اشعار محمدمهدی سیار

من راز که ام که اینچنین پنهانم؟ / محمدمهدی سیار

شب آمده با تمام تنهایی من
شب آمده هم کلام تنهایی من
شب آمده تنهایی تو نامش چیست؟
دلتنگی توست نام تنهایی من

دل آیه ی ناگاهی و ناآگاهی ست
دفترچه ی خاطرات خاطرخواهی ست
دل بی غم عشق، قصه ی بی هیجان
دل بی غم عشق برکه ی بی ماهی ست

دیری ست منِ خاک نشین پنهانم
در نه توی افلاک و زمین پنهانم
حتی خودم از خودم ندارم خبری
من راز که ام که اینچنین پنهانم؟

گشتم همه شهر را سراسر گشتم
گشتم همه عمر این در و آن در گشتم
یک نامه ی محرمانه از خویش به خویش
من آمدم و رساندم و برگشتم

233 0 3.38

آهسته در گوشم کسی گفت: اسم شب صبح است! / محمدمهدی سیار

ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!

رودیم و أشهد گفتن ما بر لب دریاست
ننگ است ما را مرگ در مرداب بسترها

پیشانی ما خط به خط، خط مقدم بود
ما را سری دادند سرگردان سنگرها

آهسته در گوشم کسی گفت: اسم شب صبح است!
ناگاه روشن شد دو عالم از منورها

روشن برآمد دستمان تا در گریبان رفت
از سینه سوزان برآوردیم اخگرها

مشت اسیران زمین را باز خواهد کرد
سنگی که می افتد به دنبال کبوترها

خواب غریبی دیده ام، خواب ستاره... ماه...
خوابی برایم دیده اید آیا برادرها؟!
 

721 0 4

سست است خانه همه عنکبوت‌ها / محمدمهدی سیار

پیوند مهر و عهد وفا را گسسته‌اند
بر سفرۀ کریم نمکدان شکسته‌اند

سست است خانۀ همۀ عنکبوت‌ها
گیرم که گرد «نخل طلا» تار بسته‌اند

بانگ «رضا، رضا»ست تپش‌های قلب ما
امروز حرمت دل ما را شکسته‌اند

در آستین واقعه ما دست غیرتیم
از تیغ انتقام مپندار رسته‌اند

500 1 5

آن کس که داشت نذر شهادت شهید شد / محمدمهدی سیار


نقاره می‌زنند...چه شوری به پا شده‌ست؟
نقاره می‌زنند...که حاجت‌روا شده‌ست؟

نقاره می‌زنند...نوای جنون کیست؟
بر سنگفرش صحن حرم خط خون کیست؟

آهنگ دیگری‌ست که نقاره می‌زند
خون کبوتری‌ست که فواره می‌زند

هنگامه تقرب حبل‌الورید شد
آن کس که داشت نذر شهادت شهید شد

آمد حرم، رضای رضا را گرفت و رفت
در دم برات کرب و بلا را گرفت و رفت

ای تشنه‌لب شهید! زیارت قبول، مرد!
دیدی تو را چگونه شهادت قبول کرد؟

عشاق دوست غسل زیارت به خون کنند
سرمست عطر یار، هوای جنون کنند

چاقوی کفر در کف تکفیر برق زد
جادوی غرب، شعله به شب‌های شرق زد

گر ابن ملجمی به مرادی رسد چه باک؟
حاشا که اوفتد علم «یا علی» به خاک

حاشا که دست تفرقه مسحورمان کند
از گرد آفتاب حرم دورمان کند

هم‌سنگریم و همدم و همراه و هم‌قسم
آری به خون فاطمیون حرم قسم

1113 1 4.08

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود ... / محمدمهدی سیار

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود ...
این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود

ای کاش این روایت پر غم سند نداشت
بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ  بود

ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز
مانند گرگ قصه ی کنعان دروغ بود

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار، کاش
بر جان باغ داغ زمستان دروغ بود ...
15199 29 3.85

مترس از موج، بسم الله مجريها و مُرسيها / محمدمهدی سیار

در اين كشتي درآ، پا در ركاب ماست درياها
مترس از موج، بسم الله مجريها و مُرسيها

اگر اين ساحران اطوار مي ريزند طوْري نيست!
عصا در دست اينك مي رسند از كوه موسي ها

 زمين آسمان جُل را به حال خويش بگذاريد
كسي چشم انتظار ماست آن بالا و بالاها

بيايد هر كه از فرهاد شيرين عقل تر باشد
نيايد هيچ كس جز ما و مجنون ها و ليلاها

 همين از سر گذشتن سرگذشت ماست پنداري
همين سرها... همين سرهاي سرگردان صحراها

شب قدري رقم زد خون ما تقدير عالم را
كه همرنگ غروب ماست صبح سرخ فرداها

5450 4 4.06

در این زمانه مرگ سفید، مرگی سرخ! / محمدمهدی سیار

برای شهید محسن فخری زاده

غروب بود که از ره رسید مرگی سرخ
در این زمانه ی مرگ سفید، مرگی سرخ!

در این زمانه ی منع عبور و منع مرور
خوشا گشایش راهی چنین به قلعه ی نور

شکست صولت سرما...مگر بهار شده ست؟
که باز دامن البرز لاله زار شده ست

چه شعله ای ست چنین پر شرر دماوندا!
چه آتشی ست تو را در جگر دماوندا!

چقدر لاله دمیده ست...داغ تازه ی کیست؟
گدازه های پراکنده ی جنازه ی کیست؟!

چه سرخ میشکفد آتش سرازیرت
گدازه های تن آرش کمانگیرت

تو کوه نور شدی...تو حرا شدی کم کم
دهان گشوده به إقرأ و ربک الأکرم

«احد» شدی تو و رقصید «هند» و عصیانش
که بر کشد جگر حمزه را به دندانش
...

فغان اگر نرمانیم بدسگالان را
برادران سگ زرد را...شغالان را

به قاتل تو چه پیغامی و چه پسغامی؟!
سخن مباد مگر دشنه ای و دشنامی
 
624 3 4.09

آخر که خواست از او ما را بیافریند / محمدمهدی سیار

آخر که خواست از او ما را بیافریند؟
آدم بیافریند، حوا بیافریند

خود آفرید و خود نیز بر خویش آفرین گفت
می خواست هر چه خوبی ست یک جا بیافریند

خود آفرید و آن گاه از خویش راند ما را
تا بلکه بر زمین هم غوغا بیافریند

از خویش راند ما را، آنگاه خواند از نو!
خوش داشت آدمی را شیدا بیافریند

خوش داشت آدمی را ویلان کوه و صحرا
یا در شلوغی شهر تنها بیافریند ...

غوغا شدیم غوغا ... شیدا شدیم شیدا ...
تنها شدیم تنها ... ها، تا بیافریند

باری، چنان که پیداست، می خواست بی کم و کاست
مجنون بیافریند ... لیلا بیافریند ...
4996 17 3.62

کجاست خانه من هرچه هست اين جا نيست / محمدمهدی سیار

 
کجاست خانه ي من؟ هرچه هست اين جا نيست
يکي به ماه بگويد که راه پيدا نيست
 
غريب نيست به چشم من آسمان و زمين
ولي نه... شهر و ديار من اين طرف ها نيست
 
نشسته گرد سفر روي شانه ي روحم
رفيق راه من اين جسم بي سر و پا نيست
 
تمام شهر به تعبير خواب سرگرمند
کسي معبّر بيداري من اما نيست
 
کسي نگفت سؤال جوابهايم را
به جمله ها خبري از چرا و آيا نيست
 
ز ريگ ريگ بيابان شنيده زخم زبان
حريف درد دل رود غير دریا نيست
 
6601 9 4.31

امسال دوریم از تو... لابد حکمتی دارد / محمدمهدی سیار


امسال دوریم از تو... لابد حکمتی دارد
باشد، ولی عاشق دل کم‌طاقتی دارد

مشتاقی و مهجوری و دلتنگی و دوری
این قسمت ما بود... هر کس قسمتی دارد

جز آه چیزی در بساطم نیست، اما آه...
گویند آهِ دلشکسته قیمتی دارد

نذر زیارت داشتم از جانب «سردار»
اینک ولی او با ضریحت خلوتی دارد

این اربعین دنیا زیارتگاه یار ماست
هر گوشه‌ای یک دلشکسته حاجتی دارد
 
2006 1 3.89

ننگ است ما را مرگ در مرداب بسترها / محمدمهدی سیار

ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!

رودیم و أشهد گفتن ما بر لب دریاست
ننگ است ما را مرگ در مرداب بسترها

پیشانی ما خط به خط، خط مقدم بود
ما را سری دادند سرگردان سنگرها

آهسته در گوشم کسی گفت: اسم شب صبح است!
ناگاه روشن شد دو عالم از منورها

روشن برآمد دستمان تا در گریبان رفت
از سینه سوزان برآوردیم اخگرها

مشت اسیران زمین را باز خواهد کرد
سنگی که می افتد به دنبال کبوترها

خواب غریبی دیده ام، خواب ستاره... ماه...
خوابی برایم دیده اید آیا برادرها؟!
1742 0 5

جا مانده‌ام در این شب یلدا بدون تو / محمدمهدی سیار

جا مانده‌ام در این شب یلدا بدون تو
راهم نمی‌دهند به فردا بدون تو

دل می‌کشم فقط به سر انگشت یخ‌زده
بر شیشه پر از مهِ دنیا بدون تو

دردی‌ست بی شکایت و مرگی‌ست بی‌شکوه
این زنده ماندنِ منِ تنها بدون تو

حسرت‌گدازِ یک نفس راحتم که آه...
قسمت نبود با تو و حاشا بدون تو!

