته اند
بی هیچ پرده ای به تماشا رسیده اند

ای پهن دشت خشک عطش! ها، نگاه کن
هفتاد و چند چشمه به دریا رسیده اند
 
678 0

«بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا» / امید مهدی نژاد

در سرم پیچیده باری های و هوی کربلا
می روم وادی به وادی رو به سوی کربلا

می روم افتان و خیزان، از دل بن بست ها
جاده ای پیدا کنم تا جست و جوی کربلا

تشنگی می بارد از ابر سترون، می روم
تا بنوشم جرعه آبی از سبوی کربلا

ترسم این بیراهه ها با خویش مشغولم کنند
«بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا»

من نمی دانم کی ام یا از کجایم، هر چه هست
آبرو می آورم از خاک کوی کربلا

مانده در گوشم صدای پای «هل من ناصر»ی
خواهم اکنون تا شوم لبیک گوی کربلا

بغض تاریخم، نباید در خودم ویران شوم
باید آوازی بخوانم با گلوی کربلا

در سرم شوری دگر برپاست، شمشیرم کجاست؟
«بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا»
 
2284 2 4.4

مگر نخواسته بودند از تو آمدنت را؟ / امید مهدی نژاد

برای آن که نبینم برهنه وار تنت را
به اشک و آه ببافم مگر به تن کفنت را

کدام جرأت گستاخ بر تو تیغ کشیده؟
بریده باد دو دستش، که برده پیرهنت را؟

به تیر و نیزه درآمد به پیشواز تو کوفه
مگر نخواسته بودند از تو آمدنت را؟

بهار من! ز چه رو خفته است نرگس مستت؟
بریده اند چرا شاخه های یاسمنت را؟

بگو که با چه توانی به راه خود برود باد؟
که روی بادیه دیده ست تکّه های تنت را

شنیده اند مریدان و دیده اند شهیدان
ز سدّ آب گذشتن، به خطّ خون زدنت را

سلام گرم خدا بر تو، ای گلوی بریده!
که روی نیزه سرودی ادامه ی سخنت را

تو روح زنده ی حقی، اگرچه با تنِ بی سر
به دست خاک سپرده ست آسمان بدنت را
 
725 0

بزرگ کرب و بلا طفل خردسالش بود / امید مهدی نژاد

ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق می کند آخر که چند سالش بود؟

حریم عرش خدا بود سقف پروازش
تمامِ وسعت عالم به زیر بالش بود

وجود خون خدا را به شیر خود پرورد
بزرگ کرب و بلا طفل خردسالش بود

پس از غروب که خورشید راه خانه گرفت
چراغ کوچه ی شب قامت هلالش بود

زمین شب زده را رشک آسمان می کرد
اگر فزون تر از آن خطبه ها مجالش بود
 
735 0 3

ای پرنده! تا کجا می پری بدون بال؟ / امید مهدی نژاد

کوچه های ابتذال، خانه های انفعال
در زمینه ای کبود، طرحِ شهرِ بی خیال

گله های سر به راه، رنگ های روسیاه
کافرانِ بی گناه، مومنان بی کمال

واژه های بی وضو، چهره های پشت و رو
عاشقانِ رنگ و بو، شاعرانِ عشق و حال

شعرهای بی شعور، جاده های بی عبور
باده های بی اثر، دشت های بی غزال

با خیال آب و نان، زیر چتر آسمان
دل به خواب می دهیم، خواب های بی ملال:

خواب عمرِ بی دریغ، خوابِ نانِ بی بها
خوابِ تخت بی رقیب، خواب بخت بی زوال

ای دونده! تا کجا می دوی بدون سر؟
ای پرنده! تا کجا می پری بدون بال؟

این طرف همه سکوت، بی خیالِ بی خیال
آن طرف همه دروغ، قیل و قال و قیل و قال

آن طرف حماسه ها، فکر تاج و تخت ها
این طرف درخت ها رو به کیسه ی زغال

مهره ها بی اعتبار، تاس ها بی اختیار
پله پله می رویم رو به آخرین جدال

1595 0 1

دستی که سنگ می اندازد / امید مهدی نژاد

می توانست سیب بچیند
از درخت های سرزمین مادری اش
می توانست آغوشِ تازه کارِ مدادی باشد
بر دفتر نقاشی های کودکی
می توانست چون حریر نازک باد
بر گونه های دختر همسایه بلغزد
دستی که سنگ می اندازد
می توانست بر دسته ی دوچرخه ای باشد
وقتی قاعده ی بازی را
سربازانِ مسلّح معین می کنند
سنگ
تنها وسیله ای است
که برد را
در بازی های کودکی
تضمین می کند
 

