سی سال گریه کرده ام آن ظهر داغ را
چشمم سرود وسعت ان اتفاق را
تنهایی ام صحیفه صحیفه ورق زده ست
یعقوب وار قصه ی اشک و فراق را
هر شب عبور قافله ای باز می کند
در من مسیر تازه ی شام و عراق را
بگذار تا ز خاک سجودم برآورم
هفتاد و دو صنوبر آن کوچه باغ را
بگذار لب به لب شوم از جام تشنگی
در من بریز باده ی لبریز داغ را
در آب و خاک... آتش من گر گرفته است
طوفان! به حال خود بگذار این اجاق را
حج مرا ببین و فرزدق شو و بخوان
شاعر! بخوان و گریه کن آن اتفاق را
2769
0
4.4
دم مرگش به چشم خود دیدم
پدرم با سه یا حسین چه کرد
کمرم را شکست داغ پدر
داغ فرزند با حسین چه کرد؟
بعد عباس هیچ کس پرسید...؟
با غم بچه ها حسین چه کرد؟
آن همه درد را چه کرد حسین
آن همه درد را حسین چه کرد؟
سر از تن جدا! حسین چه گفت؟
تن بی دست و پا! حسین چه کرد؟
از بلندای تل زینبیه
زینب آن روز تا حسین چه کرد؟
با حسین آه... کربلا بد کرد
آه... با کربلا حسین چه کرد؟
بین گودال هم دعامان کرد
با همان یک دعا حسین چه کرد
با غریقان، بدون آب ببین
کشتی ناخدا حسین چه کرد
2767
0
4.73
در سرخی غروب نشسته سپیده ات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیده ات
آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد
آوای ناله های بریده بریده ات
در بین این غبار، به سوی تو آمدم
از روی ردّ خون به صحرا چکیده ات
پا می کشی به خاک، تنت درد می کند
آتش گرفته جان منِ داغ دیده ات
خون گریه می کنند چرا نعل اسب ها
سخت است روضه ی تن در خون تپیده ات
بر بیت بیت پیکر تو خیره مانده ام
آه ای غزل! چگونه ببینم قصیده ات!
باید که می شکفت گل زخم بر تنت
از بس خدا شبیه حسن آفریده ات
2764
0
4
هفتاد و دو یار باوفا را داری
خود نیز دلی به رنگ دریا داری
بنویس میان لشكرت نام مرا
اندازهی یك نفر اگر جا داری
***
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
در هیئت اشك زائری آشفته
هر شب به زیارت تو میآید آب
***
ای جلوهگه شكوه آیات جلی
ای بعد نبی تو جانشین و تو ولی
از دور هم احساس مرا میفهمی
ای كاش همه مثل تو بودند علی
2762
0
3.75
نه سلامی
نه امضایی
نه عکسی
چه روزگار بدی دارد
شمر تعزیه
2762
0
3.5
ای که پیچید شبی در دل این کوچه صدایت
یک جهان پنجره بیدار شد از بانگ رهایت
تا قیامت همه جا محشر کبرای تو برپاست
ای شب تار عدم، شام غریبان عزایت
عطش و آتش و تنهایی و شمشیر و شهادت
خبری مختصر از حادثه کرب و بلایت
همرهانت صفی از آینه بودند و خوش آن روز
که درخشید خدا در همه ی آینه هایت
کاش بودیم و سر و دیده و دستی چو ابوالفضل(ع)
می فشاندیم سبک تر ز کفی آب به پایت
از فراسوی ازل تا ابد ای حلق بریده
می رود دایره در دایره پژواک صدایت
2760
5
4.11
ما هیچ نداریم و دو گوهر داریم
در مشهد و قم دو سایهی سر داریم
یک لحظه مگیر ای خدا از دل ما
عشقی که به خواهر و برادر داریم
::
باز باران است، باران حسین بن علی
عاشقان جان شما، جان حسین بن علی
خواه بر بالای زین و خواه در میدان مین
جان اگر جان است قربان حسین بن علی
شمرها آغوش وا کردند، اما باک نیست
وعدة ما دور میدان حسین بن علی...
در همین عصر بلا پیچیده عطر کربلا
عطر باران صوت قرآن حسین بن علی
پرچم بیداد را روزی به آتش میکشد
شعلههای عشق سوزان حسین بن علی
قدسیان از سفرهاش نان و نمک خوردند و ما
تا ابد هستیم بر خوان حسین بن علی
هرکجا عشق است نام او طنین انداز شد
در جهان برپاست طوفان حسین بن علی
هر کجای خاک من بوی شهادت می دهد
عشقم ایران است، ایران حسین بن علی
گفته بودی «مرد را دردی اگر باشد خوش است»
دردهای ما و درمان حسین بن علی
دست بالا کن ببین لبیک گویان آمدند
نوجوانان و جوانان حسین بن علی
دست بالا کن بگو این بار با صوتی جلی
دست های ما به دامان حسین بن علی
2757
0
2.27
کاروان، کاروان شور آور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر
همه در حالت سفر از خود
همه بی تاب چون نسیم سحر
همه دلباخته چو پروانه
همه بر پای شمع، خاکستر
پدران از تبار ابراهیم
مادران از قبیله ی هاجر
عارفان قبیله ی عرفات
شاعران عشیره ی مشعر
هر یکی در مقام خود ساقی
هر یکی در مرام خود ساغر
سروهایی به قامت طوبی
چشمه هایی به پاکی کوثر
هم رکاب حماسه های عظیم
در گذر از هزار و یک معبر
در دل و جان کاروان اکنون
می تپد این نهیب، این باور:
نکند شوکران شود معروف!
نکند نردبان شود منکر!
مَرحبا بر سلاله ی زهرا
هان! فَصَلِّ لربّک وَانحَر
::
می سزد حُسنِ مطلعی دیگر
وقت وصف عقیله شد آخر
در نزولش ز منبر ناقه
خطبه خوانِ حماسه، آن خواهر
شد عصا شانه ی علی اکبر
پای عباس، پله ی منبر
سرزمین، سرزمین گل ها بود
پهنه ی عشق! وه چه پهناور!
::
شد پدیدار صحنه ای دیگر
کشتی نوح بود و موج خطر
ناگهان در هجوم باد خزان
کنده شد برگه هایی از دفتر!
کاش دستان باد می شد خشک
کاش می شد گلوی گل ها تر!
کیست مردی که می رود میدان
که ندارد به جز خودش لشکر؟!
ترسم این داغ شعله ور گردد
مثل آتش که زیر خاکستر...
آه! از زین روی زمین افتاد
پاره ی جان احمد و حیدر
وَ زَنی روی تلّ برای نبی
صحنه را می شود گزارش گر
که بیا جای بوسه های شما
شده سرشار بوسه ی خنجر!
می بَرَند از تن عزیز تو جان
می بُرند از تن حسین تو سر
آن طرف صحنه ی شگفتی هست
نه! بسی صحنه هست شرم آور
رفته از پای دختران خلخال
رفته از دست مادران زیور!
::
کاروان می رود به کوفه و شام
کاروان می رود به مرز خطر
کاروان می رود ولی خالی است
جای عباس و قاسم و اکبر
کاروان جاری است در تاریخ
کاروان باقی است تا محشر...
2729
0
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی
غریب تا که نماند حسینِ بی عبّاس
به جای خواهری آنجا برادری کردی
گذشتی از همه چیزت به پای عشق حسین
چه خواهری تو؟ برادر! که مادری کردی
تو خواهری و برادر، تو مادری و پدر
تو راه بودی و رهرو، تو رهبری کردی
پس از حسین، چه بر تو گذشت؟ وارث درد!
به خون نشستی و در خون شناوری کردی
پس از حسین تو بودی که شرح عصمت را
که روز واقعه را یادآوری کردی
به روی نیزه سرِ آفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردی و سروری کردی
حسینِ دیگری آنجا پس از حسین شکُفت
تو با حسین، پس از او، برابری کردی
چه زخم ها که نزد خطبه ات به خفّاشان
زبان گشودی و روشن سخنوری کردی
زبان نبود، خود ذوالفقار مولا بود
سخن درست بگویم، تو حیدری کردی
تویی مفسّر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امّت! پیمبری کردی
بدل به آینه شد خاک کربلا با تو
تو کیمیاگری و کیمیاگری کردی
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسین فاطمه را گرم، یاوری کردی
2724
0
4.91
بغض مرا بار شتر میکنید
کوله ی عشق است که پر میکنید
میروی آنگونه که طوفان کنی
آنچه نکردهست کسی آن کنی
بغض جدا ماندن اگر میگذاشت
هر قدم از رفتن تو گریه داشت
شیوه ی آواز سفر دشتی است
کعبه از آن سمت که برگشتی است
راه خداجویی تان کج نشد
کرب و بلا هست اگر حج نشد
2716
1
4.29
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست
پروانهء رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است
بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس
جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست
گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را
این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم
آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم
آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان
یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت
سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت
همواره باز بود درِ خانه ای که داشت
هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف
اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است
"از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد"
اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟
مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات
بغض عمو درون گلو بی صدا شکست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او... بی صدا شکست
این شعر ادامه داشت اگر گریه می گذاشت...
2713
1
3.67
بی صدا، آهسته، پنهانیم ما
اشک های زیر بارانیم ما
فاش می سوزیم امّا درسکوت
شمعی از شام غریبانیم ما
اشک از قبل ولادت ریختیم
چارده قرن است گریانیم ما...
زلف می افشاند روی نی کسی
باد می آمد... پریشانیم ما
غیر نام او ز ما چیزی مپرس
غیر نام او نمی دانیم ما
سعدی طالع ببین، این تاج را
بندگان خیل سلطانیم ما...
با حذف ابیات
2711
0
3.77
عشقت مرا دوباره از اين جاده ميبرد
سخت است راه عشق ولي ساده ميبرد
پاي پياده آمدم و شوق وصل تو
من را اگر چه از نفس افتاده، ميبرد
دلهاي عاشقان جهان کربلاي توست
نام تو را هر عاشق آزاده ميبرد
فرياد غربتت دل ما را تمام عمر
با کاروان نيزه از اين جاده ميبرد
اين جاده ديده قافله ي اشک و آه را
بر روي نيزه ها سر خورشيد و ماه را
دیدهست در تلاطم طوفان بیکسی
یک کاروان بنفشه ي بیسرپناه را
آن شب که ماند ياس سهساله میان راه
يک لحظه برنداشته از او نگاه را
در آخرین وداع غریبانه ي حرم
دیده عبور خواهری از قتلگاه را
آنجا که داغ از جگرش بوسهها گرفت
گلزخم از نگاه ترش بوسهها گرفت
وقتی رسید او که سر از دست رفته بود
از زخمهای شعله ورش بوسهها گرفت
اما گذاشت بر دل او حسرتي، نسيم
از گيسوان همسفرش بوسهها گرفت
از راه دور دختر هجران کشيدهاي
هر بار از لب پدرش بوسهها گرفت
در باغ نيست غير گل اشک و ارغوان
داغي نشانده بر دل آلالهها، خزان
اما گذشت هر چه که بود آن چهل غروب
برگشته سوي کرب و بلا باز کاروان
با کاروان غربت از اين جاده آمديم
ما را رسانده قافله ي تو به آسمان
حالا رسيدهايم و سحرگاه جمعه است
«عجل علي ظهورک يا صاحب الزمان»
2705
0
5
از اولش هم گفته بودم که سری از من
دیدی که من حق داشتم؟! عاشق تری از من
دلبسته ات بودم من و دلبسته ام بودی
اما رهایت کرد عشق دیگری از من
آتش شدی، رفتی و گفتی:" عشق سوزان است
باقی نماند کاش جز خاکستری از من"
رفتی و جا مانده فقط مُشت پَری از تو
رفتی و باقیمانده چشمان تری از من
فالله خیر حافظا” خواندم که برگردی
برگشته ای با حال و روز بهتری از من
من عاشق لبخندهایت بودم و حالا...