حق داشتی ندیده بگیری تو هم مرا
دنیای من نداشت تماشا بدون تو

زار و نزار می‌گذرد روزگار من
تقویم روزهای مبادا... بدون تو...
2009 5 4.35

مرگ بر آمریکا / محمدمهدی سیار


مرگ بر
تازیانه ها
تازیانه های بی امان
به گرده های بی گناه بردگان

مرگ بر
مرگ ناگهانی
صد هزار زندگی
-در یكی دو ثانیه-
با سقوط علم از آسمان!

مرگ بر
كشتن جوانه ها


مرگ بر
انتشار سم
در زلال رودخانه ها

مرگ بر فصاحت دروغ
مرگ بر
بوق های بووووق

مرگ بر
سیم های خاردار و كشتزارهای مین


مرگ بر
گورهای دسته جمعی و
بندهای انفرادی زمین

مرگ بر بریدن نفس
مرگ بر قفس
مرگ بر شکوه خار و خس
مرگ بر هوس
مرگ بر حقوق بی بشر
مرگ بر تبر
مرگ بر شراره های شر
مرگ بر سفارت شنود
مرگ بر
کودتای دود


زنده باد زندگيِ او
زنده باد زندگيِ من... تو... ما

یك كلام:
مرگ بر
آم...ری...كا

مرگ بر ابولهب
مرگ بر یزید و شمر و ابن سعد


مرگ بر
زاده ی زیاد
بگو بلند: بیش باد!

مرگ بر
قطعنامه های بستن فرات
قحط آب

مرگ بر
تیر مانده بر گلوی كودك رباب

مرگ بر
قتل خنده های روشن علیرضا

مرگ بر گلوله ای که خط کشید
روی خاطرات آرمیتا

یك كلام:
مرگ بر
آمریكا
 

8938 3 4.18

سنگین شده است خواب بی موقع من / محمدمهدی سیار

از هوش ببر مرا و هشیارم کن
در باغ برآ و محو دیدارم کن

سنگین شده است خواب بی موقع من
آه ای گل ساعتی! تو بیدارم کن

 
798 0

از باد مباد آنکه کمتر باشیم / محمدمهدی سیار

حیف است در این چمن سبویی نکشیم
دامان طرب بر لب جویی نکشیم

از باد مباد آنکه کمتر باشیم
در گنبد لاجورد «هو» یی نکشیم
1020 0 5

هر منظره ای شگفت و بی تکرار است / محمدمهدی سیار

هر سو که نگاه می کنم دیدار است
هر منظره ای شگفت و بی تکرار است

امروز من و سربه هوایی هایم
امروز که آسمان پرستوزار است
996 0 1

باید که غنیمت شمریم این دم را / محمدمهدی سیار

جان است، سلام تازه ی جانان است
«آن» است همان دقیقه ی پنهان است

باید که غنیمت شمریم این دم را
این باد بهاری نفس رحمان است

نفس رحمان (نفس الرحمان) از اصطلاحات لطیف عرفان نظری است، به معنای نخستین و جامع ترین تجلی خداوند در آفرینش
1686 1 5

اسرار دل زمین شنیدن دارد / محمدمهدی سیار

هرگوشه گلی قصد دمیدن دارد
اسرار دل زمین شنیدن دارد

الساعه بیا ببین که امروز زمین
فردای قیامت است، دیدن دارد
1630 0 3.17

فروردین است، گل فراوان شده است / محمدمهدی سیار

صحرا گُله به گُله چراغان شده است
فروردین است، گل فراوان شده است

بابونه... نسیم... لاله... بلبل... گنجشک
صحرا بنگر پیمبرستان شده است
1092 0 5

من می دانم سرت شلوغ است ولی... / محمدمهدی سیار

گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینه ی مات بده

من می دانم سرت شلوغ است ولی
گاهی به خودت وقت ملاقات بده
1629 1 4.5

آن پرسش سرگشته ی بی هنگامم / محمدمهدی سیار

افتان، خیزان، در پی آرامش خویش
حیران، حیران، گم شده ی خواهش خویش

آن پرسش سرگشته ی بی هنگامم
پرسان پرسان در طلب پرسش خویش
1868 0

من بغض مسافری پریشان حالم / محمدمهدی سیار

نه هم نفسی نه همدم و همراهی
تا گریه کنم نه خلوت دلخواهی

من بغض مسافری پریشان حالم
در غربت شهر بی زیارتگاهی
1185 0 4.5

اینک من و این دل، نگران های جهان / محمدمهدی سیار

در گوشه ی پرتی از جهان های جهان
اینک من و این دل، نگران های جهان

باری ست به دوشمان که پیشش کاهی ست
کوهستان ها و کهکشان های جهان
1019 0

گشتم همه عمر این در و آن در، گشتم / محمدمهدی سیار

گشتم همه شهر را سراسر، گشتم
گشتم همه عمر این در و آن در، گشتم

یک نامه ی محرمانه از خویش به خویش
من آمدم و رساندم و برگشتم
1186 0 5

من کیستم این میانه؟ انسان... انسان / محمدمهدی سیار

صحرا، جنگل، پرندهف گل، رود روان...
خورشید، درخت، سنگ، دریا، باران

من کیستم این میانه؟ انسان... انسان
نقاشی ناتمام دیوار جهان
1124 0 2

انگشت اشاره سوی لب برد فقط... / محمدمهدی سیار

این دام سکوت بود یا بوسه؟... نگفت
پیغام سکوت بود یا بوسه؟... نگفت

انگشت اشاره سوی لب برد فقط...
هنگام سکوت بود یا بوسه؟... نگفت
980 0 4

راهی شده است تا به دریا برسد / محمدمهدی سیار

راهی شده است تا به دریا برسد
جوشان و خروشان به تماشا برسد

جان می دهد اما به نخستین بوسه
این رود اگر تا لب دریا برسد
905 0 3.67

خط... فاصله... خط... فاصله...خط...فاصله...خط / محمدمهدی سیار

شهر از پی شهر در هوایت راندم
داغ دل خود را همه جا گرداندم

خط... فاصله... خط... فاصله...خط...فاصله...خط
من سطر به سطر، جاده ها را خواندم
831 0

رازی ست... نه... غنچه ای... نه... زخمی ست دلم / محمدمهدی سیار

داغی ست دلم، نهفته مانَد بهتر
دردی ست دلم، نگفته ماند بهتر

رازی ست... نه... غنچه ای... نه... زخمی ست دلم
یا هر سه... که ناشکفته ماند بهتر
795 0 5

شب آمده، تنهایی تو نامش چیست؟ / محمدمهدی سیار

شب آمده با تمام تنهایی من
غم آمده هم کلام تنهایی من

شب آمده، تنهایی تو نامش چیست؟
دلتنگی توست نام تنهایی من
1711 0 5

معلوم نمی کنی که تا کی باید... / محمدمهدی سیار

ای سبز بهار! سردی دی تا کی؟
خاموش بماند نفس نی تا کی

معلوم نمی کنی که تا کی باید
بی تاب بپرسم از تو تاکی... تا کی؟

 
2360 0 5

شعر مهدوی محمدمهدی سیار - بی رؤیت روی او بلاتکلیفم / محمدمهدی سیار

بی تاب تر از جان پریشان در تب
بی خواب تر از گردش هذیان بر لب

بی رؤیت روی او بلاتکلیفم
مثل گل آفتابگردان در شب
3648 0 3.63

آتش زدی به جان جهانی، چه کرده ای / محمدمهدی سیار

ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
درد سر است سر که نیفتد به پای یار

از نو رسیده است خبرهای داغ...آه
از نو رسیده است خبرهای داغدار

تو سر رسیده ای و ورق خورده سررسید
شد ابرویت هلال محرم در این دیار

آخر چگونه زیسته بودی که داده جان
جان دادنت به پیکر بی روح روزگار

آخر چگونه زیسته بودی که برده ای
از چنگ این زمانه چنین مرگ شاهوار

در چشمهای حسرتیان خیره مانده ای
شرم از تو کشتمان، نگهت را نگاه دار

آتش زدی به جان جهانی، چه کرده ای
با آن نگاه نافذ آتش به اختیار!
 
1685 0 4.58

خطوط آخر نهج البلاغه ریخت به خاک / محمدمهدی سیار

امام، رو به رهایی... عمامه روی زمین
قیامتی شد -بعد از اقامه- روی زمین

خطوط آخر نهج البلاغه ریخت به خاک
چکید خون خدا در ادامه روی زمین ...

خودت بگو، به که دل خوش کنند بعد از تو
گرسنگان «حجاز» و «یمامه» روی زمین*

زمان به خواب ببیند که باز امیرانی
رقم زنند به رسم تو نامه روی زمین:

«مرا بس است همین یک دو قرص نان ز جهان
مرا بس است همین یک دو جامه روی زمین...»**

تو رفته ای و زمین مانده است و ما اینک
و میزهای پُر از بخشنامه ... روی زمین!



