ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم مو به مو
از خار گر چه گرد حرم پاک کرده ای
تا شام و کوفه راه درازی است پیش رو
خون، گوشواره ها زده بر گوش هایمان
صد بغض مانده جای گلوبند در گلو
تنها گذاشتیم تنت را و می رویم
اما سر تو همسفر ماست کو به کو
بی تاب نیستیم...خداحافظت پدر!
بی آب نیستیم...خداحافظت عمو!
3938
1
4.15
شب شب اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظه ها با تو چه زیباست اگر بگذارند
فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است
با تو هر ثانیه رؤیاست اگر بگذارند
مثل قدّش، قدمش، لحن پیمبروارش
روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند
غنچه آخر چقدر آب مگر می خواهد؟
عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند
ساقی ات رفته و ای کاش که او برگردد
مشک او حامل دریاست اگر بگذارند
آب مال خودشان، چشم همه دلواپس
خیمه ها تشنه ی سقاست اگر بگذارند
قامتش اوج قیام است قیامت کرده ست
قد سقای تو رعناست اگر بگذارند
سنگ ها در سخنت هم نفس هلهله ها
لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند
تشنه ای آه، و دارد لب تو می سوزد
آب مهریه ی زهراست اگر بگذارند
بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو
یک نگاه تو تسلاست اگر بگذارند
3900
2
4.23
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیالم
به سویت می دوم با کودکانی که به دنبالم...
تمام ابرها بر شانه ی من گریه می کردند
گرفتم آسمان خسته را زیر پر و بالم
نمی دانی چطور آرام کردم کودکانت را
گرفتم قطره های اشک را با گوشه ی شالم
ببین بر چهره ی من رد پای باد و باران را!
ببین بی عمر نوح امروز، بانویی کهن سالم!
نشد لبریز در توفان غم ها کاسه ی صبرم
به آن پروردگاری که خبر دارد از احوالم
اگر عمری بماند تا کنارت سیر بنشینم
برایت شرح خواهم داد از اندوه چهل سالم *
میان رفت و آمدهای قایق های سرگردان
به غیر از کشتی ات راه نجاتی نیست در عالم
3842
1
4.33
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
خسته از ماندن و آماده ی رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد
آمدآمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله ی در پوست نگنجیدن را
بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیر پایش همه کون و مکان می چرخید
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
آن طرف محو تماشای علی، حضرت ماه
گفت:لاحول ولاقوه الابالله
مست از کام پدر، زاده ی لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون
مست از کام پدر، زاده ی لیلا، سر مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صُراحی در دست
آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است
رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد
با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست
آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری
زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای
پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
غرق خون هستی و برخاسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا
گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید
باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی این بارچرا دست به پهلو داری؟
کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟
مثل آیینه ی در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟
من تو را در همه کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم
ارباً اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی
مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم؟
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم
3835
2
3.73
ای تیر، کجا چنین شتابان؟...آرام
قدری به کمان بگیر دندان...آرام
ای تیر به حرف حرمله گوش نکن
برگرد!...نرو تو را به قرآن!...آرام
3827
4
4.17
فرزند وقتی که پسر باشد، از ذوق مادر می شود فهمید
سرّ "علی" نامیدن او را، از دیده ی تر می شود فهمید
آمد...ولی مولا دلش خون بود، لب های او را بوسه باران کرد
آنجا که حرف عاشقی باشد، با بوسه بهتر می شود فهمید
دستان او را خواهرش بوسید، پرسید: مادر؟ او شبیه کیست؟
در پاسخش مادر به نرمی گفت: شش ماه دیگر می شود فهمید
شش ماه دیگر آه...می گرید، کودک دوباره شیر می خواهد
آینده را از سرخی رنگ لب های اصغر می شود فهمید
سرباز آخر فاتح جنگ است، پیغمبری در دامن مولا
اعجاز او را می توان در آن روزی که پرپر می شود... فهمید
3798
0
3.91
به اربعین همه خونگریه های دشت و کویرم
کجاست قلب صبوری که گم شده ست مسیرم
چو قطره ای که به دریا چو گرد در شب صحرا
بعید نیست اگر در میان راه بمیرم
پیاده آمده ام کربلا که با تو بگویم
فدای قافله ی اشک کودکان اسیرم
چه سفره ها که بینداخت قدر دار و ندارش
به راه، پیرزنی که نگفت هیچ فقیرم
به شوق کفش مرا واکس زد که فرق ندارد
چه از ضریح و چه از زائرش غبار بگیرم
دعایی ام که ندیده به عمر رنگ اجابت
نمانده غیر رسیدن به زیر قُبّه گزیرم
3775
0
5
بــــه کربلـای تو یـک کــاروان دل آوردم
امانتــی که تو دادی به منــــزل آوردم
هــزار بار بــه دریای غـــم فـــرو رفتم
که چند درّ یتیــــمـت به ساحــــل آوردم
کبوتــــــران حـــــرم را ز چنـــگ صیــادان
نجــــات داده و چون مرغ بسمــــل آوردم
به جز رقیــــــه که از پا فتــاد پشت ســرت
تمــام اهــل حـــــرم را به منــــزل آوردم
شبی به محفل ویرانه ها سرت شد شمع
حدیــث ها مــن از آن شمـع و محفل آوردم
اگـــر به سـلســـله بستنـــد بازوی ما را
حیــات خصـــم تـــو را در ســلاســل آوردم
نظـــر به جسم کبـــودم فکن که دریابــــی
تنـــــی رها شــده از چنـــگ قاتــــل آوردم ...
3769
2
3.5
آوردهام دو ظرف پر از رنگ، سبز و ســرخ
یک رنگ را برای خودت انتخاب کن
این رنگ، سرنوشت تو را نقش میزند
سنگینیاش به پای خودت، انتخاب کن!
انگار جز به ســرخ تمایل نداشتی
یکراست دست بر دل خونم گذاشتی
میریزم اشک با همه جبرئیلیام
مولا! مرا به جای خودت انتخاب کن!
آوردهام به هیأت کلبی برایتان
سیب بهشت، انار و گلابی از آسمان
تو ســیب را به مقصد خونین کربلا
تا لحظه فنای خودت انتخاب کن
یک پشته نامه است و هزاران طوافگر
چند آشنا و دوست، برادر، زنان، پسر
وقتش رسیده است، رفیقان راه را
در شأن کربلای خودت انتخاب کن
گفتی رسیدهایم، چه صحرای محشری!
با چشم زینبی که به گودال بنگری
روزی به خاک خون شده اش سجده میبری
این خاک را سرای خودت انتخاب کن
تا کی به زیرهروله پر پر شوی و من
تنها به بال بال زدن اکتفا کنم؟
بگذار تا ملائکه را با خبر کنم
هل مِن...؟ نه! با رضای خودت انتخاب کن!
