امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود
فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود
امشب کنار یکدگر بنشسته آل مصطفی
فردا پریشان جمعشان چون قلب زهرا می شود
امشب صدای خواندن قرآن به گوش آید ولی
فردا صدای الامان زین دشت برپا می شود
امشب کنار مادرش لب تشنه اصغر خفته است
فردا خدایا بسترش آغوش صحرا می شود
امشب که جمع کودکان در خواب ناز آسوده اند
فردا به زیر خارها گمگشته پیدا می شود
امشب رقیه حلقه ی زرین اگر دارد به گوش
فردا دریغ این گوشوار از گوش او وا می شود
امشب به خیل تشنگان عباس باشد پاسبان
فردا کنار علقمه بی دست سقا می شود
امشب بُوَد جای علی آغوش گرم مادرش
فردا چو گل ها پیکرش پامال اعدا می شود
امشب گرفته در میان، اصحاب، ثارالله را
فردا عزیز فاطمه بی یار و تنها می شود
امشب به دست شاه دین باشد سلیمانی نگین
فردا به دست ساربان این حلقه یغما می شود
امشب سر سرّ خدا بر دامن زینب بُوَد
فردا انیس خولی و دیر نصارا می شود
ترسم زمین و آسمان زیر و زبر گردد "حسان"
فردا اسارت نامه ی زینب چو اجرا می شود
103306
78
4.13
عصر یک جمعه ی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم
كه چرا عشق به انساننرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟
چرا لحظه ی باران نرسیده است؟
و هر كس كه در این خشكی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده استو غم عشق به پایان نرسیده است.
بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید، بنویسد:
كه هنوزم كه هنوز است چرا یوسف گم
گشته به كنعان نرسیده است؟
چرا كلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟
دل عشق ترك خورد، گل زخم نمك خورد،
زمین مُرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مُرد.
خداوند گواه است، دلم چشم به راه است، و در حسرت یك پلك نگاه است؛ ولی حیف نصیبم فقط آه است
و همین آه خدایا برسد كاش به جایی؛
برسد كاش صدایم به صدایی...
عصر یك جمعه ی دلگیر وجود تو كنار دل هر بیدل آشفته شود حس،
تو كجایی گل نرگس؟
به خدا آه نفس های غریب تو كه آغشته به حزنی است، زجنس غم و ماتم،
زده آتش به دل عالم و آدم
مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای ای عشق مجسم
كه به جای نم شبنم بچكد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت،
نكند باز شده ماه محرم كه چنین می زند آتش به دل فاطمه، آهت!
به فدای نخ آن شال سیاهت،
به فدای رخت ای ماه! بیا، صاحب این بیرق و این پرچمو این مجلس و این روضه و این بزم تویی.آجرك الله! عزیر دو جهان یوسف درچاه،
دلم سوخته از آه نفس های غریبت
دل من بال كبوتر شده، خاكستر پرپر شده، همراه نسیم سحری، روی پر فُطرُس معراجํ نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی
که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا كه مرا نیز به همراه خودت زیر ركابت ببری تا بشوم كرب و بلایی،
به خدا در هوس دیدن شش گوشه، دلم تاب ندارد. نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه ی دفتر، غزلِ ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد.
همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق بیچاره ی دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد...
تو كجایی؟ تو كجایی شده ام باز هوایی، شده ام باز هوایی...
گریه کن گریه و خون گریه کن ،آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود
چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است و این بحر طویل است و ببخشید اگر این مخمل خون برتن تب دار حروف است که این روضه مکشوف لهوف است؛
عطش بر لب عطشان لغات است
و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است
و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است؛
ولی حیف که ارباب «قتیل العبرات » است؛
ولی حیف که ارباب« اسیرالکربات» است؛
ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین بن علی تشنه یار است و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او درکف گودال و سپس آه که «الشمرُ» ...
خدایا چه بگویم که «شکستند سبو را و بریدند»...
دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی؛ قَسَمت می دهم
آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی... توکجایی...
49361
50
4.22
کوه باشی سیل یا باران... چه فرقی میکند
سرو باشی باد یا توفان.... چه فرقی میکند
مرزها سهم زمینند و تو سهم آسمان
آسمان شام یا ایران چه فرقی میکند
مرز ما عشق است هر جا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی میکند
قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم
حصر الزهرا و آبادان چه فرقی میکند
هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند
شعله در شعله تن ققنوس می سوزد ولی
لحظه ی آغاز با پایان چه فرقی می کند
40967
90
3.95
بگذار که این باغ، درش گم شده باشد
گل های ترَش، برگ و برش، گم شده باشد
جز چشم به راهی، به چه دل خوش کند این باغ؟
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد
باغ شب من کاش درش بسته بماند
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد
بی اختر و ماه است دلم؛ مثل کسی که
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد
شب تیره و تار است و بلادیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد
چاهی ست همه ناله و دشتی ست همه گرگ
خواب پدری که پسرش گم شده باشد
آن روز تو را یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد
پیچیده شمیمت همه جا، ای تن بی سر!
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد
35850
79
4.02
خیمه ها می سوزد و شمع شب تارم شده
در شب بیماری ام آتش پرستارم شده
ما که خود از سوز دل آتش به جان افتاده ایم
از چه دیگر شعله ها یار دل زارم شده
پیش از این سقای ما بودی علمدار حسین
امشب اما جای او آتش علمدارم شده
ای فلک جان مرا هر چند می خواهی بسوز
مدتی هست از قضا دل سوختن کارم شده
جز غم امشب پیش ما یار وفاداری نماند
در شب تنهایی ام تنها همین یارم شده
من که شب را تا سحر بی خواب و سوزانم چو شمع
از چه دیگر شعله ها شمع شب تارم شده
بس که اشک آید به چشمم خواب شب را راه نیست
دود آتش از چه ره در چشم خونبارم شده؟
جز دو چشمم هیچکس آبی بر این آتش نریخت
مردم چشمان من تنها وفا دارم شده
گر گلستان شد به ابراهیم آتش ها ولی
سوخت گلزار من و آتش پدیدارم شده
شعله های کربلا آتش به جانم زد "حسان"
آتشین از این جهت ابیات اشعارم شده
30656
9
4.25
سر ني در نينوا مي ماند، اگر زينب نبود
كربلا در كربلا مي ماند، اگر زينب نبود
چهره ی سرخ حقيقت بعد از آن طوفان رنگ
پشت ابري از ريا مي ماند اگر زينب نبود
چشمه ی فرياد مظلوميت لب تشنگان
در كوير تفته جا مي ماند اگر زينب نبود
زخمه ی زخمي ترين فرياد در چنگ سكوت
از طراز نغمه وا مي ماند اگر زينب نبود
در طلوع داغ اصغر، استخوان اشك سرخ
در گلوي چشم ها مي ماند اگر زينب نبود
ذوالجناح دادخواهي ، بي سوار و بي لگام
در بيابان ها رها مي ماند اگر زينب نبود
در عبور از بستر تاريخ، سيل انقلاب
پشت كوه فتنه ها مي ماند اگر زينب نبود
24493
15
4.25
بر لب آبم و از داغ لبت می میرم
هردم از غصه ی جانسوز تو آتش گیرم
مادرم داد به من درس وفاداری را
عشق شیرین تو آمیخته شد با شیرم
بوته ی عشق تو کرده ست مرا چون زر ناب
دیگر این آتش غم ها ندهد تغییرم
اکبرت کشته شد و نوبتم آخر نرسید
سینه ام تنگ شد از بس که بُوَد تأخیرم
تا که مأمور شدم علقمه را فتح کنم
آیت قهر بیان شد زلب شمشیرم
سایه ی پرچم تو کرد سرافراز مرا
عشق تو کرد عطا دولت عالمگیرم
کربلا کعبه ی عشق است و من اندر احرام
شد در این قبله ی عشاق دو تا تقصیرم
دست من خورد به آبی که نصیب تو نشد
چشم من داد از آن آب روان تصویرم
باید این دیده و این دست دهم قربانی
تا که تکمیل شود حج من و تقصیرم
زین جهت دست به پای تو فشاندم بر خاک
تا کنم دیده فدا، چشم به راه تیرم
وصل شد حال قیامم ز عمودی به سجود
بی رکوع است نماز من و این تکبیرم
بدنم را به سوی خیمه ی اصغر نبرید
که خجالت زده زان تشنه لب بی شیرم
تا کند مدح ابوالفضل، امام سجاد
نارسا هست"حسان"! شعر من و تقریرم
24338
16
3.96
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
خوشا به حال خیالی که در حرم مانده
و هر چه خاطره دارد از آن محل دارد
به یاد چایی شیرین کربلایی ها
لبم حلاوت "احلی من العسل" دارد
چه ساختار قشنگی شکسته است خدا
درون قالب شش گوشه یک غزل دارد
بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم؟
بگو محبت ما ریشه در ازل دارد
غلامتان به من آموخت در میانه ی خون
که روسیاهی ما نیز راه حل دارد
19828
4
4.43
دشت پر از ناله و فریاد بود
سلسله بر گردن سجاد بود
فصل عزا آمد و دل غم گرفت
خیمه ی دل بوی محرم گرفت
زهره ی منظومه ی زهرا حسین
کشته ی افتاده به صحرا حسین
-
دست صبا زلف تو را شانه کرد
بر سر نی خنده ی مستانه کرد
چیست لب خشک و ترک خورده ات
چشمه ای از زخم نمک خورده ات
روشنی خلوت شبهای من
بوسه بزن بر تب لبهای من
-
تا زغم غربت تو تب کنم
یاد پریشانی زینب کنم
آه از آن لحظه که بر سینه ات
بوسه نشاندند لب تیرها
آه از آن لحظه که بر سینه ات
بوسه نشاندند لب تیرها
-
آه از آن لحظه که بر پیکرت
زخم کشیدند به شمشیرها
آه از آن لحظه که اصغر شکفت
در هدف چشم کمانگیر ها
آه از آن لحظه که سجاد شد
همنفس ناله زنجیر ها
-
قوم به حج رفته به حج رفته اند
بی تو در این بادیه کج رفته اند
کعبه تویی کعبه به جز سنگ نیست
آینه ای مثل تو بی رنگ نیست
آینه رهگذر صوفیان
سنگ نصیب گذر کوفیان
-
کوفه دم از مهر و وفا می زدند
شام تو را سنگ جفا می زدند
کوفه اگر آینه ات را شکست
شام از این واقعه طرفی نبست
کوفه اگر تیغ و تبرزین شود
شام اگر یکسره آذین شود
مرگ اگر اسب مرا زین کند
خون مرا تیغ تو تضمین کند
-
آتش پرهیز نبرّد مرا
تیغ اجل نیز نبرد مرا
بی سر و سامان توام یا حسین
دست به دامان تو ام یا حسین
جان علی سلسله بندم مکن
گردم از خاک بلندم مکن
-
عاقبت این عشق هلاکم کند
در گذر کوی تو خاکم کند
تربت تو بوی خدا می دهد
بوی حضور شهدا می دهد
مشعر حق عزم منا کرده ای
کعبه ی شش گوشه بنا کرده ای؟
-
تیر تنت را به مصاف آمدست
تیغ سرت را به طواف آمدست
چیست شفابخش دل ریش ما
مرهم زخم و غم و تشویش ما
چیست به جز یاد گل روی تو
سجده به محراب دو ابروی تو
-
بر سر نی زلف رها کرده ای؟
با جگر شیعه چه ها کرده ای
باز که هنگامه برانگیختی
بر جگر شیعه نمک ریختی
کو کفنی تا که بپوشم تنت
تاگیرم دامنه ی دامنت
19325
7
4.24
ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود ...
این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود
ای کاش این روایت پر غم سند نداشت
بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود
ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز
مانند گرگ قصه ی کنعان دروغ بود
حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار، کاش
بر جان باغ داغ زمستان دروغ بود ...
16004
32
3.86
بر لب دریا، لب دریادلان خشکیده است
از عطش دل ها کباب است و زبان خشکیده است
کربلا بستان عشق است و شهامت، ای دریغ
کز سموم تشنگی این بوستان خشکیده است
سوز بی آبی اثر کرده است بر اهل حرم
هر طرف بینی لب پیر و جوان خشکیده است
آه از مهمان نوازانی که در دشت بلا
میزبان سیراب و کام میهمان خشکیده است
دامن مادر چو دریا اصغرش(ع)چون ماهی است
کام ماهی بر لب آب روان خشکیده است
نازم این همّت که عباس(ع) آید از دریا ولی
آب بر دوش است و لب ها همچنان خشکیده است
گر ندارد اشک تا آبی به لب هایش زند
چشمه چشم رباب از سوز جان خشکیده است
14765
2
3.88
مـشك بـرداشت كه سيـراب كـند دريـا را
رفـت تـا تـشنـگياش آب كـند دريـا را
آب روشن شد و عكـس قـمر افتاد در آب
مـاه ميخواست كه مهتاب كند دريا را
تـشنه ميخواست ببيند لـب او را دريا
پس ننوشيد كه سيراب كند دريا را
كوفه شد، علقمه شق القمري ديگر ديد
ماه افتاد كه محراب كند دريا را
تـا خجالت بكشد، سرخ شود چهره ی آب
زخم ميخورد كه خوناب كند دريا را
نـاگهان موج برآمد كه رسيد اقيانوس
تـا در آغوش خودش خواب كند دريا را
آب مهـريه گُل بـود و اِلاّ خـورشيد
در توان داشت كه مرداب كند دريـا را
روي دست تو نديده است كسي دريادل
چون خدا خواست كه ناياب كند دريا را
14642
8
4.09
می ایستم امروز خدا را به تماشا
ای محو شکوه تو خداوند سراپا
ای جان جوان مرد به دامان تو دستم
من نیز جوانم، ولی افتاده ام از پا
آتش بزن آتش به دلم، کار دلم را
ای عشق مینداز از امروز به فردا
آتش بزن آتش به دلم ای پسر عشق
یعنی که مکن با دل من هیچ مدارا
با آمدنت قاعده ی عشق به هم خورد
لیلای تو مجنون شد و مجنون تو لیلا
تا چشم گشودی به جهان ساقی ما گفت:
«المنته لله که در میکده شد وا...»
ابروی تو پیوسته به هم خوف و رجا را
چشمان تو کانون تولا و تبرا
ای منطق رفتار تو چون خلق محمد(ص)
معراج برای تو مهیاست، بفرما!
این پرده ای از شور عراقی و حجازی است
پیراهن تو چنگ و جهان دست زلیخا
لب تشنه ی لب های تو لب های شراب است
لب وا کن و انگور بخواه از لب بابا
دل مانده که لب های تو انگور بهشتی است
یا شیرخدا روی لبت کاشته خرما
عالم همه مبهوت تماشای حسین است
هر چند حسین است تو را محو تماشا
چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان
شد گوشه ی شش گوشه برای تو مهیا
از گوشه ی شش گوشه دلم با تو سفر کرد
ناگاه درآورد سر از گنبد خضرا
مجنون علی شد همه ی شهر ولی من
مجنون علی اکبر لیلام به مولا
13073
1
3.98
چنگ دل آهنگ دلکش میزند
ناله ی عشق است و آتش میزند
قصه ی دل، دلکش است و خواندنی است
تا ابد این عشق و این دل ماندنی است
مرکز درد است و کانون شرار
شعله ساز و شعلهسوز و شعله کار
خفته یک صحرا جنون در چنگ او
یک نیستان ناله در آهنگ او
ناله را گه زیر و گه بم میکند
خرمنی آتش فراهم میکند
در دل من داغها از لالههاست
همچو نی در بند بندش نالههاست
با خیال لالهها صحرا نورد
راه میپوید ولی با پای درد
میرود تا سرزمین عشق و خون
تا ببیند حالشان چون ست، چون؟
گفت: ای در خون تپیده کیستی؟
تو حبیب ابن مظاهر نیستی؟!
گفت: آری من حبیبم، من حبیب
برده از خوان تجلیها نصیب
گفت: با آن والی ملک وجود
حکمران عالم غیب و شهود:
تو حسینی، من حسینی مشربم
عشق پرورده ست در این مکتبم
تو امیری، من غلام پیر تو
خار این گلزار و دامنگیر تو
از خدا در تو «مظاهر» دیدهام
من خدا را در تو ظاهر دیدهام
گر «حبیبی» تو، بگو من کیستم؟
تو حبیب عالمی، من نیستم!
عاشقان را یک حبیب است و تویی
از میان بردار آخر این دویی
رخصتش داد آن حبیب عالمین
سرور سرخیل مظلومان، حسین (ع)
کرد آن سر حلقه ی اهل یقین
دست غیرت را برون از آستین
دید محشر را چو در بالای خون
زورق خود راند در دریای خون
در تنش یک باغ خون گل کرده بود
در بهار او، جنون گل کرده بود
12521
4
4.34
سر بــه دریـای غمها فرو میکنم
گـوهـر خویش را جستجو میکنم
مـن اسـیـر تـوام، نـی اسیـر عـدو
من تو را جستجو کو به کو میکنم
تـا مگر بـر مشامم رسـد بـوی تـو
هر گلی را بـه یـاد تـو، بـو میکنم
اسـتـخـوانـم شـود آب از داغ تـو
چـون تماشای آب و سبـو میکنم
صبـر من آب چشم مـرا سـد کند
عقـدهها را نهـان در گلـو میکنم
تـا دعـایـت کنـم در نـمـاز شبـم
نیمهشب با سـرشکم وضو میکنم
هـمکلامـم تـویی روز بر روی نـی
بـا خیـال تـو شـب گفتگـو میکنم
جان عالم تـو هستی و دور از منی
مـرگ خـود را دگـر آرزو میکنـم
12061
8
4.05
ای خون اصلیت به شتک ها ز غدیـــران
افشانده شرف ها به بلنــدای دلیـــــران
جـاری شده از کرب و بلا آمــده آنگــــاه
آمیختــه با خون سیــــاووش در ایـــــران
تو اختـــر سرخی که به انگیزه ی تکثیر
ترکیــد بر آیینه ی خورشیـــد ضمیــــران
ای جوهـــر سـرداری سرهای بــریـــــده
وی اصل نمیــــرندگــــی نســل نمیـــران
خرگاه تو می سوخت در اندیشه ی تاریخ
هر بار که آتش زده شد بیشه ی شیران
آن شب چه شبی بود که دیدند کواکـب
نظــــم تو پراکنـــــده و اردوی تو ویــــــران
و آن روز که با بیـــرقــی از یک تن بی سر
تا شام شـــدی قافلـــه سالار اسیــــران
تا باغ شقــــایــــق بشوند و بشکـــوفنــــد
باید کـــه ز خـــــون تو بنوشنـــد کویـــــران
تا اندکـــــی از حـــــق سخن را بگزارنــــد
بایــــد کــه ز خونــت بنگـــارند دبیـــــــران
حد تو رثا نیست، عزای تو حماسه است
ای کاسته شأن تو از این معرکه گیـــــران...
10169
2
4.1
کاروان می رسد از راه ، ولی آه
چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب
دل سنگ شده آب ، از این نالهی جانکاه
زنی مویه کنان ، موی کنان
خسته، پریشان، پریشان و پریشان
شکسته ، نشسته ، سر تربت سالار شهیدان
شده مرثیه خوان غم جانان
همان حضرت عطشان
همان کعبهی ایمان
همان قاری قرآن ، سر نیزهی خونبار
همان یار ، همان یار ، همان کشتهی اعدا.
کاروان می رسد از راه ، ولی آه
نه صبری نه شکیبی
نه مرهم نه طبیبی
عجب حال غریبی
ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی
ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی
ز داغ غم این دشت بلاپوش
به دلهاست لهیبی
به هر سوی که رفتند
نه قبری نه نشانی
فقط می وزد از تربت محبوب
همان نفحهی سیبی
که کشانده ست دل اهل حرم را.
کاروان می رسد از راه
و هرکس به کناری
پر از شیون و زاری
کنار غم یاری
سر قبر و مزاری
یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته
به دنبال مزار پسر فاطمه رفته
یکی با دل مجروح
و با کوهی از اندوه
به دنبال مه علقمه رفته
یکی کرب و بلا پیش نگاهش
سراب است و سراب است
دلش در تب و تاب است
و این خاک پر از خاطره هایی ست
که یک یک همگی عین عذاب است
و این بانوی دلسوختهی خسته رباب است
که با دیدهی خونبار و عزاپوش
خدایا به گمانش که گرفته ست
گلش را در آغوش
و با مویه و لالایی خود می رود از هوش:
«گلم تاب ندارد
حرم آب ندارد
علی خواب ندارد»
یکی بی پر و بی بال
دل افسرده و بی حال
که انگار گذشته ست چهل روز
بر او مثل چهل سال
و بوده ست پناه همه اطفال
پس از این همه غربت
رسیده ست به گودال
همان جا که عزیزش
همان جا که امیدش
همان جا که جوانان رشیدش
همان جا که شهیدش
در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر
در آن غربت دلگیر
شده مصحف پرپر
و رفته ست سرش بر سر نیزه
و تن بی کفن او، سه شب در دل صحرا
رها مانده خدایا.