با خنده های زخمی ات دل می بری از من
عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من...
2699
3
5
ای فروغــــت چلچـــــراغ محفلــــم یک اربعیـــــن
دولــــت وصــــل تو را مـن مایلـــــم یک اربعیــــن
ای گل صد برگ زهـــرا از شقـــایــــق ها بپــــرس
داغ هجــــرانت چـــه کـرده با دلـــــم یک اربعیــــن
خرمــن صبـــرمــرا آتـــش نـــزد هر چنــــد ریخـــت
شعلـــــه ی غم ها شرر برحاصلــم یک اربعیـــن
ازجدایــــی ها مجــــال شکـــوه کــی پیدا کنـــــم
مـــن که با یاد تـــــو از خود غافلـــم یک اربعیـــن
از مدینــــه تا مدینـــــه می روم پرچـــم بــه دوش
خطبـــــه خوان عشـــق در هر منزلــم یک اربعیــــن
موج طوفــــــان بلا کــــرده است برگــــــــردان مــرا
در دل دریــــــــا و دور ازســـاحـــــلم یک اربعیــــــن
از همـــــان روزی که یک دامــــن گُلـــــــم برباد رفت
آتـــــش افتاده است بر آب و گِلــــــم یک اربعیـــــن
محو شد رنگ تبســـــم از لبــــم در این سفـــــــر
سفـــــــره ی غم های عالم شد دلم یک اربعیــــــن
نذر رگ های گلـــــویــــت بوســــه ها دارم ز شوق
ورنه هرگـــــز حل نمی شد مشکلــم یک اربعیــــن
ای ســرت خورشیــــد روشن، نیزه داران شاهدنـــد
با خیـــــالـــت در طـــواف کامـــلــــــم یک اربعیــــــن
2699
0
3.33
این محبّت آسمانی است یا زمینی است؟
این کشش فقط خیالی است یا یقینی است؟
این که می کِشد مرا به سوی تو چه جذبه ای است
حال و روز عاشقان همیشه اینچنینی است
تاول شکفته زیر پای زائر تو را
بوسه می زنم که موسم ستاره چینی است
کاش تاولی به پای زائر تو می شدم
تا نوازشم کنی که اوج نازنینی است
از نجف پیاده سوی کربلا روان شدن
مثل اشک های الغدیری امینی است
کربلا چه قرن ها بر او گذشته و هنوز
از معلمان مهربان درس دینی است!
از کلاس عقل تا کلاس آخر جنون
سطری از کتاب إن قَطعتُموا یمینی است
عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق
این صدای پای زائران اربعینی است
2687
1
4.3
نمی دانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم
به هر جایی که رو کردم فقط روی تو را دیدم
تو را در مثنوی، در نی، تو را در های و هو، در هی
تو را در بند بند ناله های بی صدا دیدم
تو مانند ترنّم، مثل گل، عین غزل بودی
تو را شکل توسّل، مثل ندبه، چون دعا دیدم
دوباره لیلة القدر آمد و شوریدگی هایم
تب شعر و غزل گل کرد و شور نینوا دیدم
شب موییدن شب آمد و موییدن شاعر
شکستم در خودم از بس که باران بلا دیدم
صدایت کردم و آیینه ها تابید در چشمم
نگاهم را به دالان بهشتی تازه وا دیدم
نگاهی کردی و باران یکریز غزل آمد
نگاهت کردم و رنگین کمانی از خدا دیدم
تو را در شمع ها، قندیل ها، در عود، در اسپند
دلم را پر زنان در حلقه ی پروانه ها دیدم
تو را پیچیده در خون، در حریر ظهر عاشورا
تو را در واژه های سبز رنگ ربّنا دیدم
تو را در آبشار وحی جبرائیل و میکائیل
تو را یک ظهر زخمی در زمین کربلا دیدم
تو را دیدم که می چرخید گردت خانه ی کعبه
خدا را در حرم گم کرده بودم، در شما دیدم
شبیه سایه ی تو کعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم
شب تنهای عاشورا و اشباحی که گم گشتند
تو را در آن شب تاریک، مصباح الهدی دیدم
در اوج کبر و در اوج ریای شام -ای کعبه-
تو را هم شانه و هم شأن کوی کبریا دیدم
دمی که اسب ها بر پیکر تو تاخت آوردند
تو را ای بی کفن، در غربت آل عبا دیدم
دلیل مرتضی! شبه پیمبر! گریه ی زهرا(س)!
تو را محکم ترین تفسیر راز «انّما» دیدم
هجوم نیزه ها بود و قنوت مهربان تو
تو را در موج موج ربّنا، در «آتنا» دیدم
تو را دیدم که داری دست در دستان ابراهیم
تو را با داغ حیدر، کوچه کوچه، پا به پا دیدم
تو را هر روز با اندوه ابراهیم، همسایه
تو را با حلق اسماعیل، هر شب همْ صدا دیدم
همان شب که سرت بر نیزه ها قرآن تلاوت کرد
تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفی(ص) دیدم
تنور خولی و تنهایی خورشید در غربت
تو را در چاه حیدر، همْ نوای مرتضی دیدم
سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند
و من از کربلا تا شام را غار حرا دیدم
به یحیی و سیاووش جلوه می بخشد گل خونت
تو را ای صبح صادق با امام مجتبی(ع) دیدم
تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه
تو را بی تاب در بی تابی تشت طلا دیدم
شکستم در قصیده، در غزل، ای جان شور و شعر
تو را وقتی که در فریاد «ادرک یا اخا» دیدم
تمام راه را بر نیزه ها با پای سر رفتی
به غیرت پا به پای زینب کبری(س) تو را دیدم
دل و دست از پلیدی های این دنیا شبی شستم
که خونت را حنای دستِ مشتی بی حیا دیدم
چنان فوّاره زد خون تو تا منظومه ی شمسی
که از خورشید هم خون رشیدت را فرا دیدم
مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم
تصور از تفکر ماند و خون تو تداوم یافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم
2684
1
3.33
خون چرا از دوری خاکت نبارم کربلا!
مانده ام من بی تو از دنیا چه دارم کربلا!
گفته اند از آسمان ها، من ولی از کودکی
در هوای بوی خاکت بی قرارم کربلا!
روزها را هی شمردم تا که شد وقت سفر
تا بیایم لحظه ها را می شمارم کربلا!
دست خالی آمدن سوی تو خوش اقبالی است
دارم آه و تشنگی در کوله بارم کربلا!
خاک ما گِل کرده اند از روز اول با فرات
زاده ی عشق تواند ایل و تبارم کربلا!
بی قرار از دیدن سقای تشنه پیش آب
اشک ریزان تا قیامت روزه دارم کربلا!
من کبوتر نیستم-حالا بماند چیستم-
هر چه هستم، بسته بر این در مهارم کربلا!
با ملائک روضه می گیریم بگذارند اگر
ذره ای از تربتت را در مزارم کربلا!
عاقبت خاک گِل کوزه گران، هم گر شوم
با نسیم آید به سوی تو غبارم کربلا!
آمدم، رفتم، چه می شد بر نگردم یک سفر
مثل حر روزی بگیری در کنارم کربلا!
2662
1
4.25
مولا شنيدم لاله ها را دوست داري
آيينه هاي آشنا را دوست داري
با ياد قرآني كه بر ني خوانده مي شد
صوت و مناجات دعا را دوست داري
مولا شنيدم ني حكايت كرد از تو
مي گفت : دل هاي رها را دوست داري
مي گفت : هر چند از جدايي مي گريزي
اما تو سرهاي جدا را دوست داري
مولا شنيدم در مقام آسمان ها
تنها زمين كربلا را دوست داري
از اهل بيتت از دلت پيداست بسيار
آتش گرفتن در خدا را دوست داري
مولا اگر چه اين لياقت را نداريم
اما بگو: آيا تو ما را دوست داري؟
2648
0
3.33
مرا به شور رساندی، مرا تكان دادی
مسیح من! كه به این روح مرده جان دادی
نه لقمه ی ملكوت و نه جرعه ی لاهوت
گرسنه بودم و تشنه، شراب و نان دادی
ثقیل بود امانت به شانه های زمین
ستون خیمه شدی، خاك را توان دادی
فرازهای فروزان به خاك بخشیدی
اشاره های درخشان به آسمان دادی
به موجِ خون تو وا شد دریچه های شهود
كه اذن اوج گرفتن به هر اذان دادی
بهشت، بی تپش، آرام و رام می پژمرد
به خون تازه و روشن به او روان دادی
سفر، شریعۀ خونینِ رفتن و رفتن
به این طریقه به من راه را نشان دادی
2634
0
3.59
عجبا این همه غیرت! عجبا این همه مستی!
تو که هستی که چنین مستی و شمشیر به دستی؟
نه شرابی، نه سرابی، نه لبی خورده به آبی
از کجا آمده در عین عطش این همه مستی
تو سبوی ملکوتی که ملک مست شد از او
که فلک مست شد، افتادی از دست و شکستی
تو که شوری و شراری، تو رجز خوانده ای، آری
که رمیدند سواران تو که بر اسب نشستی
تو علی بن حسین بن علی زاده ی عشقی
تو الست بن الست بن الست بن الستی
این من شاعر ناشی چه بگوید که تو باشی!؟
این همه هستی و این ها همه ات نیست... که هستی!؟
2631
0
4.33
پرده بر مي دارد امشب آفتاب از نيزه ها
مي دمد يک آسمان خورشيدِ ناب از نيزه ها
مي شناسي اين همه خورشيد خون آلود را
آه، اي خورشيد زخمي! رُخ متاب از نيزه ها
کهکشان است اين بيابان، چون که امشب مي دمد
ماهتاب از خيمه ها و آفتاب از نيزه ها
ريگ ريگش هم گواهي مي دهد روز حساب
کاين بيابان، خورده زخمِ بي حساب از نيزه ها
يال هايي سرخ و تن هايي به خون غلتيده است
يادگار اسب هاي بي رکاب از نيزه ها
آرزوي آب هم اين جا عطش نوشيدن است
خواهد آمد «العطش» ها را جواب از نيزه ها
باز هم جاري ست امشب رودرود از سينه ها
بس که مي آيد صداي آب آب از نيزه ها
گرچه اين جا موج موج تشنگي ها جاري است
مي تراود چشمه چشمه، شعر ناب از نيزه ها
2628
0
4.8
گر کشم خاک پای تو در چشم
خاک را با نظرکند زر، چشم
گربه پای تو ریخت گوهر اشک
تحفه از این نداشت بهتر، چشم
بخت را کرد خاک بر سر، دل
خاک را ریخت آب بر سر، چشم
آب، کی داده خاک را بر باد
با من این کار کرد آخر چشم؟
گرچه تردامنم، امیدم هست
نشود خشک تابه محشر، چشم
دیده و گریه، هر دو همزادند
یا بود طفل، اشک و مادر، چشم
یاد از ساقی حرم کردم
آن به امالبنین وحیدر، چشم
از قد و قامتش مپرس ز من
که ندیده چو او صنوبر، چشم
تا ببیند هلال ابروی او
گشت گردون ز ماه و اختر، چشم
گفت دل،گریه کن بر او شب و روز
گفت، چشم به خون شناور، چشم
کف آبی چو پیش لب آورد
دید در آب،عکس اصغر، چشم
کرد سوز دلش مجسم، دل
کرد چشم ترش مصور، چشم
آب بگذاشت، آبرو برداشت
بر لبش دوخت حوض کوثر، چشم
با تن او چه شد، مپرس و مگوی
که ندید ونداشت باور، چشم
سر،دو تا گشت و هر دو دست، جدای
مشک، بیآب و خشک لب، تر چشم
چشم بر راه پای جانان بود
ناگهان تیر کرد سر در چشم
آمد و شرح اشتیاق نوشت
شد قلم، تیرخصم و دفتر، چشم
برد ایثار را به اوج کمال
تیردشمن گرفت تا پر، چشم
بعد از آن چشم، بهر دیدن یار
بود او رابه چشم دیگر چشم
بخت آن چشم هم چو بود به خواب
شد سر ازیر خون سر در چشم
تا به پا تا سرش بگرید خون
جوشنش گشت پای تا سر، چشم
بر زمین چون ز صدر زین افتاد
داشت بردیدن برادر چشم
رفتم از دست، پای نه به سرم
گوشهی چشمی ای به داور، چشم
تا به بالین او حسین آمد
مهر و مه دید در برابر، چشم
سرو استاده، نخل افتاده
به تماشا، گشوده لشکر چشم
گفت،خواندی مرا که آمدهام
باز کن بر من ای برادر! چشم
درحرم روی کن که دوختهاند
بر رهت چند دردپرور، چشم
بر رخ طفل چشم در راهم
طفل اشک است راهی از هر چشم
پاسخ او چه آورم بر لب
ننهد در میانه پا گر چشم
گویم ار نیست آبآور و آب
جای سقاست آبآور چشم
2620
1
4.25
کویر، آینه ها را کشید در آغوش
چقدر چشمه نشسته است در دلش خاموش
دوباره رقص کنان گردباد می آید
کویر، دختر کولی گرفته در آغوش
کویر درس وفا داده است دریا را
که می کشد تن بی جان رود را بر دوش
چه حکمتی است در این سرزمین سر مستی؟
که از میان بیابان غدیر خم زد جوش
هنوز از دل خشکیده ی بیابان ها
صدای العطش عشق می رسد بر گوش ...