سرخی شبیه سیب همان رنگ کودکی
لبخند میزنی، چه وصال مبارکی
خون را چگونه پاک کنی از جبین خود؟
بال من و قبای خودت، انتخاب کن…
3748
1
4.45
سحر چون پیک غم از در درآید
شرار از سینه، آه از دل برآید
درای کاروانی از وطن دور
به گوش جان ز دیوار و درآید
گمانم کاروان اهلبیت است
که سوی کعبهی دل با سرآید
گلاب از چشم هر آلاله، جاری است
که عطر عترت پیغمبر آید
پس از یک اربعین اندوه و هجران
به دیدار برادر، خواهر آید
همان خواهر که غوغا کرده در شام
همان ریحانهی پیغمبر آید
همان خواهر که با سِحر بیانش
به هر جا آفریده محشر آید
همان خواهر که کس نشناسد او را
به باغ لالههای پرپر آید
همان خواهر ولی خاطرپریشان
سیهپوش و بنفشهپیکر آید
اگر از کربلا، غمگین سفر کرد
کنون از گَرد ره، غمگینتر آید
نوای «وای وای» از جان زهرا
صدای «های های» حیدر آید
از این دیدار طاقتسوز ما را
همه خون دل از چشم تر آید
غمآهنگی به استقبال یک فوج
کبوترهای بیبال و پر آید
بیا با این کبوترها بخوانیم
سرودی را که شام غم سرآید:
«شمیم جانفزای کوی بابم
مرا اندر مشام جان برآید»
«گمانم کربلا شد، عمّه! نزدیک
که بوی مُشک ناب و عنبر آید»
«به گوشم، عمّه! از گهوارهی گور
در این صحرا، صدای اصغر آید»
«مهار ناقه را یک دم نگهدار
که استقبال لیلا، اکبر آید»
«ولی ای عمّه! دارم التماسی
قبول خاطر زارت گر آید»،
«در این صحرا مکن منزل که ترسم
دوباره شمر دون با خنجر آید»
...............
ابیات داخل گیومه از جودی خراسانی است
3744
0
5
شانه هاي زخمي اش را هيچ كس باور نداشت
بار غربت را كسي از روي دوشش بر نداشت
در نگاهش كوفه كوفه غربت و دلواپسي
عابر دلخسته جز تنهائياش ياور نداشت
بام هاي خانه هاي مردم بيعت فروش
وقت استقبال از او جز سنگ و خاكستر نداشت
مي چكيد از مشك هاشان جرعه جرعه تشنگي
نخل هاشان ميوه اي جز نيزه و خنجر نداشت
سنگ ها كمتر به پيشاني او پا مي زدند
نسبتي نزديك اگر با حضرت حيدر نداشت
روي گلگون و لبي پر خون و چشماني كبود
سرنوشتي بين نامردان از اين بهتر نداشت
سر سپردن در مسير سربلندي سيره اش
جز شهادت آرزوي ديگري در سر نداشت
3700
0
3.56
آن زمان که برای بردن من می شکافی صف قیامت را
اهل محشر به غبطه می گویند خوش به حالت نوشته نامت را
رو به سویم می آیی و آرام می شود کم خروش و همهمه ها
چشم می بندم و قدم به قدم می شمارم صدای گامت را
می گذاری به روی شانه ی من ناگهان دست مهربانت را
مانده ام آن زمان چگونه دهم پاسخ اولین سلامت را
چارچوب تصورم اینهاست: این که قید مرا نخواهی زد
حدسم از عاقبت توهم نیست تجربه کرده ام مرامت را
زیر هر آفتاب سوزان نه؛ زیر طوبای تو دلم گرم است
نکند کم کنی ز روی سرم سایه ی لطف مستدامت را
پیش تر وام عشق دادی تا بخرم آبرو برای خودم
ناله سر می دهم مگر با اشک بدهم قسط های وامت را
روزگارم اگر چه تفدیده ست به سراب تو هم یقین دارم
تو خودت تشنه ای و می دانی حال عشاق تشنه کامت را
روی نیزه دوباره می گذرد خاطرات از مقابل چشمت
دود این خیمه ها می اندازد یاد دیوار و در مشامت را...
ادعایی نمی کنم اما فکر تنهایی ات مرا هم کشت
به خدا من می آمدم سویت می شنیدم اگر پیامت را
3694
0
4.38
فراز منبر نی قرص ماه می بینم
خدای من نکند اشتباه می بینم
بتاب یوسف من بوی گرگ می شنوم
بتاب راه دراز است و چاه می بینم
نظاره می کنم از راه دور، سرها را
جوان و پیر و سفید و سیاه می بینم
به آیه های کتاب غمت که می نگرم
تمام را «به کدامین گناه» می بینم
به احترام سرت سر به مهر می سایم
و قتلگاه تو را قبله گاه می بینم
3692
1
5
چهار مرتبه تنها براي تو خبر آمد
چهار بار دلت كوه شد به لرزه در آمد
تو منتظر- تو گدازنده بر معابر خونين-
مسافر تو نيامد مسافري اگر آمد
چهار مرتبه شن زارهاي ظهر تنت را
گريستند و تو را داغ هاي مستمر آمد
از آن گلايه ی تلخت به گوش علقمه، بانو!
هر آنچه رود از آن لحظه سر به زيرتر آمد
چنان گريستي آن روزهاي خستگي ات را
كه تكه تكه ی خاك بقيع نوحه گر آمد
چهار بار پسر رفت و اسب رفت و تو بودي
چهار بار تو بودي و اسب بي پسر آمد...
3682
0
4.5
پيش چشمم تو را سر بريدند
دست هايم ولي بي رمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاري
قل اعوذ برب الفلق بود
گفتي «آيا كسي يار من نيست؟»
قفل بر دست و دندان من نيست
لحظه اي تب امانم نمي داد
بي تو آن خيمه زندان من بود
كاش مي شد كه من هم بيايم
در سپاهت علمدار باشم
كاش تقديرم از من نمي خواست
تا كه در خيمه بيمار باشم
ماندم و در غروبي نفس گير
روي آن نيزه ديدم سرت را
ماندم و از زمين جمع كردم
پاره هاي تن اكبرت را
ماندم و تا ابد دادم از كف
طاقت و تاب، بعد از ابالفضل
ماندم و ماند كابوس يك عمر
خوردن آب، بعد از ابالفضل
ماندم و بغض سنگين زينب
تا ابد حلقه زد بر گلويم
ماندم و ديدم افتاد بر خاك
قاسم آن يادگار عمويم
گفتم اي كاش كابوس باشد
گفتم اين صحنه شايد خيالي است
يادم از طفل شش ماهه آمد
يادم آمد كه گهواره خاليست
پيش چشمم تو را سر بريدند
دست هايم ولي بي رمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاري
قل اعوذ برب الفلق بود...
3669
0
4.44
تنها اگر ماندم ندارم غم علی دارم
حتی اگر باشد سپاهم کم علی دارم
شکر خدا که قلب اهل خیمه آرام است
وقتی که هم عباس دارم هم علی دارم
شکر خدا که پرچمم در دست عباس است
از دست او افتاد اگر پرچم علی دارم
آری عصای دست دارم، قامتم روزی
از داغ عباسم اگر شد خم علی دارم
با خویش می گفتم اگر روزی نبودم هم
زنها نمی مانند بی محرم، علی دارم
دو رو برم کم کم شد از اصحاب هم خالی
اما دلم خوش بود می گفتم علی دارم
می خواستم عالم پر از نام علی باشد
حالا به روی خاک یک عالم علی دارم
3656
1
3.26
آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخه ای قنوت برای خدا گرفت
شعر علیل و واژه ی بی اشتهای آن
با اشک های شوق تشرف شفا گرفت
در گرگ و میش صبح، در انبوه خیر و شر
دل بیدلانه حالت خوف و رجا گرفت
امّا پس از طلوع فراگیر آفتاب
بی اختیار دامن مهر تو را گرفت!