*«هیهات اگر طمع، مرا به گزیدن خوردنی ها کشاند، در حالی که شاید در حجاز یا یمامه گرسنه ای حسرت گرده نانی برد و یا وعده ای سیر نخورد.»(نهج البلاغه، نامه45)
** «بدانید که امام شما از دنیایش به دو جامه فرسوده و دو قرص نان بسنده کرده است»(نهج البلاغه، نامه45)

5490 1 4.52

اين زخمِ ناگهان كه دهان باز كرده است / محمدمهدی سیار

خاموش لب به هجو جهان باز كرده است
اين زخمِ ناگهان كه دهان باز كرده است
 
چشمم بساط چشم فرو بستن از جهان
در اين جهان چشم چران باز كرده است
 
اشكم بر آمد از پس گفتن، چه خوب هم...
طفلك اگرچه دير زبان باز كرده است
 
اين چاكِ پيرهن كه از آن شرم داشتيم
خود لب به پاك بودنمان باز كرده است
::
من خود به چشم خويش شنيدم هزار بار
هر غنچه اي لبي به اذان باز كرده است
 

2246 0 4.33

چشمشون به اون ور آبه هنوز / محمدمهدی سیار

از کتاب درسیای بچگیام
چیزی یادم نمیاد جز یه نگاه
که همون صفحه اول میدرخشید مث ماه

پیرمرد چشم امیدش به ما بود
امیدش به ما دبستانیا بود

با هزارتا آرزو چشم امیدش میشدیم
توی بازیای بچگی شهیدش میشدیم

حالا ما بزرگ شدیم حال امیدتو بپرس
حال و احوال کوچولوی شهیدتو بپرس
::
خوش نداشتیم عکس ماهت
روی سکه ها وکنج اسکناسا بشینه
زینت قابای خاتم بشه و
روی میز باکلاسا بشینه

عکستو قاب میگیرن فقط تماشا میکنن
اسمتو میارن و رسمتو حاشا میکنن

چشم بیدار تو رو دیدن ولی
دلشون خوابه هنوز
بی خیال نگاه شرقی تو
چشمشون به اون ور آبه هنوز

این روزا دلم گرفته ولی باز
بغضمو می خورم و همراه پا برهنه ها داد می کشم:
حالا من چشم امیدم به توئه
من هنوز
انتظار فرج از نیمه ی خرداد می‌کشم

 

2417 0 4.67

شما به سایه ی باغات خویش خوش باشید / محمدمهدی سیار

مباد سفره ی رنگینتان کپک بزند
خلاف میل شما چرخکی فلک بزند

به پاسبان محل بسپرید نگذارد
گرسنه ای سر این کوچه نی لبک بزند

شما به پاکی ایمان خویش شک نکنید
درخت دین جماعت اگر شتک بزند

شما به سایه ی باغات خویش خوش باشید
اگر چه باز گلویی دم از فدک بزند

رها کنید علی را که مثل هر شب خویش
به زخم کهنه و نان جُوَش نمک بزند

امیر قافله گیرم که عزم جنگ کند
نشسته اند سواران، که را محک بزند؟!...
3470 1 4.5

تو یوسفی و مجازات یوسفی این است / محمدمهدی سیار

 

هنوز اسیر سکوت تواند زندان ها

و پایبند نگاهت دل نگهبان ها 

 

تو مثل یک نفس تازه حبس می گشتی

تویی که در نفست گم شدند توفان ها

 

چه خلوت خوشی...-آرام زیر لب گفتی-

و سجده کردی، جای تمام انسان ها

 

نشد طلوع کنی تا تو را طواف کنند

تقیه کار شدند آفتاب گردان ها

 

تو یوسفی و مجازات یوسفی این است

چنین دهند گواهی تمام قرآن ها

 

2731 1 4.25

بهاران من! چشم عید از تو روشن / محمدمهدی سیار

سلام ای بهاران از ره رسیده
چه گل ها که در پیشوازت دمیده

سلام ای که باران و لبخند با توست
که عطر سلام خداوند با توست

بهاران من! چشم عید از تو روشن
دل مادران شهید از تو روشن

چه گل های سرخی ست در آستینت
چه سروی ست هم سفره ی هفت سینت

نترسیده ایم از زمستان، بهارا!
بیا گل بنه یک به یک شاخه ها را

ببین باز کردیم مشت خزان را
رجزخوان شکستیم پشت خزان را

بهارا تمام است کار زمستان
نماندیم ما زیر بار زمستان

2194 0 5

صبور باش که فصل درخت سوزان است / محمدمهدی سیار

خبر رسيد که پاييز رو به پايان است
چه دلخوشيد؟ که اين اول زمستان است!

تو اي خزان زده جنگل، مخوان سرود سرور
صبور باش که فصل درخت سوزان است

نبود و نيست مرا همدمي که اين جنگل
نه جنگل است، که انبوه تک درختان است

چه گريه‌ها که نکردند ابرها تا صبح
به پشت گرمي اين غم که ماه پنهان است!

هواي هيچ دلي پرس و جوي دريا نيست
مدار پرسه ی اين جوي‌ها خيابان است

2115 0 4

ابراهیم در آتش / محمدمهدی سیار

 

پیر سپید موی سیه فام!
میراثدار رنج هزاره
ای کوه داغدار!
آتشفشان بغض هماره

اینک مبارکت
تاوان مهر حیدر کرار!
او گفته بود خود:
گر کوه دوستدار من آید
صد پاره می شود!
اینک مبارکت
در زیر سنگ واقعه ذکر احد احد

ای پیر! نام بت شکنی داری
بر تو سلام باد
وین آتش همیشه بر ابراهیم
برد و سلام باد

 

منبع: صفحه ی اینستاگرام شاعر

 

1738 0

ای برف!... ای شگرف! / محمدمهدی سیار

 

هوهو زنان بیا نفست حق!
پیر سپیدجامه رقصان!
ای برف!... ای شگرف!
آن کثرت همیشگی شیء و رنگ را
              یک باره از بسیط زمین پاک کرده ای
                                      کولاک کرده ای!

 

6649 1 4.62

بسيار به عمرم رمضان آمده رفته... / محمدمهدی سیار

 
جان آمده رفته، هيجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته
 
احيا نگرفتم تو بگو چند فرشته
صف از پي صف تا به اذان آمده رفته؟
 
پلکي زده ام خواب مرا آمده برده
پلکي زده ام نامه رسان آمده رفته
 
امسال نبرده ست مرا روزه، فقط گاه
بر لب عطشي مرثيه خوان آمده رفته
 
من در به در او به جهان آمده بودم
گفتند: کجايي؟! به جهان آمده رفته!
 
ترسم که به جايي نرسم اين رمضان هم
بسيار به عمرم رمضان آمده رفته...
 
2935 1 2.63

گويا خبرهايي ست... هر سو پچ پچي گنگ است / محمدمهدی سیار

 
اين گونه سر در گوش هم از هم چه مي پرسند؟
از هم، هراسان، عالم و آدم چه مي پرسند؟
 
گويا خبرهايي ست... هر سو پچ پچي گنگ است
من بي خبر، از خويش مي پرسم: چه مي پرسند؟
 
از هم همه اشياء بين خواب و بيداري
با همهمه، با لهجه اي مبهم چه مي پرسند؟
 
اين بازجويان سمج، اين قطره باران ها
از خاک ساکت باز هم نم نم چه مي پرسند؟
 
در لحظه هاي تازه ي تکراري ديدار
«روز» و «شب» از هم هر سپيده دم چه مي پرسند؟
 
گلبرگ هاي غنچه هاي آخر اسفند
اين گونه سر در گوش هم از هم چه مي پرسند؟
 
1673 0 3.67

اینا گزینه های روی میز ماس / محمدمهدی سیار

یک

لحظه لحظه خاطرات بهمنی

که یکدفه بهار شد

بهمنی که بوی گل گرفت و سوسن و یاسمن

بهمنی که غرق شوق و شور بود

انفجار نور بود

دو

سرزمینی که نگاش به آسمونه و

حسابش از زمین جداست

ذره ذره خاکش از غرور و غیرته

سرزمینی که شن کویرشم

لشکر خداست

سه

بغض ناتموم مادری

بالا سر جنازه ی پسر

بغضی که یه مرتبه صدا می شه

سکوتُ می شکنه:

ای تموم بچه هام فدای تو

یا حسین

این گلم نثار کربلای تو

یا حسین

چهار

ایستادن یه نوجون

بدون ذره ای ترس و آرزو

روبروی تانکهای رو به رو

پنج

اهتزاز پرچم سه رنگ

روی گنبد مسجدی

که زخمی گلوله هاس

خنده های مردمی که یک صدا می گن

فتح شهر خون

کار خداس

شش

آسمونی که پر از نوای ربناس

آسمونی که

قُرُق شده

با شهاب و رعد و صاعقه

با آیه ی

و ما رمیت  اذ رمیت

آسمونی که

کابوس کرکساس

هفت

چشمه چشمه موج موج

کوچه کوچه رود رود

تو خیابونا به هم رسیدن و یکی شدن

شکستن سردی دی و غرور اهرمن

حالا بازم بشمارم؟

اینا گزینه های روی میز ماس

حالا بازم بشمرید

گزینه های روی میزتون چیاس؟

حالا بازم بشمرید

همه میدونن این

آخرای قصه ی شماس

هفت

شش

پنج

چهار

سه

دو

یک

3642 1 4.36

معلوم شد دستي شراب انداخته ست از من / محمدمهدی سیار

 
آنگاه چشمم خسته شد، در گور خوابيدم
بر فرشِ تارش مار و پودش مور خوابيدم
 
من، سنگ گردان عجين با آهن و سيمان
در خاک مثل وصله اي ناجور خوابيدم
 
پلکي زدم باري، نه موري بود و نه ماري
در جشن نار و نور و ديو و حور خوابيدم
 
معلوم شد دستي شراب انداخته ست از من
در خمره اي انگار با انگور خوابيدم...
 
آري خودم ديدم قيامت راست بود اما
من خسته بودم بي خيال صور... خوابيدم!
 
2304 1 3.71

بين جماعت هم نماز ما فرادا بود / محمدمهدی سیار

 
آري همين امروز و فردا باز مي گرديم
ما اهل آن جاييم از اين جا باز مي گرديم
 
با پاي خود سر در نياورديم از اين اطراف
با پاي خود يک روز اما باز مي گرديم
 
چون ابرها صحرا به صحرا برد ما را باد
چون رودها صحرا به صحرا باز مي گرديم
 
اين زندگي مکثي ست ما بين دو تا سجده
استغفرللّهي بگو، ما باز مي گرديم
 
بين جماعت هم نماز ما فرادا بود
عمري ست تنهاييم و تنها باز مي گرديم*
 
ما عاقبت «انّا اليه راجعون» بر لب
از کوچه ي بن بست دنيا باز مي گرديم
 
 
 
*و لقد جئتمونا فرادا کما خلقناکم اول مره
 
همانا تنها به سوی ما آمدید، آن سان که در آغاز آفریدیمتان (انعام/94)
 
3178 0 4.63

بعد از تو خاک بر سر دنيا علي علي... / محمدمهدی سیار

 
دلتنگي هميشه ي بابا علي علي!
سردارِ لشگر من تنها علي علي!
 