2610
0
4.33
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشم های مهربانش...
می خواست در سینه غمش پنهان بماند
نگذاشت اما گریه های بی امانش
دارد نفس های خودش را می شمارد
با هر قدم پشت سر آرام جانش
او می رود دامن کشان آرام آرام
مولای ما می ماند و داغ جوانش
چندین ستاره منتظر تا بازگردد
تا باز هم باشند محو کهکشانش
روی لب شمشیر او بانگ تفرّوا
از جنس صفین است شور نهروانش
آیا شنیدید إبن ملجم های کوفه
فزت و ربّ الکربلا را از زبانش؟
پاشید از هم چون اناری دانه دانه
در لحظه ی سرخ غروب بی کرانش
تأثیر آن دیدار آخر خوب پیداست
از عطر سیبی که می آید از دهانش
عمرش شبیه یک نماز صبح کوتاه
آمد سلام آخرش روی لبانش
پایان ابیات من و وقت نماز است
فرصت نشد دیگر بگویم از اذانش
2603
2
4.2
با سر رسیده ای بگو از پیکري كه نيست
از مصحف ورق ورق و پرپري كه نيست
شبها که سر به سردی این خاک می نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست
باید برای شستن گلزخمهای تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست
قاری خسته تشت طلا و تنور نه !
شایسته بود شان تو را منبری که نیست
آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست
تشخیص چشمهای تو در این شب کبود
می خواست روشنایی چشم تری که نیست
دستی کشید عمه به این پلکها و گفت :
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست
دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست
***
حتي صبور قافله بي صبر مي شود
با خاطرات خسته ترين دختري كه نيست
2600
0
4.9
من درهمین شروع غزل مات مانده ام
حیران سرگذشت نفس هات مانده ام
خیمه، حریق، همهمه، شمشیر، دست، سر
مبهوت در هجوم اشارات مانده ام
«هَل من...» چه بر صحیفه ی سی پاره رفته است؟
در گردباد چرخش «آیات» مانده ام
من، های های، زخم تورا ضجّه می زدم
مجروح آن ترنّم «هیهات…» مانده ام
خورشید- سوگوار تو می سوخت- می سرود
یک اخگر از حریم ملاقات مانده ام
باید شهید بود و تو را خون چکان سرود
شرمنده ام… اسیر عبارات مانده ام
2599
0
5
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل كردی
معمای ادب را با همین ابیات حل كردی
رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو
میان اهل عالم در وفا ضربالمثل كردی
فرستادی به قربانگاه اسماعیلهایت را
همان كاری كه هاجر وعده كرد و تو عمل كردی
كشیدی با سرانگشتت به خاك مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاك طف بدل كردی
خودش را در كنار مادرش حس كرد تسکین شد
خدا را شكر بودی زینب خود را بغل كردی
چه شیری دادهای شیران خود را كه شهادت را
درون كامشان شیرینتر از شهد و عسل كردی
***
رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد
به تیغ اشك خود، اعرابشان را بیمحل كردی
2593
1
5
مادر نشسته سیر تماشایشان کند
هنگام رفتن است، مهیایشان کند
عون است یا محمد؟ فرقی نمی کند
در اشک های بدرقه پیدایشان کند
این سهم زینب است دو توفان دو گردباد
لب تشنه اند، راهی دریایشان کند
او یک زن است و عاطفه دارد، عجیب نیست
سیراب بوسه، قامت رعنایشان کند
آن ها پر از حرارت لبیک گفتن اند
باید سفر به خلوت شیدایشان کند
آرام، سرمه می کشد و شانه می زند
تا در کمند عشق، فریبایشان کند
بر شانه می زند که برو، سهم کوچکی ست
باید نثار غربت مولایشان کند...
2592
0
1
آن روز اسیر دست ظلمت شد آب
قربانی غفلت و جهالت شد آب
از سوز عطش لبان مولا خشکید
والله که آب از خجالت شد آب
2583
0
3
دست هایم به زخم عادت داشت
و به دست پدر شباهت داشت
دست بابا اگرچه خالی بود
قدر یک آسمان سخاوت داشت
دشت بود و چقدر آرامش
کوه بود و چقدر هیبت داشت
پدرم روضه خوان نبود ولی
در دلش روضه بی نهایت داشت
تا صدایی نگفته بود حسین
بغض او نایِ استقامت داشت
خانه از چشم اوحسینیه بود
خانه با اشک او طراوت داشت
مشقِ نام حسین بود و حسین
هر چه پیشانی پدر خط داشت
از صفحه ی شاعر در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/BoFBH-QhawE/?taken-by=m.khadem2222
2575
0
3.38
فردا اکبر مؤذن میدان است
فردا روز ولادت باران است
فردا سر شمر می رود بر نیزه
فردا جشن رهایی انسان است
2571
0
5
خوشا سري كه سرِ دار آبرومند است
به پاي مرگ چنين سجده اي خوشايند است
چه ديده است در آن سوي پرده ي هستي
كسي كه روي لبش وقت مرگ لبخند است
به سن و سال، به نام و نشان نگاه مكن
شناسنامه ي سرباز نقش سربند است
زبان مشترك نسل هاي ما عشق است
ببين سلاح پدر روي دوش فرزند است
ز جاهلان سخن ناشناس بي مقدار
بپرس قيمت خون عزيزشان چند است؟!
مدافعان حرم پاي جانفشاني شان
بدان كه چيزي اگر خورده اند، سوگند است
خوشابه حال شهيدان كه سربلند شدند
كه مرگِ غير شهادت ز خويش شرمنده است
2555
0
3.93
شمریم، اگر روز ستم خاموشیم
خون است، اگر آب خنک مینوشیم
آنسوی جهان کربوبلایی برپاست
ما هم دلمان خوش است مشکیپوشیم
2547
0
5
برگشتم از رسالت انجام داده ام
زخمی ترین پیمبر غمگین جاده ام
نا باورانه از سفرم خیل خارها
تبریک گفته اند به پای پیاده ام
یا نیست باورم که در این خاک خفته ای
یا بر مزار باور خود ایستاده ام
بارانم و زبام خرابه چکیده ام
شرمنده سه ساله از دست داده ام
زیر چراغ ماه سرت خواب رفته ام
بر شانه کجاوه تو سر نهاده ام
دل می زدم به آب بر آتش برای تو
از خیمه ها بپرس که پروانه زاده ام
چون ابر اب می شدم از آفتاب شام
تا ذره ای خلل نرسد بر اراده ام
2529
0
3
... ای سفیر نسترن در قرن خاک
ای صدای لاله در عصر مغاک
ای زمان محکوم محرومیتت
ای زمین تاوان مظلومیتت
خاک آدم تا ابد گلگون توست
از خدا تا خاک رد خون توست
زخم دیدی تا زمین غلغل کند
تیغ خوردی تا شقایق گل کند
تو به خاک و خون کشیدی تیغ را
با رگان خود بریدی تیغ را...
ماند جای سینهات بر تیرها
تا ابد زخم تو بر شمشیرها
ای مچ زنجیر را وا کرده تو
تیغ را تا حشر رسوا کرده تو...
ای غروب عصر شوم قصرها
ای بلای خواب بختالنصرها
ای نگین زخم بر انگشت تو
نشتر تاریخ زیر مشت تو
زخم تو تقویم طغیان است و بس
ماتم تو سوگ انسان است و بس
در رگ تاریخ جز سیل تو نیست
هرکه خونین نیست از خیل تو نیست
ای که میگردد به گردت هر بهار
در طوافت عشق هفتاد و دو بار...
ما همه پیغمبر خون توایم
زائران زخم گلگون توایم
یا حسین، این عصر، عصر عسرت است
قرن غیبت، قرن غبن و غربت است...
یا حسین اینجا درخت و دانه نیست
یک طنین، یک باد، یک پروانه نیست
ما شهود نور را گم کردهایم
ما به تاریکی تصادم کردهایم
نیست این جا ابر، شبنم، رود، آب
نیست این جا ردپای آفتاب
عصر پخش روح شیطان در شب است
عصر نفی نور و محو مذهب است
ما به دامان تو هجرت میکنیم
بار دیگر با تو بیعت میکنیم...