مهر تو شرح روشن اشراق ناب بود
خورشید با تبسّم تو روشنا گرفت
عالم قرار بود پس از تو شود خراب
مهرت قدم نهاد که عالم بقا گرفت
با فطرت اویس دل آمد به سوی تو
از عطر مصطفای وجودت صفا گرفت
باغ از شکوفه هر سحر احرام شوق بست
اذن طواف در حرم کربلا گرفت
بی شک سراغ رایحه ی گیسوی تو را
حافظ هزار بار ز باد صبا گرفت!
با شوق تو مشارق الهام جلوه کرد
با عطر تو عوالم ایجاد پا گرفت
دیدم چگونه شاهد بزم شهود شد
آن عاشقی که رخصت «یا لیتنا» گرفت!
::
از داغ تو که در دل افلاک جا گرفت
آدم به ناله آمد و خاتم عزا گرفت
فیض عظیم با «وَفَدَیناهُ» موج زد
این جام را خلیل به لطف شما گرفت
حتی پیامبر به پیامت امید داشت
آن روز که تو را به سر شانه ها گرفت
عمّان درست گفت: خدا در دم نخست
وقتی که امتحان ز همه اولیا گرفت
قلب تو بیشتر ز همه درد و داغ خواست
جانِ تو بهتر از همه جام بلا گرفت
ای دم به دم حماسه! ببخشا که شعر من
از حد گذشت و حال و هوای رثا گرفت
در حیرتم «کمیت» چگونه میان شعر
از دشمنان خون خدا خونبها گرفت؟!
«آنان که در مقام رضا آرمیده اند»
دیدند دعبل از چه امامی قبا گرفت
من در خور عطای شما نیستم ولی
باید دهان شاعرتان را طلا گرفت
وقتی خروش کرد که «باز این چه شورش است»
آری، چه شورشی که جهان را فرا گرفت...
3626
0
3.25
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده
زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری-
جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت
مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم
جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حی یا قیوم
خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی
و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی
خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی
تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم
تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد
حدود ساعت سه ، جان من می رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته
بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها با من
تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم ، شکستم بی صدا در خود
شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
3620
0
4.09
تو صبح روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تار مو کنی
طوفانی و تموّج اگر سر برآوری
آتشفشان دردی اگر سر فرو کنی
می خواستی طلوع فراگیر صبح را
با ابتهاجِ خطبه ی خود بازگو کنی
می خواستی جماعت مست از غرور را
با اشک های نافله بی آبرو کنی
عطر حسین را همه جا می پراکنی
همچون نسیم تا سفر کو به کو کنی
پنهان شده است گل پس باران برگ ها
باید که باغ را به تمناش بو کنی!
وقتِ وداع آمده با پاره های دل
یک بوسه وقت مانده که نذر گلو کنی!
3616
0
5
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نی نوا برسی
امام پیک فرستاده در پی ات ... برخیز!
در انتظار جوابت نشسته... تا برسی
چه شام باشی و کوفه.. چه کربلا ای دل!
مقیم عشق که باشی... به مقتدا برسی
زهیر باش! بزن خیمه در جوار امام
که عاشقانه به آن متن ماجرا برسی
مرید حضرت ارباب باش و عاشق باش!
که در مقام ارادت به مدعا برسی
تمام خاک جهان کربلاست...پس بشتاب
درست در وسط آتش بلا برسی...
زهیر باش دلم! با یزید نفس بجنگ!
که تا به اجر شهیدان نی نوا برسی...
3582
2
5
زمان!به هوش آ، زمین! خبردار
که صبح برخاست، صبح دیدار
چه صبح نابی! چه آفتابی!
چقدر روشن، چقدر سرشار
قسم به والشمسهای قرآن
قسم به فانوسهای بیدار
قسم به از بند خویشرستن
قسم به مردان خویشتندار
قسم به والعادیات ضبحا
قسم به آیات فتح و ایثار
قسم به بامرگزیستنها
به ایستادن میان رگبار
چه فرق دارد شام و فلسطین
عراق و ایران؟ یکیست پیکار
بلند بادا همیشه نامت
سرت سلامت سلام سردار
به جز تو اینسان، به جوهر جان
که داده پاسخ به این عمّار
اگرچه بالاتری از آنان
به سرو میمانی و سپیدار
به یار میمانی و سپاهش
به سیصد و سیزده علمدار
خوشا اگر چون تو، هرچه سرمست
خوشا اگرچون تو، هرچه دیندار
نه دین در شب گریختنها
نه دین دنیا، نه دین دینار
تو سیفالاسلام روزگاری
ولی نه از دین خود طلبکار
به خویش می پیچی از لطافت
به پای طفلی اگر رَوَد خار
چه جای سجیل، چون ابابیل
گرفته نام تو را به منقار
تو یار سرچشمه ی حیاتی
هرآنکه یار تو نیست مردار
تو اهل اینجا نه! از بهشتی
تو اهل پروازی و سبکبار
نه اهل آن سجدههای سطحی
نه اهل آن روزههای شکدار
قسم که«مَنینتظر...» تویی تو
قسم به این زخمهای بسیار
بلند بادا همیشه نامت
سرت سلامت سلام سردار
3570
1
4.43
یا علی! این کیست می آید شتابان سوی تو؟
با قدی رعنا و بازویی چنان بازوی تو؟
آمده پیش تو تا مشق سپه داری کند
تا به سبک «حیدر»ی تمرین کرّاری کند
می زند زانو که رسمت را بیاموزد، علی!
با چه شوقی بر لبانت چشم می دوزد، علی!
مانده ام در بهت شاگردی که استادش توای
هم چراغ رفتن و هم نور ایجادش توای
بارها آن اسم زیبا را شنیدم من ولی
چیز دیگر بود عباسی که تو گفتی علی!
با صدایی مهربان گفتی: بیا عباس من!
تیغ را بردار با نام خدا عباس من!
نور چشمان علی! پیش پدر چرخی بزن
شیرِ من! شمشیر را بالا ببر، چرخی بزن
این چنین با هر دو دستت تیغ را حرکت بده
دست چپ را هم به وزن تیغ خود عادت بده
فکر کن هر حالتی بر جنگ حاکم می شود
دستِ چپ، عباس من! یک وقت لازم می شود
الامان از چشم شور و تیر پنهانی پسر!
کاش می شد چشم هایت را بپوشانی پسر!
بی نقاب ای جلوه حسن خدادادی نجنگ
سعی کن تا می شود بی خود فولادی نجنگ
خوب می دانم به فکر ذوالفقار افتاده ای
بی قراری می کنی، حقّا که حیدر زاده ای
رمز از جا کندنش یادت بماند «یاعلی» است
آخر این «لا سَیف» وقفِ «لافتی الا علی» است
حالت «عین» علی دارد سر تیغ دو دم
من خودم هم «یاعلی» می گفتم آن را می زدم
تشنه ای، فهمیدم از آنجا که زیباتر شدی
تا لبانت خشک شد انگار شیداتر شدی
باز هم تا صحبت از لب تشنگی و آب شد
روی ماهت مثل اقیانوسی از مهتاب شد
عکس ماه آن هم به روی موج دریا دیدنی است
مستی فرزند زهرا پیش مولا دیدنی است
رزم عباس و علی، به به! چه رزمی می شود!
ساقی و سقا کنار هم، چه بزمی می شود!
مثل اینکه باز دستی آشنا در می زند
سرخوشی با من؛ ولی این دست خوشتر می زند
خواهشت را از نگاهت خوانده ام؛ باشد! برو
درس اینجا ختم شد؛ دیگر حسین آمد برو
3528
1
5
دلتنگي هميشه ي بابا علي علي!