قدري بمان، به دل نگراني هاي اين حرم
مهلت بده براي تماشا علي علي!
 
بايد «وَ إن يکاد» بخوانم که دور باد
چشمان بد از اين قد و بالا علي علي!
 
يک سوي خيره چشم همه: اين پيمبر است
يک سوي باز مانده دهان ها: علي... علي
 
اين گونه پا مکش به زمين، مي کُشي مرا
بنگر نفس نفس زدنم را علي علي
 
از هم گسست رشته ي تسبيحم آه... آه...
از هم گسست... ارباً... اربا... علي... علي...
 
جز آب چشم و آتش دل بعد از اين مباد
بعد از تو خاک بر سر دنيا علي علي...
 
3162 0 4.31

باران ناگهان! / محمدمهدی سیار

 
بنگر چه کرده اي!
اي شوخ و شنگ! اي تر و تازه!
باران ناگهان!
هر چاله چوله اي
آيينه اي شده ست پر از ابر و آسمان!
هر جا که پاي مي نهي ابري روان شده
بنگر زمين گُله به گُله آسمان شده
 
2559 0 4.6

آن گوشه نگاه کوچکي روييده ست / محمدمهدی سیار

 

آن گوشه نگاه کوچکي روييده ست
بر خاک پگاه کوچکي روييده ست
 
آن گوشه ي باغچه، همين صبح انگار
سبحان اللّه کوچکي روييده ست
 
 
1631 0 2.09

اين چاكِ پيرهن كه از آن شرم داشتيم... / محمدمهدی سیار

خاموش لب به هجو جهان باز كرده است

اين زخمِ ناگهان كه دهان باز كرده است

 
چشمم بساط چشم فرو بستن از جهان

در اين جهان چشم چران باز كرده است

 
اشكم بر آمد از پس گفتن، چه خوب هم...

طفلك اگرچه دير زبان باز كرده است

 
اين چاكِ پيرهن كه از آن شرم داشتيم

خود لب به پاك بودنمان باز كرده است

...

من خود به چشم خويش شنيدم هزار بار

هر غنچه اي لبي به اذان باز كرده است

 

1500 0 4.9

ما شاعرکان قافيه بافيم و زبان باز / محمدمهدی سیار

 
اي دل! تو که مستي ـ چه بنوشي چه ننوشي ـ
با هر مي ناپخته نبينم که بجوشي
 
اين منزل دلباز نه دزدي ست نه غصبي
ميراث رسيده ست به ما خانه به دوشي
 
دلسردم و بيزار از اين گرمي بازار
غم هاي دم دستي و دل هاي فروشي
 
رفته ست ز ياد آن همه فرياد و نمانده ست
جز چند اذان، چند اذانِ درِ گوشي
 
نه کفر ابوجهل و نه ايمان ابوذر
ماييم ميانمايگي عصر خموشي
 
ما شاعرکان قافيه بافيم و زبان باز
در ما ندميده ست نه ديوي نه سروشي
 
2149 0 5

از «عدل» هزار قصه گفتند ولي... / محمدمهدی سیار

 
اين بسته کمر يکسره در خدمت ما...
آن خسته جگر در طلب راحت ما...
از «عدل» هزار قصه گفتند ولي
جز «قسط» نشد آخر سر قسمت ما!
 
1636 0 5

پرسيد که دوستم نداري؟ / محمدمهدی سیار

 
پرسيد که دوستم نداري؟
گفتم چه شد آن يقين و ايمان؟!
 
خنديد: ليطمئن قلبي!
خنديدم: پس به حکم قرآن...
 
برخيز بيا ببُر سرم را
آنگاه به آتشم بسوزان
 
خاکستر تازه ي مرا بعد
بر قله ي چار کوه بنشان
 
آن گاه مرا بخوان دوباره
تا بازآيد به قالبم جان
 
تا باز آيم دوان به سويت
تا باز آيد به جانت ايمان!
 
2745 0 4.27

کي روز زمين خوردنشان مي آيد؟! / محمدمهدی سیار

 
کي موسم پژمردنشان مي آيد؟
پايان دل آزردنشان مي آيد؟
ديديم زمين خواري شان را يا رب!
کي روز زمين خوردنشان مي آيد؟!
 
1345 0 2.33

نه... نه... مرا نبلعيد! / محمدمهدی سیار

 
نه... نه... مرا نبلعيد!
اين التماس نيست
اين آخرين نصيحت کرمي ست نيمه جان
آويخته به حلقه ي قلاب
در گوش ماهيان
 
1691 0 3.38

عصر مردم بدون ردّ پاست / محمدمهدی سیار

 
سنگ فرش
زير پاي هيچ کس
ذره اي فرو نمي رود
سنگ فرش
راه  رسمي زمان ماست
عصر
عصر مردم بدون ردّ پاست
 
2007 0 5

گاهي به خودت وقت ملاقات بده / محمدمهدی سیار

 
گهگاه تنفسي به اوقات بده
رنگي به همين آينه ي مات بده
من ميدانم سرت شلوغ است ولي
گاهي به خودت وقت ملاقات بده
 
1307 0 4

عشق ميراث آدم و حواست / محمدمهدی سیار

 
چه بگويم؟ نگفته هم پيداست
غم اين دل مگر يکي دو تاست؟
 
به همم ريخته ست گيسويي
به همم ريخته ست مدت هاست
 
هم به هم ريخته ست هم موزون
اختيارات شاعري خداست
 
در کش و قوس بوسه و پرهيز
کارمان کار ساحل و درياست
 
نيست مستور آن که بد مست است
چشم تو اين ميانه استثناست!
 
خاطرت جمع! من پريشانم
من حواسم هنوز پرت هواست
 
از پريشاني اش پشيمان نيست
دل شيداي ما از آن دل هاست!
 
هر کجا مي روي دلم با توست
هر کجا مي روم غمت آنجاست
 
عشق سوغات باغ هاي بهشت
عشق ميراث آدم و حواست
 
733 0 5

شرابي خانگي دائم رگم را گرم مي دارد / محمدمهدی سیار

 
چگونه در خيابان هاي تهران زنده مي مانم
مرا در خانه قلبي هست... با آن زنده مي مانم
 
مرا در گوشه ي اين شهر، آرام و قراري هست
که تا شب اين چنين ايلان و ويلان زنده مي مانم
 
هواي ديگري دارم... نفس هاي من اين جا نيست
اگر با دود و دم در اين خيابان زنده مي مانم
 
شرابي خانگي دائم رگم را گرم مي دارد
که با سکرش زمستان تا زمستان زنده مي مانم
 
بدون عشق بي دينم، بدون عشق مي ميرم
بدين سان زندگي کردم، بدين سان زنده مي ميانم
 
1145 0 3.67

سر در گم نسخه هاي مخدوشم / محمدمهدی سیار

 
باري ست گران که مانده بر دوشم
اين سر که از آن نمي پرد هوشم
 
چون خانه ي بي حافظ و بي قرآن
از ياد فرشتگان فراموشم
 
چون مسجد بي نمازخوان مانده
با اين همه چلچراغ، خاموشم
 
سوگند به عصر... سخت دلگيرم
آن قدر که با خودم نمي جوشم
 
هم، اين دل بي خود است در سينه
هم عاطل و باطل است آغوشم
 
چون ماهي بي نفس پشيمانم
جنبيده اگر کمي سر و گوشم
 
هم خانه ي خاطرات بي خوابم
هم صحبت خواب هاي مغشوشم
 
ديري ست مردّدم «خدا» يا «خود»؟
سر در گم نسخه هاي مخدوشم
 
در خاطر عاطر فراموشي
مانده ست ترانه هاي خاموشم
 
536 0

حيران شده از پرسش وارونه ي چتر / محمدمهدی سیار

 
چون بغض شکست و بعد چون اشک نشست
دور از نظر جماعت چتر به دست
 
حيران شده از پرسش وارونه ي چتر
باران که علامت تعجب شده است
 
477 0

حس و حال مبهم خوشي ست / محمدمهدی سیار

 
در کمال بي خيالي و شکوه
خيره مي شوم به چشمهاي تو
حس و حال مبهم خوشي ست
حس و حال قايقي ست کاغذي
که بي گدار
مي زند به آب
 
1843 0 3.5

پيشاني مواج ماهي گير / محمدمهدی سیار

 

پيشاني مواج ماهي گير
يا چشم هاي ساده ي اين ماهي بي تاب؟...
آنک سؤالي مانده آويزان
در امتداد ريسمان در آب
 
1869 1 5

باران ناگهان / محمدمهدی سیار

 
من در کمال صحت عقل
وقف صحيح شرعي کردم
دلتنگي بدون دليل غروب را
دلبازي دو منظره:
دريا و آسمان
ـ دريا و آسمان شمال و جنوب را ـ
موسيقي سه گاه مقدس را:
گاهِ تکان برگ
در بارش نسيم
گاهِ وزيدنِ
باران ناگهان
گاه طلوعِ عصر
از سمت آفتاب
وقف صحيح شرعي کردم
اکنون را
و آن چه را که ذکر شد اين جا
وقف تلاوتِ
ياد تو مهربان
امضاي واقف
امضاي شاهدان
 
542 0

چشم انتظار اولین باران / محمدمهدی سیار

 

اوضاع... ای... بد نیست، مشغولم

با چند تخته پاره و ارّه

کنج کویری لخت

خو کرده با تنهایی پیشین

با رنج نجاری

با طعن بسیاران

مشغول کشتی ساختن

چشم انتظار اولین باران

 

1996 1 3.25

صد بغض مانده جای گلوبند در گلو / محمدمهدی سیار

ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم مو به مو

از خار گر چه گرد حرم پاک کرده ای
تا شام و کوفه راه درازی است پیش رو

خون، گوشواره ها زده بر گوش هایمان
صد بغض مانده جای گلوبند در گلو

تنها گذاشتیم تنت را و می رویم
اما سر تو همسفر ماست کو به کو

بی تاب نیستیم...خداحافظت پدر!
بی آب نیستیم...خداحافظت عمو!
 