2525
1
4.04
همره شدند قافله اي را كه مانده بود
تا طي كنند مرحله اي را كه مانده بود
از خويش رفته اند سبكبار تا خدا
برداشتند فاصله اي را كه مانده بود
با طرح يك سوال به پاسخ رسيده اند
حل كرده اند مسأله اي را كه مانده بود
با ركعتي نگاه در آن آخرين پگاه
بدرود كرد نافله اي را كه مانده بود
در فصل آفتاب و عطش از زبان حر
نوشيد آخرين بله اي را كه مانده بود
آمد برون ز خيمه ی غربت قفس به دست
آزاد كرد چلچله اي را كه مانده بود
بي تاب و بي قرار در آن آخرين وداع
زينب گريست حوصله اي را كه مانده بود
از حلقه ی محاصره تنها عبور كرد
از هم گسيخت سلسله اي را كه مانده بود
دربند بند شامي كوفي فريب ريخت
پس لرزه هاي زلزله اي را كه مانده بود
چون بحر پرخروش، به يك موج سهمگين
در هم شكست اسكله اي را كه مانده بود
از پيش پاي قافله ی سينه سرخ ها
برداشت آخرين تله اي را كه مانده بود
دل هاي پرخروش و جرس جوش و ناله نوش
هي مي زدند قافله اي را كه مانده بود
2523
0
4.63
تو بی تابی و این را پیچ و تاب جاده می فهمد
سر بر نی، تن در قتلگاه افتاده می فهمد
تو مظلومی و این را مادرت در سجده می داند
و حرف مادرت را تربت سجاده می فهمد
تو تنهایی و امضاهای پای نامه می گوید
و این را هر که دعوت نامه نفرستاده می فهمد
تو آرامی و این آرامش پیدای پنهان را
فقط طفلی که دستش را به دستت داده می فهمد
تو بی تابی، تو مظلومی، تو تنهایی، تو آرامی
تو را اما که با این شرح حال ساده می فهمد؟
تو «زینب زینبِ» یک لهجه ی بی غلّ و غش هستی
تو اوج نوحه ای این را مؤذن زاده می فهمد
2510
3
3.88
شکر خدا که بوی محرم گرفته ام
در کوچه های سینه زنی دم گرفته ام
شکر خدا عبادت من روضه های توست
در دل دوباره هیئت ماتم گرفته ام
گاهی کنار روضه ات از دست می روم
با چشمهای پر شفق و غم گرفته ام
این آبروی نوکری هیئت تو را
از دستمال مشکی اشکم گرفته ام
دیگر هراس روز قیامت نمی برم
وقتی دخیلی از پر پرچم گرفته ام
با تربت تو کام دلم را گشوده اند
عمری اگر که بوی محرم گرفته ام
گفتم میان روضه از اعجاز چشمهات
دیدم رسیده ام به حوالی کربلات
2502
0
4
خواهم نشست آینه سان در برابرت
تا بنگرم به چشم علی رزم آخرت
ای آفتاب بر سر سرنیزه ها بتاب
قرآن بخوان برای تسلای خواهرت
دشمن که حمله کرد به خیمه به خنده گفت:
زینب کجاست سید و سالار و سرورت؟
اینک به سوی خیمه ما می کنند رو
آن اسب های رد شده از روی پیکرت
با شعله های آتش و با تازیانه ها
تا تسلیت دهند به غم های دخترت
گویا نشسته مادرم اندر بهشت خلد
آغوش خود گشوده بر آن جسم بی سرت
بابا به اشک بر سر کوثر نشسته است
سیراب کرده حنجر خونین اصغرت
در قتلگاه بر سر دامن گرفته بود
آن جسم زخم خورده و مظلوم، مادرت
می خواستم بیایم و از زیر نیزه ها
پیدا کنم تو را و دهم جان برابرت
ناگه سه ساله دخترکی گریه کرد و گفت
عمه بیا که سوخت دلم. سوخت دخترت
...
دشمن به سویم آمده با تازیانه اش
من می روم به شام به همراهی سرت
...
قرآن بخوان که وقت سفر یاری ام کنی
جانم فدای صوت خوش و خون حنجرت
2501
0
4
حمله های موج ديدم، لشکرت آمد به يادم
کشتی صدپاره ديدم، پيکرت آمد به يادم
باد تنها بود، اما خار و خس ها را عقب زد
تاختن های علی اکبرت آمد به يادم
بحث عقل و عشق شد، هر کس بيانی، داستانی
من ترک های لب آب آورت آمد به يادم
لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون
لحظه های سرخ بعد از اصغرت آمد به يادم
جويباری بر شکوه کوه مستحکم می افزود
اشک های از رجز محکم ترت آمد به يادم
گفت سعدی ديده با چشم خودش ميرفت جانش
من وداع آخرت با خواهرت آمد به يادم
باغبان با طفل گفت " اين سيب! ديگر شاخه نشکن!"
قصه ی انگشتت و انگشترت آمد به يادم
روضه خوان می گفت "يا مهدی! محبان تو هستيم"
از محبان آنچه آمد بر سرت آمد به يادم...
2501
2
5
مَشک بر دوش سوی علقمه رفت تا که شق القمر نشان بدهد
تا که چشمش هزار معجزه را بین خوف و خطر نشان بدهد
شیهه در شیهه اسب و گرد و سوار، آسمان مکث کرده تا چه کند
خیمه در خیمه گریه می شنود، آب را شعله ور نشان بدهد؟
مشک لب تشنه گرم زمزمه شد، گریه های رقیه در گوشش
تا که یک دشت لاله عباسی غرق خون جگر نشان بدهد
قبضه ذوالفقار در مشتش، خشم دریاست در سرانگشتش
کربلا قلعه قلعه خیبر شد، رفت مثل پدر نشان بدهد
با خودش فکر می کند که فرات عطش باغ را نمی فهمد
می رود معنی شکفتن را فوق درک بشر نشان بدهد
همه ی خشم خون فشان علی در صدایش وزیده، می خواهد
خطبه ی شقشقیه ای دیگر، با رجزها مگر نشان بدهد
ساعتی بعد آفتاب گرفت، لحظه ی بعثتی شگفت آمد
سوره ای قطعه قطعه در دستش، رفت شق القمر نشان بدهد
2500
0
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست
حسین، پیش تو انگار در کنار علی ست
کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیست
زلال علقمه، در حسرت تو میسوزد
کنار آبی و لبهای تفته ات، تر نیست
به زیر سایه ی دست تو مینشست، حسین
چه سایه ای و چه دستی! شگفتآور نیست؟
حدیث غیرتت آری شگفتآور بود
که گفته است که دست تو، آبآور نیست؟
شکست، بعد تو پشت حسین فاطمه، آه!
حسین مانده و مقتل، علی اکبر نیست
حسین مانده و قنداقه ی علی اصغر
حسین مانده و شش ماهه ای که دیگر نیست
نمانده است به دست حسین از گلها
گلی پس از تو، دریغا! گلی که پرپر نیست
هزار سال از آن ظهر داغ میگذرد
هنوز روضهی جانبازیَت، مکرّر نیست
قسم به مادرت امّ البنین! امامی تو
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
2493
0
4.25
مِي نمي دانم کجا، ساغر نمي دانم کجاست
سر نمي دانم کجا، پيکر نمي دانم کجاست
هر طرف يک تکّه از آن ماه افتاده ست، آه
دست او اينجاست، انگشتر نمي دانم کجاست
سيليِ توفانِ وحشي باغ را ويرانه کرد
برگ هاي غنچه ي پرپر نمي دانم کجاست
آب مي خواهم، ولي آتش به خوردم مي دهند
سوختم، عبّاسِ آب آور نمي دانم کجاست
جامه و خود و زره را مي برند و حرف نيست
اين ميان گهواره ي اصغر نمي دانم کجاست
کوفيان از پيش رو، از پشت سر، سر مي رسند
شمر مي دانم کجا، اکبر نمي دانم کجاست
پيش چشم اشقيا اهل حرم بي چادرند
غيرت آل نبي ـ حيدر ـ نمي دانم کجاست
سنگ مي گريد، بگو اين گر قيامت نيست چيست
پيش اين باد و بلا محشر نمي دانم کجاست
کربلا! اي کربلا! خون خدا را سر بکش
خم نمي دانم چه شد، ساغر نمي دانم کجاست
2481
0
4.38
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
دیگر زمین مکبّر یاران صبح نیست
امشب نماز یار فراداست در تنور
هر ندبه عاشقانه به معراج می رود
انگار شور مسجدالاقصی ست در تنور!
خاکستر است و شعله و پروانه ای که سوخت
امشب تمام عشق همین جاست در تنور
اینجا مدینه نیست ولی با هزار غم
دست دعای فاطمه بالاست در تنور!
این زاده ی خلیل که جانش به باغ سوخت
غم را چگونه باز پذیراست در تنور؟!
از اشک های تب زده طوفان به پا شده است
ای نوح! این تلاطم دریاست در تنور!
با داغ جاودانه ی تارخ آشناست
باغ شقایقی که شکوفاست در تنور
این سَر که آفتاب سرافراز عالم است
روشن ترین مفسّر فرداست در تنور
::
دیگر چرا ز واقعه باید خبر گرفت
وقتی که عمق حادثه پیداست در تنور؟!
2476
0
5
بر سفره تو هرچه که ماتـــم می آورند
در هفت خوان صابری ات کـم می آورند
دل داده ای به منطق نازک تــرین خیال
هر قــــــدر هم دلایل محکم می آورند
پرونده شکفته زخـــــــــــــم مدینه را
لب هات در دو صفحه فراهم می آورند
تو خیمه گاه ســـــــوخته ی قلب زینبی
انفاس تو هوای محـــــــــرم می آورند
رزمنده ای و تا خود معـــــــراج زخمها
یک ریــــــز در مصاف تو آدم می آورند
بر دوش چشمهای تو حتی هنوز هـم
مجروح از خطوط مقـــــــدم می آورند
حالا فرشته ها به حسینیه دلـــــــم
از زینبیه روزه مریــــــم می آورنــــــد
تا در سکوت روضه چشمت به پا شود
وقتی تمام مرثیه ها کـــــم می آورند
2470
0
1.5
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
غم عراق و یمن را که شعلهشعله در آتش
غم دمشق پریشان و غزّهی نگران را
دلارهای یهودی، ریالهای سعودی
ببین که برده به غارت چگونه امن و امان را
چه کودکان یتیمی که مانده بیسر و سامان
چه مادران غریبی که برگریزِ خزان را...
صدای ناله و شیون زِ هر کرانه بلند است
چگونه خواب ربودهست چشم آدمیان را؟
جهان اگر چه کویر سکوت و بهت و تماشاست
در این دیار ببین رودهای در جریان را
ببین شکوه و شهامت چگونه ریشه دوانده
ببین قیامت قد هزار سرو روان را
ببین که عشق حسینی و آرمان خمینی
چگونه باز به میدان کشانده پیر و جوان را
درود بر شرف و عزت جوانِ دلیری
که در هوای حرم نذر میکند سر و جان را
چگونه دم بزنم از مدافع حرم عشق
چگونه وصف کنم آن حماسههای عیان را
سلام ما به خلیلی و صابری و علیدوست
به غیرت همدانی که خیره کرده جهان را
سلام ما به عزیزی و باغبانی و عطری
چه عاشقانه برانگیختند رشک جنان را
درود بر تقوی، شاطری و فاطمیاطهر
که خواندهاند «أ وَفَیتُ» بهلب امام زمان را
سلام بر سر اسکندری که بر سر نیزه
گرفت از دل هر بیقرار تاب و توان را
«سری به نیزه بلند است در برابر زینب»
خدا کند که نبیند رقیه زخم سِنان را
سری که بر سر نیزه رهاست عطر صدایش
وَ غرق نور خدا میکند کران به کران را
و «أی منقلبٍ» میرسد به گوش دوباره
دمی نمیبرم از یاد شمرهای زمان را...
2457
0
4.36
امسال دوریم از تو... لابد حکمتی دارد
باشد، ولی عاشق دل کمطاقتی دارد
مشتاقی و مهجوری و دلتنگی و دوری
این قسمت ما بود... هر کس قسمتی دارد
جز آه چیزی در بساطم نیست، اما آه...