سردارِ لشگر من تنها علي علي!
قدري بمان، به دل نگراني هاي اين حرم
مهلت بده براي تماشا علي علي!
بايد «وَ إن يکاد» بخوانم که دور باد
چشمان بد از اين قد و بالا علي علي!
يک سوي خيره چشم همه: اين پيمبر است
يک سوي باز مانده دهان ها: علي... علي
اين گونه پا مکش به زمين، مي کُشي مرا
بنگر نفس نفس زدنم را علي علي
از هم گسست رشته ي تسبيحم آه... آه...
از هم گسست... ارباً... اربا... علي... علي...
جز آب چشم و آتش دل بعد از اين مباد
بعد از تو خاک بر سر دنيا علي علي...
3497
0
4.31
این سواران کیستند انگار سر می آورند
از بیابان بلا گویا خبر می آورند
این گلوی کوچک انگاری که راه شیری است
این سواران، کهکشان با خود مگر می آورند
تخته خواهد کرد بازار شما را، شامیان!
این که بی پیراهن و بی بال و پر می آورند
هم عمو می آورند و هم برادر، حیرتا!
هم پدر می آورند و هم پسر می آورند
آشنا می آید آری این گل بالای نی
هر چقدر این نیزه را نزدیک تر می آورند
تا بگردد دور این خورشیدهای نیمه شب
ماه را نامحرمان از پشت سر می آورند
بس که بر بالای نی شیرین غزل سر داده ای
من که می پندارم اینان نی شکر می آورند
زنبق هفتاد و یک برگم! به استقبال تو
خیزران می آورند و تشت زر می آورند
3494
1
3.8
ای کاش این غزل و غمش ابتدا نداشت
جغرافیای درد زمین کربلا نداشت
این شعر داغ زد به دلم تا نوشته شد
این بیتها مرا به چه رنجی که وا نداشت
فرمان رسیده بود کماندار را و بعد
تیر از کمان رها شد و طفلی که نا نداشت...
قصد پسر نمود و به قلب پدر نشست
تیری که قدر یک سر سوزن خطا نداشت
تنها حسین بود که دیگر به پیکرش
جایی برای بوسه ی شمشیرها نداشت
بر سینه اش نشست و خنجر کشید و ... نه!!!
دیگر غزل تحمل این صحنه را نداشت
این جنگ و سرنوشت غریبش چه آشناست
قرآن دوباره جز به سر نیزه جا نداشت
تنها سه سال آه سه سال عمر کرده بود
اما کسی به سن کمش اعتنا نداشت
با چشمهای کوچک خود دید آنچه را
گرگ درنده هم به شکارش روا نداشت
پایان گرفت جنگ و به آخر رسید ... نه
این قصه از شروع خودش انتها نداشت
3471
3
4.63
همه از هر کجا باشند از این راه می آیند
به سویت ای امین الله خلق الله می آیند
زمین سرمست راه افتاد و بر ما راه آسان شد
زمین و آسمان با زائرانت راه می آیند
ببین شانه به شانه هم سفید و هم سیاه اینجا
به شوق دیدن تو پا به پا، همراه می آیند
مدار عاشقی سقاست، آغاز طواف از اوست
به سوی آفتاب آنجا به اذن ماه می آیند
قیامت کرده ای، انگار تصویری ست از محشر
که دوشادوش هم نزدت گدا و شاه می آیند
نکیر و منکر از من گرچه زهر چشم می گیرند
به لطف گوشه چشمت آخرش کوتاه می آیند
3405
0
3.75
قبول دارم؛ در کربلا صواب نکردم
ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم
همه توان خودش را گذاشت حرمله اما
خداگواه؛ به سمت علی شتاب نکردم
به زهر کام مرا تلخ کرد حرمله اما
هوای بوسه بر آن شیشه ی گلاب نکردم
هزار بار مرا سمت مشک آب فرستاد
ولی به حضرت عباس فکر آب نکردم
دو راه داشتم: اصغر... حسین... ساده بگویم
که چشم بستم و از این دو انتخاب نکردم
به تیره بختی من تیر نیست در همه عالم
که هیچ کار برای دل رباب نکردم
3389
4
4.12
همین که نام مرا میبرند میگریم
چارپاره ای برای بانو ام البنین(س)
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!
دوباره گفتم و گفتی: "به روی چشم عزیز!"
فدای چشمت، چشم تو بی بلا مادر
مدام بر لب من "ان یکاد" و "چارقل" است
که چشم بد ز رخت دور بهتر از جانم!
بدون خُود و زره نشنوم به صف زده ای
اگرچه من هم "جوشن کبیر" میخوانم
...
شنیده ام که خودت یک تنه سپاه شدی
شنیده ام که علم بر زمین نمی افتاد
شنیده ام که به آب فرات لب نزدی
فدای تشنگی ات ...شیر من حلالت باد
بگو چه شد لب آن رود، رود تشنه من!
بگو چه شد لب آن رود، ماه کامل من!
بگو که در غم تو رود رود گریه کنم
کدام دست تو را چید میوه دل من!
بگو بگو که به چشمت چه چشم زخم رسید؟
که بود تیر بر آن ابروی کمانی زد؟
بگو بگو که بدانم چه آمده به سرت
بگو بگو که بدانم چه بر سرم آمد
...
همین که نام مرا میبرند میگریم
از این به بعد من و آه و چشم تر شده ای
چه نام مرثیه واری ست "مادر پسران"
برای مادر تنهای بی پسر شده ای
چند شعر عاشورایی دیگر
سیب سرخی سر نیزه ست...
زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
باید امروز به غوغای قیامت برسم
من به "قد قامت" یاران نرسیدم، ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم
آه ،مادر! مگر از من چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟
طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم
سیب سرخی سر نیزه ست...دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم به شهادت برسم
نماز شام غریبان...
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم مو به مو
از خار،گرچه گرد حرم پاک کرده ای
تا شام و کوفه راه درازی است پیش رو...
خون گوشواره ها زده بر گوشهایمان
صد بغض مانده جای گلوبند در گلو
تنها گذاشتیم تنت را و می رویم
اما سر تو همسفر ماست کو به کو
بی تاب نیستیم...خداحافظت پدر!
بی آب نیستیم ...خداحافظت عمو!
ای کاش...
ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود
این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود!
ای کاش این روایت پرغم سند نداشت
بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود
ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز
مانند گرگ قصه کنعان دروغ بود!
حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار...کاش
برجان باغ داغ زمستان دروغ بود...