983 0 5

طنز در موقعیت عربی / امید مهدی نژاد

راویان گفته‌اند ـ با تخمین ـ
شصت هفتاد سال پیش از این
لب یک دشت خشک لم‌یزرع
خالی از آب و عاری از مرتع
در بیابان غیرحاصل‌خیز
زیر پای همین خلیج عزیز
یک نفر آدم خفیف و ضعیف
لاغر و بویناک و عور و کثیف
کج و کول و فجیع و رقت‌بار
ساده و گیج و ناقص و بیمار
گنگ و بی‌خانمان و صحراگرد
حال او زار و رنگِ رویش زرد
عربِ لاتمیز نامش بود
مذهب جاهلی مرامش بود
روی آیینه‌اش نشسته به زنگ
منزجر از تمدن و فرهنگ
شتری بود و او سوارش بود
خوردن سوسمار کارش بود
صید ماهی کلان‌ترین هنرش
خاک عالم نشسته روی سرش
تازه در عین این سبک‌شأنی
داشت یک ادعای بی‌معنی
هی می‌افراشت کله و گردن
از تفاخر به دین حق کردن
مدعایش ـ که غایت جلبی است
اینکه: اسلام مذهبی عربی است
::


[غافل از این که دین، که دین خداست
جای پایش زمین، زمین خداست
مهبط وحی کل این دنیاست
ظاهراً گرچه عمق آن صحراست
چه بسا تازه این‌که دین خدا
پا گرفته میان آن صحرا
باطنی دارد و سویدایی
معجزی هست یا معمایی
چه بسا نکته خدا این است
به هر آن‌کس که اهل تمکین است
که میان همین گروهِ سفیل
من و اولاد پاک اسماعیل
در حضیض جهنم برهوت
مدلی ساختیم از ملکوت
در چنان خاک بی‌تماشایی
ساختیم آسمان زیبایی
تا ولو دیرباورند همه
زود ایمان بیاورند همه]
::


اینچنین آدمی که وصفش شد
ناگهانی «امیر» شد بیخود
صیدی افتاد ناگهان در تور
زد و یک‌دفعه کار او شد جور
سرِ یک چاه نفت پیدا شد
گره بخت کور او وا شد
کرد انباریِ انرژی نشت
نفت پیدا شد و ورق برگشت
عرض یک شب وفور نعمت شد
گرچه خود بی‌تلاش و همت شد
نفت چون بوش در جهان پیچید
انگلیس آمد و گلش را چید
انگلیس آمد و گرفت خراج
پس بنا کرد باب استخراج
نفت را هی تلمبه می‌کردند
پول‌ها را قلمبه می‌کردند
نرخ بالاست یا که پایین است
پولِ یامفتِ نفت شیرین است
پول‌ها در حساب‌ها جاری
امرا گرد و توپ و پرواری
عَلَم ساختن به پا کردند
نم‌نمک برج‌ها هوا کردند
برج و بازار و قصر و کاخ و هتل
به چهل شکل و در دویست مدل
مردِ لاجان‌تر از نیِ قلیان
گشت فربه چنانکه بوغلتان
آن‌چنان آدمِ مقعر و زار
گشت کم‌کم محدب و پروار
::


این‌چنین آدمی که ذکرش رفت
(مخزن چربی و عصاره نفت)
یک شب از فرط پرخوری خوابید
خواب‌هایی توهم‌آگین دید
دید در خواب (از در عقبی)
روی دریا نوشته «العربی»
ظهر کز خواب نم‌نمک پا شد
خواب خود گفت و عقده‌اش وا شد
::


خوابِ عالیجناب در آن شب
گشت تیتر رسانه‌های عرب
کار خوابش به سایت‌ها که کشید
خبر ماجرا به غرب رسید
جمله دیدند شیخ خل‌خلی است
خواب او اکشن و تخیلی است
جمع گشتند گرد شیخِ مشنگ
حضراتِ معبّرانِ فرنگ
باد کردند توی کعب طرف
از برایش زدند چندی کف
تا به خود اعتماد بیجا کرد
گفت و خود را قشنگ رسوا کرد
گفت و خود را قشنگ رسوا کرد
مسخره در تمام دنیا کرد
::


[ای که ایرانیِ مسلمانی
تو خودت نیز خوب می‌دانی
این جهان کلهم جهان خداست
آب و خاک و هوا از آن خداست
اسم‌ها صدر و ذیل عاریتی است
مثل املاک وقف تولیتی است
لیک با این‌همه حسابی هست
دست‌کم دفتر و کتابی هست
نرود توی چوب هر میخی
هست پیشینه‌ای و تاریخی
حرف را در خلا نباید گفت
نیز پرت و پلا نباید گفت
فلذا زور دارد این‌که کسی
شاهبازی که نه، همان مگسی
ویز ویز اضافه بنماید
برود زود، اگرچه دیر آید
زور دارد که یک عدد جوجو
بخرامد مقابل آهو
یا که موشی به جفتک‌اندازی
با دم گربه‌ای کند بازی
یا امارات خُردِ یک وجبی
هی بگوید خلیج را «عربی»]
::