چهل روز شکستن
چهل روز بریدن
چهل روز پی ناقه دویدن
چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن
چه بگویم؟
چهل روز اسارت
چهل روز جسارت
چهل روز غم و غربت و غارت
چهل روز پریشانی و حسرت
چهل روز مصیبت
چه بگویم؟
چهل روز نه صبری نه قراری
نه یک محرم و یاری
ز دیاری به دیاری
عجب ناقه سواری
فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب
چه بگویم؟
چهل روز تب و شیون و ناله
ز خاکستر و دشنام
ز هر بام حواله
و از شدت اندوه
و با خاطر مجروح
جگر گوشهی تو کنج خرابه
همان آینهی فاطمه
جا ماند سه ساله
چه بگویم؟
چهل روز فقط شیون و داغ و
غم و درد فراق و
فراق و ... فراق و ...
چه بگویم؟
بگویم، کدامین گله ها را؟
غم فاصله ها را؟
تب آبله ها را؟
و یا زخم گلوگیر ترین سلسله ها را؟
و یا طعنهی بی رحم ترین هلهله ها را؟
و یا مرحمت دم به دم حرمله ها را؟
چهل روز صبوری و صبوری
غم و ماتم دوری و صبوری
و تا صبح سری کنج تنوری و صبوری
نه سلامی نه درودی
کبودی و کبودی
عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی
به آن شهر پر از کینه و ماتم
چه ورودی و کبودی
در آن بارش خونرنگ
سر نیزه تو بودی و کبودی
گذر از وسط کوچهی سنگی یهودی و کبودی
و در طشت طلا گرم شهودی و چه ناگاه
چه دلتنگ غروبی ، چه چوبی
عجب اوج و فرودی و کبودی
خدایا چه کند زینب کبری!
10056
6
3.88
ابتدای کربلا مدینه نیست، ابتدای کربلا غدیر بود
ابرهای خونْ فشان نینوا، اشک های حضرت امیر بود
بعد از آن فتوت همیشه سبز، برکت از حجاز و از عراق رفت
هر چه دانه داشتند سنگ شد، پشت هر بهار، صد کویر بود
بعد مکه و مدینه، دام شد، کوفه صرف عیش و نوش شام شد
آفتابِ سربلندِ سایه سوز، در حصارِ نیزه ها اسیر بود
الامان ز شام، الامان ز شام، الامان ز درد و غربت امام
شام بی مروّت غریب کش، کاش کوفه ی بهانه گیر بود
هان! هبا شدید، هان! هدر شدید، مردم مدینه! بی پدر شدید
این صدای غربت مدینه بود، این صدای زخمی بشیر بود
کربلا به اصل خود رسیدن است، هر چه می روم به خود نمی رسم!
چشم تا به هم زدم چه دور شد، تا به خویش آمدم چه دیر بود!
9994
2
4.22
با دست بسته است ولی دست بسته نیست
زینب سرش شکسته ولی سرشکسته نیست
هرچند سربه زیر... ولی سرفراز بود
زینب قیام کرده چون از پا نشسته نیست
زینب اسیر نیست دو عالم اسیر اوست
او را اسیر قافله خواندن خجسته نیست
رنج سفر، خطر، غم بازار، چشم شوم
داغ سه ساله دیده ولی باز خسته نیست
حتی اگر به صورت او سنگ می خورد
هیهات بند معجرش از هم گسسته نیست
9980
5
4.53
ای تشنه ترین دریا سیراب ترین عطشان
سرمست سماعی سرخ در دایره ی میدان
دف می شودت خورشید کف می زند اقیانوس
موجی ز دلت دریا شوری ز دمت توفان
برخیز و هیاهو کن هی هی زن و هو هو کن
تشنه ست دلیری ها بر حادثه ای عریان
تنگ است نفس تنگ است این حجم قفس تنگ است
ای روح رها از تن بشکن در این زندان
ایمان خوارج بین این سکه ی رایج بین
بر مسخ علی کوشد اسلام ابوسفیان
یک عمر تو را خواندیم در سوگ تو گل کردیم
ما از تو چه می دانیم ای وسعت بی پایان
9259
1
4.23
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
ایستاده ست به تفسیر قیامت زینب
آن سوی واقعه پیداست بیا تا برویم
خاک در خون خدا می شکفد، می بالد
آسمان غرق تماشاست بیا تا برویم
تیغ در معرکه می افتد و برمی خیزد
رقص شمشیر چه زیباست بیا تا برویم
از سراشیبی تردید اگر برگردیم
عرش زیر قدم ماست بیا تا برویم
دست عباس به خون خواهی آب آمده است
آتش معرکه پیداست بیا تا برویم
زره از موج بپوشیم و ردا از طوفان
راه ما از دل دریاست بیا تا برویم
کاش ای کاش که دنیای عطش می فهمید
آب مهریه ی زهراست بیا تا برویم
چیزی از راه نمانده ست چرا برگردیم
آخر راه همین جاست بیا تا برویم
فرصتی باشد اگر باز در این آمد و رفت
تا همین امشب و فرداست بیا تا برویم
9114
3
4.33
روضهخوان گفت که لیلا پسری داشت که رویش
به درخشندگی ماه که عباس عمویش
روضهخوان گفت که لیلا پسری داشت که مجنون
پسری داشت که میرفت و نگاه تو به سویش
پسری خوش قد و قامت، پسری صبح قیامت
روضهخوان گفت که در باد پریشان شده مویش
آسمان بار امانت نتوانست کشیدن
که بریدند خدایا که شکستند سبویش
روضهخوان تاب نیاورد، عمو آب نیاورد
روضهخوان آمد و زانو زد و بوسید گلویش
8947
8
3.73
مثل آشوبی که یک توفان به دریا می دهد
درد، گاهی شکل زیبایی به دنیا می دهد
ابرها را می برد تا سینه ی دریا ولی
حسرت یک قطره باران را به صحرا می دهد
عشق با هفتاد خوانش امتحانت می کند
سنگ هم باشی خودش را در دلت جا می دهد
یک نفر مثل تو عهدش را به آخر می برد
یک نفر در ابتدای ماجرا وا می دهد
از همان اول تو "تنها مرد میدان" بوده ای!
عشق کاری دست آدم های "تنها" می دهد
مادرت از غربت این روزها کم می کند
یک پسر مثل تو را وقتی به زهرا می دهد
می روی و اسب ها از دلهره رم می کنند
دشت امشب یک نفس بوی خدا را می دهد
آن خدایی که زمانی تشنگی را آفرید
غیرت و مردانگی را هم به سقا می دهد!
8313
2
4.27
باید سکوت کرد و صدای تو را شنید
خاموش ماند و زمزمه های تو را شنید
مثل پرنده از قفس تنگ نیزه ها
پرواز کرد و حال و هوای تو را شنید
در بندبند خنجر خونین قتلگاه
خون نامه بریدن نای تو را شنید
آنقدر مومنانه شکستی که آسمان
دست تو را گرفت و دعای تو را شنید
ای خون بی گناه خدا! ریختی و خاک
تا صبح چکه چکه صدای تو را شنید
8257
1
2.3
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه گوئی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری اینچنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر صخره از سیب زنخ بر میتوان دید
خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید
در جام من می پیش تر کن ساقی امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب
بر آبخورد آخر مقدَّم تشنگانند
می ده حریفانم صبوری میتوانند
این تازه رویان کهنه رندان زمینند
با ناشکیبایان صبوری را قرینند
من صحبت شب تا سحوری کی توانم
من زخم دارم من صبوری کی توانم
تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک
ساقی سلامت این صبوران را مبارک
من زخمهای کهنه دارم بی شکیبم
من گرچه اینجا آشیان دارم غریبم
من با صبوری کینه دیرینه دارم
من زخم داغ آدم اندر سینه دارم
من زخمدار تیغ قابیلم برادر
میراثخوار رنج هابیلم برادر
یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه
از نیل با موسی بیابانگرد بودم
بر دار با عیسی شریک درد بودم
من با محمد از یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم
بر ثور شب با عنکبوتان میتنیدم
در چاه کوفه وای حیدر میشنیدم
بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم
عمار وَش چون ابر و دریا مویه کردم
تاوان مستی همچو اشتر باز راندم
با میثم از معراج دار آواز خواندم
من تلخی صبر خدا در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد
بی درد مردم ها خدا، بی درد مردم
نامرد مردم ها خدا، نامرد مردم
از پا حسین افتاد و ما برپای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباوگان مصطفی را سربریدند
مرغان بستان خدا را سربریدند
دربر گریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خائیدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوهگان ننگ سلامت ماند برما
تاوان این خون تا قیامت ماند برما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
8175
0
4.13
نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش
به روی شانه ی طوفان رهاست گیسویش
کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا می آورد بویش
کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش
نشسته است کنارش کسی که می گرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش
هزار مرتبه پرسیده ام ز خود او کیست
که این غریب نهاده است سر به زانویش؟
کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویش
کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش
کسی است وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کوه، زِ ماتم سپید شد مویش
عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
که روی شانه ی طوفان رهاست گیسویش
8020
11
3.95
باز باران است،باران حسین بن علی
عاشقان جان شما،جان حسین بن علی
خواه بر بالای زین و خواه در میدان مین
جان اگر جان است قربان حسین بن علی
شمرها آغوش وا کردند،اما باک نیست
وعده ی ما دور میدان حسین بن علی...
در همین عصر بلا پیچیده عطر کربلا
عطر باران عطر قرآن حسین بن علی
هر کجای خاک من بوی شهادت می دهد
عشقم ایران است، ایران حسین بن علی
دست بالا کن بگو این بار با صوتی جلی
دست های ما به دامان حسین بن علی
7879
4
4.47
شور بپا می کند، خون تو در هر مقام
می شکنم بی صدا در خود ، هر صبح و شام
باده به دست تو کیست؟ طفل شهید جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه اسلام
در رگ عطشان تان، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را، خنده خون در نیام
ساقی، بی دست شد، خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت می و سوخت جام
بر سر نی می برند، ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام
از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بنده حر تو ام، اذن بده یا امام!
عشق به پایان رسید ، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من، در غزلی ناتمام ...
7668
0
4.18
آب هستم، آب هستم آب پاک
جاری ام از آسمان تا قلب خاک
گاه ابر و گاه باران می شوم
گاه از یک چشمه جوشان می شوم
گاه از یک چشمه می آیم فرود
آبشار پر غرورم گاه رود
روز و شب هر گوشه کاری می کنم
باغها را آبیاری می کنم
داغی آن خون دلم را سوخته
آتشی در سینه ام افروخته
چشمه هایم خواب، موجم خفته باد
آبی آرامشم آشفته باد
گر چه آبم روزی امّا سوختم
قطره تا دریا سراپا سوختم
تشنه ای آمد لبش را تر کند
چاره ی لب تشنه ی دیگر کند
تشنه ای آمد که سیرابش کنم
مشک خالی داد تا آبش کنم
تشنه ی آن روز من عباس بود
پاسدار خیمه های یاس بود
خون عباس علمدار رشید
قطره قطره در درون من چکید
پیچ و تاب رودم از درد دل است
برکه از اندوه دل پا در گل است
گریـه ی مـن شُرشُر بـاران شده
غصّه ام در گریـه ها پنهان شده
دود غم ها ابر را هم، تیره کرد
آسمان ها را سرا پا، تیره کرد
آب اگر شد اشك چشم، از شرم شد
از خجالت شور و تلخ و گرم شد
حال، از اكبر خجالت مي كشم
از علي اصغر خجالت مي كشم
آب بودم، كربلا پشتم شكست
آبرويم رفت، پستم، پست پست
نسل من در كربلا بيچاره شد
نامه ی اعمال خوبم پاره شد
7570
1
4.56
با طبع شهیدپرور آغاز کنم
از نیزه بگویم از سر آغاز کنم
معراج من است کربلای تو حسین
با نام علی اصغر آغاز کنم
این شور و حماسه، خبری کم دارد
میدان عطش دلاوری کم دارد
هفتاد و دو سرو سرفراز افتاده،
انگار علی اصغری کم دارد
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
اینبار هدف کیست؟ پدر یا که پسر؟
تیر است و به قصد سه نفر میآید!
تیر است و قساوت خودش را دارد
زخم است و جراحت خودش را دارد
با اینکه مسیر قصه، تیر است و گلو
این قصه طراوت خودش را دارد
پرسید پدر؟ پسر؟ هدف آخر کیست؟
انگار که دل توی دل مادر نیست
ای تیر! به غیر زخم بر جان رباب،
حرفِ درگوشی تو با اصغر چیست
این طفل، قیامت خودش را دارد
با مرگ، اشارت خودش را دارد
با تیر، قرار دارد این ذبح عظیم
او سبک شهادت خودش را دارد
زخمیست که سر باز کند با این تیر
مرغیست که پر باز کند با این تیر
طوبای بهشت، آشیانش شده است
این بسمله پرواز کند با این تیر
غوغای عطش بود و فراتی میخواست
از خضر نجات، آب حیاتی میخواست
طوفان بلا ساحل امنی میجُست
این قوم، سفینة النجاتی میخواست
در هرم عطش بود فراتی دیگر
در جستجوی آب حیاتی دیگر
این ورطه - که سی هزار قربانی داشت-
میخواست سفینة النجاتی دیگر
میرفت به سمت لشکر بیخبران
میگفت رباب، مادرانه، نگران:
خورشید! متاب بر گلوی پسرم
میترسم چشمی بزند زخم بر آن...
رفتی و نگاه مادرت دنبالت
لبخند خبر میدهد از احوالت
آغوش به روی مرگ واکردهای و،
تیر است که آمده به استقبالت
میدید غریبی پدر را و... گریست
مادر را و سوز جگر را و... گریست
جز تیر، کسی حرف دلش را نشنید
بر حنجر او گذاشت سر را و گریست
ای تیر مرا به آرزویم برسان!
یعنی به برادر و عمویم برسان
حالا که پدر، تشنه لبیک من است
بیتاب خودت را به گلویم برسان
لبیک به اوست آرزویم؛ لبیک!
میگویم با خون گلویم لبیک
تفسیر عظیم «یتلظّی عطشا»ست
لب باز نمودم که بگویم: «لبیک»
من نیز یکی از آن همه مردانت
قابل شده این جان، که شود قربانت؟
حالا که بلا دور سرت میگردد
بگذار علی شود بلاگردانت
باید که به روی دست، قرآن ببرم
شش آیه از آن سوره انسان ببرم
تا قرآن باز، روی نیزه نرود
باید که تو را نیز به میدان ببرم
ششماهه خود را که به میدان آورد
گفتند حسین، تیغ برّان آورد
سوگند به قرآن! که پی معجزه است...
این بار به جای تیغ، قرآن آورد!
ای قوم! حسین، محشرش را آورد
بیتابترین دلاورش را آورد
ای وای! حریف او چرا حرمله است؟
حالا که علیِ اصغرش را آورد
طفل است ولی حیدرِ دیگر شده است
ششماهه او یکتنه لشکر شده است
آمد میدان، شد سپر جان امام
حالا اصغر، علی اکبر شده است
بر حجت حق، حجت آخر شده است
با خون گلو، چشمه باور شده است
آیا علیاصغر است بر دست حسین؟
قرآن حسین، ثقل اکبر شده است
قربانی راه دین از این بهتر چیست؟
این طفل، لبش ز گریه حتی تر نیست!
این تیر سهشعبه چیست در پاسخ او؟
این کودک در مقابل لشکر کیست؟
این گریه، نه! زخم بر تن احساس است!
طفل است و تلظی... رجزش هم خاص است!
با تیر سهشعبه گفت دشمن، این طفل
هم قاسم، هم اکبر، هم عباس است
طفل است؟ نه! این کمال خود را دارد
در یاری تو، مجال خود را دارد
این نیست تلظی و رجزخواندن اوست!
این شیر، زبان حال خود را دارد
پرپر میزد دلی کبوتر میخواست
در لجّه خون، تنی شناور میخواست
در هرم عطش بود و تلظی میکرد
این ماهی سرخ، حوض کوثر میخواست!
او رفت که بیتاب کند لشکر را
از شرم عطش آب کند لشکر را؟
او در پی تشنه حقیقت میگشت
میرفت که سیراب کند لشکر را
«کیف یتلظی» به زبان جاری شد
یک علقمه زخم، ناگهان جاری شد
از خون گلوی خشکِ آن ذبح عظیم
یک رود به سمت آسمان جاری شد
اين رود زلال شد سراب من و تو
با آنكه عطش، گرفته تاب من و تو
من تشنه يارىام، تويى تشنه آب
فوارّه خون است جواب من و تو!
هستی شما حرام شد ای مردم
آلوده به ننگ و نام شد ای مردم
«کیف یتلظی عطشا» یعنی که
حجت به شما تمام شد ای مردم!
لبخند و نگاه، گفتگوی اصغر
یاری ز امام، آرزوی اصغر
انگار به قلب عالم هستی خورد
تیری که زدند بر گلوی اصغر...
شد گندم ری طعم هواخواهیشان
دیدی که چه بود اوج خداخواهیشان!
دیدی که چگونه اصغرم را کشتند
با نیت قربتاً الی اللهیشان!
شش ماهه ز هفتاد و دو تن برتر شد
او اصغر بود و اکبری دیگر شد
کامل شدن گل است پرپرشدنش
این غنچه ولی گل نشده، پرپر شد!
قدقامت گفت و رفت تا ساحت عرش
بر دست پدر، درست در قامت عرش
تسبیح هزاردانه شد خون گلو
تسبیح هزار دانه شد زینت عرش
شبهایم مهتاب ندارد دیگر
مادر، بیتو خواب ندارد دیگر
گهواره خالی از تو آغوش من است
گهواره تو تاب ندارد دیگر
گفتند بر او داغ مجسم بزنند
یک تیر ولی سه زخم توام بزنند
حتی گهواره علی را بردند
تا تیر به قلب مادرش هم بزنند
ششماههام! ای طفل کفنپوش رباب!
جایت خالیست توی آغوش رباب
در من انگار، کودکی میگرید
هر روز صدای توست در گوش رباب...
وقتی که عطش به جان تو پنجه کشید
از داغ تو شد شرم، سراپا خورشید
تیری که جسور شد گلویت را زد،
آتش شد و خیمههای ما را بلعید
حالا من و، اشک و، شب مهتابی و او
لالایی خواب و، تب بیخوابی و او
گهواره کودک مرا پس بدهید
من باشم و، تنهایی و، بیتابی و او
خون شهدا جدا و، خون تو جدا
خون تو چراغ کاروان شهدا
یا ثارالله و ابن ثاره! پسرم
ای خون خدا و پسرخون خدا
ششماهه من خسرو شیریندهنان
قنداقه او رایت خونینکفنان
زخم جگر من است و اندوه حسین
در خون علی اصغرم موجزنان
مگذار که زخم شعر من سر برود
حرف از نی و از علی اصغر برود
هفتاد و دو سر به روی نی کافی نیست؟
مگذار که این قافیه با سر برود!
7350
2
4.2
به گونه ی ماه
نامت زبانزد آسمان ها بود
و پیمان برادری ات
با جبل نور
چون آیه های جهاد
محکم
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و ساعتی بعد
در باران متواتر پولاد
بریده بریده
افشا شدی
و باد
تو را با مشام خیمه گاه
در میان نهاد
و انتظار در بهت کودکانه ی حرم
طولانی شد
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و کنار درک تو
کوه از کمر شکست
7167
2
4.26
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
خلاص از قفس وعده و وعیدت کرد
سیاه بود و سیاهی هر آنچه می دیدی
تو را سپرد به آیینه ، رو سپیدت کرد
چه گفت با تو در آن لحظه های تشنه حسین؟
کدام زمزمه سیراب از امیدت کرد
به دست و پای تو بار چه قفل ها که نبود
حسین آمد و سر شار از کلیدت کرد
جنون تو را به مرادت رساند ناگاهان
عجب تشرف سبزی! جنون مریدت کرد
نصیب هر کس و ناکس نمی شود این بخت
قرار بود بمیری خدا شهیدت کرد
نه پیشوند و نه پسوند ، حر حری تو
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
7141
1
4.4
خوشا از دل نَمی اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن
خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن
نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است
نوای نی، نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش، نینوایی است
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گُل، بیماری سنگ
قلم، تصویر جانکاهی است از نی
علم، تمثیل کوتاهی است از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد
دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز
چه رفت آن روز در اندیشه نی
که اینسان شد پریشان بیشه نی؟
سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری
پر از عشق نیستان سینه ی او
غم غربت، غم دیرینه او
غم نی بندبند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی است
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا زِ گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می کشاند
سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند
شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!
ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست
6854
1
4.16
با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد
ذهنش ز روضههای مجسم عبور کرد
در خود تمام مرثیهها را مرور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیتهاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
«باز این چه شورش است که در جان واژههاست
شاعر شکست خوردهی طوفان واژههاست»
می رفت سمت روضه ی یک شاهِ کم سپاه
آیینه ای ز فرط عطش می کشید آه
انبوه ابر نیزه و شمشیر بود و ماه
شاعر رسیده بود به گودال قتلگاه
فریاد زد که چشم مرا پر ستاره کن!
«مادر بیا به حال حسینت نظاره کن»
بیاختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب، قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد، واژهی لبتشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه میکند
دارد غروب«فرشچیان» گریه میکند
با این زبان چگونه بگویم چهها کشید؟
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بیریا کشید
بر پیکرش به جان کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیهها را، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
خورشید سربریده غروبی نمیشناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود
او کهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانیاش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...
در خلسهای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
6826
0
4.51
درختان را دوست می دارم
که به احترام تو قیام کرده اند
و آب را
که مهر مادر توست . . .
خون تو شرف را سرخ گون کرده است
شفق ، آینه دار نجابتت ،
و فلق ، محرابی ،
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزارده ای
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد
هر چه در سوی تو ، حسینی شد
دیگر سو یزیدی
اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آب ها
درختان ، کوهساران ، جویباران ، بیشه زاران
که برخی یزیدی
و گرنه حسینی اند
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات به دو پاره کرد
در رنگ !
اینک هر چیز یا سرخ است
یا حسینی نیست
آه ، ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مردنی چنان
غبطه بزرگ زندگانی شد
خونت
با خون بهایت ، حقیقت
در یک تراز ایستاد
و عزمت ، ضامن دوام جهان شد
- که جهان با دروغ می پاشد -
و خون تو امضای راستی است
تو را باید در راستی دید
و در گیاه
هنگامی که می روید
در آب ،
وقتی می نوشاند
در سنگ ،
چون ایستادگی است
در شمشیر ،
آن زمان که می شکافد
و در شیر
که می خروشد،
در شفق که گلگون است
در فلق که خنده خون است
در خواستن
برخاستن
تو را باید در شقایق دید
در گل بویید
تو را باید از خورشید خواست
در سحر جست
از شب شکوفاند
با بذرپاشاند
با باد پاشید
در خوشه ها چید
تو را باید تنها در خدا دید
هر کس، هرگاه ، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آورد
خون تو از سرانگشتانش تراواست
ابدیت ، آینه ای است
پیش روی قامت رسای تو در عزم
آفتاب لایق نیست
وگرنه می گفتم
جرقه نگاه توست!
تو تنها تر از شجاعت
در گوشه روشن وجدان تاریخ
ایستاده ای
به پاسداری از حقیقت
و صداقت
شیرین ترین لبخند
بر لبان اراده توست
چندان تناوری و بلند
که به هنگام تماشا
کلاه از سر کودک عقل می افتد
بر تالابی از خون خویش
در گذرگه تاریخ ایستاده ای
با جامی از فرهنگ
و بشریت رهگذر را می آشامانی
-- هر کس را که تشنه شهادت است ــ
نام تو خواب را بر هم می زند
آب را توفان می کند
کلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو جنون!
تنها واژه تو خون است خون
ای خداگون !
مرگ در پنجه تو
زبون تر از مگسی است
که کودکان به شیطنت در مشت می گیرند
و یزید، بهانهای ،
دستمال کثیفی
که خلط ستم را در آن تف کردند
و در زبالة تاریخ افکندند
یزید کلمه نبود
دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن هوا را می مکید
مخَنثی که تهمتِ مردی بود
بوزینهای با گناهی درشت :
«سرقت نام انسان»
و سلام بر تو
که مظلوم ترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از آن رو که دشمنت این است
مرگ سرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمه ستم را بی سیرت کرد
که فوج کلام را نیز در هم می شکند
هیچ کلام بشری نیست
که در مصاف تو نشکند
ای شیر شکن
خون تو بر کلمه فزون است
خون تو بر بستری از آن سوی کلام
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
می گذرد
خون تو در متن خدا جاری است
یا ذبیح الله
تو اسماعیل برگزیده خدایی
و رویای به حقیقت پوسته ابراهیم
کربلا میقات توست
محرم میعاد عشق
و تو نخستین فرد
که ایام حج را
به چهل روز کشاندی
و أتمَمْناها بِعَشْرْ
آه !
در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت!
که حج نیمه تمام را
در استلام حجر وانهادی
و در کربلا
با بوسه بر خنجر، تمام کردی
مرگ تو ،
مبدا تاریخ عشق
آغاز رنگ سرخ
معیار زندگی است
خط با خون تو آغاز می شود
از آن زمان که تو ایستادی
دین راه افتاد
و چون فرو افتادی
حق برخاست
تو شکستی
و " راستی " درست شد
و از روانه خون تو
بنیان ستم سست شد
در پاییز مرگ تو
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید
و هیچ شاخه نیست
که شکوفه ای سرخ ندارد
و اگر ندارد شاخه نیست
هیزمی است ناروا بر درخت مانده
تو ، راز مرگ را گشودی
کدام گره ، با ناخن عزم تو وا نشد ؟
شرف به دنبال تو
لابه کنان می دود
تو ، فراتتر از حمیتی
نمازی ، نیتی
یگانه ای ، وحدتی
آه ! ای سبز
ای سبز سرخ !
ای شریف تر از پاکی
نجیب تر از هر خاکی
ای شیرین سخت
ای سخت شیرین!
تو دهان تاریخ را آب انداخته ای
ای بازوی حدید
شاهین میزان
مفهوم کتاب ، معنای قرآن!
نگاهت سلسله تفاسیر
گام هایت وزنه خاک
و پشتوانه افلاک
کجای خدای در تو جاری است
کز لبانت آیه می تراود !
عجبا
عجبا از تو عجبا !
حیرانی مرا با تو پایانی نیست
چگونه با انگشتانه ای
از کلمات
اقیانوسی را می توان پیمانه کرد ؟
بگذار بگریم
خون تو ، در اشک ما تداوم یافت
و اشک ما صیقل گرفت
شمشیر شد
و در چشم خانه ستم نشست
تو قرآن سرخی
" خون آیه " های دلاوریت را
بر پوست کشیده صحرا نوشتی
و نوشتارها
مزرعه ای شد
با خوشه های سرخ
و جهان یک مزرعه شد
با خوشه ، خوشه ، خون
و هر ساقه
دستی و داسی و شمشیری
و ریشه ستم را وجین کرد
و اینک
و هماره
مزرعه سرخ است
یا ثارالله
آن باغ مینوی
که تو در صحرای تفته کاشتی
با میوه های سرخ
با نهرهای جاری خوناب
با بوته های سرخ شهادت
و آن سرودهای سبز دلاور
باغی است که باید با چشم عشق دید
اکبر را
صنوبر را
بو فضایل را
و نخل های سرخ کامل را
حر شخص نیست
فضیلتی است
از توشه بار کاروان مهر جدا مانده
آن سوی رود پیوستن
و کلام و نگاه تو
پلی است
که آدمی را به خویش باز می گرداند
و توشه را به کاروان
و اما دامانت
جمجمه های عاریه را
در حسرت پناه گرفتن
مشتعل می کند
از غبطه سر گلگون حر
که بر دامن توست
ای قتیل
بعد از تو
خوبی " سرخ" است
و گریه سوگ
خنجر
و غمت توشه سفر
به ناکجا آباد
و رَد خونت
راهی
که راست به خانه خدا می رود. . .
تو ، از قبیله خونی
و ما از تبار جنون
خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشید
ای باغ بینش
ستم ، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم ، یاوری آشناتر از تو
تو کلاس فشرده تاریخی
کربلای تو
مصاف نیست
منظومه بزرگ هستی است
طواف است
پایان سخن
پایان من است
تو انتها نداری . . .
6793
1
4.24
حضرت ِ عباسي آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شيطان کور! حالم امشب از آن حال هاست!
با عطش وارد شويد! اينجا زمين علقمه است
مجلس لب تشنگان حضرت سقا به پاست
جمع بيپايان ما را نشمريد آمارها!
جمع ِ ما هر جور بشماريد هفتاد و دو تاست
جاي دنجي خواستي تا با خدا خلوت کني
اين حسينيه که گفته کمتر از غار حراست؟
اشک را بگذار تا جاري شود شور افکند
هرچه پيش آيد خوش آيد، اشک مهمان خداست
شانه خالي کردهايم از کلّ يومٍ اشک و آه
گريهي حرّي است اين شب گريهها، اشکِ قضاست
اذن ميدان ميدهند اينجا به هرکس عاشق است
با رجزهاي ابالفضلي اگر آمد سزاست
هروله در هروله اين حلقه را چرخيدهايم
هاي! اي هاجر! بيا در اين حرم، اينجا صفاست
شورِ ما را ميزند هر تشنه کامي گوش کن!
حلقِ اسماعيل هم با العطشها همصداست
ايها العشاق! آب آوردهام غسلي کنيد
شامِ عاشوراست امشب، مقصد بعدي مناست
خندهي قربانيان پر کرده گوش خيمه را
من نفهميدم شب شادي است امشب يا عزاست؟!
گريه هاتان را بياميزيد با اين خندهها
سفرهي اين شبنشينان تلخ و شيرينش شفاست
آب باشد مال دشمن، ما تيمم ميکنيم
آبهاي علقمه پابوسِ خاک کربلاست
ما اذانهامان اذانِ حضرتِ سجادي است
همهمه هر قدر هم باشد صداي ما رساست
أشهدُ أنَّ محمّد جدّ والاي من است
أشهد أنَّ علي إلّاي بعد از لافتاست
يک نفر از حلقه بيرون ميزند وقت نماز
سينهي خود را سپر کرده مهياي بلاست
اي مکبّر! وقت کوتاه است، قد قامت بگو
صف کشيدند آسمانها، پس علي اکبر کجاست؟
گفت قد... قامت... جوانها گريهشان بالا گرفت
راستي! سجادههاي ما همه از بورياست!
از علي اکبر مگو! ميپاشد از هم جمعمان
يک نفر اين سو پريشان، يک نفر آن سو رهاست
چارهي اين جمع بيسامان فقط دستِ يکي است
نوحهخوان ميداند آن منجي خودِ صاحب لواست
گفت «عباس!»، آن طرف طفلي صدا زد «العطش!»
ناگهان برخاست مردي، گامهايش آشناست
مشک را بر دوش خود انداخت بسم الله گفت
زير لب يکريز ميگفت از من آقا آب خواست
حضرتِ عباسي از من ديگر اينجا را نپرس
آسمان را از کمر انداختن آيا رواست؟
6659
9
4.5
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
سری که بود دمادم به روی دوشِ نبی
سری که بر سرِ نی شد به جرم حقطلبی
سرت شریفترین سجدهگاهِ باران است
سرت امانتِ سنگینِ روزگاران است
منم مسافر بیزاد و برگ و بیتوشه
سلامِ من به تو، ای قبلهگاهِ ششگوشه
سلام وارث آدم، سلام وارث نور
سلام ماه درخشانِ آسمان و تنور
سلام تشنهلبِ کشتۀ میانِ دو رود
سلام خیمۀ جانت اسیر آتش و دود
سلام ما به تو ای پادشاه درویشان
چه میکنند ببین با تو این کجاندیشان
تو آبروی شرف، آبروی مرگ شدی
کتاب وحی تو بودی و برگ برگ شدی
تو در عراقی و رو کردهای به سمت حجاز
میان معرکه هم ایستادهای به نماز
بخوان که دل به نوایی دگر نمیبندم
که خورده تیر غمت بر دوازدهبندم
چه با مرام شما کردهاند بیدینان
هزار بار تو را سر بریدهاند اینان
چه سود بعدِ تو چون برده، بندگی کردن
حبابوار، یزیدانه زندگی کردن
حسین گفتن و دل باختن به خویِ یزید
بدا به غیرت ما کوفیانِ عصر جدید
چه زود در کنفِ رنگ و رِیب فرسودن
مدام بردۀ تزویر و زور و زر بودن
چه سود دل به غمت دادن و زبانم لال
حسین گفتن و... آتش زدن به بیتالمال
حسین، کوفی پیمانشکن نمیخواهد
حسین، سینهزنِ راهزن نمیخواهد
حسین را، ز مرامش شناختن هنر است
حسین دیگری از نو نساختن هنر است
«بزرگ فلسفۀ قتل شاه دین این است
که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است»
شبی رسیده ز ره، شب نگو، بگو سالی
ببین ز خواجۀ رندان گرفتهام فالی
«نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم»
سلام، کوهِ غم و کوهِ صبر و کوهِ بلا
سلام، حنجرۀ بیبدیل کربوبلا
تو با مرامِ حسینی میان کوفه و شام
بنای ظلم فرو ریختی به تیغ کلام
بگو به ما که به گوشَت مگر چه خواند حسین
بگو! مگر ز لبانش چه دُرّ فشاند حسین
بگو که گفت من این راه را به سر رفتم
به پایبوسیِ این راهِ پرخطر رفتم
تو هم به پای برو ما نگاهمان که یکیست
مراممان که یکی رسم و راهمان که یکیست
بگو که گفت: هلا نور چشم من زینب!
بخوان به نام گل سرخ در صحاریِ شب
بخوان که دود شود دودمان دشمن تو
بنای جور بلرزد ز خطبه خواندن تو
نبینمت که اسیر حرامیان باشی
اسیر فتنه و نیرنگ شامیان باشی
که در عشیرۀ ما عشق، ارث اجدادیست
اسارت است که سنگِ بنای آزادیست
سلام ما به اسارت، سلام ما به دمشق
سلام ما به پیامآورِ قبیلۀ عشق
ببین نشسته به خون، مقتل لهوفیِ ما
گرفته رنگِ فغان نامههای کوفیِ ما
شرابِ نور که هشیار و مست خورده تویی
که گفته است که کشتی شکستخورده تویی
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
لینک منبع:
http://www.shereheyat.ir/poetry/poems/%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D9%85%E2%80%8C%D8%A2%D9%88%D8%B1%D9%90-%D9%82%D8%A8%DB%8C%D9%84%DB%80-%D8%B9%D8%B4%D9%82
6384
13
4.5
پيراهن سپيد ستاره سياه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
خورشيد: کوهي از يخ و هر چه درخت:سنگ
بي ريشه بود هر چه که نامش گياه بود
دنيا مکدر از عبث هر چه هست و نيست
در خود زمين: تکيده، زمانه: تباه بود
بي شک «هبل» خداي ترين خدايگان
«عزي» براي جهل عرب تکيه گاه بود
کعبه پر از شکوه و شعف، شور و زندگي
اما براي روح بشر قتلگاه بود
شهري پر از کنيزک و برده، که هرچه مست
خمرش به جام و عيش مدامش به راه بود
با هر پسر وليمه و شادي، ولي چه چيز
در انتظار دختر يک «روسياه» بود؟1
در چشم هاي وحشي بابا، دو دست گور
تنها پناه دخترک بي پناه بود
بابا به روي ننگ قبيله که خاک ريخت
تنها سؤال دخترکش يک نگاه بود
لبريز بغض ، بر دو دهاني که مي شدند
هر بار باز و بسته، «دعا»؟ نه، دو «آه» بود!
روشن: سياه و خوب: بد و هر چه خير: شر
عصيان: ثواب و صحبت از ايمان: گناه بود
سير سقوط، معني سير و سلوکشان
اوج صعودها همه در عمق چاه بود
اين گونه شد که نعره زد ابليس: اي خدا
حق با من است، خلقت تو اشتباه بود...
فوج ملک به ظن غلط در گمان شدند
با طرح نکته اي همگي نکته دان شدند
طوفان شک وزيد و ملائک از آسمان
با کشتي شکسته به دريا روان شدند
عرش از درون به لرزه در آمد که بس کنيد
از اين به بعد اهل زمين در امان شدند
شک شد يقين و «کن فيکون» بانگ برگرفت
بود و نبود، آن چه نبودند، آن شدند
برقي زد آسمان و زمين غرق نور شد
يک يک ستارگان همگي کهکشان شدند
مردان گوژپشت و درختان پير و خشک
قد راست کرده، باز نهالي جوان شدند
بر قبر کوچک و بي نام و بي شمار
حک شد که بعد از اين پدران مهربان شدند
هر سنگ: شاخه اي گل و هر سخره: جنگلي
انبوه رنگ ها همه رنگين کمان شدند
«کسري» شکست و آتش «آتشکده» نشست
«رود» از خروش ماند و علائم عيان شدند
اهل زمين بدون پر و بال پر زدند
مردم تمام سالک هفت آسمان شدند...
اما دوباره بوي شب و بوي شر رسيد
يعني که وقت رفتن خورشيد سر رسيد
سکّويي از جهاز شتر که درست شد
و هرچه بازمانده که از پشت سر رسيد ـ
خيل ستاره ـ مرد و زن ـ آن دشت را گرفت
خورشيد لب گشود: زمان سفر رسيد!
پيوندها گسست و پل آسمان شکست
صبحِ امان گذشت و شب آمد، خطر رسيد
خورشيد روز هر که منم، بعد من فقط
ماه شبش کسي ست که اکنون اگر رسيد ـ
در دست هاي عرشي من، دست هاي او
دست «قضا» ست اين که به دست «قدر» رسيد
واي کسي که شک کند اين ماه را، و بعد:
از انس تا به جن و مَلَک اين خبر رسيد
عالم تمام همهمه شد، منتها خبر
گويا فقط به لال و به کور و به کر رسيد
خورشيد چشم بست و زمستان شروع شد
ميراث هر چه ريشه به هر چه تبر رسيد
انکار ماه باب شد و هر چه رعد و برق
با ابرهاي نعره کش و شعله ور رسيد
آتش گرفت خانه ي ماه و شکست و سوخت ـ
پهلوي «آن» که آمد و تا پشت در رسيد
پيغمبر جديد به شيطان که سجده کرد
نوبت به ثبت معجزه ـ شق القمر ـ رسيد
محراب غرق خون شد و تاريخ مسخ شد
وقت صعود شرّ و سقوط بشر رسيد...
شاعر چنان شکست در اين غم، که هم زمان ـ
با مرگ ماه، پير شد و جان سپرد، جان!
آن که نبود و بود، صدا زد: بمان، نرو!
عمرت به نيمه هم نرسيده، نرو، بمان!
آن وقت در جنازه ي او از خودش دميد
دستور داد: زنده شو! لب باز کن! بخوان!
شاعر نفس کشيد، دوباره نفس کشيد
اما به سمت عقربه ها نه، به عکس آن؛
يعني پس از جواني و پيري و بعد مرگ
اين بار مُرد و پير شد و باز شد جوان
وقتي نشست، شعر دوباره شروع شد
هر واژه شد مسافر و هر بيت، کاروان
پس کاروان رسيد به مردي خداي وار
فرزند آب و آينه،دريا و کهکشان
لب که گشود، عطر بهار از لبش وزيد
لب را که بست، قافيه خشکيد و شد خزان
با او کمي فضاي غزل عاشقانه شد
شاعر نوشت: مي شود از چشم هايتان ـ
شعري سرود تا همه ي شاعران شهر
حيران شوند و واله و انگشت بر دهان
اما چگونه مي شود از دردتان نوشت؟
از درد، درد رسيده به استخوان!
از دردهاي مرد سترگي که لشکرش:
يا «بندگان» شهوت و يا «بندگان» نان
مردي شگفت، «کوخ» تباري که جاي «جنگ»
با «صلح» داد هيبت هر «کاخ» را تکان
با همسري به هيأت جادو، زني که داشت ـ
در عمق چشم هاش دو تا جام شوکران
عمري «کبوتر»ي که خود از عرش بود، بود ـ
با «جغدِ» هم پياله ي شيطان، هم آشيان
آخر کدام درد، از اين درد، دردتر»
مردي درون خانه ي خود بين دشمنان!
«خون جگر»؟ نه، «خون» و «جگر» آمدند و شد ـ
درياي نور، چشمه ي خون از لبش روان!
لبريز تير شد کفنش، شهر، کِل کشيد
ننگ آن قدر که لوح و قلم، اَلکن از بيان
آخر چه نسبتي ست ميان «شهيد و صلح»
يا بين «دفن و شادي» و «تابوت با کمان»؟!
