قرار بود من و تو به آسمان برسیم

بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکسته ی من! ای شکسته بال خودم!

بخوان به لهجه ی اشک و بخوان به لحن سکوت
چقدر خسته ام از لحن قیل و قال خودم

اگر رسید صدایت به شور عشق بگو
مرا رها نکند لحظه ای به حال خودم

شب معاشقه قرآن به سر بگیر و بخوان
که رزق گریه بگیرم برای سال خودم

قرار بود من و تو به آسمان برسیم
مرا ببخش که این گونه خود وبال خودم
::
شبی به لطف علی می رسم به صحن نجف
تمام عمر خوشم با همین خیال خودم

 


۱۸ تیر ۱۳۹۴ ۲۳۳۷ ۱

بسيار به عمرم رمضان آمده رفته...

 
جان آمده رفته، هيجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته
 
احيا نگرفتم تو بگو چند فرشته
صف از پي صف تا به اذان آمده رفته؟
 
پلکي زده ام خواب مرا آمده برده
پلکي زده ام نامه رسان آمده رفته
 
امسال نبرده ست مرا روزه، فقط گاه
بر لب عطشي مرثيه خوان آمده رفته
 
من در به در او به جهان آمده بودم
گفتند: کجايي؟! به جهان آمده رفته!
 
ترسم که به جايي نرسم اين رمضان هم
بسيار به عمرم رمضان آمده رفته...
 

۰۴ تیر ۱۳۹۴ ۳۲۵۳ ۲

راستی روزه مگر چیست؟ همین خانه تکانی

تشنه ام این رمضان تشنه تر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی

لیلةالقدر عزیزی ست بیا دل بتکانیم
راستی روزه مگر چیست؟ همین خانه تکانی

ماه کنعان ندهد سلطنت مصر فریبت
تو چرا مثل پدر نیستی ای یوسف ثانی؟

نیست تقصیر عصا، معجزه ی موسوی ات نیست
کاش می شد که شعیبت بپذیرد به شبانی

بی نشانان زمین، زنده به گوران زمانیم
همه همسایه ی مرگیم، همین است نشانی

 


۳۰ خرداد ۱۳۹۴ ۱۷۲۸ ۰

می توانیم در این ماه به قرآن برسیم

رمضان است رفیقان! همه بیدار شویم  
همه بیدار در این فرصتِ سرشار شویم
 
زیر سنگینی اعمالِ پریشان مُردیم
رمضان است، بیایید سبک بار شویم
 
می توانیم در این ماه به قرآن برسیم
می توانیم در این ماه، علی وار شویم
 
ماهِ مهمانیِ حقّ است، بیایید همه
تا نمک خورده ی این سفره ی افطار شویم
 
چشم ها را بتکانیم در این ماهِ زلال
با دو آیینه همه راهیِ دیدار شویم
 
نفَسی حق بکنید ای همه ناهمواران!
تا در این ماهِ مبارک همه هموار شویم
 
زین کنیم اسب، رفیقان! سفری در پیش است
جای اُتراق نَه این جاست، خبردار شویم
 
سِرِّ سی جزء به سی روز فرو می آید
هان! رفیقان! همه آیینه ی اسرار شویم
 
یازده ماه گذشت و خبر از عشق نشد
با خداوند، در این ماه مگر یار شویم
 
رمضان است رفیقان! همه بیدار شویم
همه بیدار در این فرصتِ سرشار شویم

 