با چنان ماضی و چنینش حال
چه کنیم از برای استقبال؟!
در حقیقت سخن به طنز نبود
حاجتی واقعاً به طنز نبود
پیش آن ادعای ده غازی
چه نیازی به طنزپردازی؟
شرحی از اتفاق نیت بود
طنزمان طنز موقعیت بود!
2465 0 4.5

یک شهر پرنده های مُرده / امید مهدی نژاد

یک شهر پرنده های مُرده
یک شهر چرنده های خوش پوش
یک شهر مناره های کوتاه
یک شهر ستاره های خاموش

آیینه ی آسمانِ تاریک
تابوت غریب نعش انسان
بر شانه ی کوچه های باریک
یک جاده به سمت خط پایان

در پرتوِ ماه بی تفاوت
یک بیشه پلنگ تیزدندان
همْ خانه گرگ های وحشی
آغشته به خون ِگوسپندان

پتیاره ی خرفریبِ بدنام
کمپیرِ وقیحِ هفت کرده
زالوی کریهِ هفت اندام
حلقوم برای نفت کرده

شش دانگ صدای ناهماهنگ
ترکیب دروغ و آهن و دود
آویخته در بتان ده رنگ
یک شهر نران ماده اندود

مردانِ به انتها رسیده
یک صفحه پیاده های فرزین
مردانِ به گوشِ ما رسانده
یک عمر حماسه ی دروغین

با پرده درانِ پشتِ پرده
تا کی، تا چند استمالت؟
ای شیعه ی انقلاب کرده!
این بود فرشته ی عدالت؟

ای دیوِ سپیدِ پای در بند!
این جنگلِ گرگ را بسوزان
آری، بخروش، ای دماوند!
تهرانِ بزرگ را بسوزان...
2971 0 4.09

از آسمان هم در نمی آید صدا امشب / امید مهدی نژاد

بیهوده می خوانم تو را، ای ناخدا! امشب
حتی خدا هم رفته است از بینِ ما امشب

حتی اگر خورشید باشی سرنوشتت نیست
جز گم شدن در سرنوشتِ سایه ها امشب

دیروز غوغای سواران بود و بر جا نیست
جز طرح ِ گنگی از هزاران ردّپا امشب

دیدی؟ شهابی بود و تا خورشید...
اما سوخت
آری، سفر بایست، اما تا کجا امشب؟

تنها زمین زنگارپوش رخوتِ شب نیست
از آسمان هم در نمی آید صدا امشب

می دانم، امشب وقتِ خوبی نیست، می دانم
آبستن است، آبستن صد ماجرا امشب

اما دلم –این کودک بی تاب- می خواند:
فردا چرا؟ موعود من! فردا چرا؟ امشب!
1382 0

برخاست رو به سمتِ بهاری که رفته بود / امید مهدی نژاد

بر ساحل شکافته پهلو گرفته بود
ماهی که از ادامه ی شب رو گرفته بود

آرامشی عجیب در اندام سرو بود
گویا تنش به زخمِ تبر خو گرفته بود

دستی به دستگیره ی دروازه ی بهشت
دستی دگر، بر آتشِ پهلو گرفته بود

برخاست رو به سمتِ بهاری که رفته بود
آهو عجیب بوی پرستو گرفته بود

آن شب چگونه مرگ به بانو جواز داد؟
او که همیشه اذن ز بانو گرفته بود

پشت زمین شکست! خدا گریه اش گرفت
وقتی علی دو دست به زانو گرفته بود
2547 2 4.25

کافی است سجده ای به خدایان شان کنیم / امید مهدی نژاد

یک پنجره میان دو دیوار سهم ماست
پرواز- این وظیفه ی دشوار- سهم ماست

یک چارچوب تازه برای رها شدن
از شیوه ی مداوم تکرار سهم ماست

یک پنجره به وسعتِ شب های عاشقی
این حجره را عزیز نگه دار، سهم ماست

آری، هنوز  ارثیه تقسیم می کنند:
یک مشت کاغذ و دو- سه خودکار سهم ماست

کافی است سجده ای به خدایان شان کنیم
آن وقت گنج درهم و دینار سهم ماست

حتی اگر سری به صداشان تکان دهیم
تشویق های ممتد حضار سهم ماست

بنویس بر سطورِ پریشان شب، رفیق!
بنویس: آن ستاره ی سیار سهم ماست

هر چند انتظار در این حجره ساده نیست
اما چهار دیده ی بیدار سهم ماست

از من به او که شعر رهایش نمی کند:
برگرد؛ طرح قافیه این بار سهم ماست
2063 0 3

مشرق این جاست، اگر آینه داری برگرد / امید مهدی نژاد

هم وطن! اهل همین ایل و تباری، برگرد
تابِ سنگینیِ غربت نمی آری، برگرد

پیش رو کوه و کویر است، کجا خواهی رفت؟
جاده ای کو که در او پای گذاری؟ برگرد

نیمه ی سردِ زمین است و شبِ خشکِ عطش
تو ولی سبزتر از جانِ بهاری، برگرد

آن طرف پنجره ها قابِ غروب اند هنوز
مشرق این جاست، اگر آینه داری برگرد

شبِ این ناحیه آبستن صبح است، ببین:
سرِ بام اند خروسانِ حصاری، برگرد

آخرین بازی تقدیر به حکم من و توست
نوبتِ ماست، اگر مردِ قماری برگرد

شبِ بیداد، قفس امن ترین خانه ی توست
آسمان، خانه ی باز است، قناری! برگرد
1886 0 3.33