سوگ آنچنان وزيد که شاعر به باد رفت
بادي چنان سياه که تاريک شد جهان
هر بيت: کاروان عزا و عذاب شد
هر واژه: يک مسافر زخمي و ناتوان
شاعر نوشت: کشت مرا سوگ اين سفر
بس کن غزل! بمير قلم! لال شو زبان!
اما سفر براي ابد بود و شعر هم ـ
بايد سروده مي شد، بي هيچ بيش و کم
پس صبح صلح، شب شد و تقدير اين سفر
با جنگ خورد فاجعه در فاجعه رقم
شاعر شنيد:«کيست که ياري کند مرا؟»
پس با قلم نوشت:«منم آن...» که لاجرم ـ
شمشيرها کشيده شدند و به خاک ريخت
واژه به واژه خون غزل از رگ قلم
خون لخته لخته ريخت و بر خاک نقش بست ـ
تصويرِ تا هميشه ي يک روحِ بي عدم؛
آن «کشتي نجات» که بر موجي از جنون
با او به رقص آمد، هفتادو دو بَلَم
رقصي پر از معاشقه اي ناب، که فقط
در چشم ما شکست و عزايش شده عَلَم
هر کس رسيد، گفت که «بسيار ظلم شد
بر ساکنان خسته و بي چاره ي حرم
اي واي ما که بانوي اين کاروان زني ست
با گريه هاي دائم و با شانه هاي خم»
خون منتها نوشت که اين مرگ، نيست مرگ
در مرگ اگر غم است، در اين مرگ نيست غم
گفتند «آن چه ديده اي آن روز، چيست؟» گفت:
«زيبايي است آن چه که آن روز ديده ام»
مرگي «چنين ميانه ي ميدانم آرزوست»2
خون باشدم صبوح و «صمد باشدم صنم»3
ساقي اگر که اوست، بريزد به جام ما
هرچه اگر که باده و هر چه اگر که سم
خون، عاقبت نوشت که شاعر چگونه اي؟
شاعر نوشت: کاش که شاعر نمي شدم!
اين شعر مشق امشب من بود و خط زدند
اين مشق را کسايي و محتشم...
خط که زدند، دستي از اعماق دفترش ـ
آمد گرفت آينه اي در برابرش
يعني ببين هر آن چه که بي ديده، ديدني ست
اين روي از جهان تو نَه، روي ديگرش
پس از درون آينه خيل فرشتگان
صف در صف آمدند و گرفتند در برش
عطري وزيد و ذرّه به ذرّه قلم شکفت
پس سبزِ سبز شد خطِ مشکيِ جوهرش
مسجد سروده شد، و قلم شعر تازه اي
حک کرد روي کاشي و بر سنگ مرمرش
ساقي به مسجد آمد و ديدند عرشيان ـ
هنگام سجده در شطي از مِي شناورش
بس که ميان شعله ي هر سجده سوخت، سوخت ـ
محراب و مُهر و سجده و سجاده و سرش
:«سبحان رب» و دست به گيسوي يار برد
:«سبحان رب» سپرد دلش را به دلبرش
«رَب» را هزار مرتبه تکرار کرد و، خواند ـ
اين بيت را به خاطر قندِ مکرّرش
پس مست مست مست شد و پيک پيک پيک
لاجرعه ريخت يا رب و يا رب به پيکرش
آن وقت، رو به شاعرِ خود لب گشود و گفت:
«راه از خطر پُر است؛ هم اول، هم آخرش؛
در وقت جنگ و وقت اسارت چه مي کشيد
جنگ آوري که جنگ نباشد مُيسّرش؟!
جنگ آوري که ماند و کمانش: کتاب شد
تيرش: دعا و منبرش محراب: سنگرش»
ساقي سکوت کرد و گُل بغض، باز شد
اما صداي گريه ي او کرد پرپرش
ارواح پَست، منکر مستي او شدند
از بس که سخت بود بر اين قوم باورش
پس زهر را به ساغر ساقي که ريختند
افتاد ساقي و به زمين خورد ساغرش
روحش که رفت، غربت قبري به خاک ماند
چون لانه اي که پر زند از آن کبوترش...
شاعر سرود لانه و لانه مزار شد
شعرش به سوگ و سوگ به شعرش دچار شد
اما به رغم مرگ که بر واژه ها وزيد
اما به رغم اين که غزل مرگبار شد
گُل کرد ردّ پاي کسي که به يمن او
با يک گل شکفته زمستان بهار شد
مردي رسيد با سبدي نور از بهشت
نوري که شهد و شربت و سيب و انار شد
پس بر تن کوير و در انبوه تشنگان
شهدي چکاند و خاک کوير آبشار شد
از سيب و از انار به هر جاهلي خوراند
عِلمش شکفت و عالم دهر و ديار شد
بر سستي فلاسفه و هرچه که حکيم
دستي کشيد و سُستيِ شان استوار شد
در انجمادِ «جبر» که نوري دميد، جبر ـ
ذرّه به ذرّه ذوب شد و «اختيار» شد
در دشت علم، هرچه غزال رمنده بود
با تير آسماني فکرش شکار شد
مردي که چشمش آينه ي کائنات بود
چشمي که هر که ديد، دلش بي قرار بود
اما چه حيف! دوره ي آيينه هم گذشت
چرخيد چرخ و نوبت گرد و غبار شد
از دست روزگار به يک باره آينه
افتاد و وقتِ واقعه ي احتضار شد...
در احتضار، از لب آيينه خون چکيد
شاعر نوشت: توطئه، شب، کينه، سَم، شهيد!
آيينه که شکست، غزل ماند و مرگ، بعد
واژه به واژه جان به لب بيت ها رسيد
اديان تازه از همه سو شعر را گرفت
هر کس به زعم و سود خودش ديني آفريد
دين نه، که يک مترسک پوشالي مهيب
دين نه، که يک عجوزه ي صد چهره ي پليد
«صوفي» به اخم، گفت که بايد براي دين
کِز کرد و کنج عافيت و عزلتي گُزيد
«زنديق» مست و بي خود و لايعقل و خراب
خنديد و بادِ قهقهه اش سمت دين وزيد
هر گوشه ي زمين خدا، عنکبوت کفر
تاري به گِرد پيکر زخميِ دين تنيد
اين جاي شعر، نوبت او بود، او که شد ـ
بر هر چه قفل بسته ي دين، دست او کليد
او آمد و به کالبد مردگان شهر
با واژه هاي روشن و قدسي ش جان دميد
رگ هاي سرد و منجمد مذهبي عليل
لبريز خون تازه شد و قلب دين تپيد
هرچه مراد و پير و بزرگ و عزيز بود
در حلقه ي ارادت آن مرد شد مريد
او که نسيم بود و از اين بيت که گذشت
ديگر کسي نشاني از او در غزل نديد
يعني که باز پنجره را دست باد بست
يعني گلي شکفت، ولي دست مرگ چيد...
پس کاخ شعر از در و ديوار و پاي بست
با قتلِ گل، ستون به ستون ريخت و شکست
دفتر به سوگ، جامه دريد و ورق ورق ـ
از هوش رفت و گفت که «شيرازه ام گسست»
درياي شعر در تَف طوفان کفر سوخت
کشتيِ روحِ شاعرِ حيران، به گِل نشست
شاعر دچار حيرتِ «بود» و «نبودِ» خود
خود را نوشت «نيست» و خود را نوشت «هست»
بعدش نوشت: واي بر اين قوم پَست، واي!
اين قوم پستِ پست تر از پستِ پستِ پست
«زين قوم پر جهالت ملعون، شدم ملول»4
اين قوم «بت» پرست که شد قوم «خود» پرست
پس زير لب، بريده بريده به ضجه گفت:
«واژه به واژه پيکر گل را به روي دست ـ
بايد گرفت و برد از اين شعر تا ابد»
اين را که گفت، پشت غزل تا ابد شکست...
پشت غزل شکست و قلم شد عصاي او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پاي او
شاعر «سکوت ـ ضجّه» زد و خُرد شد، ولي
نشنيده ماند مثل هميشه صداي او
بعدش نوشت از غم مردي که مي رسيد
هر شب به گوش سرد زمين، ناله هاي او
پس واژه ها به هيأت زندان شدند و شد
سلول سرد و ساکت هر بيت: جاي او
مردي که در زمانه ي ارواح شب پرست
خورشيد بود و حبس شدن هم سزاي او
زنداني عجيب و شگفتي که مي شدند
جلادها به شيفتگي مبتلاي او
(نقشه کشيده شد)
:«زنِ طنّاز فتنه گر!
از خود بساز لکّه ي ننگي براي او»
:«رسواي عشق خود کُنمش تا به کام تو
ورد زبان شهر شود ماجراي او»
(نقشه شروع شد)
دو ـ سه روزي گذشت و زن
ماند و حضور عرشي و حُجب و حياي او
پر شد تمام روح زن از سوز، ضجه، زجر
از ناله، ناله، ناله و از هاي هاي او
پس در خودش شکست و شکست و شکست و گفت:
هر که تو نشکني ش و نسازي ش، واي او!
آن قدر روح خاکي زن در خودش گداخت
تا که طلاي ناب شد از کيمياي او
(نقشه کشيده شد)
:«زن محراب و اشک و آه!
نوبت رسيده است به مرگ و عزاي او»
:«او آن پرنده اي ست که بال پريدنش
روح است و مرگ وسعت بام و هواي او»
(نقشه شروع شد)
شبحي شوم بي صدا
خود را دميد در «قدر» و در «قضا»ي او
خرماي مرگ را به دهان برد و مست وصل
مرگي غريب آمد و شد آشناي او...
با مرگِ مرد، پنجره ها بسته تر شدند
چشمانِ سرد و خشکِ غزل، باز، تر شدند
هر فتحه، ضمه، کسره و هرچه قلم نوشت
در خود فرو نشسته و زير و زبر شدند
شاعر وجود ملتهبي شد که هفت شمع
در چشم هاي سوخته اش شعله ور شدند
آن وقت، هشت هاله ي نورِ ازل ـ ابد
ما بين آسمان و زمين هشت «سر» شدند
سرها به شکل هشت قمر، هشت نورِ محض
با هم يکي شدند و قمر در قمر شدند
هر فال شوم و نحس در آن لحظه سَعد شد
خفاش ها: کبوتر و شب ها: سحر شدند
پس نور هشتم آمد و مردي شد و سپس
سمت ديار پارس «حَضَر»ها «سفر» شدند
او که رسيد، خشک درختانِ پيرِ شهر
از ميوه هاي شوق و شعف بارور شدند
لب باز کرد و هرزه علف هاي تلخ دشت
از طعم شهد روي لبش نيشکر شدند
اغراق نيست اين که بگويند شاعران:
از سِحر چشم هاش، بهايم، بشر شدند
در مجلس مناظره يک جلوه کرد و بعد
مردانِ علم و فضل و هنر، بي هنر شدند
اما درست مثل هميشه به سود خود
يک عده بعدِ دم زدن از خير، شر شدند
آنان که در حضور هزاران دختِ سست
بر ريشه ي درخت تنابر، تبر شدند
انگورهاي باغ پس از او شراب؟ نه،
در خُمره هاي سوخته، خون جگر شدند!
صيادها به قصد غزالان بي پناه
از نو، به تاخت، عازم کوه و کمر شدند...
خون غزال ها به زمين ريخت، دانه اي ـ
ريشه دواند در غزل و شد جوانه اي
واژه به واژه جوي غزل بوي خون گرفت
خوني که تا به قافيه شد رودخانه اي
از آن به بعد، هرچه که شاعر نوشت، سوخت؛
هر واژه اي نوشته که شد، شد زبانه اي
طعنه زدند: شعر نگفتي، که نيست اين
نه عاشقانه، نه غزل، و نه ترانه اي!
شاعر ولي نوشت:«غمش شعله شعله زد
بر پشت روح سوخته ام تازيانه اي»
اين شعر، شعر ضجه و زخم و شکستن است
نه شعر جام و شاهد و بزم شبانه اي...
از غم که گفت، نوبت يک شعر ناب بود
از کودکي که سايه ي او آفتاب بود
بس که به داغ و سوگ پدر، ذرّه ذرّه سوخت
در قلبش، آه! خون که نه، سربِ مذاب بود
شاعر نوشت «برکه» و کودک وضو گرفت
آب درون برکه از آن پس گلاب بود
کوچک ولي سترگ، که آن «کودکي» فقط
بر چهره ي «بزرگي» روحش نقاب بود
بر موج موجِ وسعت درياي دانشش
علمُ العلومِ هرچه که عالِم حباب بود
صدها کتاب، در نظرش جمله اي، ولي
يک جمله اش به ديده ي شان صد کتاب بود
کم کم جوان شد و گل عمرش شکفت؟ آه!
اين پرسشي براي ابد بي جواب بود!
دستي نوشت: «زهر» و ، قلم صيحه اي کشيد
گويا زمان، زمان نزول عذاب بود
هفت آسمان اگر چه از اين بانگ، کر شدند
دنيا فقط به عادت ديرينه خواب بود...
خوابي پليد و پست و پر از رعشه ي گناه
در يک شب بدون ستاره، بدون ماه
شاعر به هيأت غزلي شد که بعد از او
دفتر سفيد بود، ولي بيت ها سياه
وقتش رسيده بود که از خود رها شود
راهي شود به سوي دياري بدون راه
راهي که شد، نوشت:قلم، بعد از اين بخند!
خطي بکش به هرچه که افسوس، هرچه آه!
شعر تو نور و عمر تو چاهي به عمق گور
پس با طناب نور، در آي از گلوي چاه
از او بگو که هيچ نمي گفته اش زبان
از او بگو که هيچ نمي ديده اش نگاه
مردي که ناشناخته بوده ست و مانده است
اين بيت گنگ نيز بر اين گفته ام گواه:
طوفان ناوزيده، بر افلاکِ سر به زير
آزادِ در محاصره، سردارِ بي سپاه
مردي که فوق زهد، ولي بُرده شد به عمد
در جشن رقص و عربده و خَمر و قاه قاه
جايي که شعر خواندنش آوار مرگ شد
بر زرق و برق کاخ و به فرّ و شکوهِ شاه
شاهي که با درايت او رو به راه بود ـ
هر کار بس درست، ولي سخت اشتباه!
تا اينکه در ولايت او مُرد هرچه مَرد
روييد هرچه آفت و خشکيد هر گياه
آن قدر کُشت تا «قلم» و «شعر» و «قافيه»
شد «چوب دار» و «ناله ي تاريخ» و «قتلگاه»...
در قتلگاهِ شعر، قلم از عزا نوشت
با واژه هاي مرده ي خود، مرگ را نوشت
اما نه با حروف؛ فقط با سه نقطه از
نفرين و لعنِ ممتد و بي انتها نوشت
از مرد روزهاي کسي نيست، نيست، نيست.
از سالهاي طي شده در انزوا نوشت
از خانه اي بنا شده در چشم مُخبران
از بند و حبس و پچ پچِ جاسوس ها نوشت
از «باد» هاي شوم سياسي و شاخه ها
از «بيد» هاي سستِ به هر سو رها نوشت
از کاخ هاي ساخته از خشت هاي مرگ
از مرگ هاي مخفيِ بي خونبها نوشت
از هر سؤالِ سِرّي و تفتيش اين و آن
از هرچه:کيست؟ چيست؟ کجا؟ کِي؟ چرا؟ نوشت
بس که به نام «خير» پر از «شر» شد اين غزل
«شيطان» قلم به دست گرفت از «خدا» نوشت
تا اينکه با تولد آن نور محض محض
شر را و خير را قلم از هم جدا نوشت
شاعر لباس کهنه به تن، کاسه اي به دست
او را نوشت: شاه و خودش را: گدا نوشت
آن وقت بي صدا و پس از صيحه ي قلم
ابري حضور صاعقه را در هوا نوشت
بعد از حضور صاعقه در بين واژه ها
هر واژه پيش چشم قلم سوخت تا نوشت
ديگر قلم تحمل اين شعر را نداشت
برگشت سطر اول و از ابتدا نوشت...
اي اُف بر اين زمانه و اُف به روزگار!
تا کِي شکست، خُرد شدن، بغض، انتظار؟
تقويم ها نبود تو را ناله مي کنند
در سال هاي ساکت و بي روح و مرگبار
تقويم، بي تو، هرچه که باشد قشنگ نيست
فرقي نمي کند چه زمستان و چه بهار
حتي تمام فلسفه ها بي تو مبهم اند؛
مرزي نمانده بين جهان، جبر، اختيار
دنيا پر است از همه ي چيزهاي شوم
از هرچه اتفاق عبث، تلخ، ناگوار
از زندگي به شيوه ي حيوان، ولي «MODERN»
يعني که: کار، پول، هوس، کار، کار، کار...
از «ISM»هاي پر شده از پوچِ پوچِ پوچ
از طرز فکر هاي طرفدار انتحار
از هرچه ريشه اش به حقيقت نمي رسد؛
از ماسک هاي چهره نما، اسم مستعار
از جنگ هاي خانه بر انداز و بي دليل
از قتل عام، بمب، ترور، چوبه هاي دار
دنيا شبيه بشکه ي باروت، شب به شب ـ
نزديک مي شود به عدم، مرگ، انفجار
من شرط بسته ام که ميايي و مطمئن ـ
هستم برنده مي شوم آخر در اين قمار
يعني که مي رسي و جهان پاک مي شود
از هرچه جسم فاسد و اشباح نابکار
آن وقت با دو دست خودت پخش مي کني
در بين تشنگان جهان، سيبِ آبدار
حرفِ دلم عصاره ي اين چند واژه است:
تا کِي شکست، خُرد شدن، بغض، انتظار؟
اين شعر اگر چه قابلتان را نداشته
آقا! فقط قبول کنيدش به يادگار
اصلاً براي اين که بفهمم چه گفته ام
انگشت روي مصرع دلخواه خود گذار:
ـ يک شعر عاشقانه که مي خواني اش
و يا
ـ يک مشت درد دل که نمي آيدت به کار...
1. چون يکي از آنان را به فرزند دختري مژده آيد، از شدت غم و حسرت رخسارش «سياه» و سخت دلتنگ مي شود (آيه ي 58 سوره ي نحل)
2.مولوي:رقصي چنين ميانه ي ميدانم آرزوست
3.حافظ:گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين
4.مولوي: زين خلق پر شکايت گريان شدم ملول
6353
0
5
وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را
شاهی كه شكستهست مصیبت كمرش را
پروانه به هم ریخته گهواره خود را
تا باز كند از پر قنداق، پرش را
تلخ است پدر گریه كند، طفل بخندد
سخت است كه پنهان بكند چشم ترش را
دور و برش آنقدر كسی نیست كه باید
این طفل در آغوش بگیرد پدرش را
مادر نگران است، خدایا! نكند تیر
نیت كند، از شیر بگیر پسرش را
هم چشم به راه است كه سیراب بیارند
هم دلهره دارد كه مبادا خبرش را
...
ای وای از آن تیر و كمانی كه گرفتهست
این بار سپیدی گلویی نظرش را
وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را
مردی كه شكستهست مصیبت كمرش را
6247
1
3.95
یوسف، ای گمشده در بی سر وسامانی ها!
این غزل خوانی ها، معرکه گردانی ها
سر بازار شلوغ است، تو تنها ماندی
همه جمع اند، چه شهری، چه بیابانی ها
چیزی از سوره ی یوسف به عزیزی نرسید
بس که در حق تو کردند مسلمانی ها
همه در دست، ترنجی و از این می رنجی
که به نام تو گرفتند چه مهمانی ها
خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شده ام
ای که تعبیر تو پایان پریشانی ها
عشق را عاقبت کار پشیمانی نیست
این چه عشقی است که آورده پشیمانی ها؟
"این چه شمعی است که عالم همه پروانه ی اوست؟"
این چه پروانه که کرده است پر افشانی ها؟
یوسف گمشده! دنباله این قصه کجاست؟
بشنو از نی که غریب اند نیستانی ها
بوی پیراهن خونین کسی می آید
این خبر را برسانید به کنعانی ها
6055
2
5
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتش سوز و عطش بر دشت میبارید
در هجوم بادهای سرخ
بوتههای خار میلرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تَر میشد
دم به دم بر ریگهای داغ
سایهها کوتاهتر میشد
سایهها را اندک اندک
ریگهای تشنه مینوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد میجوشید
دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمهها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسبهای زخمی و بیزین
نیزه و زوبین
شورِ محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت میآمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومۀ خورشید ِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدارِ روشن منظومه میچرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود
شور ِ محشر بود
نوبت ِ یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
« نوبتِ جولانِ اسبِ کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمان خیمه های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زادۀ زهراست:
« هست آیا یاوری ما را ؟»
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمانها خورد
باز هم برگشت:
« هست آیا یاوری ما را ؟»
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آنسوتر ز فردا رفت
دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّارهای دیگر
از مدارِ روشنِ منظومه بیرون جست
کودکی از خیمه بیرون جست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: « اینک من،
یاوری دیگر! »
آسمان، مات و زمین، حیران
چشمها از یکدگر پرسان:
« کودک و میدان؟! »
کار ِ کودک خنده و بازی است!