۲۸ خرداد ۱۳۹۴ ۲۱۸۷ ۱

نفس کافر کیش من گبر است، نصرانیش کن

آبی چشمان من ابری ست، بارانیش کن
مثل یک دریای بی آرام، طوفانیش کن
 
عشق من! بی تو دلم پوسید در مرداب شهر
با جنون نا به هنگامی بیابانیش کن
 
خلوت من دیرگاهی مانده بی تو سوت و کور
محفل اشکی بیارای و چراغانیش کن
 
طبع من خفته ست در فصلی که فصل رویش است
خوب من! بیدار از خواب زمستانیش کن
 
در دلم شور دو بیتی های «بابا» مانده است
با قلندر مشربی، مشتاق عریانیش کن
 
تا مسلمانی فرا رویم هزاران مرحله است
نفس کافر کیش من گبر است، نصرانیش کن
 
تا خدایی یک قدم مانده است، ابراهیم من!
سدّ راه توست اسماعیل، قربانیش کن
 
گر چه در سودای سامانی سر پروانه نیست
قطره تا دریا شود «عمّان سامانیش» کن

۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۲۶۴۲ ۰

خدایا! دلم را...

خدایا! دلم را
به آغاز سرسبزیِ خاک
به آغاز یک فصلِ نو باز گردان
خدایا!
مرا با بهاری دگرگونه آغاز گردان!


۲۶ اسفند ۱۳۹۳ ۳۶۳۵ ۱

آرام‌تر شدم.

با نم نم دعا

آرام ، تر شدم؛

آرام‌تر شدم.

 


۰۳ بهمن ۱۳۹۳ ۲۲۰۳ ۰

آفتابی بفرست...

 

آفتابی بفرست
برف‌گیر است دلم.

 


۲۹ دی ۱۳۹۳ ۲۰۱۴ ۰

در آن "مقام" از این دل شکسته نام برید

به نینوای حسین از "شفق" سلام برید
سلام خسته دلی را به آن امام برید

"ز تربت شهدا بوی سیب می آید"
مرا به یدن آن روضة السلام برید

شکسته بسته دعای من از اثر افتاد
خبر به حضرت مولا از این غلام برید

معاشران! دل من، جای مانده در حرمش
مرا دوباره به آن مسجدالحرام برید

در آن حریم که هفتاد رنگ، گل دارد
به خون نشسته نگاهی بنفشه فام برید

در آن حریم مقدس، دوباره شیعه شوید
به شهر نور رسیدید، فیض عام برید

اگر که علقمه در موج خیز اشک شماست
برای ساقی لب تشنه یک دو جام برید

به دست های علمدار کربلا سوگند
مرا دوباره به پابوس آن "مقام" برید

به یک اشاره ی او کارها درست شود
در آن "مقام" از این دل شکسته نام برید

زبان حال "شفق" شعر "شمس تبریز" است
"به روح های مقدس ز من پیام برید"


۱۶ آذر ۱۳۹۳ ۲۲۸۰ ۰

ز هر گناه به درگاهت اي خدا، توبه


ز هر گناه به درگاهت اي خدا، توبه
مباد از دل من، يک نفس جدا توبه

دگر تبار دلم سبز مي شود چون دشت
گرفته دامن انديشه ي مرا، توبه

اگر سرود ستايش به شعر من پيچيد
از اين ستودن بيهوده بارها، توبه

ز دست عُجب و ريا و تکبّر  و تقصير
به سوي عفو تو يا رب! جدا جدا، توبه

سرم به زانوي توبه نشسته شب تا صبح
که هست درد مرا بهترين دوا، توبه

اگر ز کوچه ي بيگانگان گذر کردم
به پيشگاه تو اي يار آشنا، توبه!

اگر به ظلمت تقصير ايستادم تلخ
به ذکر توبه نشستم، خدا! خدا! توبه

قبول کن!که تو را تا حسين خواهد برد
قسم به سرخي تاريخ کربلا؛توبه

ز قلب قافله اي کور، تا  قبيله ي نور؟
ببين! تو را ز کجا برد تا کجا! توبه!