شکست آینه ها را که بشکند خود را / امید مهدی نژاد

شکست و آینه شد بیقراریِ خود را
و مثل رود پل از موج زد تردد را

برای رد شدن از خویش، سمت رود دوید
شکست آینه ها را که بشکند خود را

تهی شد از همه ی آن چه بود و بالا رفت
و دور شد چمدانی که غرق می شد را

و مرگ آن سوی خود را به او تعارف کرد
و مرگ آن سوی خود را... همان تولد را

ستاره صاعقه ای شد؛ و مردی از جا خاست
که بعدِ سجده مهیا شود تشهد را

نوشت: اشهد ان لا اله الاّ الله
تمام کرد به تجدیدِ خود تجدّد را

سلام کرد به فردا، به صبح پنجره ها
بغل گرفت خدا را، هر آن که جز خود را
2394 0 3

بازگشتن نیست در قاموسِ پیش آهنگ ها / امید مهدی نژاد

بازگشتن نیست در قاموسِ پیش آهنگ ها
هر چه باداباد، پیش آیید، ای خرسنگ ها!

پشت سر می مانمت، ای اتفاق پیش رو!
کمتر از ذرعی است زیر گام من فرسنگ ها

در عبور از آزمون ها دست چین کردندمان
دور باد از ما حضور فربهان و لنگ ها

دور شو، اسفندیارِ حیله گردان! کور شو
این منم، من، رستمی پرورده ی سیرنگ ها

هان؟ چه خواهی کرد؟ ای پیشانی تقوا فروش!
پینه هایت را سپر کن ، آنک آنک سنگ ها

می رسد مردی که افسار زمان در دست اوست
کز صدای پای او رم می کنند آونگ ها

اسب ها را زین کنید، ای شب نوردان! می رویم
بازگشتن نیست در قاموسِ پیش آهنگ ها
1753 0

تا کی بنشینیم که قانون بنویسید؟ / امید مهدی نژاد

بس نیست؟ چقدر از می و افیون بنویسید؟
امشب شبِ شعری است که با خون بنویسید

دیدید؟ نه برگی است در اینجا، نه بهاری
حالا غزلی از تب و طاعون بنویسید

مُردم ز قلم بازیِ تان، فصل تفنگ است
شب نامه زیاد است، شبیخون بنویسید

تیری است فراتاخته تا سینه ی فرعون
سنگی که به پیشانی قارون بنویسید

هر زخم به زخمی، که چنین است عدالت
تا کی بنشینیم که قانون بنویسید؟

هیهات که صبحی بدمد زین شبِ بی شور
آینده همان است که اکنون بنویسید
2481 0 5

دزدها بیدارند، پاسبان ها مست اند / امید مهدی نژاد

دزدها بیدارند، پاسبان ها مست اند
گِرد خود می گردیم، کوچه ها بن بست اند

لاله ها مجروح اند، کاسه می گردانند
سروها مسکین اند، پای تا سر دست اند

بادها پرچم ها، سورها ماتم ها
-جای مردان خالی- همه امشب هستند

پیِ شر می گردند، گزمه ها نامردند
شهر از سگ پُر بود، سنگ ها را بستند

وارث طوفانیم، خاکِ بی سامانیم
چشمه هامان خشک اند، قله هامان پست اند

آرزو بیهوده است، گِرد خود می گردیم
رنگِ فردایی نیست، روز و شب همدست اند
2303 0 3.33

شمشیرها! بخوابید، دعوا سرِ لحاف است / امید مهدی نژاد

شام است و تیغ خورشید زندانی غلاف است
شمشیرها! بخوابید، دعوا سرِ لحاف است

آن سو یکی که با گرگ سرگرم گاوبندی است
این سو یکی که با خود مشغول ائتلاف است

شعر سفر مخواهید، شاعر اسیر زلف است
از کربلا مگویید، حاجی در اعتکاف است

مردان همیشه مَردند، آماده ی نبردند
آری، و خاصه امشب، امشب شب زفاف است

دیروز عقده ها را گفتیم و وا نکردیم
حالا ببین که سرنخ پیچیده در کلاف است

شام است و آسمان در نور ستاره غرق است
اما ستاره ی صبح آنسوی کوه قاف است
6234 0 4.07