3355
1
4.43
سبز است باغ نافله از باغبانی ات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانی ات
در سایه سار همدلی ات بود آفتاب
روشن شد آب و آینه با همزبانی ات
ای انتشار صبح از آفاق جان تو
ای چشمه سار نور، دلِ آسمانی ات
هر گل به باغ، دفتر تقریر فقه توست
هر بلبلی مفسّر نهج المعانی ات
حتی در آن نماز شبی که نشسته بود
پیدا نشد تشهدی از ناتوانی ات
ای آنکه صبح کوفه ز رزم تو شام شد
ای افتخار، آینه ی خطبه خوانی ات
آیا شکست خطبه ی پولادی تو را
بر نیزه آیه های گلِ ناگهانی ات؟
از بس به خار زار غم آواره بوده ای
چشم کسی ندید گل شادمانی ات
از آن سری که در طبق آمد شبی بگو
لبریز بوسه باد لب خیزرانی ات
::
ای زن! به عصر بردگی ما نهیب زن
با شور عزّت و شرف آرمانی ات
3353
0
4.43
یادم آمد شب بی چتر و کلاهی که به بارانی مرطوب؛
خیابان زدم آهسته و گفتم:چه هوایی است خدایی! من و
آغوش رهایی سپس آنقدر دویدم طرف فاصله تا از نفس
افتاد نگاهم به نگاهی، دلم آرام شدآنگونه که هر قطره ی
باران غزلی بود نوازش گر احساس که می گفت: فلانی!چه
بخواهی چه نخواهی به سفر می روی امشب چمدانت پُرِ
باران شده ، پیراهنی از ابر به تن کن و بیا! پس سفر آغاز شد
و نوبت پرواز شد و راه نفس باز شد و قافیه ها از قفس
حنجره آزاد و رها در منِ شاعر، منِ بی تاب تر از مرغ
مهاجر، به کجا می روم اقلیم به اقلیم خدا هم سفرم بود و
جهان زیر پرم بود سراسرکه سر راه به ناگاه مرا تیشه ی
فرهاد صدا زد:نفسی صبر کن ای مرد مسافر، قَسَمت
می دهم ای دوست! سلام من دلْ خسته ی مجنون شده را نیز
به شیرین غزل های خداوند، به معشوق دو عالم برسان.
باز دلم شور زد آخر به کجا می روی ای دل که چنین
مست و رها می روی ای دل مگر امشب به تماشای خدا
می روی ای دل نکند باز به آن وادی...مشغول همین فکر
و خیالات پر از لذت و پر جاذبه بودم که مشام دل من
پُر شد از آن عطر غریبی که نوشتند کمی قبل اذان سحر
جمعه پراکنده در آن دشت خدایی است.
چشم وا کردم و خود را وسط صحن و سرا، عرش خدا،
کرب و بلا ، مست و رها در دل آیینه جدا از غم دیرینه
ولی دست به سینه یله دیدم من ِسر تا به قدم محو حرم
بال ملک دور و برم یک سره مبهوت به لاهوت رسیدم
چه بگویم که چه دیدم که دل خویش بریدم به خدا
رفت قرارم، نه! به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم
سپس آهسته نشستم و نوشتم: فقط ای اشک امانم بده تا
سجده ی شکری بگذارم که به ناگاه نسیم سحری از سر
گلدسته ی باران و اذان آمد ویک گوشه از آن پرده ی در
شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زد و چشم دلم
افتاد به اعجاز خداوند به شش گوشه ی معشوق،خدایا! تو
بگو این منم آیا که سراپا شده ام محو تمنا و تماشا فقط
این را بنویسم رسیده است لب تشنه به دریا دلم آزاد شد
از همهمه دور از همه مدهوش، غم و غصه فراموش در
آغوش ضریح پسر فاطمه آرام سرانجام گرفتم
3348
0
4.5
بر ساحلي غريب، تويي با برادرت
در شعله نگاه تو پيدا، برادرت
چون خشم ذوالفقاري، خاموش و بي قرار
طوفان گر گرفته ي صحرا برادرت
ماهي و از قبيله ي خورشيد اهل بيت
يك جا تو مي درخشي و يك جا برادرت
چشمش به مشك توست جگر گوشه ي حسين
حالا تو بي قرار تري يا برادرت؟
وقتي كه چشم هاي كريمت به خون نشست
ديگر نداشت تاب تماشا برادرت
مي كرد غرق بوسه جبين شكسته را
بر دامنش گرفته سرت را برادرت
اينجا حديث تشنگي از جنس ديگري است
اينك تو تشنه كامي و سقا، برادرت!
هر چند آب، مرهم لب هاي سوخته است
صافي تر است از آب گوارا برادرت
چشم اميد تشنه لبان تير خورده است
ديگر نمانده هيچ كسي با برادرت
سرگشته پاي دست و علم سينه مي زند
در خيمه گاه تو تك و تنها، برادرت
موساي طور حيرتي و خيره مانده اي
بر تك درخت وادي سينا، برادرت!
حالا كه بازوان ستبرت قلم شدند
در خاك و خون چه مي كشد آيا برادرت؟
چشم حريص غارتيان هست و خيمه ها
افتاد اگر كنار تو از پا برادرت
اين تيغ هاي تشنه كه در خون نشسته اند
پيوند مي دهند تو را با برادرت...
با قامتي شكسته هنوز ايستاده است
بي يار و بي شكيب، شگفتا برادرت...
3340
1
4.73
از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟
یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟
بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام
بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟
اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید
محشر الله الله است می دانی چرا؟
یک بغل باران الله الصمد آورده ام
نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟
راه عقل از آن طرف راه جنون از این طرف
راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟
از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست
فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟
از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید
انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟
از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد
باز اما بهترین ماه است می دانی چرا
3338
2
4.36
این بار طوفانی به سوی دشت، عازم بود
سهم حسن از کربلا، غوغای قاسم بود
عطر مدینه لا به لای گیسوانش داشت
از بچه های کوچه های آل هاشم بود
از روز تشییع پدر تا کربلا بارید
باران تیر عشق یک ریز و مداوم بود
پیراهن اش غارت شد اما این که چیزی نیست
وقتی که انگشت عمو هم از غنائم بود
سر را جدا کردند اما عمه می پرسید
آیا برای بردن سر، نیزه لازم بود؟
زینب که روی نیزه هفتاد و دو سر دیده است
در کودکی تشییع مفقود الاثر دیده است...
3332
5
3.6
هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست
تا مپندارند با مرگم تو مى ميرى بگو
اينكه می بينيد فعل است و ظهور، الله نيست
در مسير لا و الا خون عاشق می دود
در دل معشوق مطلق راه هست و راه نيست
كاروان تشنه اشكت را نشانم داده است
منزل من چشم هاى توست، پلك چاه نيست
روى بر سمّ ستوران دادم و گفتم به خاك
در مقام جلوه خورشيد جاى ماه نيست
مى برى من را و پا را مىكشم روى زمين
در ركاب شوق حرف از قامت كوتاه نيست
صوت داود است جارى از فضاى سينهام
در مسيرش استخوانى گاه هست و گاه نيست
مى زنيدم ضربه امّا من نمى ريزم فرو
كوه را هيچ التفاتى بر هجوم كاه نيست
3310
2
5
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
دردی عمیق در رگ من تیر می کشد
من را برای ذبح عظیم انتخاب کن
هل من معین توست که لبیک می دهم
اَمَّن یجیب های مرا مستجاب کن
من روی دست های تو قد می کشم، پدر
از این به بعد روی نبردم حساب کن
داغ جوان چه زود تو را پیر کرده است !
با خون من محاسن خود را خضاب کن
گهواره هم که تاب ندارد بدون من
فکری به حال خاطره های رباب کن
وقتش رسیده نیزه ی خود را علم کنند
هفتاد و دومین غزلت را کتاب کن
3305
5
5
اشکم چهل شبانه نشست و شراب شد
وقتی چکید، خانه ی غم ها خراب شد
یک قطره روی شاخه ی خشک شبم چکید
روز از شبم جوانه زد و آفتاب شد!
هر چیز رنگ واقعی اش را به رخ کشید
"خوب" از خودش برآمد و "بد" بی نقاب شد
پایم که لنگ بود، به شوقت به سر دوید
قلبم که سنگ بود، ز سوزت مذاب شد
دریای رحمتی و لبت خشک مانده است
بعد از تو بوسه بر لب خشکیده باب شد
آتش ز سوز ناله ی دردانه ی تو سوخت
آب از خجالت لب خشک تو آب شد!