 


۱۲ مهر ۱۳۹۳ ۳۲۵۶ ۰

«اسم شب» نجوا بود


شب
چه آهسته قدم بر می داشت
«اسم شب» نجوا بود

 


۳۰ مرداد ۱۳۹۳ ۳۰۸۷ ۰

که از نافه، مُشک ختن آفریدی

خدا! از تو ممنون و متشکّرم من
تو طنّاز شيرين سخن آفريدي
 
مگر شاعران کارشان سکّه باشد
هزاران هزار انجمن آفريدي
 
به منظور گُل خوردن تيم ملي
هزاران زمین چمن آفریدی
 
برای جلوگیری از عِرق ملّی
کنار زمين، رخت کن آفريدي
 
تو از آدم و همسرش، مردماني
خفن در خفن در خفن آفريدي
 
زدی روی دست همه عطرسازان
که از نافه، مُشک ختن آفریدی
 
مگر کم شود روي گردن کلفتان
رقيب بشر، کرگدن آفريدي
 
مگر تار و ني را به عزّت رساني
«جليل» آفريدي، «حسن» آفريدي
 
بشر را شما، نرم، مانند اسفنج
دلش را ولي از چُدن آفريدي
 
شما «کدکني» را به شهرت رساندي
نسيم آفريدي، گون آفريدي!
 
شما در دهان بشر، اصل و مرغوب
دو فروند فندق شکن آفريدي
 
به منظور ارشاد اين خلق گمراه
به ما لطف کرديّ و وَن آفريدي
 
بني آدم از روح خود تا نترسد
بر آن روکشي مثل تن آفريدي
 
کمي خاک مرغوب فردوس را هم
به گُل پرچ کرديّ و زن آفريدي
 
از آن زن که در بيت قبلي سرشتي
شبي شاعري مثل من آفريدي!
 

 


۱۲ مرداد ۱۳۹۳ ۱۳۰۰ ۰

این بنده ی ‌رو ‌سیاه بر ‌مي‌‌گردد

شوری به دل پر ‌تب و تابم دادی

همواره تو رزق بی حسابم دادی

هر ‌چند اطاعتت نکردم هرگز

هربار که ‌خواند‌مت جوابم دادی

 

هستيم هميشه از حضورت غافل

اما شده الطاف تو ما را شامل

«يا غافِر! شَرّنا اِليکَ صاعِد

يا راحم! خَيرُکَ اِلَينا نازِل»

 

یا رب به ‌د‌ل ‌سیا‌هم ‌ار‌ز‌ش داد‌ی

این ‌مر‌تبه ‌هم ‌شوق ‌نیا‌یش داد‌ی

بی ‌شر‌می ‌من گذ‌شته از ‌حد اما

هر ‌بار ‌به ‌من جر‌ئت ‌خوا‌هش داد‌ی

 

با آ‌ن ‌که ‌عباد‌تم ‌ملا‌ل ‌انگیز ‌ا‌ست

ره ‌تو‌شة ‌ا‌عمالم ‌ا‌گر ‌ناچیز ‌ا‌ست

مهر ‌تو ‌نجات ‌بخش ‌من ‌خوا‌هد ‌شد

یار‌ب د‌لم ‌ا‌ز ‌محبتت ‌لبریز ا‌ست

 

این بندة ‌رو ‌سیاه بر ‌مي‌‌گردد

از جادة ا‌شتباه بر مي‌گردد

افتاده ‌ز پا ‌ا‌گرچه در بی ‌راهه

یک روز ولی به راه بر ‌مي‌‌گردد

 

با این دل ‌مر‌ده ‌و ‌کویر‌ی ‌چه ‌کنم

با ‌ا‌ین ‌همه ‌جر‌م ‌و ‌سر ‌به ‌زیری چه ‌کنم

«مِن اَینَ لِیَ ‌ا‌لنَّجا‌ت یا ‌ر‌ب یا ‌ر‌ب»

تو دست مرا اگر نگیر‌ی چه ‌کنم؟

 

بر ‌پا‌ست ‌همیشه ‌ها‌ی ‌و ‌هویم ‌اما...

دا‌ئم بد ‌ا‌ین ‌و آن بگویم اما...

مولا! نشده زشتی اعمالم را

یک ‌با‌ر ‌بیاور‌ی به رویم اما...