در دلِ این کودک اما شوق جانبازی است!
از گلوی خستۀ خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت: « تو فرزند ِ آن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت !
هدیه از سوی شما کافی است! »
کودک ما گفت:
« پای من در جست و جوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد! »
پچ پچی در آسمان پیچید:
کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبانِ آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟ »
و صدای آشنا پرسید:
« آی کودک! مادرت آیا خبر دارد؟ »
کودک ما گرم پاسخ داد:
« مادرم با دستهای خود
بر کمر، شمشیر پیکار ِ مرا بسته است! »
از زبانش آتشی در سینهها افتاد
چشمها، آیینههایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینهها افتاد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشمهای آسمان را هم
اشک همچون پردهای پوشید
من پس از آن لحظهها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف میگشت
میخروشید و رَجَز میخواند:
« این منم، تیرِ شهابی روشن و شب سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید ِ جهان افروز!
برق تیغِ آبدارِ من
آتشی در خرمنِ دشمن! »
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یک از مردان به میدان بلا میرفت
در رَجَزها چیزی از نام و نشان میگفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان میگفت
او خودش را ذرّهای میدید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا میدید
او خدا را در طنینِ آن صدا میدید!
گفت و همچون شیرمردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس میدادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس میآموخت
چشمهایش را به آنسوی سپاهِ تیرگی میدوخت
سینهاش از تشنگی میسوخت
چشم او هر سو که میچرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه میرویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان میرفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان میبُرد
کودکی تنها که تیغش بر زمین میخورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
در زمین کربلا با گامهای کودکانه
دانۀ مردانگی میکاشت
گر چه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیش ِ چشمِ خویش پس میزد
و زمین از خستگی در زیرِ پای او نفس میزد
آسمان بر طبل میکوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان میراند
میخروشید و رَجَز میخواند
دستۀ شمشیر را در دست میچرخاند
در دل گرد و غبار دشت میچرخید
برق تیغش پارۀ خورشید!
شیهۀ اسبان به اوج آسمان میرفت
و چکاچاکِ بلند تیغها در دشت میپیچید
کودک ما، با دلِ صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزهای در قلبهای آهنین انداخت...
من نمیدانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پردۀ هفت آسمان افتاد
دشت، پر خون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بامِ خود افتاد
شیونی در خیمهها پیچید
بعد از آن، تنها خدا میدید
بعد از آن، تنها خدا میدید...
**
قصۀ آن کودک پیروز
سالها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از بادها میآید
داستانش تا ابد در یاد میماند
داستان کودکی تنها
که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
خون او امروز در رگهای گل جاری است
خون او در نبض بیداری است
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین کمان پیداست
این زمان، او را
در میان لالههای سرخ باید جُست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گُل رُست
روز عاشوراست
باغ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست
6041
1
4.33
نوشتم اول خط بسمه تعالی سر
بلند مرتبه پیکر بلندبالا سر
فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد
که بندهی تو نخواهد گذاشت هرجا سر
قسم به معنی "لا یمکن الفرار از عشق"
که پر شده است جهان از حسین سرتاسر
نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن
به آسمان بنگر! ما رایت الا سر
سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند میروم با سر
هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه مبادا کفن مبادا سر
همان سری که یحب الجمال محوش بود
جمیل بود جمیلا بدن جمیلا سر
سری که با خودش آورد بهترینها را
که یک به یک همه بودند سروران را سر
زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر
سپس به معرکه عابس "اجننی" گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر
بنازم ام وهب را به پارهء تن گفت:
برو به معرکه با سر ولی میا با سر
خوشا بحال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت لحظهء آخر به پای مولا سر
در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد
همان سری است که برده برای لیلا سر
سری که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود پا تا سر
پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر
امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:
به پیشگاه تو آورده ام خدایا سر
میان خاک کلام خدا مقطعه شد
میان خاک الف لام میم طا ها سر
حروف اطهر قرآن و نعل تازهء اسب
چه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سر
تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر
نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او
ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر -
جدا شده است و سر از نیزهها درآورده است
جدا شده است و نیافتاده است از پا سر
صدای آیهء کهف الرقیم میآید
بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر
بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر
چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد
نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر
عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت
به چوب، چوبهء محمل نه با زبان با سر
دلم هوای حرم کرده است میدانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر
5982
6
4.33
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
خسته از ماندن و آماده ی رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد
آمدآمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله ی در پوست نگنجیدن را
بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیر پایش همه کون و مکان می چرخید
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
آن طرف محو تماشای علی، حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله
مست از کام پدر، زاده ی لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون
مست از کام پدر، زاده ی لیلا، سر مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صُراحی در دست
آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است
رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد
با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست
آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری
زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای
پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
غرق خون هستی و برخاسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا
گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید
باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی این بارچرا دست به پهلو داری؟
کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟
مثل آیینه ی در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟
من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم
ارباً اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی
مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم؟
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم
5879
5
4.24
تصویر ماه را کسی از چاه می کشد
شب رو به کوفه می کند و آه می کشد
سمت وقوع فاجعهای تازه پا گذاشت
مرد غریبه ای که به دروازه پا گذاشت
افتاد ماه روی زمین و جنازه شد
تاریخ زخم کهنه اش انگار تازه شد
این سوگ بادهاست که هی زوزه میکشند
در شهر، گرگها به زمین پوزه می کشند
حالا دوباره کوفه سراسر کبود شد
پهلوی نخل های تناور کبود شد
تو می رسی و فاجعه آغاز می شود
درهای دوزخ از همه سو باز می شود
بیهوده است موعظه در گوش مرده ها
این شهر، خواب رفته در آغوش مرده ها
در گوش، با صدای تو انگشت می کنند
فریاد می زنی و به تو پشت می کنند
افکار مرده در سرشان خاک می خورد
در خانه اند و خنجرشان خاک می خورد
در دستشان چه هست به جز چند مشتِ سنگ
رد میشوی و پاسخ تو سنگ پشت سنگ
رد می شوی و پنجره ها بسته می شوند
سمت سکوت حنجره ها بسته می شوند
ماندی کسی ندید تو را کوفه کور شد
شب، خانه کرد و شهر پُر از بوف کور شد
روی تن تو اینهمه کرکس چه می کنند
با تو سرانِ خشک مقدس چه می کنند
حالا که از مبارزه پرهیز کرده اند
خنجر برای کشتن تو تیز کرده اند
شب میشود تو می رسی و ماه می رود
در آسمان کوفه سَرَت راه می رود
تصویر ماه را کسی از چاه می کشد
شب رو به کوفه می کند و آه می کشد
5851
1
4.2
بوی بهشت می دهی ای زن تو کیستی؟
من سال هاست خواب زنی را... تو نیستی؟
آن زن درست مثل تو لبخند می زد و
با خنده زخم های مرا بند می زد و
آرام سر به سجده ی این خاک می گذاشت
شاید از آنچه قسمت او شد خبر نداشت
می خواست سال ها بنشیند برابرش
هم خواهر حسین شود هم برادرش
احساس می کنم که تویی خواب هر شبم
قدری بایست! مقصدت اینجاست زینبم
آن جا که گفته اند پر است از بلا منم
آری درست آمده ای کربلا منم
ای که فدای تو همه چیزم؛ خوش آمدی
زینب به خاک حادثه خیزم خوش آمدی
هر جا غم تو را ببرم شعله می کشد
حتی فرات -چشم ترم- شعله می کشد
گرمای من به خاطر ذات کویر نیست
این داغ توست بر جگرم شعله می کشد
در بندبند هستی من رخنه کرده ای
روحم، دلم، تمام سرم شعله می کشد
این پچ پچ از دودل شدن نارفیق هاست
این حرف های پشت سرم شعله می کشد
زینب نبین تو را به خدا شاعرانه نیست
جنگ است جنگ! جنگ که دیگر زنانه نیست
اینجا جدال حنجره و تیغ و خنجر است
اینجا جدال بینِ...نگوییم بهتر است
هرچند آمدی که بمانی... خوش آمدی
سر روی خاک من بنشانی... خوش آمدی
شرمنده در اسارت مشتی زمینی ام
بانوی من مگر که تو زیبا ببینی ام
5748
2
4.71
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
می توانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
قطره ام اما سرِ دریا شدن دارم دوباره
می روم خود را در اقیانوس نور تو بشویم
حُرّم و دارم به سمت شاه برمی گردم ای کاش
گرچه دستم خالی است اما نریزد آبرویم
لطف تو حتی مجال شرم را از من گرفته
مرحمت کردی نیاوردی بدی ها را به رویم
پابرهنه می دوم سوی تو مست از جام عشقم
قطره قطره چای شیرین عراقی ها سبویم
آن قدَر مستم که گاهی از خودم می پرسم اصلا
من به سوی تو می آیم یا تو می آیی به سویم؟
بی تو سر شد در میان حیرت و غفلت، جوانی
با تو اما آب رفته باز می گردد به جویم
5707
0
4.67
رفتیّ و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
گفتم غریبی، نه غریبی چاره دارد
آه از یتیمی ای پدر، آه از یتیمی
من بودم و غم، روز روشن، شهر کوفه
روی تو را بر نیزه دیدم، دیدم از دور
در بین جمعیت تو را گم کردم اما
با هر نگاه خود تو را بوسیدم از دور
من بودم و تو، نیمه شب، دروازه ی شام
در چشم من دردی و در چشم تو دردی
من گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم
تو گریه کردی، گریه کردی، گریه کردی
در این زمانه سرگذشت ما یکی بود
ای آشنای چشم های خسته ی من
زخمی که چوب خیزران زد بر لب تو
خار مغیلان زد به پای خسته ی من
ای لاله من نیلوفرم، عمه بنفشه
دنیا ندیده مثل این ویرانه باغی
بابا شما چیزی نپرس از گوشواره
من هم از انگشتر نمی گیرم سراغی
5695
10
4.35
دیدم که ناگهان نفس آسمان گرفت
یکباره شد کبود و کران تا کران گرفت
دیدم دهان گشوده و فریاد میکشد
با خود مرا به سلسلهی باد میکشد
طوفان به هر اشاره مرا پرت میکند
پا میشوم دوباره مرا پرت میکند
تا ناگهان درخت بزرگی میان باد
آغوش شد به این تن لرزان پناه داد
چشمان سرخ باد رهایم نکرده است
دارد سوی درخت میآید تبر به دست
با زوزهها برید امان درخت را
بیرون کشید ریشه جان درخت را
از هول باد لرزهای افتاد بر تنم
دیدم گرفته است به یک شاخه دامنم
آویختم به شاخه ولی باد سر رسید
در من وزید و نعرهزنان شاخه را برید
در گیر و دار باد و درخت و غبار و خار
چشمم به سوی شاخهای افتاد استوار
تا شاخه را گرفتم و آرامتر شدم
دیدم که باد مانده و من هستم و خودم
حالا میان باد تنی خسته مانده است
دیگر فقط دو شاخهی پیوسته مانده است
با آخرین رمق که در این جان خسته است
میگیرم آن دو را به هزار آرزو به دست
اما هنوز گرم نبردند بادها
دیگر مرا محاصره کردند بادها
بادی از آن کرانه که خنجر کشیده است
بادی از این کرانه که دورم تنیده است
بادی هدف گرفته یکی از دو شاخه را
بادی به کف گرفته یکی از دو شاخه را
از هر طرف هجوم میآرند بادها
آه این چه کینهای است که دارند بادها
شاخه به شاخه دلخوشیام را شکستهاند
گویا برای کشتن من شرط بستهاند
افتادهام به خاک و کسی غیر باد نیست
راهی شده است و فاصلهاش هم زیاد نیست
دنیا سیاه و دشت سیاه و هوا سیاه
طوفان که حمله میکند و من که بیپناه...
***
بیدار شو! بلند شو زینب! بلند شو!
کابوس دیدهای تو هم امشب؟ بلند شو
کابوس نه که خواب تو عین حقیقت است
کابوس نه حکایت عمری مصیبت است
حالا بلند شو که زمانش رسیده است
آبی بزن به رویت، رنگت پریده است
آماده شو که حالِ هوا هیچ خوب نیست
خورشید، بیرمق شده اما غروب نیست
طوفان رسیده است به بالای بسترش
پیغمبر و وداع؟ چه سخت است باورش...
***
هرچند سایهی سرمان را اجل شکست
غمگین مباش دخترکم مادرت که هست
از گریههای من در و همسایه خستهاند
حالا که سایهسار مرا هم شکستهاند
بگذار آفتاب خودش سایبان شود
بگذار قامتم به سرت آسمان شود
در آفتاب قطره به قطره روان شوم
بر گریهام بتابد و رنگین کمان شوم
تا سیلی نهایی طوفان میان دود
این آسمان پناه تو حتی اگر کبود
روزی تو نیز مثل من... انگار در زدند
حتماً پی شکستنم این بار در زدند
گریه مکن امان بده بگذار بگذرم
باید که مرد بار بیایی تو دخترم
طوفان به سادگی که رهایت نمیکند
مرد از هجوم درد شکایت نمیکند
باید همیشه در دل طوفان بایستی
یادت بماند آینهی من که کیستی
از خود، حسین ـیوسف خودـ را جدا مکن
مگذار چاه... آه! پدر را رها مکن
این سایهسار خم شده رو به شکستن است
اینک زمان هرولهی باد بر من است
این شاخهی شکسته که در باد میرود
آری امید توست که بر باد میرود...
***
زینب بیا! به قلب پدر باز جان بده
زینب! بیا و مادریات را نشان بده
میخوانم از تَبَت غم پنهانی تو را
بوسیده داغ فاطمه پیشانی تو را
زینب! مَبین که بغضم و خاموش ماندهام
در گوش شهر یکسره از خویش خواندهام
این بغضها که در دلم انبار میشود
نهجالبلاغهای است که تومار میشود
ای کوفه! من همان پسر کعبهزادهام
پیش شما به دست نبی دست دادهام
از غم نمیزدودمتان کاش هیچ وقت
اصلاً ندیده بودمتان کاش هیچ وقت
خنجر گرفته زیر عبا! میشناسیام؟
یک ذره فکر کن! به خدا میشناسیام
!
دستی که این غریبه کشیده است بر سرت
حالا جواب میدهد اینگونه خنجرت
یک روز صبح، موعد پاداش میشود
این راز سر به مُهر، به خون فاش میشود...
***
حالا میان باد تنی خسته مانده است
دیگر فقط دو شاخهی پیوسته مانده است
!
زینب! تویی و شاخهای از چشمهی غدیر
تا از خودت جدا نشوی شاخه را بگیر
وقتی تمام شهر، وفا را فروختند
وقتی به یک بهانه شما را فروختند
وقتی سپر به دست گرفته نشستهاند
از تیغ و خون و نیزه و شمشیر خستهاند
برخیز و باز رسم وفا را نشان بده
تو مرد باش و غیرتشان را تکان بده
تنها تو باش مرهم داغ درونیاش
آن لحظهای که میترکد بغض خونیاش
اما مگو که پیش نگاه دلیرها
تشییع میکنند تو را خیل تیرها...
***
طوفان نهیب زد: شب آخر رسیده است
بغض تو تا گلوی برادر رسیده است
حالا که تا شقیقهی طوفان رسیدهای
احساس میکنی که به پایان رسیدهای
زینب! تویی که داغ مرا گریه میکنی؟
پوشیدهای لباس عزا گریه میکنی؟
باور نمیکنم که به اندوه تن دهی
باید بایستی و به من پیرهن دهی
باید به عهد خواهری خود وفا کنی
این شاخه را ببین به چه قیمت رها کنی
این خیمهها به حرمت تو ایستادهاند
پیش تو صف کشیده به هم دست دادهاند
با دیدن تو بغض من آرام میشود
تل از حضور توست که خوشنام می شود
باور کن از تو قافله غافل نمیشود
این ماجرا بدون تو کامل نمیشود
زیباست از نگاه تو این غم نگاه کن
ای اشکهای شوق تو مرهم، نگاه کن
اینجا به جای آب فقط اشک میچکد
این اشک بچههاست که از مشک میچکد
این کورهی گداخته تا کربلا شود
باید تمام خاک به خون مبتلا شود
یک روزه از تمام خودت دل بریدهای
بیجانی و رجز به رجز داغ دیدهای
جانم نفس پی نفس آزاد میشود
وقت خروش سلسلهی باد میشود
پلکی بزن ببین که سرافراز ماندهام
بنشین که ساعتی است که قرآن نخوانده ام
طوفان به قصد چادرت آماده میشود
گاهی چقدر رذل شدن ساده میشود
خورشید، سرخ و باد و زمین سرخ و آب سرخ
چشمان بیقرار تو از هولِ خواب، سرخ
حالا بلند شو که زمانش رسیده است...
...
69 بیت نذر عمه زینب سلام الله علیها
اصل ماجرا در تاریخ:
چنانچه زینب علیهاالسلام در سال 5 هجری متولّد شده باشد، تنها 5 سال محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله را درک کرده است. البته 5 سالی که آکنده از مهر و عطوفت و خاطراتی برای تمام عمر بود.
آخرین خاطره ی وی از دوره ی رسول خدا صلی الله علیه و آله مربوط به لحظه ای است که هنگام رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله ، امیرمؤمنان، فاطمه زهرا، حسن و حسین علیهماالسلام هر یک خوابی دیدند که دلالت بر وفات رسول اکرم صلی الله علیه و آله داشت. لذا با ناله و تحیت به سوی رسول خدا صلی الله علیه و آله حرکت کردند. در همین حال زینب علیهاالسلام نیز خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و گفت: یا رسول الله، یا جداه! دیشب خواب هولناکی دیدم. کانی بریح عاصفة انبعثت و اسودت الدنیا و ما فیها و اظلمتها و حرکتنی من جانب فرأیت شجرة عظیمة فتعلقت بها من شدة الریح قد قلعتها و القتها علی الارض ثم تعلقت علی غصن قوی من اغصان تلک الشجرة فقلعتها ایضا ثم تعلقت بضرع آخر فکسرته ایضا. فتعلقت علی فرعین متصلین من فروعها فکسرتهما ایضا فاستیقضت من نوهی هذه؛
گویا باد سختی وزیدن گرفت به صورتی که دنیا و ما فیها را تاریک و ظلمانی کرد و من را [شدت باد] به سوئی می برد. بالاخره درخت بزرگی به نظرم آمد، خود را به آن چسباندم. باد از شدت وزش، درخت را از ریشه کند و برزمین انداخت. من خود را به شاخه ای محکم از شاخه های آن درخت آویختم. باد آن شاخه را نیز درهم شکست، به شاخه ای دیگر آویزان شدم، آن را هم شکست، در آن حال به دو شاخه که به هم متصل بودند از فروع آن شاخه چسبیدم، اما آن دو را نیز شکست، و من وحشت زده از خواب برخاستم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله از شنیدن این خواب سیلاب اشک از دیده اش جاری شد و به شدت گریست. آن گاه فرمود: ای نور دیده! آن درخت جد تو است که به زودی تندباد اجل او را از پای در خواهد آورد و آن شاخه نخست که به آن پناه بردی، مادر توست و شاخه دیگر پدرت و آن دو شاخه دیگر برادر تو حسن و حسین هستند که در مصیبت ایشان دنیا تاریک می شود و تو در مصیبت آن ها جامه سیاه می پوشی.،» آری و در پی این خواب، با فاصله ای اندک رسول خدا صلی الله علیه و آله به سوی جنان پر کشید و خاندان اهل بیت علیهم السلام را در دنیا با مردمان منافق و کینه توز تنها گذاشت.
ریاحین الشریعة، ج 3، ص 50، نقل از بحرالمصائب.