گویند آهِ دلشکسته قیمتی دارد
نذر زیارت داشتم از جانب «سردار»
اینک ولی او با ضریحت خلوتی دارد
این اربعین دنیا زیارتگاه یار ماست
هر گوشهای یک دلشکسته حاجتی دارد
2455
1
3.91
تا دست بسته باز کنی مشت آب را
داغت شکست هفت کمر پشت آب را
نقش هزار زلزله بر شط پدید شد
تا ریختی به روی زمین مشت آب را
دستت به آب لب نزد و لب به آب ، دست
حیران نهادهای به لب، انگشت آب را
از ساحل تو آب عطشناک میرود
در حسرت لب تو طمع کشت آب را
با آب دست و پنجه کمی نرم کرده، سخت
مالیدهای به خاکِ ادب پشت آب را
2447
1
4.86
يکي ز خيل شهيدان گوشه ي چمنش
سلام ما برساند به صبح پيرهنش
کسي که بوي هو العشق مي دهد نفسش
کسي که عطر هواللّه مي دهد دهنش
کسي که بين من و عشق هيچ حايل نيست
کسي که نسبت خوني ست بين عشق و منش
به غير زخم کسي در رکاب او ندويد
و گريه هاي خدا مانده بود و عطر تنش
تمام دشت پر از زخم ها ي عطشان بود
فرات پيرهنش بود و آسمان کفنش
فرشته گفت ببينيد! اين چه آينه اي ست
چه قدر بوي هو النور مي دهد سخنش
فرشته گفت ببينيد! عرشيان ديدند
سري جدا شده لبخند مي زند بدنش
به زير تيغ ، تنش تکّه تکّه قرآن شد
مدينه مولد او بود و کربلا وطنش
يکي ز گوشه نشينان زخم روشن او
سلام ما برساند به شام پيرهنش
2441
1
4.25
همین که نیزه جدا کرد تار و پود تنت را
کبوتران همه خواندند شعر پر زدنت را
کمند و نیزه و شمشیر تا دخیل ببندند
نشانه رفته ز هر چارسو، ضریح تنت را
چنان به سینه ات از زخم ها شکوفه شکوفید
که دجله غرق تماشاست باغ پیرهنت را
دهان خشک تو جایی برای آب ندارد
به نام و یاد خدا پر نموده ای دهنت را
تو سیّدالشّهدایی، تویی که خون خدایی
خدا ز شاهرگ خویش دوخته کفنت را
2440
0
3
همْ خانه با امام مبین، شاه دین شدی
مادر! تو با حبیب خدا همنشین شدی
در آن سرا که با ملکوت است هم جوار
تکرار نام دخت رسول امین شدی
حتی به چشم خواب و خیالش کسی ندید
آن دشت یاس را که تواَش خوشه چین شدی
گفتی که «من کنیز علی ام» به شور و شوق
تردید مرده بود و سراپا یقین شدی
بستی به روی هر چه جز او هست دیده را
آیینه وار «حیدر کرّار» بین شدی
دیگر تو را به خانه نخواندند« فاطمه»
آری، تو با سکوت علی هم طنین شدی
می خواستی که تا به ابد برکشی ز دل
فریاد «یا حسین» که امّ البنین شدی
گفتی«حسین» و باز دل تشنه، آب شد
نازم تو را که ساقی آن نازنین شدی
عباسِ من! شنیده ام آن روز رستخیز
آکنده از خدا شده بر صدر زین شدی
مَشکی پر از امید به دندان گرفته ای
گفتند بی یسار شدی، بی یمین شدی
مهر و میان بادیه هر چند کم نبود
تنها تو با عمود ستم، مه جبین شدی
ای ماه بی افول! خسوف تو آیتی است
قامت ببند ای که قیامت ترین شدی!
مصراعی از دلیری و مصراعی از ادب
بیتی بلند از غزل «یا» و«سین» شدی
در آسمان به منزلتت غبطه می خورند
دیگر چه جای غصه که نقش زمین شدی
ام البنین نه، مادرت امّ الشهید شد
در پیشگاه فاطمه، رویش سپید شد
2437
0
5
«السلام علیک» گفت اما در گلویش درود می لرزید
شاعرت خواست زائرت باشد، وقت اذن ورود می لرزید
در پی خیمه ی تو گشت آن روز، خط به خط، صفحه صفحه «مقتل» را
هر چه را می شنید، می بارید، هر چه را می سرود، می لرزید
چند خط خواند و شب، شبستان شد، نور پیچیده بود در خیمه...
تا ببینند صبح فردا را، اشک ها در شهود می لرزید
در همین صفحه تا خود خورشید، سطرها از خدا لبالب بود
شب، نشان از قیام فردا داشت، شانه ها در سجود می لرزید
صبح تا عصر خواند مردانی با خدا سرخ گفت و گو کردند
در کمان سیاه اندیشان، تیرهای حسود می لرزید
صفحه ی بعد تشنه تر می شد، مردی از دوردست می آمد
پاره ای از فرات را می برد، مشک می مرد، رود می لرزید
خط بعدی به خاک می افتاد، ناگهان بوی یاس می پیچید
بین آن چند خط ناخوانا...نه، عمو نه! عمود می لرزید
واژه ای از همان نخستین سطر، گاه در بین جمله ها می گشت
چشم شاعر به او که بر می خورد، دست هایش چه زود می لرزید
عصر شد، خون گرفت کاغذ را، ماجرا عاشقانه تر می شد
تیغ می مرد، دشنه می نالید، نیزه می سوخت، خود می لرزید
خط به خط، عشق، زخم بر می داشت، دشت را بوی سیب می آکند
خنجری سوی خنجری می رفت، با تمام وجود می لرزید
آسمان، سطری از زمین می شد، صفحه ی بعد آتشین می شد
چند خط، متن در به در می سوخت، خیمه ها بین دود می لرزید
باز خون، باز خط ناخوانا، باز آن واژه ی غبارآلود
بود اما نبود...اما بود، آه! بود و نبود می لرزید
ناگهان سایه ی زنی در دشت، چند فصلی به قبل بر می گشت
در بهشتی که زیر پایش بود، رد زخمی کبود می لرزید
خواست شاعر که نقطه بگذارد، فصل ها یک به یک ورق می خورد
شعر، گم کرد دست و پایش را، قافیه مثل بید می لرزید
آه! آن زن به ماه می مانست؛ پشت آن سطرهای ناپیدا
او که در اشتیاق دیدارش، جان چندین شهید می لرزید
آفتاب ادامه داری بود؛ از مدینه کشیده شده تا شام
دختر مثل مادرش غرید؛ هفت پشت یزید می لرزید
دیشب اما جوانکی مداح، بر سر خود بلندگو می کوفت
هی به جای «حسین»، «سین» می گفت و به سبکی جدید می لرزید
2433
0
5
کاش مي گشتم فداي دست تو
تا نمي ديديم عزاي دست تو
خيمه هاي ظهر عاشورا هنوز
تکيه دارد بر عصاي دست تو
از درخت سبز باغ مصطفي
تا فتاده شاخه هاي دست تو؛
اشک مي ريزد ز چشم اهل دل
در عزاي غم فزاي دست تو
يک چمن گل هاي سرخ نينوان
سبز مي گردد به پاي دست تو
گلشني از لاله هاي زخم شد
ابتدا تا انتهاي دست تو
رود شد، دريا شد، اقيانوس شد
چشمه اي از ماجراي دست تو
مي شود آن سوي اقيانوس رفت
تا خدا با ناخداي دست تو
در شگفتم از تو اي دست خدا
چيست آيا خونبهاي دست تو؟
2427
0
4
آن زخم که زیب فرق حیدر شده است
در عرصه ی کربلا مکرّر شده است
بی زیور زخم، قامت شیعه مباد
این کوه به زخم تیشه خوگر شده است
2425
0
3.6
یک لحظه صدای مست تو قطع نشد
آهنگ جنون پرست تو قطع نشد
بستند شریعه را به رویت اما
هرگز جریان دست تو قطع نشد
خورشید نهاده بود بر داغ، جبین
زخمی شده بود، بال جبریل امین
دنبال تو می گشت و نمی یافت تو را
آسیمه سر آسمان، سراسیمه زمین
در آینه ی حضور لبخند زدی
رفتی و به پای ماندنت بند زدی
تو رابطه ی برادری را با عشق
با قطع دو دست خویش پیوند زدی
با تلخی ایام و شکر خنده ی تو
آمیخته شد غم فزاینده ی تو
پرپر شدی آنچنان که رویید به دشت
آلاله از آغوش پراکنده ی تو
با خیل ستاره فوج در فوج بمیر
طغیان کن و با ترنم موج بمیر
این است پیام عشق از چوبه ی نی
همواره پرنده باش و در اوج بمیر
آیینه به پابوس تماشا می ریخت
وقتی که عطش به جان دریا می ریخت
دیدند که از نگاه خشکیده ی مشک
انگار که قطره قطره سقّا می ریخت
2414
2
4.67
جنگ است، فرزندانِ آرش! تير برداريد
جنگ است، تير از قبضه ي تکبير برداريد
بار سفر بر دوش ما افتاد، برخيزيد
برجا عصايي مانده از آن پير، برداريد
در جاده ها ـ آنان که برگشتند مي گويند
بوي حرامي مي وزد، شمشير برداريد
اي بيدهاي سربه زيرِ باغِ خواب آلود!
از سرگذشت سروها تأثير برداريد
ما قهرمانِ داستانِ خون و شمشيريم
آيينه هاي رو به رو! تصوير برداريد
بار دگر خون از زمين بر آسمان پاشيد
باري، محرّم مي رسد، زنجير برداريد
2403
0
4.5
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بی دست و سر آغاز کنم
چشمم از عشق و خجالت زدگی پر شده بود
تیر دشمن کمکم کرد که ابراز کنم

شرم اینگونه خدا قست کافر نکند!
دست من باشد و راهی نشود باز کنم
سر و سریست میان من و مشک و سر و دست
کاش می شد که تو را با خبر از راز کنم
پاک کن چشم مرا تا که مبادا، گل من!
قامت سبز تو را سرخ برانداز کنم
دختری در دل خود گفت:«نباید پس ازین
روی زانوی کسی ناز شوم، ناز کنم»
2402
0
4.2
در خرابه دختری نشسته گریه می کند
دلشکسته، دست بسته، خسته گریه می کند
زین واژگون کنایه از نبودن کسی است
ذوالجناح بال و پر شکسته گریه می کند
باز، این چه شورش است دشت را که بعد تو
کوه هم نماز را نشسته گریه می کند
تاب دیدن کبودی دوباره را نداشت
آسمان که با دل شکسته گریه می کند
این میان دل من است شرمگین و روسیاه
در عزای بیعتی که بسته گریه می کند!
تازیانه ها غلاف می شود، زنی هنوز
بر مزار کودکی نشسته گریه می کند
2398
1
3.75
خورشید در تنور است، مهتاب در عماری
ای آسمان بی یار، بنشین به سوگواری
از دست عشق رفتند، آب آوران بی دست
افسوس برنیامد دستی برای یاری
این لف و نشر یک دست، کار بزرگ عشق است
-لیلا و بی قراری، مجنون و نی سواری-
باور نمی کنم تیغ این شعر را سروده است:
-دشتی ستاره باران، دشتی بنفشه کاری-
عمری است چون سپیدار، از ناخنان آن یار
مانده است بر تن من، زخمی به یادگاری:
«ای گنج نوشدارو، بر خستگان نظر کن
مرهم به دست و ما را، مجروح میگذاری»
2391
1
5
عشق آمد و یک لحظه سفر در تو نکرد
یک پلک به هم زدن، اثر در تو نکرد
تو حُر نشدی، مگر چه کردی با خود؟
فریاد حسین هم اثر در تو نکرد
2384
0
3.43
در سرم پیچیده باری های و هوی کربلا
می روم وادی به وادی رو به سوی کربلا
می روم افتان و خیزان، از دل بن بست ها
جاده ای پیدا کنم تا جست و جوی کربلا
تشنگی می بارد از ابر سترون، می روم
تا بنوشم جرعه آبی از سبوی کربلا
ترسم این بیراهه ها با خویش مشغولم کنند
«بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا»
من نمی دانم کی ام یا از کجایم، هر چه هست
آبرو می آورم از خاک کوی کربلا
مانده در گوشم صدای پای «هل من ناصر»ی
خواهم اکنون تا شوم لبیک گوی کربلا
بغض تاریخم، نباید در خودم ویران شوم
باید آوازی بخوانم با گلوی کربلا
در سرم شوری دگر برپاست، شمشیرم کجاست؟
«بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا»
2383
2
4.4
هشدار که یار ناامیدی نشوی
زنهار که غرقه در پلیدی نشوی
رفتند حسینیان و گلگون کفنان
هشدار در این عرصه یزیدی نشوی
2381
0
4
از روزهای باد و باران می رسم از راه
با داغهای نینوا، با نوحه ای جانکاه
روباه ها قصد شکار شیر را کردند
کی دیده دنیا شیر را همسفره ی روباه؟
برگشته ام از راه اما ای بنی هاشم!