3674 1 4.15

مرگ بر... / محمدمهدی سیار

 

مرگ بر

     قطعنامه هاي بستن فرات

                                قحط آب

   مرگ بر

                  تير مانده بر گلوي كودك رباب

2347 0 5

مرگ بر... / محمدمهدی سیار

 

مرگ بر

      انتشار سم

             در زلال رودخانه ها

2096 0 5

مرگ بر... / محمدمهدی سیار

 

مرگ بر

        كشتن جوانه ها

2529 0 2.33

باید این بار به غوغای قیامت برسم / محمدمهدی سیار

زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم

باید این بار به غوغای قیامت برسم

 

من به "قد قامت" یاران نرسیدم، ای کاش

لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم

 

آه ،مادر! مگر از من چه گناهی سر زد

که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟

 

طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من

نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم

 

سیب سرخی سر نیزه ست...دعا کن من نیز

اینچنین کال نمانم به شهادت برسم

 

2871 1 4.21

اعتقاد / محمدمهدی سیار

در همين سياهي شگفت هم
گرمي حضور آفتاب را
مي شود نفس كشيد
مي شود هنوز... مي شود!
گرچه شب
    پيش چشم ما
        ثانيه به ثانيه به روز مي شود
1335 0 4.71

از کوچه بن بست دنیا باز می گردیم / محمدمهدی سیار

آری همین امروز و فردا باز می گردیم
ما اهل آنجاییم، از اینجا باز می گردیم

با پای خود سر در نیاوردیم از این اطراف
با پای خود یک روز اما باز می گردیم

چون ابرها صحرا به صحرا برد ما را باد
چون رودها صحرا به صحرا باز می گردیم
 
این زندگی مکثی ست مابین دو تا سجده
استغفراللهی بگو، ما باز می گردیم

بین جماعت هم نماز ما فرادا بود
عمری ست تنهاییم و تنها باز می گردیم(۱)

ما عاقبت "انا الیه راجعون" بر لب
از کوچه بن بست دنیا باز می گردیم

--------------------

(۱) و لقد جئتمونا فرادا کما خلقناکم اول مره( همانا تنها به سوی ما آمدید، آن سان که در آغاز آفریدیمتان)انعام/۹۴
2530 0 5

بیداد کن، که نیستم از اهل سبزوار / محمدمهدی سیار

بیداد کن، که نیستم از اهل سبزوار
هم تن دهم به ذلت و هم سر نهم به دار!*

باید نظاره کرد، نباید فرار کرد
وقتی که شیر داشته باشد سر شکار

در گردشم به سوی تو، والشمس و القمر
شیدای روی و موی تو، واللیل و النهار

باور مکن که زنده بمانم بدون تو
نه من کم از زمینم و نه تو کم از بهار

گیسو ببند و نظم جهان را به هم مزن
حکم خدای عالمیان را نگاه دار

امروز آبروی من است این که می رود
پنهان کن اشک های مرا آسمان، ببار



*اشاره به شعار سر به داران سبزوار؛ «سر به دار می نهیم اما تن به ذلت نمی دهیم!»    

1623 0 5

بیش از این حق به گردنم داری! / محمدمهدی سیار

ناز -با لحن زیر و بم- داری
باز گفتی که دوستم داری

از سر سادگی ندانستم
سر جور و سر ستم داری

تو هم آری دل مرا بشکن
مگر از دیگران چه کم داری

تو بیا و سر از تنم بردار
بیش از این حق به گردنم داری!

من سراسیمه می شوم تو بخند
تا تو داری مرا، چه غم داری؟

راستی چیز حیرت انگیزی است
این دل آدمی... تو هم داری؟!

2612 1 3.96

نشد که مثل همیشه کنار هم باشیم... / محمدمهدی سیار

قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بی‌قرار هم و غمگسار هم باشیم

اگر زمین و زمان هم به هم بریزد باز
من و تو تا به ابد در مدار هم باشیم

کنون بیا که بگرییم بر غریبی هم
غریبه نیست، بیا سوگوار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه خون گریه می‌کند دیوار
مگر قرار نشد رازدار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه رو رو گرفته‌ای از من
مگر چه شد که چنین شرمسار هم باشیم

به دست خسته‌ی تو دست بسته‌ام نرسید
نشد که مثل همیشه کنار هم باشیم

شکسته است دلم مثل پهلویت آری
شکسته‌ایم که آیینه‌دار هم باشیم
6253 5 4.43

چندین دروغ مصلحت آمیز در بهار / محمدمهدی سیار

آری! هوا خوش است و غزل خیز در بهار
باریده است خنده یکریز در بهار

از باد نوبهار، حدیث است تن مپوش
باید درید جامه پرهیز در بهار

اما خدا نیاورد آن روز را که آه
گیرد دلی بهانه پاییز در بهار

بی دید و بازدید تو تبریک عید چیست؟
چندین دروغ مصلحت آمیز در بهار

با دیدنم پر از عرق شرم می شوند
گل های شادکامِ دل انگیز در بهار

می بینم ای شکوفه! که خون می شود دلت
از شاخه ی انار میاویز در بهار
4034 0 4.38

خاطراتی تار از آن آهنگ باقی مانده است / محمدمهدی سیار

زخم هایی بر تن این چنگ باقی مانده است
خاطراتی تار از آن آهنگ باقی مانده است

تکه ای از آسمان بوده است روزی این زمین
رعد و برقی در دل هر سنگ باقی مانده است

همدم ای کاش هاییم و غبار آه مان
روی کاشی های آبی رنگ باقی مانده است

کم نمی آید خدا را شکر، من پرسیده ام
غم برای یک جهان دلتنگ باقی مانده است

راه کوتاه است...یک آه است...تا فانی شدن
گر چه زاهد گفت صد فرسنگ باقی مانده است

مرغ بسمل خواند: بسم الله الرحمن الرحیم
در گلویم صدهزار آهنگ باقی مانده است...

2202 0 4

این است حرف تازۀ زیتون: جنگ! / محمدمهدی سیار

چندی‌ست هر بهار می‌شکفد
بر شاخه‌های تازۀ زیتون، سنگ
دیگر نشان صلح نخواهم بود...
این است حرف تازۀ زیتون: جنگ!

 دیری‌ست سهم سینۀ ما تیر است
دیری‌ست راهِ رفتنِ ما خار است
بیدارماندگانِ شبی تاریم
دار است حقّ گردنِ ما، دار است

 زنجیر باز کرده و می‌آییم
با دسته‌های سینه‌زنی از راه
ما فوجِ بسملیم که در راهیم
ای تیغ‌های سر زده! بسم‌الله!

 یادش به خیر گفتۀ دریامَرد:
کافی‌ست سطل آبی اگر ریزیم...
جز آبروی رفته چه خواهد ماند
امروز اگر که سیل نینگیزیم؟

1466 0 3.5

دریدند قابیل ها نعش هابیل را / محمدمهدی سیار

نهادند زین لشکر ابرهه فیل ها را
ولی سربریدند اول ابابیل ها را

به قرآن سر صلح دارند اینان، ببینید
سرِ نیزه تورات ها را و انجیل ها را

ببندید دستان بی تابتان را ببندید
فلاخن میارید از امروز سجیل ها را

دریغا به این قصه هرگز کلاغی نیامد
دریدند قابیل ها نعش هابیل را

به دنبال «نیل و فرات» است و پر کرده فرعون
یزیدانه از خون نوزادگان نیل ها را

2780 0 2.8

بایداین بار به غوغای قیامت برسم / محمدمهدی سیار


سیب سرخی سر نیزه ست دعا کن من نیز

این چنین کال نمانم 

به شهادت برسم...


2102 0 4.5

کي روز زمين خوردنشان مي آيد؟ / محمدمهدی سیار

کي لحظه افسردنشان مي آيد؟
پايان دل آزردنشان مي آيد

ديديم زمين خواري شان را يارب
کي روز زمين خوردنشان مي آيد؟
1935 1 5

مي گفت که شطرنج حرام است حرام / محمدمهدی سیار

اي معتمدين قوم، ياران امام
نيکوصفتان پشت بر جاه و مقام

آن پير اگر بازي تان را مي ديد
مي گفت که شطرنج حرام است حرام
3040 0 4.13

دشواری تصرف این قلعه را ببین / محمدمهدی سیار

از دور چشم دوخته ای بر تفاخرش
بر برج های خیره سرِ پر تکبرش

دشواری تصرف این قلعه را ببین؛
دشوار می نماید، حتی تصورش

اما تو آنچنان هم، از هیبتش نترس
اما تو آنچنان هم، سرسخت نشمرش

نزدیک تر بیا که ناگاه بنگری
نقش دلی شکسته بر آجر به آجرش

او سال هاست چشم به راه کسی است تا
از شادی شکست بزرگی کند پرش

از ساحلش جدا شده این «قلعه ی شنی»
دریا، بیا و باز به امواج بسپرش...

3088 0 3.17

... / محمدمهدی سیار

خطوط آخر نهج البلاغه ریخت به خاک ...
1793 0 2.11

زمين از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه ... / محمدمهدی سیار

زمين از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روايت کرده‌اند ارديبهشتي مي‌رسد از راه

بهاري م‍ي‌رسد از راه و مي‌گويند مي‌رويد
گل داوودي از هر سنگ، حسن يوسف از هر چاه

بگو چله‌نشينان زمستان را که برخيزند
به استقبال مي‌آييمت اي عيد از همين دي‌ ماه

 به استقبال مي‌آييمت آري دشت پشت دشت
چه باک از راه ناهموار و از ياران ناهمراه

به استهلال مي‌آييمت اي عيد از محرم‌ها
به روي بام‌ها هر شام با آيينه و با آه...