5675
5
4.78
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتشِ سوز و عطش بر دشت می بارید
در هجوم بادهای سرخ
بوته های خار می لرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تر می شد
دم به دم بر ریگ های داغ
سایه ها کوتاه تر می شد
سایه ها را اندک اندک
ریگ های تشنه می نوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد می جوشید
دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمه ها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسب های زخمی و بی زین
نیزه و زوبین*
شور محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت می آمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومه ی خورشیدِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیاره
بر مدار روشن منظومه می چرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود
شور محشر بود
نوبت یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
«نوبت جولانِ اسب کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمان خیمه های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زاده ی زهراست**
«هست آیا یاوری ما را؟»
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمان ها خورد
باز هم برگشت:
«هست آیا یاوری ما را؟»
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آنسوتر ز فردا رفت
دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّاره ای دیگر
از مدار روشنِ منظومه بیرون جست
کودکی از خیمه بیرون جست
کودکی شور خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت:«اینک من،
یاوری دیگر»
آسمان، مات و زمین، حیران
چشم ها از یکدگر پرسان:
«کودک و میدان؟»
کار کودک خنده و بازی است!
در دل این کودک اما شوق جانبازی است!
از گلوی خسته ی خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت:«تو فرزند آن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت!
هدیه از سوی شما کافی است!»
کودک ما گفت:
«پای من در جستجوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد!»
پچ پچی در آسمان پیچید:
«کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبان آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟»
و صدای آشنا پرسید:
«ای کودک، مادرت آیا خبر دارد؟»
کودک ما گرم پاسخ داد:
«مادرم با دست های خود
بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!»
از زبانش آتشی در سینه ها افتاد
چشم ها، آیینه هایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینه ها افتاد
بعد از آن چیزی نمی دیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشم های آسمان را هم
اشک همچون پرده ای پوشید
من پس از آن لحظه ها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف می گشت
می خروشید و رَجَز می خواند:
«این منم، تیر شهابی روشن و شب سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید جهان افروز!
برقِ تیغ آبدار من
آتشی در خرمن دشمن»
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یک از مردان به میدان بلا می رفت
در رجزها چیزی از نام و نشان می گفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان می گفت
او خودش را ذره ای می دید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا می دید
او خدا را در طنینِ آن صدا می دید!
گفت و همچون شیر مردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس می دادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس می آموخت
چشم هایش را به آن سوی سپاهِ تیرگی می دوخت
سینه اش از تشنگی می سوخت
چشم او هر سو که می چرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه می رویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان می رفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان می برد
کودکی تنها که تیغش بر زمین می خورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می زد!
در زمین کربلا با گام های کودکانه
دانه ی مردانگی می کاشت
گرچه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیشِ چشمِ خویش پس می زد
و زمین از خستگی در زیر پای او نفس می زد
آسمان بر طبل می کوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان می راند
می خروشید و رجز می خواند
دسته ی شمشیر را در دست می چرخاند
در دل گرد و غبار دشت می چرخید
برق تیغش پاره ی خورشید!
شیهه ی اسبان به اوج آسمان می رفت
و چکاچاکِ ***بلند تیغ ها در دشت می پیچید
کودک ما، با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزه ای در قلب های آهنین انداخت
من نمی دانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پرده ی هفت آسمان افتاد
دشت، پرخون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بام خود افتاد
شیونی در خیمه ها پیچید
بعد از آن، تنها خدا می دید
بعد از آن، تنها خدا می دید
قصه ی آن کودک پیروز
سال ها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد می آید
داستانش تا ابد در یاد می ماند
داستان کودکی تنها
که شمشیر بلندش کربلا را شخم می زد!
خون او امروز در رگ های گل جاری است
خون او در نبض بیداری است
خون او درآسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین کمان پیداست
این زمان، او را
در میان لاله های سرخ باید جست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گل رُست
روز عاشوراست
باغِ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست****
*نیزه ی کوچک
**زاده ی زهرا: منظور امام حسین(ع) است
***چکاچک: صدای به هم خوردن شمشیرها
**** اشاره: در کربلا حدود نُه یا ده کودک شهید شدند و اما نام و نشان این کودک به روشنی پیدا نیست.گفته اند که گویا نام او«عَمرو» و پسر« مسلم بن عوسجه» یا «حرث بن جناده» بوده است. آنچه این ماجرا را زیباتر و شگفت تر می نماید این است که گویی خود نیز گمنامی را دوست تر داشته است، زیرا بر خلاف رسم معمول عرب که مبارزان در هنگام ورود به میدان، خود را با اصل و نسب و ایل و تبار در رجزهایشان معرفی می کنند، او به جای اینکه به نام و نشان و قوم و قبیله اش بنازد، با افتخار فریاد می زند:
«اَمیری حسینٌ و نِعْمَ الامیر» من آنم که امیر و مولایم حسین(ع)است و چه نیک مولایی! او خود را ذره ای می داند که می خواهد در خورشید عاشورا محو شود.
پس بهتر آن دیدیم که ما هم به جای تاریخ نگاری یا داستان سرایی، بیش از آنکه نام او را بجوییم نشان او را بگوییم. چرا که از «گاف» و«لام»که در نام گل هست، نمی توان هیچ گلی چید یا رنگ و بویی دید و شنید و همان گونه که عاشورا خود در مرز زمان و مکان نمی گنجد او هم از محدوده ی یک اسم و یک جسم کوچک فراتر است. او تصویری نیست که بتوان آن را در چارچوب یک قاب زندانی کرد، بلکه آینه ای است برای بی نهایت تصویر!
5660
1
4.94
چشمم از اشک پر و مشک من از آب تهی ست
جگرم غرقه به خون و تنم از تاب تهی ست
گفتم از اشک کنم آتش دل را خاموش
پر ز خوناب بُوَد چشم من، از آب تهی ست
به روی اسب قیامم، به روی خاک سجود
این نماز ره عشق است ز آداب تهی ست
جان من می بَرَد آبی که از این مشک چکد
کشتی ام غرق در آبی که ز گرداب تهی ست
هر چه بخت من سرگشته به خواب است؛ حسین!
دیده ی اصغر لب تشنه ات از خواب تهی ست
دست و مشک و علمم لازمه ی هر سقاست
دست عباس تو از این همه اسباب تهی ست
مشک هم اشک به بی دستی من می ریزد
بی سبب نیست اگر مشک من از آب تهی ست
شعر آن است "شهابا" که ز دل برخیزد
گیرم از قافیه و صنعت و القاب تهی ست
5581
1
4.13
بادها
نوحه خوان
بیدها
دسته ی زنجیرزن
لاله ها
سینه زنان حرم باغچه
بادها
در جنون
بیدها
واژگون
لاله ها
غرق خون
خیمه ی خورشید سوخت
برگ ها
گریه کنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک
5560
0
4.45
من کیستم مگر ، که بگویم تو کیستی
بسیار از تو گفته ام اما تو نیستی
من هرچه گریه می کنم آدم نمی شوم
ای کاش تو، به حال دلم می گریستی
باید چگونه روی دو پایم بایستم
وقتی به نیزه تکیه زدی تا بایستی
ای هرچه آب در به در ِ خاک ِ پای تو
در این زمین خشک به دنبال چیستی؟
باید بمیرم از غم این زندگانی ام
وقتی که جز برای شهادت نزیستی
5267
5
4.55
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
قلم که عود نبود آخر این چه خاصیتی است
که با نوشتن نامت شود معطر دست؟
حدیث حسن تو را نور میبرد بر دوش
شکوه نام تو را حور میبرد بر دست
چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
وگرنه بود شما را به آب کوثر دست
چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟
برای آن که بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست
چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست
شد اسب، کشتی و آن دشت، بحر و لنگر دست
بریده باد دو دستی که با امید امان
به روز واقعه بردارد از برادر دست
فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معاملهای داده است کمتر دست
صنوبری تو و سروی، به دست حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست
چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد
به حمل طعمه نیاید به کار، دیگر دست
گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مشک
به اتفاق به دندان گرفت لشکر دست
هوای ماندن و بردن به خیمه، آب زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟
مگر نیامدن دست از خجالت بود
که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست
به خون چو جعفر طیار بال و پر میزد
شنیده بود شود بال، روز محشر، دست
حکایت تو به امالبنین که خواهد گفت
و زین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟
به همدلی، همه کس دست میدهد اول
فدای همت مردی که داد آخر دست
در آن سموم خزان آنقدر عجیب نبود
که از وجود گلی چون تو گشت پرپر دست
به پایبوس تو آیم به سر، به گوشهی چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست
نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای
نه افتخار زیارت دهد مکرر دست
*
به حکم شاه دل ای خواجه! خشت جان بگذار
ز پیک یار چه سر باز میزنی هر دست؟
به دوست هرچه دهد، اهل دل نگیرد باز
حریف عشق چنین میدهد به دلبر دست
5266
7
4.63
سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی
که گفته کشتی نوحی؟ تو مهربان تر از اویی
که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی
چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود
حسین فاطمه! می گفتم اشتباه گرفتی
من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم
مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی
بگو چرا نشوم آب که دست یخ زده ام را
دویدی و نرسیده به خیمه گاه گرفتی
چنان تبسم گرمی نشانده ای به لبانت
که از دل نگرانم مجال آه گرفتی
رسید زخم سرم تا به دستمال سفیدت
تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی
5249
3
4.33
عشق، هر روز به تکرار تو بر می خیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو بر می خیزد
ای مسافر! به گلاب نگهم خواهم شست
گرد و خاکی که ز رخسار تو بر می خیزد
مگر ـ ای دشت عطش نوش!ـ گناهی داری؟
کآسمان نیز به انکار تو بر می خیزد
تو به پا خیز و بخواه از دل من؛ بر خیزد
شک ندارم که به اصرار تو بر می خیزد
شعر می خوانم و یک دشت غم و آهن و آه
از گلوی تر نی زار تو بر می خیزد
مگر آن دست چه بخشیده به آغوش فرات؟
که از آن بوی علم دار تو بر می خیزد
پاس می دارمت ای باغ! که هر روز، بهار
به تماشای سپیدار تو بر می خیزد
ای که یک قافله خورشید به خون آغشته
بامداد از لب دیوار تو بر می خیزد!
کیستم من که به تکرار غمت بنشینم؟
عشق، هر روز به تکرار تو بر می خیزد
5100
0
4.15
در وسعت شب، سپیده ای آه کشید
خورشیدِ به خون تپیده ای آه کشید
آن لحظه که زینب به اسارت می رفت
بر نیزه سر بریده ای آه کشید
5013
1
4.25
دقیقه های پر از التهاب دفتر بود
قلم میان دواتی ز خون شناور بود
به روی خاک، گلی بود از عطش سیراب
که هرم گرم نفس هاش شعله پرور بود
مرور کرد تمام مسیر ذهنش را
که صفحه صفحه پر از خاطرات پرپر بود
چه چشم ها که ندیدند چشم های ترش
چه گوش ها که برای شنیدنش کر بود
ز خون او همه ی نیزه ها حنا بسته
لب تمامی شمشیرهایشان تر بود
در اوج کینه کسی داشت سمت او می رفت
و دست های پلیدش به دست خنجر بود
به روی تلّی از انبوه غصه های جهان
به جستجوی برادر نگاه خواهر بود
که با نگاه غریبانه اش گره می خورد
و ابتدای غم از این نگاه آخر بود
زمان زمان قیامت ، زمین... زمین لرزید
گمان کنم که همان روز ، روز محشر بود
کسی شنیده شد از لابه لای هلهله ها
که نغمه های لبانش غریب مادر بود
کسی به دست، سری ، آن طرف به سر دستی
بس است روضه ی لب تشنه ای که...
اگر که کشته نمی شد که نه... خدا می خواست
ولی مقابل خواهر نبود بهتر بود
حدود ساعت سه شاعر از نفس افتاد
دقیقه های پر از التهاب دفتر بود
4968
0
4.76
دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشک ها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریان تر خورشید را
چشم های خفته در خون شفق را وا کنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان می برد نیم دیگر خورشید را
کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله ها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را
آه، اشترها چه غمگین و پریشان می روند
بر فراز نیزه می بینم سر خورشید را
4929
3
4.53
قامت کمان کند که دوتا تیر آخرش
یک دم سپر شوند برای برادرش
خون عقاب در جگر شیرشان پر است
از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش
این دو ز کودکی فقط آیینه دیده اند
آیینه ای که آه نسازد مکدرش
واحیرتا که این دو جوانان زینبند؟
یا ایستاده تیغ دو سر در برابرش
با جان و دل دو پاره جگر وقف می کند
یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش
یک دست گرم اشک گرفتن ز چشمهاش
مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش
چون تکیه گاه اهل حرم بود و کوه صبر
چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش
زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت
تا که خدا نکرده مبادا برادرش...
زینب همان شکوه که ناموس غیرت است
زینب که در مدینه قرق بود معبرش
زینب همان که فاطمه از هر نظر شده است
از بس که رفته این همه این زن به مادرش
زینب همان که زینت بابای خویش بود
در کربلا شدند پسرهاش زیورش
گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات
وقتی گذشته بود دگر آب از سرش...
4926
4
4.43
از زبان حضرت عبدالله بن الحسن علیهما السلام خطاب به سیدالشهدا علیه السلام...
از درد تو تمام تنم تیر می کشد
وقتی کسی به روی تو شمشیر می کشد
طاقت ندارم این همه تنها ببینمت
وقتی که چلّه چلّه کمان، تیر می کشد
این بغض جان ستان که تو بی کس ترین شدی
پای مرا به بازی تقدیر می کشد
ای قاری همیشه ی قرآن آسمان
کار تو جزء جزء به تفسیر می کشد
این که ز هر طرف نفست را گرفته اند
آن کوچه را به مسلخ تصویر می کشد
برخیز ای امام نماز فرشته ها
لشکر برای قتل تو تکبیر می کشد
4901
3
4.27
آن چه از من خواستی با کاروان آورده ام
یک گلستان گل، به رسم ارمغان آورده ام
از در و دیوار عالم، فتنه می بارید و من
بی پناهان را، بدین دارالامان آورده ام
اندر این ره از جرس هم، بانگ یاری برنخاست
کاروان را تا بدین جا، با فغان آورده ام
بس که من، منزل به منزل، در غمت نالیده ام
همرهان خویش را، چون خود، به جان آورده ام
تا نگویی زین سفر با دست خالی آمدم
یک جهان، درد و غم و سوز نهان آورده ام
قصه ی ویرانه ی شام ار نپرسی، بهتر است
چون از آن گلزار، پیغام خزان آورده ام
خرمنی موی سپید و دامنی، خون جگر
پیکری بی جان و جسمی ناتوان آورده ام
دیده بودم با یتیمان، مهربانی می کنی
این یتیمان را به سوی آستان آورده ام
دیده بودم، تشنگی از دل قرارت، برده بود
از برایت دامنی، اشک روان آورده ام
تا به دشت نینوا، بهرت عزاداری کنم
یک نیستان ناله و آه و فغان آورده ام
تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تو
در کف خود، از برایت نقد جان آورده ام
نقد جان را ارزشی نبود، ولی شادم، چو مور
هدیه ای، سوی سلیمان زمان آورده ام
تا دل مهر آفرینت را نرنجانم، ز درد
گوشه ای از درد دل را، بر زبان آورده ام
هاتفی پروانه را می گفت کز این مرثیت
در فغان، اهل زمین و آسمان آورده ام
4863
0
4.4
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتشِ سوز و عطش بر دشت میبارید
در هجوم بادهای سرخ
بوتههای خار میلرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تر میشد
دم به دم بر ریگهای داغ
سایهها کوتاهتر میشد
سایهها را اندک اندک ریگهای تشنه مینوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد میجوشید
دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمهها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسبهای زخمی و بیزین
نیزه و زوبین
شور محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت میآمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومهٔ خورشیدِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدار روشن منظومه میچرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود
شور محشر بود
نوبت یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
«نوبت جولانِ اسب کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمانِ خیمههای دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زادهٔ زهراست
«هست آیا یاوری ما را؟»
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمانها خورد
باز هم برگشت:
«هست آیا یاوری ما را؟»
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آنسوتر ز فردا رفت
دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّارهای دیگر
از مدار روشنِ منظومه بیرون جَست
کودکی از خیمه بیرون جَست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: «اینک من،
یاوری دیگر»
آسمان، مات و زمین، حیران
چشمها از یکدگر پرسان:
«کودک و میدان؟»
کار کودک خنده و بازیست!
در دل این کودک اما شوق جانبازیست!
از گلوی خستهٔ خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت: «تو فرزند آن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت!
هدیه از سوی شما کافی است!»
کودک ما گفت:
«پای من در جستجوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد!»
پچ پچی در آسمان پیچید:
«کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبان آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟»
و صدای آشنا پرسید:
«آی کودک، مادرت آیا خبر دارد؟»
کودک ما گرم پاسخ داد:
«مادرم با دستهای خود
بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!»
از زبانش آتشی در سینهها افتاد
چشمها، آیینههایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینهها افتاد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشمهای آسمان را هم
اشک همچون پردهای پوشید
من پس از آن لحظهها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف میگشت
میخروشید و رَجَز میخواند:
«این منم، تیر شهابی روشن و شبسوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید جهانافروز!
برقِ تیغ آبدار من
آتشی در خرمن دشمن»
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یک از مردان به میدان بلا میرفت
در رجزها چیزی از نام و نشان میگفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان میگفت
او خودش را ذرهای میدید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا میدید
او خدا را در طنینِ آن صدا میدید!
گفت و همچون شیر مردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس میدادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس میآموخت
چشمهایش را به آن سوی سپاهِ تیرگی میدوخت
سینهاش از تشنگی میسوخت
چشم او هر سو که میچرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه میرویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان میرفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان میبرد
کودکی تنها که تیغش بر زمین میخورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
در زمین کربلا با گامهای کودکانه
دانهٔ مردانگی میکاشت
گرچه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیشِ چشمِ خویش پس میزد
و زمین از خستگی در زیر پای او نفس میزد
آسمان بر طبل میکوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان میراند
میخروشید و رجز میخواند
دستهٔ شمشیر را در دست میچرخاند
در دل گرد و غبارِ دشت میچرخید
برق تیغش پارهٔ خورشید!
شیههٔ اسبان به اوج آسمان میرفت
و چکاچاکِ بلند تیغها در دشت میپیچید
کودک ما، با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را، ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزهای در قلبهای آهنین انداخت
من نمیدانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پردهٔ هفتآسمان افتاد
دشت، پرخون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بام خود افتاد
شیونی در خیمهها پیچید
بعد از آن، تنها خدا میدید
بعد از آن، تنها خدا میدید
قصهٔ آن کودک پیروز
سالها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد میآید
داستانش تا ابد در یاد میماند
داستان کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
خون او امروز در رگهای گل جاریست
خون او در نبض بیداریست
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگینکمان پیداست
این زمان، او را
در میان لالههای سرخ باید جُست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گل رُست
روز عاشوراست
باغِ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست
در کربلا حدود نُه یا ده کودک شهید شدند، اما نام و نشان این کودک به روشنی پیدا نیست. گفتهاند که گویا نام او«عَمرو» و پسر «مسلم بن عوسجه» یا «حرث بن جناده» بوده است. آنچه این ماجرا را زیباتر و شگفتتر مینماید این است که گویی خود نیز گمنامی را دوستتر داشته است، زیرا بر خلاف رسم معمول عرب که مبارزان در هنگام ورود به میدان، خود را با اصل و نسب و ایل و تبار در رجزهایشان معرفی میکنند، او به جای اینکه به نام و نشان و قوم و قبیلهاش بنازد، با افتخار فریاد میزند:
«اَمیری حسینٌ و نِعْمَ الامیر» من آنم که امیر و مولایم حسین علیهالسلام است و چه نیک مولایی! او خود را ذرهای میداند که میخواهد در خورشید عاشورا محو شود.
پس بهتر آن دیدیم که ما هم به جای تاریخنگاری یا داستانسرایی، بیش از آنکه نام او را بجوییم نشان او را بگوییم. چرا که از «گاف» و «لام»که در نام گل هست، نمیتوان هیچ گلی چید یا رنگ و بویی دید و شنید و همانگونه که عاشورا خود در مرز زمان و مکان نمیگنجد او هم از محدودهٔ یک اسم و یک جسم کوچک فراتر است. او تصویری نیست که بتوان آن را در چارچوب یک قاب زندانی کرد، بلکه آینهایست برای بینهایت تصویر!