دیگر ندارد آسمان کوچه ی ما، ماه
آیینه ام از لحظه ی دیدار می آیم
آورده ام از آن تماشا سینه ای پر آه
دیگر نمی بینی جوانی های زینب را
داری به دنبال که می گردی تو عبدالله!؟
2381
1
4.73
کربلایت وطن سرخ ترین منظره ها
سیل جاری شده با روضه ات از پنجره ها
باز برخاسته با صور عزایت انگار
خیل جمعیت آسیمه سر از مقبره ها
می رسد تا که به سر قصه، بلند است بلند...
آه از حنجره ها ..حنجره ها..حنجره ها
بارها دیده همین چشم، همین چشم ضعیف
شده با نام تو وا، کورترینِ گره ها
بی چراغت همه ی عمر پی خود می گشت
کشتی نوح که گم بود در آن دایره ها
گفت آن پیر غلامت که فراموشی داشت
هر غمی جز غم تو می رود از خاطره ها
2365
0
5
باز هم موج های طوفان زاد
غیرت خلق را تکان دادند
تا به دریای معرفت برسیم
شهدا راه را نشان دادند
تسلیت واژه قشنگی نیست
گرچه او قهرمان ملت بود
او که چون مرغِ در قفس، عمری
در به در در پی شهادت بود
یا علی گفت و دل به دریا زد
چون شهادت کلید پرواز است
حاج قاسم دوباره ثابت کرد
درِ این باغ همچنان باز است
مرحبا ای شهید زنده ی عشق
پیش ارباب، روسپید شدی
تلخ بود این خبر، جدید نبود
سالها پیش از این شهید شدی!
موعد انتقام نزدیک است
تند بادیم و غیرتی شده ایم
دشمن از ما به وحشت افتاده
همگی بمب ساعتی شده ایم
2365
9
4.1
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
روضهات آب حیات است برایم، ای کاش
در دلم تا نفسی هست محرم باشد
آبرویی بده آنقدر که تا آخر عمر
تا سری هست فقط پیش شما خم باشد
مرگ صدبار مبارکتر از آن روزی که
در دلم ذرهای از مهر شما کم باشد
خاکِ نفرین شده آن است که در ماتم تو
خالی از نام تو و روضه و پرچم باشد
منبع:
http://www.shereheyat.ir/poetry/poems/%D9%85%D8%AD%D9%81%D9%84-%D8%A7%D8%B4%DA%A9
2360
0
3.27
شور و شوقم را ببین، یاور نمی خواهی عمو؟
اکبری یک ذره کوچکتر نمی خواهی عمو؟
خواهشم را رد نکن من تازه دامادم ولی
با عسل در دست من ساغر نمی خواهی عمو؟
تاب دوریِ مرا اینجا دل پاکت نداشت
قاسمت را پیش خود آن ور نمی خواهی عمو؟
چهره ی زهرایی ام زیباست اما یک رجز
روز آخر با دم حیدر نمی خواهی عمو؟
شال بر دوش و گریبان باز و صورت قرص ماه
در میان کربلا محشر نمی خواهی عمو؟
وقت رفتن تو مگر با یاد زهرا مادرت
بر فراز نیزه هجده سر نمی خواهی عمو؟
پیکرم شاید سم این اسب ها را خسته کرد
یک فدایی این دم آخر نمی خواهی عمو؟
دامنت امروز یک باغ پر از گُل شد بیا
روی این دامن گلی پرپر نمی خواهی عمو؟
2357
1
2
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل!
تو را دیده ام بارها؛ یا اباالفضل!
تو، از آب، می آمدی، مشک بر دوش
و من، در تو، غرق تماشا؛ اباالفضل!
اگر دست می داد، دل می بریدم
به دست تو، از هر دو دنیا، اباالفضل!
دل ـ از کودکی ـ از فرات، آب می خورد
و تکلیف شب:" آب، بابا، اباالفضل."
تو لب تشنه پرپرشدی، شبنم اشک
به پای تو می ریزم، اما، اباالفضل!
فدک، مادری می کند کربلا را؛
غریبی، تو ـ هم ـ مثل زهرا، اباالفضل!
تو را هر که دارد، زغم، بی نیاز است
وفا ـ بعد از این ـ نیست تنها، اباالفضل!
تو با غیرت و، آب و، دست بریده
قیامت، به پا می کنی؛ یا اباالفضل!
2350
2
4.67
این تاپ تاپِ طبل که در دسته ی عزاست
گویا صدای قلب اسیران کربلاست
و سنج ها به حالت دست یزید در
تشویق آشکار سپاه اجنه هاست
یک دست آهنی زده بیرون از آستین
آن بازوی بریده شده، دستِ بر قضاست
زنجیر می زنیم که یادآوری کنیم:
زنجیرها نماد همان تازیانه هاست
بر سینه می زنیم بگوییم جای تو
یک جای امن، سمت چپ سینه قلب ماست
حاصل، ظروف نذری یکبار مصرف است
که توی راه ریخته از این بر و بیاست
و این بلندگو که تو را داد می زند
در مشق شهرت است بگویند خوش صداست
موهای رنگ کرده ی آن زن، چه سوزناک
مانند آتشی است که در خیمه ها به پاست
و قطره های خون تو شد لاک ناخنش*
این سوء استفاده از آن خون پر بهاست
هر ساله جمعیت به تماشای سوگ تو
خود را گذاشته به نمایش هر آن چه خواست
*خونی که از جراحت این گل چکیده است/ سرخاب می کنید و به رخسار می کشید(سارا کاویانی)
2348
0
5
اي اسب بي صاحب من! برگرد، کاري ندارم
مي خواهم اينجا نباشي وقتي که جان مي سپارم
مي داني اي اسب زخمي هنگام کوچم رسيده است
گاه وداع من و توست، ديگر مجالي ندارم
اي کاش مي داد رخصت تا در کنارش بمانم
داغم ازين بي نصيبي، از روي او شرمسارم
اي شيهه ی غربت من رو خيمه ها را خبر کن
اکنون که گودال خون را در پشت سر مي گذارم
تصوير از دود وآتش در چشم من مي نشيند
در خيمه آتش فتاده است يا من سراپا شرارم؟
منظومه ی شمسي انگار پاشيده از هم در اين دشت
يا طاق گردون شکسته است يا من برون از مدارم!
داغم ز دلواپسي ها، با اين همه بي کسي ها
آيا نبايد بسوزم؟! آيا نبايد بـبارم؟!
زينب خداحافظ تو، رفتم که از جانب تو
بر سينه ی زخمي او آلاله اي را بکارم
آن کشته را مي شناسم از عطر سيبي که دارد
مي خواهم آنجا بميرم، آنجا کنارسوارم
داغش برون از شماره ست، زخمش فزون از ستاره
آغاز کار است و دارم هفتاد را مي شمارم
او را به غربت سپردم وقتي که مي گفت: برگرد!
من هم در اين دشت حسرت خود را به او مي سپارم
2341
0
5
بغض مرا بار شتر می کنید
کوله ی عشق است که پر می کنید
می روی آن گونه که توفان کنی
آن چه نکرده است کسی آن کنی
بغض جدا ماندن اگر می گذاشت
هر قدم از رفتن تو گریه داشت
شیوه ی آواز سفر دشتی است
کعبه از آن سمت که برگشتی است
راه خدا جویی تان کج نشد
کرببلا هست اگر حج نشد
2333
0
5
پر زد و پر داد از چشمم خیال خواب را
مانده ام تا کی بگیرد آه من، مهتاب را ؟
در کویر داغ خون باریده ام آن قدر که
سرخ می بینند مردم دانه ی عناب را
سیم های خاردار از جرات بالش نکاست
خار تا گل می رساند غنچه ی بی تاب را
پاک کرد از دفتر جغرافیایش "مرز" را
بر نمی تابند دل های هوایی ، قاب را
آسمان خاتون! کبوترها کفن پوش تو اند
می کند کرکس شکار این سوژه های ناب را
تا حرم هست و هوای آن ، کبوتر نیز هست
گم نخواهد کرد بنده ، خانه ی ارباب را
هر که پر زد سوی تو با شوق، پرپر باز گشت
عشق رونق داده رفت و آمدی جذاب را
عشق از بین قوافی با "دمشق" آمد کنار
آفریدند این دو با هم بیت هایی ناب را
2326
0
4.33
محرم آمده از شهر غم، علم در دست
برای سینه زدن، تکیه شد سراسر، دست
محرم آمد و خمخانه ی ازل، وا شد
وضو ز باده گرفتم، زدم به ساغر، دست
حسین(ع) آمده با ذوالفقار گریانش
که: هان حسینم و تنهاترین علم بر دست
حسین آمده تا شرح شقشقیه کند
حسین آمده با خطبه ی پدر در دست
چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند:
به ذوالفقار، مگر برده است حیدر، دست؟
چو ذوالفقار علی (ع) چرخ می زند، بی تاب
چه حال داده خدایا مگر به اکبر، دست؟!
ز خیمه گاه می آید چو گردباد عطش
حسین(ع) را بنگر پاره ی جگر در دست!
چه روز بود که دیدیم ما به کرب و بلا!
چه حال بود به ما داد روز محشر، دست!
بدو شکایت اهل مدینه خواهم برد
به خواب گر دهدم دیدن پیمبر، دست
نشسته ام به تماشای زیر و رو شدنم
به لحظه ای که بَرَد شمر، سوی خنجر، دست
به خویش می نگرم با دو چشم خون آلود
نگاه کردم و در نهر شد شناور، دست
به رود علقمه بنگر که می زند بر سر
به دستگیری مان موج شد سراسر، دست!
نمی توانم بر روی عشق، بندم چشم
نمی توانم بر دارم از برادر، دست
تو هر دو چشم من! از هر دو چشم، چشم بپوش!
ز هر دو دست، برادر! بشوی دیگر، دست
به پای دست تو سر می دهند، سرداران
به احترام تو با چشم شد برابر، دست!
به یاد دست تو ای روشنای چشم حسین(ع)!
چقدر شام غریبان زدیم بر سر، دست
تو را فروتنی از اسب بر زمین انداخت
نمی رسید و گرنه به آن صنوبر، دست
قنوت، پر زدن دست های مشتاق است
به احترام ابوالفضل می کشد، پر ، دست!
مگر تو دست بگیری که دستگیر، تویی
به آستان شفاعت نیم رسد هر دست!
اگر چه پیش قدت شد قصیده ام کوتاه
به اشتیاق تو شد، سطر سطر دفتر، دست
حدیث دست تو را هیچ کس نخواهد گفت
مگر به روز قیامت رود به منبر، دست!