از خون خویش در رگ تاریخ ریختی
سیر حوادث از پس آن در شتاب شد
ترس از دلم گریخت، همان ترس کهنه ای
کز ابتدا میان من و حق حجاب شد
باز این چه شورش است که در سینه ام به پاست؟
در سرزمین مرده ی دل انقلاب شد
به نقل از صفحه ی اینستاگرام شاعر
3295
1
5
حالا که به این ناحیه افتاده گذارم
رد می شوم از مرز، در آن خاک ببارم
رد می شوم از کوه و در و دشت، که با او
در یک شب بین الحرمین است قرارم
سرباز عراقی! به خدا خسته ام اما
هرقدر که آزار دهی، شکر گزارم
هرقدر که تفتیش کنی، مسأله ای نیست
بغضم که هزاران گره افتاده به کارم
در این چمدان های دل آشفته ی دلتنگ
چیزی به جز اندوه نمی شد بگذارم
سرباز عراقی! بگذاری نگذاری
ابرم که نیازی به گذرنامه ندارم
3294
2
4.37
امروز عطر جان تو در خانه ام رهاست
امروز ابتدای تمام ترانه هاست
یا ایها المزمل ِاین روزهای سخت
در پوشش کرامت تو زیر آن عباست
تا آن که پر کنی قدح جان خسته را
گفتی عبای سبز یمانی من کجاست
خورشید روبروی شما ایستاده است
انگار قرص کامل مهتاب در رداست
گفتی بیاید آنکه جگرگوشه من است
آن میوه رسیده همان نور مجتبی است
حالا من و سپیده و یک آسمان حضور
این عطر سیب ِ پیرهن کیست در فضاست
این عاشقانه ای که وزیدن گرفته است
عطر نفس کشیدن زیبای مرتضی است
اینجا تمام هستی عالم نشسته است
جغرافیای روشن انسان در این "کسا"ست
آل کسا ترنم ناب همیشه اند
آل کسا تبلور انسان و ماوراست
می خواست پَربگیرد از این قاب قوس تا ...
آمد ندا که زیر کسا عرش کبریاست
.....
عطر عبای زرد تو در بادها رهاست
اینجا زمین داغ و عطشناک نینواست
لایوم چون حکایت تو سید الشهید
این دشت خون گرفته همان دشت کربلاست
این ماهپاره کیست که بر عرش نی هنوز
سرمست از معاشقه جام نیزه هاست
خشکیده لب به نیزه پر از شور آیه ها
این کیست این که در نفسش صوت هل اتی است
.....
ای زخم خورده مرد که در خون خود گمی
این کهنه پیرهن که تو داری همان کساست؟
3294
0
3.83
سر ميكشد از حنجري آتش گرفته
غم نالههاي خواهري آتش گرفته
اينجا كبوتربچهها را يك كبوتر
پيچيده در بال و پري آتش گرفته
فرياد عصمت شعله ميگيرد دمادم
از تارو پود معجري آتشگرفته
بشتاب زينب! در ميان شعلهها باز
دامان طفل ديگري آتش گرفته
آن سوي فرياد عطش صد حنجره درد
در لايلاي مادري آتش گرفته
از داغ اين آلالههاي غرقه در خون
هر گوشه چشمان تري آتش گرفته
قرآن تلاوت ميكند فرزند قرآن
از روي نيزه با سري آتشگرفته
پيش نگاه خسته ی پروانه، شمعي
افتاده بر خاكستري آتشگرفته
□
بيشك تمام اين وقايع ريشه دارد
دراتفاقات دري آتشگرفته
3281
1
3.75
پرده اول
آن شب که آســـمان خدا بی ستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
ســـهم کبوتران حـــرم ، از حـــرامیان
بال شکسته ، زخم فزون از شماره بود
درسوگ خیمه های عطش ، زار میگریست
مشــــــکی کـــه در کنار تنی پاره پاره بود
زخمی که تا همیشه به نای رباب بود
از شـــــور نینوایی یک گاهواره بود
می دوخت چشم حسرت خود را به قتلگاه
انگشتری که همســـــــــــفر گوشواره بود
پرده دوم
از کوچههای شبزده کوفه میگذشت
پیکی روان به جانب دارالاماره بود
از دشت لالهپوش خبرهای تازه داشت
مردی که نعل مرکب او خوننگاره بود
فریاد زد: امیر! در آن گرمگاه خون
آیینه در محاصره سنگِ خاره بود
خون بود و شعله بود و عطش بود و خیمهها
در معرض هجوم هزاران سواره بود
خورشید سربریده غروبی نمیشناخت
بر اوج نیزه، گرم طلوعی دوباره بود
پرده سوم
روزی که رفت این خبر شوم تا به شام
چشم فرشتههای خدا پرستاره بود
بانگ اذان بلند نمیشد ز مأذنی
آن روز شهر، شاهد بغض ستاره بود
با ضربهای که حادثه بر طبل مینواخت
فریاد «یا حسین» بلند از نقاره بود
راه گریز اغلب «قاضی شریح»ها
آن روز در بد آمدن استخاره بود
شهر فریب و وسوسه تا دیرگاه شب
میدان پایکوبی هر بادهخواره بود
یک لحظه از ترنم شادی تهی نماند
گویی که در تدارک عیشی هماره بود!
تعداد زخم گرچه ز هفتاد میگذشت
اما شمار زخم زبان بیشماره بود!
وقتی رسید قافله کربلا به شام
آغاز برگزاری یک جشنواره بود!
3270
0
5
این ماه کیست همسفر کاروان شده؟
دنبال آفتاب قیامت روان شده
یک لحظه ایستاده که سرها روند پیش
یک دم نشسته منتظر کودکان شده
یک جا ز پیر کوفه شنیده است ناسزا
یک جا به سنگ کودک شامی نشان شده
هم شاهد غروب گل ارغوان به خون
هم راوی حدیث لب خیزران شده
با پای خسته راه بر خلق آمده
با دست بسته کار گشای جهان شده
ای دیده داغ کودک شش ماهه تا به پیر
آه ای بهار تا گل آخر خزان شده
بعد از برادر و پدر و خواهر و عمو
تنهاترین ستارۀ هفت آسمان شده
از بس گریسته است چنان شمع در سجود
از خلق، آفتاب مزارش نهان شده
3269
1
4.38
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
سراغ سرت را من از آسمان و
سراغ تنت از بیابان بگیرم
تو پنهان شدی زیر انبوه نیزه
من از حنجرت بوسه پنهان بگیرم...
قرار من و تو شبی در خرابه
پیِ گنج را کنج ویران بگیرم...