افسوس، وعده های خدا در کتاب ماند / امید مهدی نژاد

وقت اذان گذشت، وَ خورشید خواب ماند
افسوس، وعده های خدا در کتاب ماند

نم پس نداد ابریِ بی خیرِ آسمان
تنها درختِ ناحیه بی آفتاب ماند

خوابِ هزارساله ی غیبت ربودمان
شیواترین سلامِ خدا بی جواب ماند

از لشکر نهنگ کسی زنده برنگشت
دریا دوباره در کفِ مشتی حباب ماند

دعوای ما حواله به روز حساب شد
دنیا به نامِ نامیِ عالی جناب ماند

این جاده های گیج به جایی نمی رسند
مقصد فریب بود، دروغِ سراب ماند
1420 0 3

چه نشستی به استخاره ؟ بگو / امید مهدی نژاد

شاعر! از رجعتِ ستاره بگو
پیش از این گفته ای، دوباره بگو

از سکوت تو مرگ می زاید
چه نشستی به استخاره ؟ بگو

خوابِ این خیل را پریشان کن
باز از تیغ و برگ و باره بگو

نعره ای... هان، سکوت را بشکن
ناگزیریم، راه چاره بگو

شبِ غیبت به سر نمی آید
حرفی از رجعتِ ستاره بگو

به صراحت نمی توانی اگر
به کنایت، به استعاره بگو

باده ی مولوی است در جامت
مثنوی را به چارپاره بگو:

می شناسی رسم روزگارِمونو
هر جوری رسمِ روزگاره بگو
1719 0

گذاشتی که جهان باز امتحان بدهد؟ / امید مهدی نژاد

کسی نبود شما را به ما نشان بدهد
و جای همهمه فریاد یادمان بدهد

کسی نبود بیاید به ناخداییِ ما
و باز پرچمِ توحید را تکان بدهد

قبول کن که همین است حال قافله ای
که هشت سال در این جاده ها جوان بدهد

ولی بدان که سکوتم ز روی کینه نبود
کسی نبود به این نعشِ خسته جان بدهد

کسی نبود و زمین باز کشته می شمُرَد
کسی نبود...خداوند صبرتان بدهد

نشسته ایم به تعبیر خواب و منتظریم
کسی بیاید و بر بام ها اذان بدهد

نشسته ایم که تاریخ مرحمت کند و
برای آخر این قصه قهرمان بدهد

قبول کن که خودت هم مقصّری اینجا
گذاشتی که جهان باز امتحان بدهد؟

گذاشتی که جهان باز با تو حیله کند
و سرنوشت تو را دست این و آن بدهد؟

عزیز همسفرم! رسم آسمان این نیست
که خستگان زمین گیر را زمان بدهد

صدای زاری تان را شنیده ام، اما
کجاست آنکه به این نعشِ خسته جان بدهد

سوال کردی و رفتی؟
بمان که بغض دلم
جواب را که نداده است ناگهان بدهد
1884 0 3.67

بتاز، چشمه ی زخمی! در امتدادِ کویر / امید مهدی نژاد

به رغم جاذبه ی خاک، خاکِ دامنگیر
بتاز، چشمه ی زخمی! در امتدادِ کویر

نشسته ای که بهار از کدام سو بِوَزد
به پایمردیِ این خُرده بادهای حقیر؟

گذشت و رفت بهاری که بود یا که نبود
مدوز چشم به این خواب های بی تعبیر

دو واحه مانده به آغوش آفتاب، ای رود!
که ذره ذره در این خاک می شوی تبخیر

تویی و بازی آیینه ها و می دانی
که در مقاتله با خویش می کشی شمشیر

پلنگِ زخمیِ دیوانه! ماه آن بالاست
نگاهِ مشتعلت را از آهوان برگیر

برادران و زلیخا و چاه همدست اند
بمیر، یوسفِ تنها! بمیر، یوسفِ پیر!
1765 0

قصه از خورشید می بافیم ما فانوس ها / امید مهدی نژاد

با زبانی سوخته در وحشتِ کابوس ها
قصه از خورشید می بافیم ما فانوس ها

کورسویی از خدا مانده است و پنهان کرده ایم
در شکاف دخمه های شهر دقیانوس ها

آفتابی نیست، اما طبلِ نوبت می زنند
آسمان خواب است در بیداریِ ناقوس ها

جاده آنک در هوار مه گم است، اما هنوز
می زنند آوارگانِ بی جهت بر کوس ها

پشت این رنگین کمانِ نور حشرِ سایه هاست
پرده بردارید از پاهای این طاووس ها

دست بردارید از ما، آی عیسایانِ کذب!
دردهای ما شمایید، آی جالینوس ها!