 

هر روز فرشته اي صدايم زده است

آرام به روي شانه هايم زده است

هر بار که خواستم به سويت آيم

اين نفس چه بندها به پايم زده است

 

نفس ‌ا‌ست ‌که ‌در‌گیر ‌غرور‌م ‌کر‌د‌ه ‌ست

این تیر ‌معا‌صی ‌ا‌ست کور‌م ‌کر‌د‌ه‌ ست

«فرِّق بینی و بینَ ذَنبی یار‌ب»

از درگه ‌تو گناه دور‌م ‌کر‌د‌ه‌ ست

 

در وادي جهل و معصيت حيرانيم

اما به گمان خويشتن انسانيم

در توشة ما يک عمل صالح نيست

والعصر! تمام عمر در خسرانيم

 

از کينة اين و آن دلم پُر! تا کي؟

از من همه دلشکسته، دلخور! تا کي؟

اين عمر گران نيز زوالي دارد

افزون طلبي، جهل، تفاخر؟ تا کي؟

 

بگذا‌ر ‌د‌ل ‌ا‌ز ‌بند ‌غم ‌آ‌زاد شود

ویرانة دل به ‌لطفت آباد ‌شود

در ‌شعلة آ‌تشم ‌مسوزان ‌یا ‌ر‌ب

آر‌ی ‌مپسند ‌د‌شمنت شاد شود

 

گفتم ‌که ‌بر‌ا‌ی خا‌طر ‌ا‌و ‌بايد ...

گفتم ‌ببر‌م ‌تو‌شة ‌نيکی ‌شا‌يد ...

ا‌فسو‌س ‌نماند ‌فر‌صتی تا ‌حتی ...

هيهات که ‌عمر ‌ر‌فته کی باز آيد؟

 

عالم همه در سير کمال ست اي دوست

در کشف حقايقي زلال ست اي دوست

زنگار دل ماست وبال پر ما

آئينه شدن شرط وصال ست اي دوست

 


۲۸ تیر ۱۳۹۳ ۵۰۰۲ ۲

آی تیغ بی حیا!شرم کن وضو بگیر

ای سجود باشکوه و ای نماز بی نظیر
ای رکوع سربلندو ای قیام سر به زیر
 
در هجوم بغض ها ای صبور استوار
در میان تیرها ای شکست ناپذیر
 
شرع را تو رهنما، عقل را تو رهگشا
عشق را تو سر پناه، مرگ را تو دستگیر
 
فرش آستانه ات بوریایی از کرم
تخت پادشاهی ات دستبافی از حصیر
 
کیست این یگانه مرد، این غریب شب نورد
این که آشنای اوست هم صغیر و هم کبیر
 
کاش قدر سال بود آن شب سیاه و تلخ
آسمان تو غافلی زان طلوع ناگزیر
 
بعد از او نه من نه عشق، از تو خواهم ای فلک
یا ببندی ام به سنگ، یا بدوزی ام به تیر
 
دست بی وضو مزن بر ستیغ آفتاب
آی تیغ بی حیا! شرم کن وضو بگیر
 
لَختی ای پدر درنگ، پشت در نشسته اند
رشته های سرد اشک کاسه های گرم شیر 

۲۶ تیر ۱۳۹۳ ۲۶۴۷ ۳

اين سحرها آسمان گم مي شود در بال ما


السلام اي ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو مي گرديم و تو دنبال ما

ماه پيدا، ماه پنهان، ماه روشن، ماه گم
رؤيت اين ماه يعني نامه ي اعمال ما

خاصه اين شب ها که ابر و باد و باران با من است
خاصه اين شب ها که تعريفي ندارد حال ما

کاش در تقدير ما باشد همه شب هاي قدر
کاش «حوّل حالنا»يي تر شود احوال ما

اين سحرها در زلال ربّنا گم مي شويم
اين سحرها آسمان گم مي شود در بال ما

ما به استقبال ماه از خويش تا بيرون زديم
ماه با پاي خودش آمد به استقبال ما

گوشه ي چشمي به ما بنماي اي ابرو هلال
تا همه خورشيد گردد روزي امسال ما


۱۶ تیر ۱۳۹۳ ۲۳۲۵ ۱

گفتند او نشانیِ شب های قدر بود

 