هلا! میروم تا که منزل به منزل
برای تو از عشق پیمان بگیرم
3255
1
4.22
حالا که به این ناحیه افتاده گذارم
رد می شوم از مرز، در آن خاک ببارم
رد می شوم از کوه و در و دشت، که با او
در یک شب بین الحرمین است قرارم
سرباز عراقی! به خدا خسته ام اما
هرقدر که آزار دهی، شکر گزارم
هرقدر که تفتیش کنی، مسأله ای نیست
بغضم که هزاران گره افتاده به کارم
در این چمدان های دل آشفته ی دلتنگ
چیزی به جز اندوه نمی شد بگذارم
سرباز عراقی! بگذاری نگذاری
ابرم که نیازی به گذرنامه ندارم
3251
0
5
در سرخی غروب نشسته سپیده ات
جان بر لبم زعمر به پایان رسیده ات
آخر دل عموی تورا پاره پاره کرد
آوای ناله های بریده بریده ات
در بین این غبار به سوی تو آمدم
از روی رد خون به صحرا چکیده ات
پا می کشی به خاک ... تنت درد می کند
آتش گرفته جان من داغدیده ات
خون گریه می کنند چرا نعل اسبها
سخت است روضه ی تن در خون تپیده ات
بر بیت بیت پیکر تو خیره مانده ام
آه ای غزل چگونه ببینم قصیده ات
باید که می شکفت گل زخم بر تنت
از بس خدا شبیه حسن آفریده ات
3245
1
4.57
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سربرهنه به صحرا برآمده
آتش به کام و زلف پریشان و سرخ روی
این آفتاب از افقی دیگر آمده
چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست
این شاهِ کم سپاه که بی لشکر آمده
یاران نظر کنید به پهلو گرفتنش
این کشتی نجات که بی لنگر آمده
بانگ «فیا سیوف خذینی است» بر لبش
خنجر فروگذاشته با حنجر آمده
آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ
اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده
ای تشنگان سوخته لب! تشنگی بس است
سر بر کنید، ساقی آب آور آمده
این ساقیِ علم به کفِ بی بدیل کیست؟
عطشان در آب رفته و عطشان تر آمده
این ساقی رشید که در بزم می کشان
بی دست و بی پیاله و بی ساغر آمده
آتش به خیمه های دل عاشقان زده
این آتشی که رفته و خاکستر آمده
آبی نمانده، روزه بگیرید نخل ها
نخل امید رفته ولی بی سر آمده
جای شریف بوسه ی پیغمبر خداست
این نیزه ای که از همه بالاتر آمده
آن سر که تا همیشه سر از آفتاب بود
امشب به خون نشسته، به تشت زر آمده
ای دستِ پُر سخاوتِ روشن! گشوده شو
دریوزه ای به نیّت انگشتر آمده
بوی بهشت دارد و همواره زنده است
این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده
بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم
هفتاد و دومین گُلِ از خون برآمده!
لب واکن از هم، ای تن بی سر، حسین من!
حرفی به لب بیار و ببین خواهر آمده...
3235
2
5
تا گلو گريه كند، بغض فراهم شده است
چشم ها بس که مطهّر شده، زمزم شده است
نه فقط شاعر اين شعر عزا پوشيده ست
غزلم نیز عزادار محرّم شده است
ظهر داغي ست، عطش ريزي روحم گوياست
از سرم، سايه ي طوبانفسي، كم شده است
هر كه دارد هوسش، نه! عطشش، بسم الله
راه عشق است و به اين قاعده ملزم شده است
سوگواران شما، مرثيه خوان خويش اند
بي سبب نيست كه عالم، همه ماتم شده است
"من ملك بودم و فردوس برين" - مي داند -
اين ملك شور كه را داشت، كه آدم شده است
من نه مداحم و نه مرثيه سازم، امّا
سر فراز آن كه به توفان شما خم شده است
3228
0
4.17
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام غصه را در چشمت
چشمان تو از روضه ی مکشوف پر است
پیداست تمام کربلا در چشمت
3203
1
3.8
بگو که یک شبه مردی شدی برای خودت
و ایستادی امروز روی پای خودت
نشان بده به همه چه قیامتی هستی
و باز در پی اثبات ادّعای خودت
از آسمانی گهواره روی خاک بیفت
بیفت مثل همه مردها به پای خودت
پدر قنوت گرفته تو را برای خدا
ولی هنوز تو مشغول ربنای خودت
که شاید آخر سیر تکامل حلقت
سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت
یکی به جای عمویت که از تو تشنه تر است
یکی به جای رباب و یکی به جای خودت
بده تمام خودت را به نیزه ها و بگیر
برای عمه کمی سایه در ازای خودت
و بعد همسفر کاروان برو بالا
برو به قصد رسیدن به انتهای خودت
و در نهایت معراج خویش می بینی
که تازه آخر عرش است ابتدای خودت
سه روز بعد، در افلاک دفن خواهی شد
درون قلب پدر خاک کربلای خودت
3196
1
4.19
این اشک رهایت از دل خاک کند
بالت بدهد راهی افلاک کند
تو اشک غم حسین را پاک نکن
بگذار که این اشک تو را پاک کند
منبع:
http://www.shereheyat.ir/poetry/poems/%D8%A7%D8%B4%DA%A9-%D8%BA%D9%85-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86
3192
0
3.52
دارم عاشقی رو نفس می کشم
هوای زمینت یه چیز دیگه س
اگه دُورِ سالم بیام کربلا
ولی اربعینت یه چیز دیگه س
پیاده میام بلکه آروم بشم
بزار سینمو وا کنم آتیشه
می خوام هرچی دارم بریزم به پات
آدم گاهی اینجوری عاشق می شه
نیگا کن پاهاشون پر از تاوله
خدائیش عجب عاشقایی داری
مسافر قدم ها تو باید بوسید
داری پا رو بال ملک می ذاری
چیکار می کنی با دلا اربعین
که هر چی دله بیقرارت می شه
مث خواهرت این روزا بدجوری
زمین و زمون داغدارت می شه
آدم تو بهشته خدائیش اگه
رفاقت کنه عمریو با حسین
بزار با تموم بدی هام بگم
که من خاک شیش گوشتم یا حسین
دارن آسمونا گواهی میدن
که صاحب عزای تو امشب خداس
عجب بوی یاسی میاد تو حرم
یه حسّی می گه ...فاطمه کربلاس
3174
0
5
قرار بود که با آب و گل عجین بشوی
برای این که سفالینه ای گلین بشوی
زمان گذشت و زمین چون کلاف سر در گم
قرار شد که تو سر رشته ی یقین بشوی
گل محمدی از فرط باد خم شده بود
قرار شد بروی تکیه گاه دین بشوی
تو را به مکتب اعراب جهل بفرستد
که ناظم غزل «ع» و «ق» و «ش» بشوی
به این دلیل به فرمان او مقرر شد
که چند سال پسر خوانده ی زمین بشوی
مدینه بود که انگشتر نبوت شد
سعادتی است که بر روی آن نگین بشوی
حسین نام نهادند، اهلِ بیت تو را
به این دلیل که مصداق «یا» و «سین» بشوی
به خط کوفی، در ابتدای متن زمان
تو را نگاشت که سرمشق مسلمین بشوی
چه افتخاری از این بیشتر؟ که پرچمدار
برای مکتب پیغمبر امین بشوی
تو آمدی که سکوت زمین شکسته شود
تو می روی که به گوش زمان طنین بشوی
تو آمدی که سرت روی نیزه ها برود
تو می روی که سرافرازتر از این بشوی
برای شستن این را با گلابی سرخ
قرار شد که تو این بار دستچین بشوی
3174
0
3.83
دریا به طلب از برهوت تو گذشت
یک قافله نعره در سکوت تو گذشت
آن روز اگر چه تشنه بودی، اما
صد رشته قنات در قنوت تو گذشت
3137
0
5
اما سفر براي ابد بود و شعر هم ـ
بايد سروده مي شد، بي هيچ بيش و کم
پس صبح صلح، شب شد و تقدير اين سفر
با جنگ خورد فاجعه در فاجعه رقم
شاعر شنيد: «کيست که ياري کند مرا؟»
پس با قلم نوشت: «منم آن...» که لاجرم ـ
شمشيرها کشيده شدند و به خاک ريخت
واژه به واژه خون غزل از رگ قلم
خون لخته لخته ريخت و بر خاک نقش بست ـ
تصويرِ تا هميشه ي يک روحِ بي عدم؛
آن «کشتي نجات» که بر موجي از جنون
با او به رقص آمد، هفتاد و دو بَلَم
رقصي پر از معاشقه اي ناب، که فقط
در چشم ما شکست و عزايش شده عَلَم
هر کس رسيد، گفت که «بسيار ظلم شد
بر ساکنان خسته و بي چاره ي حرم
اي واي ما که بانوي اين کاروان زني ست
با گريه هاي دائم و با شانه هاي خم»
خون منتها نوشت که اين مرگ، نيست مرگ
در مرگ اگر غم است، در اين مرگ نيست غم
گفتند «آن چه ديده اي آن روز، چيست؟» گفت:
«زيبايي است آن چه که آن روز ديده ام»
مرگي «چنين ميانه ي ميدانم آرزوست»1
خون باشدم صبوح و «صمد باشدم صنم»2
ساقي اگر که اوست، بريزد به جام ما
هرچه اگر که باده و هر چه اگر که سم
خون، عاقبت نوشت که شاعر چگونه اي؟
شاعر نوشت: کاش که شاعر نمي شدم!