انتخابت چیست حالا؟ ماهی کوچک! بگو:
تُنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟
2582 0 5

در این ظلامِ سیه کاری، سلام بر تو که بیداری / امید مهدی نژاد

در این ظلامِ سیه کاری، سلام بر تو که بیداری
نهان در این شبِ بی روزن نهالِ پنجره می کاری

ستاره بازیِ تقدیر است، شب است و ماه به زنجیر است
بخوان، دوباره بخوان، دیر است، تو از سپیده خبر داری

مگیر بر من اگر گردن به پالهنگ زمین دادم
نبود رخصت هیهاتم ز بار ذلّتِ اجباری

در این همیشه ی بی باران کویرِ تشنه فراوان است
تو- ای نبیره ی اقیانوس!- بگو که از چه نمی باری

هلا عقاب افق پیما! مدارِ همهمه را بشکن
که خسته اند کبوترها از این دوایرِ تکراری

کسی فسانه ی فردا را به خواب نیز نخواهد دید
مگر تو پرده ی افسون را ز چشمِ خاطره برداری
1667 0 4

تاریک و سرد، مثل زمین، آسمان مان / امید مهدی نژاد

تاریک و سرد، مثل زمین، آسمان مان
این گونه شد به لطف شما داستان مان

دل خوش به قصه های قدیمی، نشسته ایم
تا از غبار سر برسد قهرمان مان

فریادها به ناله و نفرین کشید و باز
فرسود در غبارِ غریبی فغان مان

تا آمدیم از تو بگوییم، دوستان
دادند گوش های کری را نشان مان

حالا بدون اسم تو محصور مانده است
در چارچوب بسته ی دنیا جهان مان

ما خود شکسته ایم در این آزمونِ تلخ
دیگر بگو خدا نکند امتحان مان

ای بادهای بی جهت! ای بادهای کور!
بازیچه شد به دست شما بادبان مان

حالا شریک کسب شماییم و بی دریغ
آغشته با هزار دروغ است نان مان

با لقمه های چرب شما بسته می شود
تا وا به حرفِ تلخ نگردد دهان مان
1991 0 5

ته مانده های باورم را می فروشم / امید مهدی نژاد

روحم -وبال پیکرم- را می فروشم
ته مانده های باورم را می فروشم

شعرم، امیدم، دفترم، مُهر نمازم
حتی نگاه آخرم را می فروشم

هم ردّپای دوستانِ رفته ام را
هم اشک های مادرم را می فروشم

بر شانه ام سنگین تر از تقدیر باری است
گر می خرید از من، سرم را می فروشم

روزی عقابی...امشب اما خاک بازم
ای آسمان ها! پرم را می فروشم

عمری در آتش زندگی کردیم و...رفتند
من مانده ام خاکسترم را می فروشم

دیگر نخواهم دید مردی یا نبردی
حتی غلاف خنجرم را می فروشم...

اینها نیازِ رزق امشب بود، فردا
ناگفته های دیگرم را می فروشم
2064 0 5

آقا هنوز ضامن آهوها، آدم هنوز تشنه ی باران است / امید مهدی نژاد

دیروز تک درخت خراسان بود، امروز بی پرنده ی تهران است
فردا؟ غریب ناحیه ای دیگر، غربت برای مرد فراوان است

با هر ترانه ای کلماتی سبز می روید ازکویر عقیم، آری
این خاک برکتی هم اگر دارد از التفاتِ بادِ خراسان است

آری، هنوز بارقه هایی هست: مریم هنوز باکره ی تقوی
آقا هنوز ضامن آهوها، آدم هنوز تشنه ی باران است

اما مپاش بذر سوالت را در شوره زارِ بایرِ تاجرها
آنجا جوابِ زخمِ دلت، شاعر! در طعنه های شورِ نمکدان است

شوری میان حنجره هامان هست، اما برای گلّه ی سرگردان
فرقی نمی کند که صدای ما باد است یا که هی هی چوپان است

برخیز و شعرهای شهیدت را بر شانه ی صبور دلت بگذار
با کفش های وصله زده خو کن، این تازه ابتدای بیابان است

بر جاده های تازه- یقین دارم-ردّ عبور ماست که می ماند
حتی اگر که خاک هنر زینسان در چنگ بادهای پریشان است
1980 0