سر بسمل شدن دارند اين مرغان سرگردان
گلويي تر کنيد اي تيغ‌هاي تشنه، بسم الله!
6868 3 4.41

حق السکوت می طلبند از لبان تو / محمدمهدی سیار

خیره است چشمِ خانه به چشمانِ مات من
خالی است بی صدا و سکوتت حیات من

دل می کَنم به خاطر تو از دیار خویش
ای خاطرت عزیزتر از خاطرات من

آیات سجده دار خدا چشم های توست
ای سوره ی مغازله، ای سور و سات من!

حق السکوت می طلبند از لبان تو
چشمان لاابالی و لب های لات من

شاعر شدن بهانه ی تلمیح کهنه ای است
تا حافظ تو باشم، شاخه نبات من!

شکر خدا که دفتر من بی غزل نماند
شد عشق نیز منکری از منکرات من

5967 0 4.58

ای کاش این روایت پُر غم سند نداشت / محمدمهدی سیار

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود
این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود

ای کاش این روایت پُر غم سند نداشت
بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود

ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز
مانند گرگ قصه ی کنعان دروغ بود

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار، کاش
بر جان باغ، داغ زمستان دروغ بود

4446 3 3.44

نه، این درخت پر از زخم، خم نخواهد شد / محمدمهدی سیار

هنوز ماتم زن های خون جگر شده را
هنوز داغ پدرهای بی پسر شده را

کسی نبرده ز خاطر کسی نخواهد برد
ز یاد، خاطره باغ شعله ور شده را

کسی نبرده ز خاطر، نه صبح رفتن را
نه عصرهای به دلواپسی به سر شده را

نه آهِ مانده بر آیینه های کهنه شهر
نه داغ های هر آیینه تازه تر شده را

جنازه ها که می آمد هنوز یادم هست
جنازه های جوان، کوچه های تر شده را..

نه، این درخت پر از زخم، خم نخواهد شد
خبر برید دو سه شاخه تبر شده را!

4158 0 3.54

از هر کجا که باشد شاعر بیاورید / محمدمهدی سیار

جان مهذب و دل طاهر بیاورید
آیینه و کبوتر و زائر بیاورید

یک آسمان ستاره و خورشید و ماه و ابر
هم بال مرغ های مهاجر بیاورید

ای جاده ها گسیل تمام زمین شوید
از قریه های دور مسافر بیاورید

در راه از جوار نشابور بگذرید
یک دشت چشمه متواتر بیاورید

مردم! دو چشم مرد-نه از جنس مردمک-
با خود برای درک مناظر بیاورید

از بلخ تا سمرقند، از فارس تا عراق
از هر کجا که باشد شاعر بیاورید

شاعر بیاورید که مضمون فراهم است
شاعر-نه شاعران معاصر- بیاورید
 
554 0

بانوی نسل سومی انقلاب بود! / محمدمهدی سیار

چشمش اگر چه مثل غزل های ناب بود
چون شعر اعتراض لبش پر عتاب بود

معجون «جنگ» و «صلح» و «سکوت» و «غرور» و «غم»
بانوی نسل سومی انقلاب بود!

مغرور بود، کار به امثال من نداشت
محجوب بود-گر چه کمی بدحجاب بود-

با چشم می شنید، صدایم سکوت بود
با چشم حرف می زد، حاضر جواب بود

کابوس من ندیدن او بود و دیدنش
آن قدر خوب بود که انگار خواب بود
 
1325 0 4.25

شمشیر شمر هست و فراتی نیست / محمدمهدی سیار

چندان مگرد، جز ظلماتی نیست
ما گشته ایم، آب حیاتی نیست!

حیران مشو که هیبت دریا نیز
جز جمع جبری قطراتی نیست

با تشنگی بساز که آن سو تر
شمشیر شمر هست و فراتی نیست

ما ماهیان آب گل آلودیم
ما را امید هیچ نجاتی نیست

حتی اگر پیامبری باشیم
دنبال ناممان صلواتی نیست
 
514 0

پر از تلاقی ماه محرم و عیدم / محمدمهدی سیار

هنوز مثل زمین در طواف خورشیدم
ولی زمین نشدم، گرد خود نچرخیدم

حکایت من و باران که می گریست یکی ست
از آسمان به زمین کرده اند تبعیدم

مرور می کنم این سال های هجری را
پر از تلاقی ماه محرم و عیدم

بگو به باد که من آفتابگردانم
جز آفتاب به ساز کسی نرقصیدم

گل محمدی ام من، سلامم و صلوات
ولی سراپا تیغم اگر بچینیدم!

ستارگان سحر پیشْ مرگ خورشیدند
ستاره سحرم پیشْ مرگ خورشیدم
 
575 0

هر که دیده است مرا گفته غمی با من هست / محمدمهدی سیار

هر که دیده است مرا گفته غمی با من هست
غمی آواره که در هر قدمی با من هست

در دلم هر طرفی مجلس ذکری بر پاست
حاجت و روضه به قدر حرمی با من هست

سر مویی دلم آشفته گیسویی نیست
گیسویی نیست ولی پیچ و خمی با من هست

می خرم از همگان تا بفروشم به خودم
تا بخواهید غم از هر قلمی با من هست

شده در هر نفسم شکر دو نعمت واجب
«آه» در هر دمی و بازدمی با من هست

3216 0 4.18

بر روی تمام پولها عکست است / محمدمهدی سیار

ماییم هنوز از خُم نامت سر مست
حاشا که نهیم پرچمت را از دست!
حاشا که ز خاطر ببریمت ای مرد
بر روی تمام پول ها عکست است
2322 0 4.71

در نهانم ... / محمدمهدی سیار

گاه بی دل و دماغ میکند
گاه شور و شوقِ کار میشود
عشق تو
هر دقیقه ای به شیوه ای
در نهانم آشکار میشود
2444 1 5

تنهایی ام... / محمدمهدی سیار

اهل گلایه نیستم... باشد، برو، باشد
باشد... حلالت باد
       بردی ببر دنیا و دینم را
اما بگو اینک
از نو کجا پیدا کنم دیگر
تنهایی ام...تنها رفیق سالهای پیش از اینم را
2479 0 4

من و آه و من و آه و من و آه / محمدمهدی سیار

تو و اشك و تو و این درد جانكاه
من و آه و من و آه و من و آه
سیاهی می‌رود چشمم خدایا
كه مانده جای سیلی بر رخ ماه
1812 0 5

به دست خسته‌ی تو دست بسته‌ام نرسید / محمدمهدی سیار

قرار بود كه عمری قرار هم باشیم
كه بی‌قرار هم و غمگسار هم باشیم

اگر زمین و زمان هم به هم بریزد باز
من و تو تا به ابد در مدار هم باشیم

اگر تمام جهان دشمنی كند با ما
من و تو یار هم و جان‌نثار هم باشیم

كنون بیا كه بگرییم بر غریبی هم
غریبه نیست، بیا سوگوار هم باشیم

در این دیار اگر خشكسالی آمده است
خوشا من و تو كه ابر بهار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه خون گریه می‌كند دیوار
مگر قرار نشد رازدار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه رو رو گرفته‌ای از من
مگر چه شد كه چنین شرمسار هم باشیم

به دست خسته‌ی تو دست بسته‌ام نرسید
نشد كه مثل همیشه كنار هم باشیم

شكسته است دلم مثل پهلویت آری
شكسته‌ایم كه آیینه‌دار هم باشیم
1989 0 4.6

اشعارم بیرق عزایت شده اند / محمدمهدی سیار

اشعارم بیرق عزایت شده اند
خرماگردان ختم هایت شده اند
مشقی از روی دست خطت بودند
اشکی بر روی رد پایت شده اند
1562 0

باید منِ بی حوصله را هم بپذیری / محمدمهدی سیار

باید منِ بی حوصله را هم بپذیری
ای عشق‌‌، نگو «نه» ... تو «بلا»ی همه گیری

پیچیده در اندامم، سلول به سلول
فریاد پشیمانیِ زندانیِ پیری

آن لرزش یکریز در آن گوشه ی دریا
دستان غریقی است، نه امواج حقیری

خونریزی روحم نفسی بند نیامد
ای مرهم دلبند! تو از تیره ی تیری

بیرون زدم و گشتم و پرسیدم و گفتند:
رازی ست که بهتر که ندانی و بمیری...

لب باز کن ای رودِ روانی، جریان چیست؟!
با یادِ که آواره هر کوره کویری؟

شور و شرت ای عشق، سرِ هر گذری هست
هم تعزیه خوانی تو و هم معرکه گیری...
2684 0 3.57

بيهوده چشم دوخته بر آسمان زمين / محمدمهدی سیار

کاهي است نيم سوخته در کهکشان، زمين
سنگي است بر دهانه ی آتشفشان، زمين

چون دانه اي بريده ز تسبيح کائنات
افتاده است در گذر عابران زمين

در دست بادهاي مردد رها شده ست
اين قايق شکسته ی بي بادبان، زمين

خورشيد روي ديگر اين سکه را نديد
دلداده ی شب است همين مهربان زمين

اين ابرها بخارِ سرابند در هوا
بيهوده چشم دوخته بر آسمان زمين
2402 0 3

چشم مي بندم، نبايد جاده سرگرمم كند / محمدمهدی سیار

چشم مي بندم، نبايد جاده سرگرمم كند
چند كوه و آبشار ساده سرگرمم كند

راه را در شهرهاي پرخيابان گم كنم
يا دهي آرام و دورافتاده سرگرمم كند

هم نبايد كنج مسجدهاي دنج بين راه
سجده سرگرمم كند، سجاده سرگرمم كند

دل به راهي داده ام چون رود و شرمم باد اگر
بركه اي كه دل به ماهي داده سرگرمم كند

مي رمم -چون آهوان از مردمان- ترسيده ام
چشم آهويي كنار جاده سرگرمم كند
5369 0 4.14

آخرین چهارشنبه سالَم / محمدمهدی سیار

بغض دارد، لبالب سخن است
آسمان در بهار مثل من است

یک بغل داغ، یک بغل آتش
پشت این دکمه های پیرهن است

سینه ام مثل آسمان خدا
کشور ابرهای بی وطن است

آخرین چهارشنبه سالَم
در دلم سوز آتشی کهن است

با جهان در ستیزه ام، چه کسی
فاتح این نبرد تن به تن است؟

***
                            
با جهان در ستیزه ای شاعر!
و جهان گرم زیر و رو شدن است
1747 0

زمین منظم بود… آسمان منظم بود / محمدمهدی سیار

زمین منظم بود…آسمان منظم بود
تمام ذراتِ کهکشان منظم بود

بدون پیش و پسی صبح و ظهر و شب می شد
«زمین» منظم بود و «زمان» منظم بود

بهار زرد نبود این چنین و سرد نبود
هنوز کار بهار و خزان منظم بود

دلیل معتبری بود نظم مخلوقات
فصول دفترِ ایمانمان منظم بود!