4848
4
3.83
هرگز ندیده کس به دو عالم زن اینچنین
خون خوردن آنچنان و سخن گفتن اینچنین
در قصر ظالمان به تظلم که دیده است
شیرآفرینزنی که کند شیون اینچنین
هر گونهاش پناه یتیمی دگر شدهست
آری بود کرامت آن دامن اینچنین
زندان به عطر نافلهی خود بهشت کرد
زینب چراغ نامه کند روشن اینچنین
پیش حسین اشک و به قصر یزید لعن
با دوست آنچنان و بَرِ دشمن اینچنین
در دشت بیند آن تن دور از سر آنچنان
بر نیزه خواند آن سر دور از تن اینچنین
آه ای سر حسین! چو سر در پی توام
خورشید من! به شام مرو بیمن اینچنین
از خون حجاب صورت خود کرده یا حسین
جز خواهرت که بوده به عفت زن اینچنین؟
4799
0
4.91
مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگی اش آب کند دریا را
آب روشن شد و عکس قمر افتاد درآب
ماه می خواست که مهتاب کند دریا را
کوفه شد، علقمه شق القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را
تا خجالت بکشد،سرخ شود چهره آب
زخم می خورد که خوناب کند دریا را
ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را
آب مهریهء گل بود والا خورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را
روی دست تو ندیده است کسی دریا دل
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را
4762
2
4.42
گمان مدار که گفتم برو دل از تو بریدم
نفس شمرده زدم همرهت پیاده دویدم
محاسنم به کف دست بود و اشک به چشمم
گهی به خاک فتادم گهی ز جای پریدم
دلم به پیش تو، جان در قفات، دیده به قامت
خدای داند و دل شاهد است من چه کشیدم
دو چشم خود بگشا و سؤال کن که بگویم
ز خیمه تا سر جسم تو من چگونه رسیدم
ز اشک دیده لبم تر شد آن زمان که به خیمه
زبان خشک تو را در دهان خویش مکیدم
نه تیغ شمر مرا می کشد نه نیزه ی خولی
زمانه کشت مرا لحظه ای که داغ تو دیدم
هنوز العطشت می زد آتشم که ز میدان
صدای یا أبتای تو را دوباره شنیدم
سزد به غربت من هر جوان و پیر بگرید
که شد به خون جوانم خضاب موی سفیدم
کنار کشته ی تو با خدا معامله کردم
نجات خلق جهان را به خون بهات خریدم
بگو به نظم جهان سوز "میثم" این سخن از من
که دست از همه شستم رضای دوست خریدم
4741
0
4.18
نه از لباس کهنه ات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
تو را نه از صدای دلنشین روز های قبل
که از سکوت غصه دار حنجرت شناختم
تو شعر عاشقانه بودی و من این قصیده را
میان پاره پاره های دفترت شناختم
قیام در قعود را، رکوع در سجود را
من از نماز لحظه های آخرت شناختم
غروب بود و تازه من طلوع آفتاب را
به روی نیزه، از سر منورت شناختم
شکست عهد کوفه... این گناه بی شمار را
به زخم های بی شمار پیکرت شناختم
تو را به حس بی بدیل خواهر و برادری
به چشم های بی قرار خواهرت شناختم
اگرچه روی نیزه ای ولی نگاه کن مرا
نگاه کن...منم...سکینه... دخترت...شناختی؟
4678
0
4.45
نگاه کودکی ات دیده بود قافله را
تمام دلهره ها را، تمام فاصله را
هزار بار بمیرم برات، می خواهم
دوباره زنده کنم خاطرات قافله را
تو انتهای غمی، از کجا شروع کنم
خودت بگو، بنویسم کدام مرحله را؟
چقدر خاطره ی تلخ مانده در ذهنت،
ز نیزه دار که سر برده بود حوصله را
چه کودکی بزرگی است این که دستانت
گرفته بود به بازی گلوی سلسله را
میان سلسله مردانه در مسیر خطر
گذاشتی به دل درد، داغ یک گِله را
چقدر گریه نکردید با سه ساله، چقدر
به روی خویش نیاورده اید آبله را
دلیل قافله می برد پا به پای خودش
نگاه تشنه ی آن کاروان یک دله را
هنوز یک به یک، آری به یاد می آری
تمام زخم زبان های شهر هلهله را
مرا ببخش که مجبور می شوم در شعر
بیاورم کلماتی شبیه حرمله را
بگو صبور بلا در منا چه حالی داشت
که در تلاطم خون دید قلب قافله را؟
4660
3
3.48
قرار بود که با آب و گل عجین بشوی
برای این که سفالینه ای گلین بشوی
زمان گذشت و زمین چون کلاف سر در گم
قرار شد که تو سر رشته ی یقین بشوی
گل محمّدی از فرط باد خم شده بود
قرار شد بروی تکیه گاه دین بشوی
تو را به مکتب اعرابِ جهل بفرستد
که ناظم غزل «ع و ق و ش» بشوی
به این دلیل به فرمان او مقرر شد
که چند سال پسرخوانده ی زمین بشوی
::
مدینه بود که انگشتر نبوت شد
سعادتی ست که بر روی آن نگین بشوی
حسین نام نهادند اهل بیت تو را
به این دلیل که مصداق «یا و سین» بشوی
به خط کوفی، در ابتدای متن زمان
تو را نگاشت که سرمشق مسلمین بشوی
چه افتخاری از این بیشتر؟ که پرچم دار
برای مکتب پیغمبر امین بشوی
تو آمدی که سکوت زمین شکسته شود
تو می روی که به گوش زمان طنین بشوی
تو آمدی که سرت روی نیزه ها برود
تو می روی که سرافرازتر از این بشوی
برای شستن این راه با گلابی سرخ
قرار شد که تو این بار دست چین بشوی
4638
1
4.33
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
آن صورت مهربان را، محبوب هر دو جهان را
وقتی غریبانه می رفت بی یار و یاور ندیدی
آری در آوردن تیر بی دست از دیده سخت است
امّا در آوردن تیر از نای اصغر ندیدی
حیرانی یک پدر را با نعش نوزاد بر دست
یا بُهت ناباوری را در چشم مادر ندیدی
شد پیش تو ناامیدی تیر نشسته به مشکت
مثل من اطراف عشقت انبوه لشکر ندیدی
بر گودی سرد گودال خوب است چشمت نیفتاد
چون چشم ناباور من دستی به خنجر ندیدی
مجنونی امّا برادر مجنون تر از من کسی نیست
آخر تو بر خاک صحرا لیلای بی سر ندیدی
4626
2
3.42
شب شب اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظه ها با تو چه زیباست اگر بگذارند
فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است
با تو هرثانیه رویاست اگر بگذارند
مثل قدش قدمش لحن پیمبروارش
روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند
غنچه آخر چقدر آب مگر می خواهد؟
عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند
ساقیت رفته و ای کاش که او برگردد
مشک او حامل دریاست اگر بگذارند
آب مال خودشان چشم همه دلواپس
خیمه ها تشنه سقاست اگر بگذارند
قامتش اوج قیام است قیامت کرده است
قد سقای تو رعناست اگر بگذارند
سنگ ها در سخنت هم نفس هلهله ها
لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند
تشنه ای آه و دارد لب تو می سوزد
آب مهریه زهراست اگر بگذارند
بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو
یک نگاه تو تسلاست اگر بگذارند
آمد از سمت حرم گریه کنان عبدالله
مجتبای تو همین جاست اگر بگذارند
رفتی و دختر تو زمزمه دارد که کفن
کهنه پیراهن باباست اگر بگذارند
4616
3
4.25
امشب عجیب خوشدلم از بوی کربلا
دارد حسین(ع) می وزد از سوی کربلا
بانگ علی(ع)دوباره مرا زنده کرده است
انگار زینب(س) است سخنگوی کربلا:
زیباست کربلا همه در چشم کاروان
خون می چکد اگر چه ز گیسوی کربلا
آمد و بی توجه ما دل شکسته رفت
شرمنده ایم تا ابد از روی کربلا
غسلی در اشک کن و بیا جای صبر نیست
جاری است بر غبار زمین، جوی کربلا
بیهوده بر مزار زمان، های و هو نکن
جز هو نبود پشت هیاهوی کربلا
دارد حسین(ع) می شود امشب دلم که باز
دارد حسین می وزد از سوی کربلا
4615
1
3.8
ای صبر تو چون کوه در انبوهی از اندوه
طوفان بر آشفته ی آرام وزیده
ای روضه ترین شعرغم انگیز حماسه
ای بغض ترین ابر به باران نرسیده
ای کوه شبیه دلت و چشم تو چون رود
هرروز زمانه به غمت غصه ای افزود
غم درپی غم در پی غم در پی غم بود
ای آنکه کسی شکوه ای از تو نشنیده
من تاب ندارم که بگویم چه کشیدی
تا بشنوم آن روضه و آن داغ که دیدی
تو در دل گودال چه دیدی چه شنیدی ؟
که آمده ای با دل خون قد خمیده
نه دست خودم نیست که شعرم شده مقتل
شد شعر به یک روضه ی مکشوف مبدل
نه دست خودم نیست خدایا چه بگویم؟
این بیت رسیده ست به رگ های بریده
این کرب و بلا نیست مدینه ست در آتش
شد باز درون دل تو شعله ور آتش
در خیمه کسی هست ولی خیمه در آتش
ای آنکه شبیه تو کسی داغ ندیده
این قافله ی توست سوی کوفه روان است
برنیزه برای تو کسی دل نگران است
شکر است که تا شام فقط ورد زبان است
رفتید دعا گفته و دشنام شنیده*
سخت است که بنویسم دستان تو بسته ست
مانند دلت قد تو چندی ست شکسته ست
قد تو شکسته ست نماز تو نشسته ست
من ماندم و این شعر و گریبان دردیده
*سعدی
4541
3
4.82
بیاور با خودت نور خدا را
تجلی های مصباح الهدی را
به پا کن کربلایی دردل ما
تو که تا شام بردی کربلا را
.....
فراز اول: جذبه هاي عرفاني
آسمان را به خاک ميآري
با همان جذبه هاي عرفاني
ولي از ياد مي بري خود را
دم به دم در شکوه رباني
با خودت يک سحر ببر ما را
تا تجلي روشن ذاتت
دلمان را تو آسماني کن
با پر و بالي از مناجاتت
تربت کربلاست تسبيحت
همدم ندبه هات سجاده
بيقرار است گريه هايت را
که بيفتد به پات سجاده
غربتت را کسي نمي فهمد
چشم هايت چقدر پُر ابر است
آيه آيه صحيفه ات ماتم
جبرئيل نگاه تو صبر است
فراز دوم : صحيفه باران
تا ابد کوچه کوچهي يثرب
خاطرات تو را به دل دارد
و در آغوش بي پناهي ها
چشم هاي بقيع مي بارد
شده اين خاک گريه پوش آقا
مثل چشمت صحيفهي باران
صبح تا شب شکسته مي گويي
السلام عليک يا عطشان
گريه در گريه ، گريه در گريه
گريه در گريه ، گريه در گريه
چشمه چشمه ، فرات خون چشمت
صبح و مغرب ، شب و سحر گريه
به تماشا نشسته چشمان ِ
آسمان، غربتِ سجودت را
بعد زينب کسي نمي فهمد
راز غمنالهي کبودت را
غم به قلبت دخيل مي بندد
چشم هاي تو با خوشي قهر است
تشنگي بر لبان تو جاري
آب ديگر براي تو زهر است
در نگاهت هنوز شعله ور است
کربلا کربلا پريشاني
لحظه لحظه به هر مناسبتي
مي نشيني و روضه ميخواني
فراز سوم: غروب زينب
کربلا در نگات جاري بود
روضه ميخواند چشم تو سيسال
دل تو هروله کنان ، يک عمر
علقمه ، خيمه گاه ، تل ، گودال
بين امواج شعله ها در باد
گيسوي خيمه ها مشوش بود
با تب قلب پرپرت مي سوخت
خيمه اي که اسير آتش بود
پردهي خيمه ها که بالا رفت
کربلا در برابرت ميسوخت
ناگهان روي نيزه ها ديدي
سر خورشيد پرپرت ميسوخت
دشت را در خباثت و پستي
عرصه گاه مسابقه کردند
آب که هيچ، روز عاشورا
از شرف هم مضايقه کردند
هر که از راه ميرسيد آن دم
بي محابا به فکر غارت بود
گوش با گوشواره رفت از دست
تازه اين اول اسارت بود
يادگاري مادرت زهراست
کهنه پيراهني که غارت شد
زينت شانهي پيمبر بود
آيه آيه تني که غارت شد
در دل قتلگاه ميديدي
لحظه لحظه غروب زينب را
چه به روز دل تو آوردند؟
« وَ أنَا بْنُ مَنْ قُتِلَ صَبْراً »
فراز چهارم: خورشيد و بوريا
روز سوم حوالي گودال
باز خود را هلاک ميکردي
داغ هاي تو تازه تر ميشد
هر تني را که خاک ميکردي
روضه ها را دوباره ميديدي
يک به يک در مقابلت آقا
شمر را روي سينه حس کردي
حرمله بود قاتلت آقا
در کنار تن علي اکبر
تن تو باز ارباً اربا شد
آه در بين مدفني کوچک
پيکر سرو علقمه جا شد
دل تو غرق درد و غم مي شد
هر طرف که به جستجو مي رفت
نيزه ها را که در ميآوردي
نيزه اي در دلت فرو ميرفت
دل تنگت جلو جلو ميرفت
با سري که به عشق پيوسته
مي نهادي گلوي پرپر را
به روي خاک قبر آهسته
هفت بند دلت به ناله نشست
در مصيبات نينوايي که ...
سر خورشيد روي ني مي سوخت
تن خورشيد و بوريايي که ...
فراز پنجم: ناقه هاي بي محمل
جز تو و عمهي پريشانت
کوفه و شام را که ميفهمد
طعنه هاي کبودِ سلسله و
سنگ و دشنام را که ميفهد
دست بسته به سوي شهر بلا
خاندان رسول را بردند
به روي ناقه هاي بي محمل
دختران بتول را بردند
يادگار کبود سلسله ها
به روي مصحف تنت مانده
مرهمي از شرار خاکستر
به روي زخم گردنت مانده
سنگ هاي بدون پروايي
محو لب هاي پاک قاري بود
از لب آيه آيهي قرآن
روي ني خون تازه جاري بود
با شکوه نجيب قافله ات
کينه هاي بني اميه چه کرد
در خرابه شکسته اي آخر
با دلت ماتم رقيه چه کرد
بي کسي هاي عمه ات زينب
غصه هاي رباب پيرت کرد
داغ ِ زخم زبان و هلهله ها
بزم شوم شراب پيرت کرد
خيزران بوسه بر لب قرآن
آه نيلوفري به جا مانده
هستيات در تنور غربت سوخت
از تو خاکستري به جا مانده
فراز ششم: سيل اشک
کربلا را به کوفه آوردي
با شکوه پيمبرانهي خود
لرزه انداختي به جان ستم
با بيانات حيدرانهي خود
چه حقير است در برابر تو
قد علم کردن سياهي ها
تو ولي از تبار خورشيدي
شام را در مي آوري از پا
با دعاهاي روشنت آخر
شهر پُر از کميل خواهد شد
کاخ ظلمت به باد خواهد رفت
اشک هاي تو سيل خواهد شد
از همه سو براي خون خواهي
در خروشند باز بيرق ها
راوي زخم هاي پنهان ِ
دل مجروح تو فرزدق ها
4531
2
4.67
امشب سری به گوشه ی ویرانه می زنی؟
گامی در این سکوت اسیرانه می زنی؟
ای روشنای دیده ی دل های تیره بخت
امشب سری به خانه ی پروانه می زنی؟
یک لحظه تا غریب دلم حس کند تو را
دستی در این غروب غریبانه می زنی؟
درموج گریه از نفس افتاد دخترت
با دست مرگ یک دو نفس چانه می زنی؟
گیسوی کودکانه ام آشفته وقت مرگ،
موی مرا برای سفر شانه می زنی؟
بابا! دلم برای تو یک ذره شد بگو
سر می زنی به دختر خود یا نمی زنی؟
4473
0
4.22
به واژهای نکشیدهست مِنَّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکَّب از باور
کنون مرکب من جوهر است و جوهر نیست
به جوش آمده خونم چکیده بر دفتر
به جوش آمده خونم که اینچنین قلمم
دوباره پر شده از حرفهای دردآور
دوباره قصۀ تاریخ میشود تکرار
دوباره قصۀ احزاب باز هم خیبر
دوباره آمدهاند آن قبیلۀ وحشی
که میدرید جگر از عموی پیغمبر
عصای کینه برآورده باز ابوسفیان
دوباره کوفته بر قبر حمزه و جعفر
به هوش باش مبادا که سِحرِمان بکنند
عجوزههای هوس، مُطربان خنیاگر
مباد اینکه بیاید از آن سر دنیا
به قصد مصلحتِ دین مصطفی؛ کافر
چنان مکن که کسان را خیال بردارد
که باز هم شده این خانه بی در و پیکر
به این خیال که مرصاد تیر آخر بود
مباد اینکه بخوابیم گوشۀ سنگر
زمان زمانۀ بیدردی است میبینی
که چشمها همه کورند و گوشها همه کر
هزار دفعه جهان شاهراه ما را بست
هزار مرتبه اما گشوده شد معبر
خوشا به حال شکوه مدافعان حرم
که سر بلند میآیند یکبهیک بیسر
اگر چه فصل خزان است، سبز پوشانیم
برآمد از دل پاییز میوۀ نوبر
به دودمان سیاهی بگو که میباشند
تمام مردم ایران سپاهِ یک لشکر
به احترام کسی ایستادهایم اینک
که رستخیز به پا کرده در دل کشور
نفس نفس همۀ عمر مالک دل بود
کسی که بود به هنگامه، مالک اشتر
بغل گشوده برایش دوباره حاج احمد
رسیده قاسمش از راه، غرق خون، پرپر
به باوری که در اعماق چشم اوست قسم
هنوز رفتن او را نمیکنم باور
چگونه است که ما کشته دادهایم اما
به دست و پا زدن افتاده دشمن مضطر
چگونه است که خورشید ما زمین افتاد
ولی نشسته سیاهی به خاک و خاکستر
چه رفتنیست که پایان اوست بسم الله
چه آخریست که آغاز میشود از سر
جهان به واهمه افتاد از آن سلیمانی
که مانده است به دستش هنوز انگشتر
بدون دست علم میبرد چنان سقا
بدون تیغ به پا کرده محشری دیگر
چنین شود که کسی را به آسمان ببرند
چنین شود که بگوید به فاطمه مادر
قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد
که بیوضو نتوان خواند سوره کوثر
خدا به خواجۀ لولاک داده بود ای کاش،
هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر
میان آتشی از کینه پایمردیِ تو
کشاند خصم علی را به خاک و خاکستر
فقط نه پایۀ مسجد که شهر میلرزید
از آن خطابه، از آن رستخیز، از آن محشر
تمام زندگی تو ورق ورق روضهست
کدام مرثیهات را بیان کنم آخر؟
تو راهیِ سفری و نرفته میبینی
گرفته داغ نبود تو خانه را در بر
تو رفتهای و پس از رفتنت خبر داری
که مانده دیدۀ زینب هنوز هم بر در
کنون به تیرگی ابرها خبر برسد
که زیر سایۀ آن چادر است این کشور
رسیده است قصیده به بیت حسن ختام
امید فاطمه از راه میرسد آخر
4469
14
4.38
آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را
خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که می برد سر بی بدنش را
پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را
زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را
آغوش گشاید به تسلای عزیزان
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را
خورشید فروزان شده در تیرگی شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را
4468
1
4.19
سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی
که گفته کشتی نوحی؟ تو مهربان تر از اویی
که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی
چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود
حسین فاطمه! می گفتم اشتباه گرفتی
من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم
مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی
بگو چرا نشوم آب که دست یخ زده ام را
دویدی و نرسیده به خیمه گاه گرفتی
چنان تبسم گرمی نشانده ای به لبانت
که از دل نگرانم مجال آه گرفتی
رسید زخم سرم تا به دستمال سفیدت
تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی
4448
4
4.24
نباشد در جهان وقتی که از مردانگی نامی
به دنیا میدهد بیتابیِ گهواره پیغامی
غریبیِ پدر را میزدی فریاد با گریه
گلویت غرق خون شد تا نماند هیچ ابهامی
گلویت از زبانت زودتر واشد، نمیبینم
سرآغازی از این بهتر، از این بهتر سرانجامی
تو در شش بیت حق مطلب خود را ادا کردی
چه لبخند پر از وحیی چه اشک غرق الهامی
علی را استخوانی در گلو بود و تورا تیری
چه تضمینی، چه تلمیحی، چه ایجازی، چه ایهامی
تورا از واهمه در قامت عباس میبیند
اگر تیر سهشعبه کرده پیشت عرض اندامی
الا یا قوم ان لم ترحمونی فارحمو هذا...
برید این جمله را ناگاه تیرِ نابههنگامی
چنان سرگشته شد آرامش عالم که برمیداشت
به سوی خیمه ها گامی به سوی دشمنان گامی
برایت با غلاف از خاک ها گهواره میسازد
ندارد دفنت ای ششماهه غیر از بوسه احکامی
چه خواهد کرد با این حلق اگر ناگاه سر نیزه...