صبحی که بال بر سر ایران گرفته است / امید مهدی نژاد

رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است

تا حرف آب را برساند به گوش خاک
در عین وصل رخصت هجران گرفته است

هم تا بهار را به جهان منتشر کننند
دریا ز باد و باران پیمان گرفته است

تجدید نوبهار به باران رحمت است
باران، که خوی حضرت رحمان گرفته است

ای تشنگان شهر ِ فراموش! خواب نیست
آری، حقیقت است که باران گرفته است

بر جاده های یخ زده این ردّ گام کیست؟
این بیرق از کجاست که جولان گرفته است؟

بوی مدینه می وزد، این شور از کجاست؟
آیا رضاست راه خراسان گرفته است؟

بر کشتی نجات بگوییدمان که کیست
این ناخدا که دست به سکّان گرفته است؟

ری کربلاست یا تو حسینی که هجرتت
بغداد را چو شام گریبان گرفته است؟

ری خاکِ مرده بود، بگو کیستی مگر
کاینک به ضرب گام شما جان گرفته است

صبحی دگر به پرده ی آفاق عرضه شد
صبحی که بال بر سر ایران گرفته است

ایران به دست تیغ مسلمان نشد، که حق
این خاک را به قوّتِ برهان گرفته است

برهان تویی که آینه واری امام را
نه نایبی که حکم ز سلطان گرفته است

پیغام غیبت است که انشاد می کنی
در نوبتِ حضور که پایان گرفته است

غیبت حضور عالم غیب است، وز نهان
خورشید سایه بر سر انسان گرفته است

ری پایتخت عشق علی شد، چنان که قم
وین هر دو را سپاه خراسان گرفته است

تهران چه بود و چیست؟ دهی در تیول ری
این آبروی توست که تهران گرفته است

بویی اگر ز نام خدا دارد این دیار
بی شک ز باغ فیض تو سامان گرفته است

یا سیّدالکریم! نگاه عنایتی
تهران تو را دو دست به دامان گرفته است

از تشنگانِ شهرِ فراموش یادکن
تا بشنویم باز که باران گرفته است
2139 0 3.67

دوباره جاده و طوفان، دوباره جاده و گرد / امید مهدی نژاد

دوباره جاده و طوفان، دوباره جاده و گرد
چه غربتی است نشستن کنار این همه درد

دلیلِ جمع پریشانِ ما به ناچاری!
عبور شعله ورِ درد در صحاری گرد!

به رودخانه ی یخ بسته التفات مکن
کویر را به تمنای بذر آب بگرد

به حرمت کلماتی که عین خورشیدند
حریم غصبی شب را بگیر و بشکن، مرد!

بکوب بر تن این خاک ردّ پایت را
که ردّ چاوشیان را به گَرد پنهان کرد

طنین گام تو باید دوباره جان بدهد
به جاده های کرخت و به کشتگان نبرد

سوار شو، پی این راه را بگیر، برو
وگر هزار دهن نعره می زند: برگرد
1566 0 4

شعرهایم تغزّل ندارند / امید مهدی نژاد

حرفی از زلف و کاکل ندارند
شعرهایم تغزّل ندارند

هر یکی را به حالی سرودم
بیت هایم تعادل ندارند

حال ها می روند و می آیند
لحظه ای هم تامّل ندارند

دخترانِ زمین، تابِ چون من
شاعری آسمان جُل ندارند

این قفس ها قشنگ اند، اما
هیچ درکی ز بلبل ندارند

سخت خوش آب و رنگ اند، اما
غنچه ها بویی از گل ندارند

اوج می خواهم، اما در این شهر
جاده ای جز تنزّل ندارند

از تو می پرسم، ای قله ی دور!
هیچ این دره ها پُل ندارند؟

بگذر از بوسه، ای دوست! داغ ام
گونه هایت تحمل ندارند
1155 0

در خویش گِره شدیم واکن ما را / امید مهدی نژاد

ای مرگ! بیا و جا به جا کن ما را
در خویش گره شدیم واکن ما را
دیری است که شب نشینِ رویای توایم
از پشت ستاره ها صدا کن ما را
1500 0 5

پرونده ی جرمِ مستند را چه کنم؟ / امید مهدی نژاد

هنگامه ی نفسِ بی خرد را چه کنم؟
پرونده ی جرمِ مستند را چه کنم؟
امروز چو باد از کمینت رَستم
فردا سنگینیِ لحد را چه کنم؟
1557 0

گل ها همه آفتابگردانِ تواند / امید مهدی نژاد

تو قیصری و این همه مردانِ تواند
شاعرترها آینه گردانِ تواند
تا آیه ی نور از لبت می جوشد
گل ها همه آفتابگردانِ تواند
1517 0 4.5

آنها آتش شدند، ما دود شدیم / امید مهدی نژاد

آنها هیزم شدند، ما عود شدیم
آنها آتش شدند، ما دود شدیم
رفتند و شدند مردِ مردستان ها
ماندیم و نرانِ ماده اندود شدیم
2201 0

آدم از شهر، شهر از آدم خسته است / امید مهدی نژاد

آدم از شهر، شهر از آدم خسته است
بیزاری با دوندگی پیوسته است
حق است اگر پیاده ها نومیدند
چشمانِ فرشته ی عدالت بسته است
2610 0 3.5

گندم را از دهانِ مردم نبُرید / امید مهدی نژاد

پیشانیِ سرنوشت ارزانیِ تان
فردامان-خوب و زشت- ارزانی تان
گندم را از دهانِ مردم نبُرید
باری، باغِ بهشت ارزانی تان
1873 0 2

بر دوشِ پیاده ها سواری کردند / امید مهدی نژاد

بر گُرده ی ساده ها سواری کردند
بر شانه ی جاده ها سواری کردند
اسب و فیل و شاه و وزیر از پیِ هم
بر دوشِ پیاده ها سواری کردند
1757 0 4

این بود عدالتی که دیشب گفتی؟ / امید مهدی نژاد

از دولت ِ مردمِ مهذب گفتی
از جادوی نسخه ی مجرب گفتی
ای دوست که می بینم امروزت را
این بود عدالتی که دیشب گفتی؟
1809 0 3