پاشیده اند عطر دعا، باز در زمین
آنک دوباره قافله ی ناز در زمین
 
صبح و سلام می رسد از آسمان، ببین
آورده اند یک سحر آواز، در زمین
 
هر شب هزار ماه، به ما سجده می برند
در حسرتِ شکفتن یک راز، در زمین
 
رازی که آن سپیده دم از سینه ی علی(ع)
بر لب رسید و رفت، به اعجاز در زمین
 
گفتند او نشانیِ شب های قدر بود
گفتیم مانده روزنه ای باز در زمین
 
شاید شبی، بشارتی از آسمان رسید
چون یازده نشانه ی پرواز در زمین

۱۵ تیر ۱۳۹۳ ۱۸۱۵ ۱

ما مانده ايم و حسرت پرواز تا خدا

 

يادش به خير شوق وصالي كه داشتيم

باران اشك هاي زلالي كه داشتيم

 

يادش به خير حال خوش دل شكستگي

چشمان خيس و بغض سفالي كه داشتيم

 

بوي كوير مي دهد اين روزها دلم

كو آن هواي پاك شمالي كه داشتيم

 

 

از دشت لحظه ها چقدر توشه چيده ايم

از روز و ماه و هفته و سالي كه داشتيم

 

مانند ابر مي گذرد كاروان عمر

از دست رفته است مجالي كه داشتيم

 

ما مانده ايم و حسرت پرواز تا خدا

چيزي نمانده از پر و بالي كه داشتيم

 

شام فراق با دل عاشق چه مي كند

يادش به خير صبح وصالي كه داشتيم

 

 

 

 


۱۳ تیر ۱۳۹۳ ۲۲۷۷ ۲

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

 

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

 

بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا

از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است

 

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

 

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

 

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

 


۱۳ تیر ۱۳۹۳ ۲۴۱۵۲ ۷

به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهد

 

صفای اشک به دلهای بی شرر ندهند

به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهد

 

امیر قافله ی اشک چشم بیدار است

به دست هر صدفی رشته ی گهر ندهند

 

هوای چشم تو ای گل هنوز بارانی ست

چرا به مرغ گرفتار این خبر ندهند؟

 

مباد خون تو ای گل، نصیب خار مباد

به دست هر مژه ای پاره ی جگر ندهند

 

ز شرم روی تو گلها ز شاخه می ریزند

بگو که قافله را از چمن گذر ندهند

 

به دست سرو امان نامه ی تهیدستی ست

که گفته است که آزادگان ثمر ندهند؟

 

مراد اهل نظر گنج بی نیازی هاست

به عالمی نظر کیمیا اثر ندهند

 

چه جای ناله که در بارگاه استغنا

مجال آه به دلهای شعله ور ندهند

 

چو شمع رشته ی باریک عمر می سوزد

چرا مجال به «پروانه» تا سحر ندهند؟

 


۱۲ تیر ۱۳۹۳ ۲۷۳۷ ۰

با من هميشه ماندي و نشناختم تو را

 

من را هميشه خواندي و نشناختم تو را

از غصه ها رهاندي و نشناختم تو را

 

اين بنده ی اسير معاصي و نفس را

از درگهت نراندي و نشناختم تو را

 

بی یاد تو گذشت همه عمر من ولی

با من هميشه ماندي و نشناختم تو را

 

بر خان رحمت و کرم و استجابتت

عمري مرا نشاندي و نشناختم تو را

 

شب هاي جمعه تو نمک اشک و روضه را

بر جان من چشاندي و نشناختم تو را

 

با رأفت و بزرگي و آقائيت مرا

تا کربلا رساندي و نشناختم تو را

 

 


۱۲ تیر ۱۳۹۳ ۱۸۸۸ ۰
صفحه 3 از 4ابتدا   1  2  [3]  4  انتها