هنوز عالم و آدم به هم نریخته بود
هنوز زندگی عاشقان منظم بود

درست پیش از آشوب گیسوانت…آه
زمین منظم بود، آسمان منظم بود…
2400 0 2

به عزت و شرف لا اله الا الله... / محمدمهدی سیار

به تازه کردن اندوه من می‌آیند، آه...
مسافران که هر از گاه می رسند از راه

نشسته است به راهت هزار چشمِ سپید
تو دل به راه‌ ندادی هزار سال سیاه

نمانده است تو را هیچ یاد یار و دیار
نمانده است مرا هیچ غیر آه و نگاه

من آه می‌کشم و باز بیشتر شده است
مهِ زمین و دم آسمان و هاله ی  ماه

حساب روز و شب و سال و ماه دستم نیست
تو خود به یاد بیاور قرار خود را گاه

گمان مبر که دگر بی‌ تو زنده خواهم ماند
به عزت و شرف لا اله الا الله...
9711 2 4.41

شکر خدا که دفتر من بی‌غزل نماند / محمدمهدی سیار

خیره است چشمِ خانه به چشمانِ مات من
خالی است بی‌صدا و سکوتت حیات من

دل می‌کَنم به خاطر تو از دیار خویش
ای خاطرت عزیز‌تر از خاطرات من

آیات سجده‌دار خدا چشم‌های توست
ای سوره ی مغازله، ای سور و سات من!

حق‌السکوت می‌طلبند از لبان تو
چشمان لاابالی و لب‌های لات من

شاعر شدن بهانه ی تلمیح کهنه‌ای‌ است
تا حافظ تو باشم، شاخه نبات من!

شکر خدا که دفتر من بی‌غزل نماند
شد عشق نیز منکری از منکرات من
1912 0 2.5

بايد نظاره كرد، نبايد فرار كرد / محمدمهدی سیار

بيداد كن، كه نيستم از اهل سبزوار
هم تن دهم به ذلت و هم سر نهم به دار*

بايد نظاره كرد، نبايد فرار كرد
وقتي كه شير داشته باشد سر شكار

در گردشم به سوي تو، و الشمس و القمر
شیدای روي و موي تو، و الليل و النهار

باور نكن كه زنده بمانم بدون تو
نه من كم از زمينم و نه تو كم از بهار

گیسو ببند و نظم جهان را به هم مزن
حکم خدای عالمیان را نگاه دار

امروز آبروي من است اين كه مي‌رود
پنهان كن اشكهاي مرا آسمان، ببار



*اشاره به شعار سربداران سبزوار: سربه‌دار مي‌دهيم اما تن به ذلت نمي‌دهیم.
1791 0

من غُصّه ام این است: شاهینی زمین گیرم... / محمدمهدی سیار

چندان که تو از من، من از این زندگی سیرم
تنها امید زندگی ام این است: می میرم!

هم از زمین رانده، هم از پرواز جا مانده
فوٌاره ای هستم که تردید است تقدیرم

دل گیر از انسان ها، سرازیرِ خیابان ها
من شکل امروزینِِ اندوهِ اساطیرم

تا سنگ دل بودم-چو یخ- به روی قلٌه جایم بود
اینک که رودی گشته ام جوشان، سرازیرم

ای کاش گنجشکی، کلاغی، سهره ای بودم
من غُصّه ام این است: شاهینی زمین گیرم...
1909 0 4

آخر چرا «ماه» ی نمی افتد به قلابم؟ / محمدمهدی سیار

چندی است شب هایی که مهتاب است بی خوابم
چندان که این امواج بی تابند، بی تابم

ای آب ها دلگیرم از ماهی و مروارید
آخر چرا «ماه» ی نمی افتد به قلابم؟

یاران به «بسم الله» گفتن رد شدند از رود
من ختم قرآن کردم و مغلوبِ گردابم

هر چند ماهِ آسمان بر من نمی تابد
من هرگز از این آستان رو بر نمی تابم

در حسرت مویی، چنین تسبیح در دستم
با یاد ابرویی، چنین پابند محرابم

تنها نه چشمانم، که جانم تشنه است این بار
حاشا که گرداند سرابی دور سیرابم
4678 3 3.69

انگار شاعران جهان راست گفته اند / محمدمهدی سیار

دل خوش نمی شوم به نسیم موافقی
چندان که در میانه ی گرداب، قایقی
گیرم که ابر کوچکی از روی اتفاق
بر سینه ی کویر ببارد دقایقی
از ریشه خشکم، از برم ای رود، دور شو!
جریان بگیر پای درختان لایقی
انگار شاعران جهان راست گفته اند
یک قصه بیش نیست سرانجام عاشقی
طوفان شروع می شود آن دم که یک نسیم
در رهگذار خویش ببیند شقایقی...
2090 0 3.2

آن سوتر از مناره نرفته است اذانمان / محمدمهدی سیار

می سوخت گر چه از تب گفتن دهانمان
ناگفته ماند حرف دل بی زبانمان

چشم انتظار آمدن مردمان مباش
آن سوتر از مناره نرفته است اذانمان

اهل زمین شدیم که مثل زمین شویم
گم کرده راه، گوشه ای از کهکشانمان

سر در گمیم و مبهم، مانند سرنوشت
مانند نقش های تَهِ استکانمان

از هر چه طول و عرض که دارد زمین، به جز
یک مستطیل چیست سرانجام از آنمان؟

اینجا کجاست؟... کیست بداند... که ما که ایم؟
این تازه کودکانه ترین چیستانمان!
2503 0 5

روح القدس، بیا نفسی شاعری کنیم / محمدمهدی سیار

این آفتاب مشرقی بی کسوف را
ای ماه، سجده آر و بسوزان خسوف را

«لاتقربو الصلاة» مخوان، برهمش مزن*
این سُکر اگر به هم زده نظم صفوف را

نقاره ها به رقص کشند اهل زهد را
شاعر کند خیال تو هر فیلسوف را

می ترسم از صفای حرم با خبر شود
حاجی و نیمه کاره گذارد وقوف را

این واژه ها کم اند برای سرودنت
باید خودم دوباره بچینم حروف را

روح القدس، بیا نفسی شاعری کنیم
خورشید چشم های امام رئوف را**


*قرآن کریم: لاتقربوالصلاة و انتم سکری: در حال مستی نزدیک نماز نشوید.
**پیامبر اکرم: کسی برای ما(اهل بیت) شعری نمی گوید مگر اینکه خدای او را به روح القدس یاری دهد.
2882 0 4.33

هنوز اسیر سکوت تواند زندان ها / محمدمهدی سیار

هنوز اسیر سکوت تواند زندان ها
و پایبند نگاهت دل نگهبان ها

تو مثل یک نفس تازه حبس می گشتی
تویی که در نفست گم شدند طوفان ها

چه خلوت خوشی...- آرام زیر لب گفتی-
و سجده کردی جای تمام انسان ها

نشد طلوع کنی تا تو را طواف کنند
تقیه کار شدند آفتاب گردان ها

تو یوسفی و مجازات یوسفی این است
چنین دهند گواهی تمام قرآن ها
2850 0 5

تو سرنوشت زمینی، که اتفاق می افتد / محمدمهدی سیار

حریر نور غریبش، بر این رواق می افتد
اگر چه ماه شبی چند در محاق  می افتد

تو بایدی و یقینی، نه اتفاقی و شاید*
تو سرنوشت زمینی، که اتفاق می افتد

تو «ماه» ی و شده فواره برکه ای به هوایت
بگو نمی رسد؛ آیا از اشتیاق می افتد؟!

به روی طاقچه، گلدان تازه می نهم اما
به هر دقیقه گلی گوشه ی اتاق می افتد

بهار می رسد اما، چه فرق می کند آیا
برای شاخه ی خشکی که در اجاق می افتد


*ولی تو بایدی و اتفاق می افتی (محمدسعید میرزایی)
3251 1 4.2

گِله کم نیست، ولی لب ز سخن خواهم بست / محمدمهدی سیار

دلم امروز گواه است کسی می آید
حتم دارم خبری هست...گمانم باید...

فال حافظ هم، هر بار که می گیرم باز
«مژده ای دل که مسیحا نفسی...» می آید!

باید از جاده بپرسم که چرا می رقصد؟
مست موسیقی گامی شده باشد شاید

ماه در دست، به دنبال که این گونه زمین
مست می گردد و یک لحظه نمی آساید؟!

گِله کم نیست، ولی لب ز سخن خواهم بست
اگر آن چهره به لبخند لبی بگشاید
2888 0 3.33

مثل بره می شویم، روزمره می شویم / محمدمهدی سیار

آسمانی از ملخ، آسمانی از سیاه
می نشیند ای زمین، در همین فرودگاه

ذره ذره می جوند آنچه را که کشته ایم
-گوشت هم شنیده ام می خورند گاه گاه!