گم شد در قیل و قال، گم شد سخنم / امید مهدی نژاد

گم شد در قیل و قال، گم شد سخنم
در بهت گذشت فرصتِ دم زدنم
بستند به لقمه های شیرین، باری
تا وا نشود به حرفِ تلخی دهنم
1255 0 4

شرحِ زلفش شیخ اجل می طلبد / امید مهدی نژاد

عمری به بلندای ازل می طلبد
شرحِ زلفش شیخ اجل می طلبد
بس نیست دو بیتِ مختصر، حوصله کن
این قصه دراز است، غزل می طلبد
1534 0 4

ابرم، اما ز بادها مأیوسم / امید مهدی نژاد

ابرم، اما ز بادها مأیوسم
باران نشوم در آسمان می پوسم
هر چند شهید می شوم در چشمش
فردا لبِ آفتاب را می بوسم
1086 0 4

جای تو هنوز در جهانم خالی است / امید مهدی نژاد

گفتم که از آن طریق برمی گردی
با اندوهی عمیق برمی گردی
جای تو هنوز در جهانم خالی است
می دانستم، رفیق! برمی گردی
1199 0 3.5

روزم که به شب رسید، شب را چه کنم؟ / امید مهدی نژاد

روزم که به شب رسید، شب را چه کنم؟
با درد شدم رفیق، تب را چه کنم؟
گیرم که هوس را به ادب خواباندم
بی خوابیِ عشقِ بی ادب را چه کنم؟
1769 0 3.75

می خواستم از خدا بگویم، که نشد / امید مهدی نژاد

می خواستم از خدا بگویم، که نشد
از آخر ماجرا بگویم، که نشد
حتی گفتم دلی به دریا بزنم
یک بار هم از شما بگویم، که نشد
1226 0

ما بین هزار دستِ رد، سرگردان / امید مهدی نژاد

ما بین هزار دستِ رد، سرگردان
بی عشق، ورای نیک و بد سرگردان
از روزِ ازل در پیِ تصویر زنی
در من مردی است تا ابد سرگردان
1248 0 4

نقشی گنگم، ببین و معنایم کن / امید مهدی نژاد

برمی گردم، بیا تماشا کن
نقشی گنگم، ببین و معنایم کن
می ترسم، پشتِ پرده ی ابیاتم
پنهان شده ام، بخوان و پیدایم کن
1134 0

سلمانی، بوذری، کمیلی بفرست / امید مهدی نژاد

آواره ی شامیم، سهیلی بفرست
سلمانی، بوذری، کمیلی بفرست
آتشکده ها دوباره روشن شده اند
باران کاری نکرد، سیلی بفرست
1465 0

دامیم، که از لقمه نمی پرهیزیم / امید مهدی نژاد

خامیم، که از حرص و هوس لبریزیم
دامیم، که از لقمه نمی پرهیزیم
یا عهدی عرضه کن که ایمان آریم
یا غیرتِ آن که از میان برخیزیم
1410 0 2

دنیا باشد برای اهلش، باشد / امید مهدی نژاد

سنگین شد بارِ عهد بر دوش علی
در چاه افتاد آهِ خاموش علی
دنیا باشد برای اهلش، باشد
ای مرگ! بیا، بیا در آغوش علی
1667 0 4

با این همه شیعه، باز تنهاست علی / امید مهدی نژاد

در شور و شرِ حجاز تنهاست علی
در نیمه شبِ نماز تنهاست علی
ما نیز نمی فهمیم اندوهش را
با این همه شیعه، باز تنهاست علی
1791 0

در معرکه ی جنگ علی ماند و علی / امید مهدی نژاد

فرسنگ به فرسنگ علی ماند و علی
ای مرگ به نیرنگ، علی ماند و علی
در عرصه ی لاف کوفیان سردارند
در معرکه ی جنگ علی ماند و علی
1741 0 4.5

آن جانِ جهانِ جود بر می گردد / امید مهدی نژاد

آن جانِ جهانِ جود بر می گردد
بر اجدادش درود- برمی گردد
مردی که شنیده اید غیبت دارد
با آنکه نرفته بود برمی گردد
1822 0

طومارِ هزار شنبه را پیچیده / امید مهدی نژاد

شب رفته و با سپیده بر می گردد
خورشیدِ داغ دیده بر می گردد
طومارِ هزار شنبه را پیچیده
در جمعه ی برگزیده بر می گردد
1807 0 4.5

پایان هزاره بود و خورشید نبود / امید مهدی نژاد

شب بود و ستاره بود و خورشید نبود
پایان هزاره بود و خورشید نبود
برخاک خروسِ مُرده ای حک شده بود:
یک حنجرِ پاره بود و خورشید نبود
1921 0

گفتیم، هزار سال گفتیم و نشد / امید مهدی نژاد

در پرده ی قیل و قال گفتیم و نشد
از پنجره ی خیال گفتیم و نشد
گفتند: بگو، تا دلت آرام شود
گفتیم، هزار سال گفتیم و نشد
1970 0