2324
0
یا حضرت عباس! بگو محتشم ات را
از جوهره ی علقمه پُر کن قلم ات را
جاری شود از دامنه اش چشمه ای از خون
بر دوش بگیرد اگر الوند غم ات را
یک دست تو در آتش و یک دست تو بر آب
دندان به جگر گیر و به پا کن علم ات را
آنجا که علی اصغر شش ماهه شهید است
شاعر یله کن قافیه ی درد و غم ات را
بی نیزه و بی اسب بماناد؛ که بی دست
چون باد بر آشوب که دشمن همه بید است
بگذار گشایشگرِ این واقعه باشی
بر علقمه قفلی است و دست تو کلید است
ابروی ترک خورده ی عباس...خدایا
شقّ القمر از لشکر ابلیس بعید است
بر نیزه سر توست که افراشته گردن؟
یا سرخ ترین سوره ی قرآن مجید است؟
روزی که سر از ساقه ی هر نیزه بروید
در مکتب عشاق عزایی است که عید است
2315
0
3.5
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعد یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم
دست هامان همه خالی...نه! پر از شعر و شرر
عشق فرمود: بیایید، اطاعت کردیم
خاک آلوده رسیدیم به آن تربت پاک
اشک آلوده ولی غسل زیارت کردیم
گفته بودند که آرام قدم برداریم
ما دویدیم...ببخشید...جسارت کردیم
ایستادیم دمی پای در «باب الرأس»
شمر را- بعدِ سلامی به تو- لعنت کردیم
سهم مان در حرمت یکسره سرگردانی
بس که با قبله ی شش گوشه، عبادت کردیم
تشنه بودیم دوبیتی بنویسیم برات
از غزلبازی چشمان تو حیرت کردیم
هی نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و نشد
واژه ها را به شب شعر تو دعوت کردیم
همه با قافیه ی عشق، مصیبت دارند*
از تو گفتیم، اگر ذکر مصیبت کردیم
وقت رفتن که حرم ماند و کبوترهایش
بی پر و بال نشستیم و حسادت کردیم
و سری از سر افسوس به دیوار زدیم
و نگاهی غضب آلود به ساعت کردیم
تا قیامت بنویسیم برای تو کم است
ما که در سایه ی آن قامت، اقامت کردیم
کاش می شد که بمانیم؛ ضریحت در دست...
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
*مصراع از شاعر مهربان اهل بم، محمدعلی جوشانی است
2313
0
3.8
غم درون سينه ام يکباره شور انداخته ست
کودکي سنگي در اين حوض بلور انداخته ست
کاش با ته جرعه اي جان مرا روشن کند
او که در پستو شراب از جنس نور انداخته ست
مثل مينا گرچه دست افشان به بزم اش بوده ام
او مرا لاجرعه نوشيده ست و دور انداخته ست
من کجا کي مي رسد دستم به آن بالابلند؟
او که نامش کوه ها را از غرور انداخته ست
با تني آکنده از زخم و دلي لبريز داغ
زندگي ما را ميان آب شور انداخته ست
شب به قصد صيد تنها سکّه ي اين آسمان
هفت جاي کهکشان، رندانه تور انداخته ست
بشکند دستي که خورشيد فروزان مرا
چيده است از آسمان و در تنور انداخته ست
2313
0
3.8
سرهای بریده نعش بی سر، دجله
تنها و غریب و بی برادر، دجله
یک سویْ حسین(ع) و سوی دیگر عباس
یک چشمْ فرات و چشم دیگر، دجله
2297
1
5
رفته است آن حماسه ی خونین ز یادها
دارد زیاد می شود ابن زیادها
آقای عشق! پرچم سبز و مقدّست
این روزها رها شده در دست بادها
بعد از تو کفر و ظلم، زمین را گرفته است
دنیا شده است مضحکه ی عدل و دادها
غیر از کتیبه های محرّم نمانده است
در ذهنِ کِرم خورده ی این بی سوادها
آیا زمان آن نرسیده است در جهان
نفرین شوند باز هم این قوم عادها؟
کی می شود که طالب خونت بیاید و...
نام تو تا همیشه بماند به یادها؟
2296
0
3.5
حق دارد اگر ز خلق، دامن چيده است
از داغ عزيزي است اگر خشکيده است
بيهوده ترک نخورده لب هاي کوير
لب هاي حسين بن علي را ديده است
2290
0
5
به نینوای حسین از "شفق" سلام برید
سلام خسته دلی را به آن امام برید
"ز تربت شهدا بوی سیب می آید"
مرا به یدن آن روضة السلام برید
شکسته بسته دعای من از اثر افتاد
خبر به حضرت مولا از این غلام برید
معاشران! دل من، جای مانده در حرمش
مرا دوباره به آن مسجدالحرام برید
در آن حریم که هفتاد رنگ، گل دارد
به خون نشسته نگاهی بنفشه فام برید
در آن حریم مقدس، دوباره شیعه شوید
به شهر نور رسیدید، فیض عام برید
اگر که علقمه در موج خیز اشک شماست
برای ساقی لب تشنه یک دو جام برید
به دست های علمدار کربلا سوگند
مرا دوباره به پابوس آن "مقام" برید
به یک اشاره ی او کارها درست شود
در آن "مقام" از این دل شکسته نام برید
زبان حال "شفق" شعر "شمس تبریز" است
"به روح های مقدس ز من پیام برید"
2276
0
5
آتش گرفته دامن خورشيد پرورت
آتش گرفته است جهان در برابرت
با بوسه ی كبود خدا گر گرفته است
پرهاي نرم زير گلوي كبوترت
شب مي شود سوار به گودال مي رسد
ديگر رمق نمانده به زانوي باورت
از خيمه هاي سوخته فرياد مي كشد
در دست باد موي پريشان دخترت
بانوي آفتاب نشين! تكيه داده است
دنيا به نخل سوخته، اما تناورت
ديگر تو را به سايه ی بالاي سر چه كار ؟
وقتي كه عشق چتر گرفته است بر سرت
اي ظهر داغديده ! زمين آب مي شود
وقتي تو را نفس بكشد صبح آخرت
2271
3
4.58
بر فرض از دلیل و از اثبات بگذریم
قرآن تویی چگونه از آیات بگذریم؟
روشن ترین دلیل همین اشک جاری است
گیرم که از متون و عبارات بگذریم
ما را نبود تاب تماشا، عجیب نیست
از صفحه های مقتل اگر مات بگذریم
تفصیل بند بند مصیبت نمی کنیم
انگشترت... ، ز شرح اشارات بگذریم
یک خط برای روضه ی گودال کافی است:
زینب چه دید وقت ملاقات؟ بگذریم
ما تیغ غیرتیم که از هرچه بگذریم
از انتقام خون تو هیهات بگذریم
2265
0
4.33
وقتی که با عشق و عطش یاد خدا کردی
احرام حج بستی و عزم کربلا کردی
تو در تمام راه دور عشق چرخیدی
حاشا اگر یک لحظه حجت را رها کردی
هفتاد دفعه دور معشوق خودت گشتی
آخر به روی نیزه حجت را ادا کردی
شیطان به رویت سنگ زد از کوفه پرسیدم
کافر چرا اعمال حج را جابه جا کردی
سر را جدا تن را جدا با این حساب آقا
اصلا حسابت را تو از عالم جدا کردی
تا پای جان ماندن همان عهد قشنگی بود
عهدی که کوفی بست اما تو وفا کردی
خون خدا بودن قیامت می کند در تو
حق داشتی تا محشرت را خود به پا کردی
فریاد هل من ناصرا ینصرنی ات یعنی
تنهایی ات را لشکر روز بلا کردی
تو خوب می دانستی آن جا یار و یاور نیست
حس می کنم از کربلا ما را صدا کردی
این که تو ابن بوترابی اتفاقی نیست
تو خاک را با خون پاکت کیمیا کردی
حالا دلم با هر تپش صحن وسرای توست
یک کعبه ی شش گوشه در قلبم بنا کردی
2259
0
4.67
عبا به روی سر انداخت سمت کوچه دوید
ورود قافله را از دهان شهر شنید
مسافران عزیزش ز راه می آیند
میان گریه چو ابر بهار می خندید
پس از تحمل یک انتظار جان فرسا
عصای حوصله اش روی کوچه می لغزید
نشان قافله را با نگاه مضطربش
میان همهمه ها می گذشت و می پرسید
میان زمزمه ها بوی مرگ می آمد
برای آنچه نباید شود کمی ترسید
بشیر! حرف بزن! از حسین می دانی
هزار ماه و ستاره فدای یک خورشید
خبر سریع تر از او ز کوچه ها می رفت
و بغض شهر در این سوگ بی کران ترکید
گرفت دست به پهلو، شکست، طوفان شد
به روی خاک نشست، ابر شد و خون بارید
2259
0
هر که میداند بگوید، من نمیدانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمیدانم چه شد
من فقط یادم میآید گفت: وقت رفتن است
دیگر از آنجا به بعد اصلاً نمیدانم چه شد
روبه روی خود نمیدیدم به جز آغوش دوست
در میان دشمنان، دشمن نمیدانم چه شد
سنگ باران بود و من یکسر رجز بودم رجز
ناله از من دور شد، شیون نمیدانم چه شد
من نمیدانم چه میگویید، شاید بر تنم
از خجالت آب شد جوشن، نمیدانم چه شد
مرده بودم، بانگ هل من ناصرش اعجاز کرد
ناگهان برخواستم، مردن نمیدانم چه شد
پا به پای او سرم بر نیزه شد از اشتیاق
دست و پا گم کرده بودم، تن نمیدانم چه شد
ناگهان خاکستری شد روزگار آسمان
در تنور آن چهره ی روشن نمیدانم چه شد
***
وصف معراج جنونش کار شاعر نیست، نیست
از خودش باید بپرسی، من نمیدانم چه شد
2253
0
4.33
پیچیده در این دشت عجب بوی عجیبی
بوی خوشی از نافه ی آهوی نجیبی
یا قافله ای رد شده بارش همه گلبرگ
جامانده از آن قافله عطر گل سیبی
کی لایق بوی خوشی از کوی بهشت است
جانی که ازاین عطر نبرده است نصیبی
این گل، گل صدبرگ، نه هفتاد و دو برگ است
لب تشنه و تنهاست چه مضمون غریبی
پیران همه رفتند جوانان همه رفتند
جز تشنگی انگار نمانده است حبیبی
گاهی سر نی بود و زمانی ته گودال
طی کرد گل من چه فرازی چه نشیبی!
2247
0
4.6
عاقبت جان تو در چشمهی مهتاب افتاد
پیچشت داد خدا، در نفست تاب افتاد
نور در کاسهی ظلمتزدهی چشمت ریخت
خواب از چشم تو ای شیفتهی خواب، افتاد
کارت از پیلهی پوسیده به پرواز کشید
عکس پروانه برون از قفس قاب افتاد
چشمه شد، زمزمه شد، نور شد و نیلوفر
آن دل مرده که یک چند به مرداب افتاد
عادتت بود که تکرار کنی «بودن» را
از سرت زشتی این عادت ناباب افتاد
ماه را بیمدد تشت تماشا کردی
چشمت از ابروی پیوسته به محراب افتاد
چه کشش بود در آن جلوهی مجذوب مگر
که به یک جذبه چنین جان تو جذاب افتاد
چهرهی واقعیات را به تو برگرداندند
از سر نام تو سنگینی القاب افتاد
شهد سرشار شهادت به تو ارزانی باد
آه از این مردن شیرین، دهنم آب افتاد
امشب از هرم نفسهای اهورایی تو
گرم در دفتر من، این غزل ناب افتاد
2245
0
2.75
رها شد روی شن ها بهترین دست
کشید از ماه خود، ام البنین دست
دل تفتیده ی لب تشنگان را
خدا قسمت کند رودی از این دست
2244
0
کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعله ورِ آفتاب را حس کرد
هنوز نبضِ نگاهش سرِ تپیدن داشت
که گرمیِ نفسِ هم رکاب را حس کرد
و پیش از آن که بگوید: برادرم دریاب
حضور فاطمه را، بوتراب را، حس کرد
نگاه ملتمس او خیال پرسش داشت
که در تبسّم زهرا جواب را حس کرد
عطش سراغ وی آمد ولی نگفت انگار
صدای گریه ی بانوی آب را حس کرد
لبان زخمیِ فرق سرش دوباره شکفت
چه خوب زخم گلوی رباب را حس کرد
به عمقِ آبی چشمان او کسی پی برد
که در تلاطم دریا سراب را حس کرد
کدام داغ به جان امام ِ عشق نشست
که با تمام وجود التهاب را حس کرد
همین که ماه به یاد دو دستِ او افتاد
قلم قلم شدنِ آفتاب را حس کرد
و شیهه ای و سواری که می شود از دور
خروشِ شعله ورِ انقلاب را حس کرد
2243
0
5
شب عاشوراست
چراغ های شهر را خاموش کنید
بگذارید
آن ها که می خواهند کنار دریا بروند
بروند
2227
0
4
چقدر لحن رجزهاش به حیدر رفته
كیست این شیر كه بر اسب به منبر رفته؟
قد و بالاش به باباش، به لیلا موهاش
چشم و ابروش به جدش به پیمبر رفته
نعره اش غرش شیرانه ی «جاء الحق» است
هرچه كفتار و شغال است كجا در رفته؟
پس كجـایید؟ بیایید سـواران بـلا
این جوان روی زمین حوصلهاش سر رفته
خون به مهمانی شمشیر و خطر می رقصد
باده با پای خود این بار به ساغر رفته
شاه شمشاد قد از زین به زمین می افتد
تبر ای وای به پابوس صنوبر رفته
باغبانی كه حسین است نمی دید ای كاش
كه چه ها بر سر این لاله ی پرپر رفته
گریه كمتر كنی ای آب كه از پیش فرات
جای دوری كه نرفته، لب كوثر رفته
2221
0
3.4
داغی که ماند بر دل هفت آسمان فقط
داغ تو بود و غربت این کودکان فقط
یک مشک پاره پاره و قلبی شکسته است
میراث جاودانه ام از این جهان فقط
دستی نمانده تا بگذارم به شانه ات
آن روز در مقابل چشمم بمان فقط
آقا هنوز روی دو زانو نشسته ام
یعنی که در برابر تو می توان فقط...