شهر می شود پُر از آدم آهنی ولی
مرد آهنینمان، می رود ز یاد...آه

مثل بره می شویم، روزمره می شویم
سر به زیرِ سر به زیر، سر به راهِ سر به راه

بیت های شعرمان، ناصبور می شوند
سر نمی زنند تا انتهای لا اله

کاش آسمان نبود، تا ملخ نمی پرید
تا ملخ نمی نشست، بر تن فرودگاه
1428 0

این سو پُر از معاویه های مکرر است / محمدمهدی سیار

مالک رسیده است به آن خیمه ی سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
اما صدای کیست که از دور می رسد؟
گویا صدای ناله ی «برگرد اشتر» است
این ناله ی ضعیف و گرفته از آن کیست؟
من باورم نمی شود از حلق حیدر است
مالک، رها کن آن سوی میدان و بازگرد
این سو پُر از معاویه های مکرر است
این کوفیان فریب چه را خورده اند؟ هان!
از شام نیز روز تو کوفه، سیه تر است
امروز پاره پاره ی قرآن به نیزه هاست
فردا سری که قاری آیات پرپر است...

حتی عقیل طاقت عدلم ندارد، آه
« من یوسفم، که است که با من برادر است؟»*
من یوسفم، تو یوسفِ بی چاه دیده ای؟
این چاه های کوفه عجب گریه پرور است...

 

*مصرعی از استاد محمدکاظم کاظمی

4612 3 4.58

آدم به آدم می رسد، اما تو کوهی... / محمدمهدی سیار

تو سربلندی
پُر غروری
با شکوهی!
آدم به آدم می رسد،
اما تو کوهی...
3477 0 4.2

نام تو بر لبم تب خالِ کهنه ای است که می سوزد / محمدمهدی سیار

پس ناگهان پریدم
با بالِ نیمه باز
از خواب نیمه کاره ی پرواز...
امروز صبح نیز
چندین چروکِ تازه ی دیگر
دیدم در آینه
اما به روی خویش نیاوردم
از نو لباس کهنه خود را
با صد امید تازه به تن کردم
امروز صبح نیز
اخبار داغ را
بین صفوف منتشرِ نان
بی واسطه شنیدم
آن گاه روزنامه ی محبوبم را
مثل همیشه باز
از گل فروش پیر خریدم
امروز صبح نیز
بی آنکه آن ترانه ی مطرب را
بر لب بیاورم
یا عکس های تار قدیمی را
دور خودم بچینم
ناگاه بی دلیل دلم خون شد
نه...
من نیستم،
من مردِ بی خیالیِ یک باره نیستم
گیرم که آن دریچه ی بی پروا
دیگر به چشم من
یک لحظه نیز چشم نمی دوزد
من مرد بی خیالی یک باره نیستم
نام تو بر لبم
تب خالِ کهنه ای است که می سوزد...
1506 0

باز هم حرف آسمان ماند بر زمین / محمدمهدی سیار

باز هم
یک به یک
واشدند چترهای پر غرور
باز هم
بسته شد دریچه های کور
هیچ کس
غیر جوی و ناودان، قشنگ، تر نشد
هیچ کس،
قشنگ تر نشد
-همچنان که پیش از آن و بعد از این-
باز هم
حرف آسمان
ماند بر زمین!
1400 0 4

آخر نمی بارد چرا باران / محمدمهدی سیار

حیف است دور از یادها افتد به این زودی
شعرِ به این خوبی
ای کاش بارانی نیاید هیچ
تا بر زبان مردمان شهر
جاوید مانَد شاهکارِ تازه ام:
«آخر نمی بارد چرا باران...»
1980 0 1.5

رسالت من این است که تا صبح بلند بلند شعر بخوانم / محمدمهدی سیار

ناچارم در این شعر از گرانی بنالم
از اینکه هیچ کس به فکر جوان ها نیست
و همه دارند شعار می دهند    
محکومم در این شعر
به صراحتی شگفت
و به راحتی می توانم
حرف بزنم
به جای تمام همسفرانم
-که نشسته خوابیده اند-
محکومم به صراحتی شگفت
و پیچیده ترین تصویر شعرم
باید این باشد
که زندگی چیزی است مثل همین جاده!
ناچارم، آری
چون وقتی سوار شدم
که هر سی و چهار صندلی اتوبوس پرشده بود
و من به ناچار
همین جلو
روی این سه پایه نشستم
و ناگهان دیدم
رسالت من این است
که
تا صبح
بلند
بلند
شعر بخوانم
برای راننده ی عزیز
که آرام بخوابند
همه ی آن سی و چهار همسفرم
1967 0 4

مُهر خورد بر دهانم / محمدمهدی سیار

و آن گاه
مُهر خورد بر دهانم
در پیشگاه آن قامت
و زبان گشود چشمم
و زبان گشود پیشانی ام
و گواهی دادند
دست و پای لرزانم
-چرا گواهی می دهید
به زیانِ خود؟
-به زبان آورده ما را تنهایی
که بر زبان آورد
هر چیز را


*الیوم نختم علی افواههم
فضای این شعر متناسب است با آیه 65 سوره ی یس:«در آن روز، مُهر می زنیم بر دهانشان و با ما سخن می گویند دستانشان و گواهی می دهند پاهایشان» و آیه 20 و 21 سوره فصلت:«گواهی می دهند به زیانشان، گوش و چشم و پوستشان... و می گویند چرا گواهی می دهید به زیان خودمان؟(در پاسخ)گویند:«به زبان آورده ما را خداوندی که به زبان آورد هر چیز را »
1186 0 3

می گوییم: «سیب» و دوربین های عکاسی را فریب می دهیم / محمدمهدی سیار

همیشه هم قافیه بوده اند
سیب و فریب
حتی زمانی که هیچ کس
شعری نگفته بود
و حالا
-که هیچ کس شعر می گوید-
ما
همه با هم
می گوییم: سیب
و دوربین های عکاسی را
فریب می دهیم
تا پنهان کنیم
آن اندوه موروثی را
پشت این لبخند مصنوعی
2322 0 3

حالا بزرگ شده ایم آقا! / محمدمهدی سیار

از کتاب های درسی آن سال ها
عکس صفحه ی اولشان یادم است
که امیدش
به ما دبستانی ها بود
حالا بزرگ شده ایم آقا!
حال امیدتان چطور است؟
1909 0 3.56

در چهل سالگی پیامبر نخواهم شد / محمدمهدی سیار

نه رمه ای به صحرا برده ام
نه در صحرایی آرمیده ام
این گونه که روزگار می گذرانم
در چهل سالگی
پیامبر نخواهم شد
3685 0 4.13

زمین برای دلم تنگ شده است / محمدمهدی سیار

زمین برای دلم تنگ شده است
دلم برای آسمان...
ستاره نیستند اینها
خداوند
دانه پاشیده برایمان
2159 0 1

هر روز صبح در رختخوابم کسی به دنیا می آید / محمدمهدی سیار

هر روز صبح
در رخت خوابم
کسی به دنیا می آید
که شباهت غریبی با خودم دارد
لباس های مرا می پوشد
موهایش را در آینه مثل من شانه می زند
و سعی می کند ادای مرا در بیاورد
جلوی دوستانم
-بی آنکه بتواند-
دوستانم کاش قانع نمی شدند
با جواب های سربالایش
وقتی از او سراغ می گیرند
لحن سابق اشعارم را
برق چشمانم را
زنگ خنده هایم را
حتی شاید می دیدند
-اگر نگاه می کردند-
که لباس هایم
بر تنش زار می زنند
و موهایش تنک تر است از من..
دوستانم کاش
کمی سمج تر بودند...
1210 0 3

بادی نیستم که هیچ بیدی را بلرزانم یا یادی که هیچ دلی را / محمدمهدی سیار

بادی نیستم
که هیچ بیدی را بلرزانم
یا یادی
که هیچ دلی را
هر روز صبح زود
-یک ساعت و نیم مانده به وقت اداری-
جا را تنگ می کنم
در کُت و شلوارم
برای خودم
و در صندلی جلوی تاکسی ها
برای بغل دستی ام
خیابان های تهران، دستم می اندازند
پله های هزار اداره هر روز
از من بالا می روند
بادی نیستم که هیچ بیدی را بلرزانم
یا فریادی
که هیچ دلی را
چشمانم هر روز
گرد می آورند
قطره
قطره
قطره
آدم ها را
خیابان ها و پله ها را
پرهای بالشم هر شب
قو می شوند
در شور گریه هایم...
1609 0

کفش ها بی شماری پاره کرده ام / محمدمهدی سیار

تاب نیاوردم
توت حیاطمان را بریده بودند
تاب کودکی هایم
چوب خط قد کشیدن هایم را...
هفت سال است
از هیچ یک از پیراهن هایم بزرگ تر نشده ام
کفش ها بی شماری پاره کرده ام
بی آنکه شماره ای
به پایم تنگ شوند
هفت سال است
به هفتاد سالگی ام می مانم
2498 0 3.57

ای دل تو که مستی چه بنوشی چه ننوشی با هر می ناپخته نبینم که بجوشی / محمدمهدی سیار

ای دل تو که مستی -چه بنوشی چه ننوشی-
با هر می ناپخته نبینمکه بجوشی

دلسردم و بیزار از این گرمی بازار
غمهای دم دستی و دلهای فروشی

از عشق برایت چه بگویم چه نگویم
بهتر که از این راز نهان چشم بپوشی

در پیچ و خم زلفش اگر میروی ای دل
دیگر تو سرگشتگی و خانه بدوشی

این منزل دلباز نه دزدی ست نه غصبی
میراث رسیده ست به ما خانه به دوشی

رفته ست ز یاد آن همه فریاد و نمانده ست
جز چند اذان چند اذان در گوشی

نه کفر ابوجهل و نه ایمان ابوذر
ماییم و میانمایگی عصر خموشی

ما شاعرکان قافیه بافیم و زبان باز
در ما ندمیده ست نه دیوی نه سروشی

 

2619 3 3.95