چه خواهد کرد با این سر اگر سنگ از سر بامی...
کنار گاهواره مادر چشمانتظاری هست
برایش میبرد با دست خونآلوده پیغامی
4389
3
4.57
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده
زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری؛
جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت
مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم
جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حی یا قیوم
خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی
و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی
خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هِی کردی
تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم
تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد
حدود ساعت سه ، جان من می رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته
بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع ای دریای غیرت! خیمه ها با من
تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم ، شکستم بی صدا در خود
شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
4376
1
3.8
.........................................
دوبیتی هم دو دست از دست داده است
دلم تنگ است یا باب الحوائج
..............................................
رها مانده است بر شنها چه دستی!
جدا از پیکر سقا، چه دستی!
عموی ماه! بعد از دستهایت
بگیرد دست بابا را چه دستی؟
دو دست مهربان آن سپیدار
کنار رود افتادند انگار
غم آن دستها را منتشر کن
دوبیتی! دست روی دست مگذار
علـــم را بـــر زمــیــــن بگـــذارم، اما...
تـــو را دســـت خـــدا بســپارم، اما...
به چشمم تیر زد آن قوم، ای عشــق!
کـــه دســـت از دیـــدنت بردارم، اما...
تو احساس مرا دریاب ای رود
لبم را تر نکن از آب ای رود
تو که دستی نداری تا بیفتد
به سوی خیمهها بشتاب ای رود
برادر با برادر دست میداد
برای بار آخر دست میداد
چه احساس قشنگی ظهر آن روز
به عباس دلاور دست میداد
می من! بادهٔ من! مستی من!
فدای تو تمام هستی من
دل چشم انتظار کودکان را
مبادا بشکند بی دستی من
به آن گلهای پرپر بوسه میزد
به روی سینه با هر بوسه، میزد
به قرآن؟ نه، برادر داشت انگار
به دستان برادر بوسه میزد
به چشمش تیر بود اما نگاهش…
چه رازی داشت با مولا نگاهش؟
بدون دست میگیرد در آغوش
تمام خیمهها را با نگاهش
دوبیتی! ناگهان دستان آن ماه…
گلوگیر است این اندوه جانکاه
رباعی باش و بشکن بغض خود را
لا حول ولا قوهٔ إلا بالله
دل تـو تشنه و بیتاب میرفت
به لبیک «عمو بشتاب» میرفت
تو دست رود را رد کردی آن روز
اگــر نــه آبـــروی آب مــیرفــــت
من از تو شرم دارم دستِ خود را
تو دادی هم دل و هم دستِ خود را
عــلــم از دســت تــو افـتـاد امـا
علــم کــردی به عالم دستِ خود را
من و حس لطیف دستهایت
دو گلبرگ ظریف دستهایت
جسارت کردهام گاهی سرودم
دوبیتی با ردیف دستهایت
بگو بغض مرا پرپر کند مشک
غم دست مرا باور کند مشک
به دندان میبرم اما خدایا
لبانم را مبادا تر کند مشک!
دوباره مشک دریا ـ یک دوبیتی ـ
سرودی عشق را با یک دوبیتی
تنت روی زمین ـ یک چارپاره ـ
دو دستت روی شنها ـ یک دوبیتی ـ
4374
0
4.21
وعده ای داده ای و راهی دریا شده ای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقا شده اى
آب از هيبت عباسى تو مى لرزد
بى عصا آمده اى حضرت موسى شده اى
به سجود آمده اى يا كه عمودت زده اند؟
يا خجالت زده اى؟ وه كه چه زيبا شده اى
يا اخا گفتى و ناگه كمرم درد گرفت
كمر خم شده را غرق تماشا شده اى
منم و داغ تو و اين كمر بشكسته
تویى و ضربه اى و فرق ز هم وا شده اى
...
مانده ام با تن پاشيده ات آخر چه كنم؟
اى علمدار حرم مثل معما شده اى
مادرت آمده يا مادر من آمده است؟
با چنين حال به پاى چه كسى پا شده اى
تو و آن قد رشيدى كه پر از طوبى بود
در شگفتم كه در اين قبر چرا جا شده اى
4373
1
4.62
می آید از سمت غربت اسبی که تنهای تنهاست
تصویر مردی که رفته ست در چشم هایش هویداست
یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
اما فرازی که بشکوه اما فرودی که زیباست
در عمق یادش نهفته ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گل های آتش شکوفاست
در جان او ریشه کرده ست عشقی که زخمی ترین است
زخمی که از جنس گودال اما به ژرفای دریاست
در چشم او می سراید مردی که شعر رسایش
با آنکه کوتاه و ژرف است اما در اوج بلنداست
داغی که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشی های آتش در آب و آیینه پیداست؟
هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست
دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش به زینب اما پیامش به دنیاست
از پا سوار من افتاد تا آنکه مردی بتازد
در صحنه هایی که امروز در عرصه هایی که فرداست
این اسب بی صاحب انگار در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست
4340
1
4
ای کاش فراغتی فراهم می شد
از وسعت دردهای تو کم می شد
این بارِ مصیبتی که بر شانه ی توست؛
ایوب اگر داشت، قدش خم می شد
4292
1
4.29
با خودم فکر می کنم اصلاً چرا باید
رباب
با آب
هم قافیه باشد؟
روضه خوان ها زیادی شلوغش کرده اند
حرمله آن قدر ها هم که می گویند تیرانداز ماهری نبود
هدف های روشنی داشت
تنها تو بودی که خوب فهمیدی
استخوانی که در گلوی علی بود سه شعبه داشت
شش ماه علی بودن را طاقت آوردی
خون تو جاذبه ی زمین را بی اعتبار کرد
حالا پدرت یک قدم می رود برمی گردد
می رود برمی گردد
می رود...
با غلاف شمشیر برایت از خاک گهواره ای بسازد
تا دیگر صدای سم اسب های وحشی از خواب بیدارت نکند
رباب می رسد از راه
با نگاه
با یک جمله ی کوتاه
آقا خودتان که سالمید ان شاءلله؟...
4287
0
4.86
پرسید از قبیله كه این سرزمین كجاست
این سرزمین غمزده، در چشمم آشناست
این سرزمین كه بوی نی و نیزه میدهد
این سرزمین تشنه كه آبستن بلاست
گفتند: «طفّ» و «ماریه» و «شاطِیءُ الفُرات»
گفتند: «غاضریّه» و گفتند: «نینوا»ست
دستی كشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: «كربلا»ست
طوفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزههاست
زخمیتر از مسیح، در آن روشنای خون
روی صلیب دید، سر از پیكرش جداست
طوفان وزید، قافله را بُرد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در مناست
باران تیر بود كه میآمد از كمان
بر دوش باد دید كه پیراهنش رهاست
افتاد پرده، دید به تاراج آمده است
مردی كه فكرِ غارتِ انگشتر و عباست
برگشت اسب، از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، دید كه در آسمان، عزاست
4261
4
4.58
زندگی چیز دیگری شده است، تا به نامت رسیده ایم حسین!
عشق سوغاتِ کربلاست اگر مزه اش را چشیده ایم حسین!
هر دلی را به دلبری دادند، هر سری را به سَروری دادند
ما که هر وقت گفته ایم خدا، از خدایت شنیده ایم: حسین
از خدایت شنیده ایم که گفت: نقش ها ما کشیده ایم اما
اَحسنُ الخالِقین از آن روییم که تو را آفریده ایم حسین!
زینت شانه های پیغمبر! تا شنیدیم ساعت آخر:
دل چگونه بریدی از اکبر، دل از عالم بریده ایم حسین!
این عَلَم ها و این علامت ها اینچنین بی دلیل خم نشدند
همه ی ما شریک غم های خواهری قد خمیده ایم حسین!
تن بی دست مانده ی سقا دیده ای، وای از دلت آقا!
در عوض ما کنار هر آبی عکس دستی کشیده ایم حسین!
بین شرم نگاه عباس و آن دل نازک شما چه گذشت؟
از حرم تا حرم نفهمیدیم ما که هر چه دویده ایم حسین!
روضه های مدینه می خوانیم اول کربلا و می دانیم
از دعاهای مادرت بوده که به اینجا رسیده ایم حسین!
شاعری با نگاه پاییزی به دو چشم بهاری ام خندید
چه بگویم که اشک ما از چیست؟ چه بگویم چه دیده ایم حسین!
4260
2
4.53
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هر کسی بالا کند با نيت ديدار سر
هر زمان يک جور بايد عشق را ابراز کرد
چون تو که هر بار دل میدادی و اين بار سر
عشق آری عشق وقتی سر بگيرد میرود
بر سر دروازه ها سر، بر سر بازار سر
ای شکوه ايستا! نگذار بر ديوار دست
تا جهان نگذارد از دست تو بر ديوار سر
کاشف الاسرار میخواهد گره گيسوی عشق
خوش به هم پيچيده است اين رشته ی بسيار سر
زندگی يعنی عبادت، زندگی يعنی نماز
مرگ يعنی والسلام از سجده ات بردار سر
آسمان! از ماه بالاتر نبر خورشيد را
نيزه را پايين بياور، نيست يار از يار سر
4258
1
4.14
آسمان تشنه، اشک ها جاری
چشم ها شور و زخم ها کاری
در میان دو رود سرگردان
ماهی تشنه در بغل داری
دست و پا می زند نگاه فرات
آه باران، چرا نمی باری؟!
کودکی تشنه باشد اما تو
دست را روی دست بگذاری؟!
تشنگی، دلهره، پریشانی
یک زن و این همه گرفتاری
به فدای دل پریشانت
این تویی که در اوج ناچاری
می روی مثل مادر موسی
کودکت را به نیل بسپاری
دل به دریا زده است چشمانت
می کنی باز آبروداری
آه بانو، چقدر دشوار است
در خودت گریه را نگهداری
"آیت الکرسی" است روی لبت
در دلت حرف های بسیاری
...
" وَ مِنَ الماءِ کُلُّ شَی ءٍ حَیّ "
که حسین است زندگی ...آری
4257
7
4.5
زخمم بزنید، بارور خواهم شد
بالم شکنید، بال و پر خواهم شد
خونم بخورید، سرخ تر خواهم گشت
حلقم ببرید زنده تر خواهم شد
4178
0
4.22
عطش بود و آتش
و آیینه می سوخت در تشنه کامی
و می سوخت بال کبوتر
و بیداد می کرد زنجیر در پای فریاد
و من تشنه بودم
عطش بود و آتش
به لب تاول بادهای کویری
و چشم پرستو که می سوخت
در شعله ی شن
و دست دروگر
که با دست نامردمی ها درو شد
و من تشنه بودم
عطش بود و آتش
و بر شانه ی سبزه سنگینی مرگ
و زخم ملخ بر گلوگاه گندم
و بر شانه ی شوق
تیغ شقاوت
و بی باری باغ
و بی رحمی باد
و بی داد طوفان
و من تشنه بودم
عطش بود و آتش
و من مانده بودم
و زین های خالی
و زین های خونین
و اسبان عاشق
که بی عشق برگشته بودند
عطش بود و آتش
و پیغام باران از آن سوی بیداد
و این سو، من و زین خالی
و این سو، من و زین خونین
و اسبان عاشق
و آن سوی دیوار آتش
سرود سحرخیز باران
سرودی چه روشن
سرودی چه نزدیک
اذان بود و بیداری شب
و یک آسمان راز باران
و میل شگرف شکفتن
و من اسب را گفته بودم
و پل بستم از دل
و دریا مرا دید
و از سمت رویش
کسی با اشارت مرا خواند
و معنای یک گل مرا زیر و رو کرد
سراپا عطش
از کمین گاه آتش
من و شیهه ی اسب با هم گذشتیم
و دریا به من آفرین گفت
و من جوشش چشمه ها را شنیدم
و با طعم باران نفس تازه کردم
و گفتم که دریا مرا می شناسد
و من عشق را گفته بودم
و من فرصت خارها را
وجین کردم از خویش
و من از گلوگاه گل
رُسته بودم
و من تاول سال های عطش را
ز تن شسته بودم
4156
7
4.39
می خواستم امسال از این غم ننویسم
از داغ تو از بغض محرم ننویسم
می خواستم از خون عزیزی ننویسم
می خواستم از داغ تو چیزی ننویسم
گفتم قلم از گفتن اسرار نسوزد
گفتم جگر دفتر و خودکار نسوزد
می خواستم این شعر در این باره نباشد
تا هیچ کس از خواندنش آواره نباشد
گفتم نظرم را بنویسم که بخوانند
سوز جگرم را بنویسم که بخوانند
می خواستم از عشق بگویم جگرم سوخت
آتش که نوشتم همه ی بال و پرم سوخت
گفتم ننویسم که همین درد مرا کشت
تا دم نزدم طعنه ی نامرد مرا کشت
تقویم ورق خورد و جهان غم به سرم ریخت
خاکستری از داغ محرم به سرم ریخت
پیراهن مشکی من از داغ ورق خورد
فصلی که مرا سوخت در این باغ ورق خورد
فریاد زدم باز غمی مرثیه خوان شد
در هر نفسم محتشمی مرثیه خوان شد
4144
1
3.4
بیش از ستاره زخم و ، فلک در نظاره بود
دامان آسمان ز غمش پر ستاره بود
لازم نبود آتش سوزان به خیمه ها
دشتی ز سوز سینه ی زینب شراره بود
می خواست تا ببوسد و برگیردش ز خاک
قرآن او، ورق ورق و پاره پاره بود
یک خیمه نیم سوخته، شد جای صد اسیر
چیزی که ره نداشت درآن خیمه، چاره بود
در زیر پای اسب، دو کودک ز دست رفت
چون کودکان پیاده و دشمن سواره بود
آزاد گشت آب، ولیکن هزار حیف!
شد شیردار مادر و ، بی شیرخواره بود
چشمی - برآنچه رفت به غارت - نداشت کس
اما دل رباب - پی گاهواره بود
یک طفل با فرات، کمی حرف زد ولی
نشنید کس، که حرف زدن با اشاره بود
یک رخ نمانده بود که سیلی نخورده بود
در پشت ابر، چهره ی هر ماهپاره بود
از دست ها مپرس که با گوش ها چه کرد
از مشت ها بپرس که با گوشواره بود
4123
0
4.33
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
خیمه تاریک شد و این یعنی
روضه خوان گفت از شب آخر
گفت: این راه و این سیاهی شب
عشق چشمان خویش را بسته است
ما سحر قصد آسمان داریم
از زمین راه کربلا بسته است
خشک می شد گلوی او کم کم
روضه خوان تشنه بود در باران
یک نفر استکان آب آورد
السَّلام علیک یا عطشان
استکان را بلند کرد، ولی
عکسِ یک مَشک روی آب افتاد
مَشک لرزید و محو شد کم کم؛
اشک سید که توی آب افتاد
نفست گرمْ روضه خوان! آن شب
دل به دریای آن نگاه زدی
دم گرفتی میان خون خودت
چه گریزی به قتلگاه زدی
4122
0
4.2
مگیر از زائرانت لحظه ای فیض زیارت را
مبند اینگونه بر یاران خود راه سعادت را
گدایانت به شوق وصل می آیند و میگویند
مگیر ای شاه از ما پاپتی ها این محبت را
نجف تا کربلا عشق است موکب موکبش رحمت
خدا بخشیده انگاری به خدامت سخاوت را
چنان گرد تو می ایند خلق الله از هر سو
تداعی میکند هر اربعین روز قیامت را
تو با هفتاد و دو یارت به روی نیزه ها رفتی
و آوردی کنار خویش هفتاد و دو ملت را
اگر داغی به پا دارند تاول نیست میدانم
زمین بوسیده در هر گام پای زائرانت را
از صفحه ی اینستاگرام شاعر
4070
0
4.46
چه خوش است رنج و محنت به ره وفا کشیدن
چه خوش است ناز جانان همه را به جان خریدن
چه خوش است جان سپاری به قدوم چون تو یاری
به منای کربلای تو شها به خون طپیدن
چه غمی و بی پناهی به حضور چون تو شاهی
که خوش آیدم به راه تو شها بلا کشیدن
چه شود اگر عموجان ، بروم به سوی میدان
که خوش است از تو فرمان و ز من به سر دویدن
چو غزال مجتبی شد ز میان خیمه بیرون
به شتاب از پی آمد شه دین برای دیدن
چه عمو چه نوجوانی چه گلی چه باغبانی
به حسن صبا خبر ده که چه جای آرمیدن
بشکافت کوفیان را صف و زد به قلب لشگر
چه خوش است از غزالی همه گرگها رمیدن
به جواب اهل کوفه به زبان حال می گفت
چه خوش است ناسزاها به ره خدا شنیدن
زند آتشم حسانا غم شاهزاده قاسم
بنگر بدست گلچین گل نوشکفته چیدن
4051
0
3.92
خبر پيچيد تا كامل كند ديگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش مي اندازد جگرها را
غروبي تلخ،بادي تلخ تر از دور مي آمد
كه خم مي كرد زير بار اندوهش كمر ها را
به روي روسياهي يك به يك آغوش وا كردند
همان هايي كه بر مهمانشان بستند درها را
همان هايي كه در مسجد پدر را غرق خون كردند
به خون خويش غلتاندند،در صحرا پسرها را
□□□
وباد آرام درها را به هم مي زد،صدا پيچيد
كه برخيزيد اهل كوفه آوردند سرها را
خبر آمد؛سري بر نيزه اي قرآن تلاوت كرد
كسي جز آل پيغمبر ندارد اين هنر ها را
4051
7
4
مشک بر دوش به دریا آمد
همه گفتند که موسی آمد
نفس آخر ماهی ها بود
ناگهان بوی مسیحا آمد
از سر و روی فرات، آهسته
موج می ریخت که سقا آمد
او قسم خورده که سقا باشد
آن زمانی که به دنیا آمد
دست بر زیر سر آب نبرد
علقمه بود که بالا آمد
از کمین گذر نخلستان
با خبر بود که تنها آمد
کاش آن تیر نمی آمد، حیف
از بد حادثه امّا آمد
انکسار از همه جا می بارید
از حرم شاه حرم تا آمد
داشت آماده ی هجرت می شد
که در این فاصله زهرا آمد
از دل علقمه زیبا می رفت
مثل آن لحظه که زیبا آمد
4034
3
3.94
پلک صبوری می گشایی
و چشم حماسه
روشن می شود
کدام سر انگشت پنهانی
زخمه به تار صوتی تو می زند
که آهنگ خشم صبورت
عیش مغروران را
منقّص می کند
می دانیم
تو نایب آن حنجره ی مشبّکی
که به تاراج زوبین رفت
و دلت
مهمانسرای داغ های رشید است
ای زن !
قرآن بخوان
تا مردانگی بماند
قرآن بخوان
به نیابت کل آن سی جزء
که با سر انگشت نیزه
ورق خورد
قرآن بخوان
و تجوید تازه را
به تاریخ بیاموز
و ما را
به روایت پانزدهم
معرفی کن
قرآن بخوان
تا طبل هلهله
از های و هوی بیفتد
خیزران٬
عاجزتر از آن است
که عصای دست
شکستهای بزک شده باشد
***
شاعران بیچاره
شاعران درمانده
شاعران مضطر
با نام تو چه کردند ؟
***
تاریخ ِ زن
آبرو می گیرد
وقتی پلک صبوری می گشایی
و نام حماسی ات
بر پیشانی دو جبهه ی نورانی می درخشد :
زینب !
4032
1
4.3
زمین کربلا تب دارد آیا، یا تو تب داری؟
دل زینب فدایت پا برون از خیمه نگذاری
بخوان در نیمه شب هایم " الهی لا تؤدّبنی"
بگو صد بار دیگر "ربِّ خلِّصنا من الناری:
غل و زنجیر بر گردن چهل منزل بیا با من
که فردا باز فردا یوسف تنهای بازاری
تو تب دار ابالفضلی که سقا بود و عطشان بود
تو بیمار حسینی؛ راست می گویند بیماری
تو را هر روز عاشوراست... یا سبوحُ یا قدّوس
ملایک بر سر سجاده ات جمع اند بسیاری
الهی یا الهی سیدی ربّی و مولایی
و یا سبحانک اللّهمّ خلّصنا من الناری
3916
2
4.8
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم مو به مو
از خار گر چه گرد حرم پاک کرده ای
تا شام و کوفه راه درازی است پیش رو
خون، گوشواره ها زده بر گوش هایمان
صد بغض مانده جای گلوبند در گلو
تنها گذاشتیم تنت را و می رویم
اما سر تو همسفر ماست کو به کو
بی تاب نیستیم...خداحافظت پدر!
بی آب نیستیم...خداحافظت عمو!
3885
1
4.15