شرمنده ام که بعد من ای عشق سهم توست
باران تیر و نیزه فقط خیزران فقط
یک مشک آب، علقمه، آتش، عطش، غروب
خون واژه است آخر این داستان فقط
::
امشب به این نتیجه رسیدم که کربلا
یعنی دل شکسته ی صاحب زمان فقط
ای شام تیره یک دو قدم مانده تا سحر
از گرد راه می رسد و ناگهان فقط...
2221
0
4.75
ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!
رودیم و أشهد گفتن ما بر لب دریاست
ننگ است ما را مرگ در مرداب بسترها
پیشانی ما خط به خط، خط مقدم بود
ما را سری دادند سرگردان سنگرها
آهسته در گوشم کسی گفت: اسم شب صبح است!
ناگاه روشن شد دو عالم از منورها
روشن برآمد دستمان تا در گریبان رفت
از سینه سوزان برآوردیم اخگرها
مشت اسیران زمین را باز خواهد کرد
سنگی که می افتد به دنبال کبوترها
خواب غریبی دیده ام، خواب ستاره... ماه...
خوابی برایم دیده اید آیا برادرها؟!
2221
0
5
نخستین کس که در مدح تو شعری گفت، آدم بود
شروع عشق و آغاز غزل، شاید همان دم بود
نخستین اتفاق تلخ تر از تلخ، در تاریخ
که پشت عرش را خم کرد، یک ظهر محرّم بود
فتاد از پا کنار رود، در آن ظهر دردآلود
کسی که عطر نامش آبروی آب زمزم بود
دلش می خواست می شد آب شد از شرم، اما حیف...
دلش می خواست صد جان داشت... اما باز هم کم بود
مدینه نه، که حتی مکه دیگر جای امنی نیست
تمام کربلا و کوفه، غرق ابن ملجم بود
اگر در کربلا طوفان نمی شد، کس نمی فهمید
چرا یک عمر پشت ذوالفقار مرتضی، خم بود!
2219
0
3.29
با خودش می برد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
کوفه و شام و حلب یکسره تسخیر نگاهش
دارد از نیزه اشارات مکرّر به کجاها
سوره کهف گل انداخته این بار و زمین را
می برد غمزه ی قرآنی دیگر به کجاها
بر سر نیزه تجلّیِ سر کیست؟ خدایا!
پر زد از بام افق نیز فراتر به کجاها
بین خون گریه، پیام آور خورشید صدا زد؛
« می روی با جرس شوق، برادر! به کجاها؟!»
شب گرگ است و شقاوت، شب سیلی به شقایق
تو گل انداخته ای در شب خنجر به کجاها
چه زبون است یزید و چه حقیر ابن زیادش
شهر را می کشد این خطبه ی محشر به کجاها
جشن خصم تو پیاپی به عزا شد بدل آن جا
تا که انداخت نگاه تو به کاخش گسل آن جا
2216
0
5
کيست اين؟ آواي کوهستاني داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
نيزه نيزه زخم با او، کاسه کاسه داغ با من
چشمه چشمه اشک با من، خيمه خيمه دود با او
اي نسيم! آهسته پا بگذار سوي خيمه گاهش
گوش کن؛ انگار نجوا مي کند معبود با او
هرکه امشب تشنگي را يک سحر طاقت بيارد،
مي گذارد پا به يک درياي نامحدود با او
همرهان بار سفر بر بسته اند انگار و تنها
تشنگي مانده ست در اين ظهر قيراندود با او
از چه ـ اي غم!ـ قصّه ي تنهايي اش را مي نگاري؟
او که صدها کهکشان داغ مکرّر بود با او
صبح فردا، کوهساران شاهد ميلاد اويند
سرخي هفتاد و يک خورشيد خون آلود با او
2212
0
4.67
کاش می گشتم فدای دست تو
تا نمی دیدم عزای دست تو
خیمه های ظهر عاشورا هنوز
تکیه دارد بر عصای دست تو
از درخت سبز باغ مصطفی(ص)
تا فتاده شاخه های دست تو؛
اشک می ریزد ز چشم اهل دل
در عزای غم فزای دست تو
یک چمن گل های سرخ نینوا
سبز می گردد به پای دست تو
گلشنی از لاله های زخم شد
ابتدا تا انتهای دست تو
رود شد، دریا شد، اقیانوس شد
چشمه ای از ماجرای دست تو
می شود آن سوی اقیانوس رفت
تا خدا با ناخدای دست تو
در شگفتم از تو ای دست خدا
چیست آیا خون بهای دست تو؟
2208
0
5
چنين كه گوشه ی چشم زمانه پرخون است
چنين كه شش جهت آسمان شفق گون است
زمين به كشتي درخون نشستـه مي ماند
زمان بـه حرمت درهم شكستـه مي ماند
نـه آفتاب ، كـه يك بهت رنگ و رو رفته است
كه پشت كوه نه ،در طشت خون فرورفته است
غروب مي خزد از روي تپه ها خونرنگ
سكوت مي وزد از لاي بـوتـه ها دلتنـگ
سكوت و گاه صداي شكسـتن آهي
صداي ضجه ی لب تشنهاي هر از گاهي
صداي بغض ترك خورده ی زمين است اين
صدا صداي نفـس هاي آخرين است اين
شب سكوت ، شب جـاودانگي در دشـت
شـب بلـوغ شـب عاشـقـان بي برگشت
شبي كه باغ فقط با بهار بيعت كرد
شبي غريب كه تاريخ را دو قسمت كرد
شبي كه گرچه همه مژده ی خطر مي داد
دوباره هدهد پير از خطر ، خبر مي داد :
كه « عشـق مردنِ در وادي طلـب دارد
به ماه خيره شدن هاي نيمه شـب دارد
مرام زندگي عاشقانه حيراني است
هميشه عاقبت عاشقي ، پريشاني است
نشانه رفته زمان و زمين تن من را
شما شبانـه ببـنديـد بارِ رفتن را »
امام قافله سـر در عباي تنهايـي
نگاه گيچ حريفان به هم تماشايي
« چرا دوباره به شام گناه برگرديم
نيـامـديم كه از نيـمه راه بـرگرديم
در ايـن معامله تا جام آخرين بايد
ميان آتش وخون ، عاشقي چنين بايد
اگرچه هرچه دل اينجاست پاك و دريايي است
دلـي كـه تشنـه بـه دريـا زنـد تماشايي است»
□
و صبـح، ميكده سهم خدا پرستان شد
پياله چرخ زد و دور ، دور مستان شد
مقيم ميكـده جـمعي مـسافران الست
شراب و ساقي وهفتادويك پياله ی مست
نياز بر سر دسـتان تشنگـان رقصيد
خدا به هيئت ساقي در آمد و چرخيد
گشود خمره و آتش در آفتاب كشيد
از آسمان به زمين خطّي از شراب كشيد
خطي كشيد و رفيقان يكان يكان رفتند
شراب داد و حريفان به آسمان رفتند
به گرد آينه هفتاد و يك ستاره شدند
شراب وحدتشان داد و يك ستاره شدند
ولي هنوز يكي محو عشوه ی ساقي است
هنوز ساغر هفتادودومين باقي است
ادا نكرده زمين را هنوز دِيني هست
هنوز در صف پروازيان حسيني هست
دوباره ساقي و آن عشوه هاي پنهاني
دوباره چرخي از آن گونه ها كه مي داني
دوباره آينه بازي دوباره خوش مستي
شراب و آتش و عشق و عطش به همدستي
شرابي از گذر سرنوشت رنگين تر
شرابي از بركات بهشت شيرين تر
از آن شراب كه موجي نشان من دادند
قلم به كنجي و دفتر به كنجي افتادند
به خود كه آمدم آن دشت ، دشت ديگر بود
حسين ، بود ولي پيكري كه بي سر بود
::
شراره مي چكد از سقفش اين چه صحرايي است
يك آسمان و دو خورشيد اين چه غوغايي است
كدام زينب غمگين در آسمان نگريست
كه دجله دجله خجالت كنار كوفه گريست
كدام حجله نشين دل به راه اكبر داشت
كه از غريو زمين ، آسمان ترك برداشت
كدام عصمت شش ماهه پشت اعصار است
كه هفت توي زمان و زمين عزادار است
كدام هيئت بيمار در دعا مي سوخت
كه كربلا همه در سوز ربنا مي سوخت
كدام وسعت دريا كنار رود آمد
كه رود ، تن همه سرگشت و در سجود آمد
فرات را به چه درسي نشاند مولايش
كه آب دارد و خشكيده است لبهايش
مگو فرات به لب تشنگان نگاه نكرد
مگو شنيد و شنيد و شنيد و آه نكرد
فرات آينه ی اشك داغدران است
فرات گريه ی يكريز روزگاران است
فرات كفر نبود از كنار دين مي رفت
كه آبروي زمان بود بر زمين مي رفت
::
زمان گذشت بدين سان و ساربان برگشت
شراب طي شد و ساقي به آسمان برگشت
غروب مي خزد از روي پشته ها خونرگ
سكوت مي وزد از لاي كشته ها دلتنگ
يكي همه سر و سرّ است با سري تنها
يكي گرفته در آغوش ، پيكري تنها
كنار لاله نشسته است آن طرف ياسي
يكي گرفته در آغوش دست عباسي
يكي به صبح، اميدِ دميدني بسته است
يكي دخيل به رگهاي گردني بسته است
نه يك زن است به جا مانده در شبي تنها
هزار قافله درد است و زينبي تنها
شب ست و شب شب شبگردي شباويز است
شب وداع، شب گريه هاي يكريز است
شب آمده است بلاخير و بيكران امشب
ستاره ها عرق شرم آسمان امشب ...
2188
2
3.55
ساعت درد ساعت بی درد
سمت دیروزهای من برگرد
سمت دیروزهای سرشاری
که عطش می چکید از لب مرد
مرد اما درختی از آتش
شعله ور در بهشت عشق و نبرد
مرد امّا پرنده ای از خاک
یله در آسمان آبی- زرد
زندگی تیر غیب شد بگذار
تا بگویم که با پرنده چه کرد
دشت ها تشنه اند و آبی نیست
آه از آن ابرهای کوه نورد
2188
0
2.5