اين شعر مشق امشب من بود و خط زدند
اين مشق را کسايي و عمان و محتشم...
1.مولوي:رقصي چنين ميانه ي ميدانم آرزوست
2.حافظ:گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين
3118
0
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکرخدا برای شما آتشم زدند
من جبرئیل سوخته بالم، نگاه کن!
معراج چشمهای شما آتشم زدند
سر تا به پا خلیل گلستاننشین شدم
هر جا که در عزای شما آتشم زدند
از آن طرف مدینه و هیزم، از این طرف
با داغ کربلای شما آتشم زدند
بردند روی نیزه دلم را و بعد از آن
یک عمر در هوای شما آتشم زدند
گفتم کجاست خانه ی خورشید شعلهور؟
گفتند بوریای شما، آتشم زدند
دیروز عصر تعزیهخوانان شهر ما
همراه خیمههای شما آتشم زدند
امروز نیز، نیر و عمان و محتشم
با شعر در رثای شما، آتشم زدند
«دیشـــب اگـــر به داغ شهیدان گداختم
امشــب ولـی بــرای شمــــا آتشم زدند
تــا بـــا خبـر ز شـــور نیستـــانیام کنند
مــاننــد نینـــوای شمــا آتــــشـــم زدند»*
* این دو بیت، نظر لطف طبع استاد محمدعلی مجاهدی(پروانه) نسبت به این غزل است.
3117
0
4.8
برگشتم از رسالت انجام داده ام
زخمي ترين پيمبر غمگين جاده ام
نا باورانه از سفرم خيل خارها
تبريك گفته اند به پاي پياده ام
يا نيست باورم كه در اين خاك خفته اي
يا بر مزار باور خود ايستاده ام
بارانم و ز بام خرابه چكيده ام
شرمنده ی سه ساله ی از دست داده ام
زير چراغ ماه سرت خواب رفته ام
بر شانه ی كجاوه ی تو سر نهاده ام
دل مي زدم به آب و به آتش براي تو
از خيمه ها بپرس كه پروانه زاده ام
چون ابر آب مي شدم از آفتاب شام
تا ذره اي خلل نرسد بر اراده ام
3111
1
4.75
... نه پرسش و نه شاید و امایی بود
خورشید برایشان معمایی بود
معنای طلوع را نمی فهمیدند
و "شام" چه اسم با مسمایی بود
3103
0
4.27
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل كردی
معمای ادب را با همین ابیات حل كردی
رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو
میان اهل عالم در وفا ضربالمثل كردی
فرستادی به قربانگاه اسماعیلهایت را
همان كاری كه هاجر وعده كرد و تو عمل كردی
كشیدی با سرانگشتت به خاك مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاك طف بدل كردی
خودش را در كنار مادرش حس كرد بغضش ناگهان وا شد
خدا را شكر بودی زینب خود را بغل كردی
چه شیری دادهای شیران خود را كه شهادت را
درون كامشان شیرینتر از شهد و عسل كردی
***
رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد
به تیغ اشك خود، اعرابشان را بیمحل كردی
3101
1
4.5
گفت برگرد...
با خودم گفتم
به کجا؟...
من که تازه آمده ام
من که با یک نگاه تو دیگر
قید دنیای خویش را زده ام
گفت من بیعت از تو...
گفتم نه...
سایه ات را نگیری از سر من
دوست دارم بمیرم و در خون
به تو باشد نگاه اخر من
چشم در چشم او گره زدم و
دلم آرام شد به لبخندش
گفتم ارباب کی خطا بیند؟
از غلام همیشه دربندش؟
من که هفتاد و پنج سال تمام
به کمر شال مرگ می بندم
امشب از سکر جام وصل خداست
گاه و بی گاه اگر که می خندم
من حبیبم...تا حبیبت هست
حرف غربت نزن حبیب خدا
روی نی...کوفه...شام...مقتل...خاک
خواهم آمد کنار تو...هر جا...
من حبیبم بیا و گریه نکن
خواهرت دل ندارد آقا جان
تا که دلخوش شوند اهل حرم
کاش باران ببارد آقا جان
دوست دارم که سربلند شوم
نامم آوازه ی جهان باشد
آرزو عیب نیست بر پیران
دل اگر همچنان جوان باشد
3097
0
4.22
نام زیبای کسی آمد و چشمم تر شد
گریه کن بلکه کمی حال تو هم بهتر شد
روضه خوان گفت: علی، کنده شد از جا قلبم
هر کجا نام علی بود دلم خیبر شد
روضه خوان گفت : علی، فاطمه آمد یادم
گفت: سادات ببخشند، دلم پرپر شد
مصطفی سیرت و صورت، نبوی خصلت و خوی
روضه خوان صبر کن این روضه ی پیغمبر شد
باز هم گفت: علی، بعد به تکبیر بلند
وسط روضه اذان گفت، علی اکبر شد
حیرت لشکر از این بود نبی می آمد
تیغ وقتی که کشید آینه ی حیدرشد
صفت آینه صدق است چو لشکر را دید
پس به ناچار علی یک تنه یک لشکر شد
وای از این شیر که شمشیر چه می چرخانید
زیر سم دانه ی شن هر چه نوشتم سر شد
به عقیق لب مولا عطشی داشت علی
به نگین بوسه که می زد لبش انگشتر شد
جمع شد مستی عالم همه در آن بوسه
پس پدر چون خم می بود و پسر ساغر شد
آیه ی بوسه به لب های علی نازل کرد
العطش خواند که تفسیر لبش کوثر شد
باز برگشت به میدان، نه علی شد، نه نبی
به نگاه پدرش آینه ای دیگر شد
علی این بار حسین آمد و از برکت زخم
زیر سم ها تنش انگار که اکبرتر شد
سر به زانوی پدر داد و به رویش خندید
روز هجران و شب فرقت یار آخرشد
3086
2
4.07
سرباز های کوچک من! ... از جلو نظام
آماده باش ... ایست خبردار ... احترام
دقّت کنید... عرش خدا گُر گرفته است
از شدّت محاصره... از زور ازدحام
هر لحظه از ستاد سماوات در زمین
ارسال می شود به شما آخرین پیام
دارد به سمت چشم شما گام می زند
فرماندۀ بزرگ زمین – عشق – این امام...
وقتی که در مقابل چشمانتان رسید
باید رسا ... بلند ... بگویید السّلام
آقا به ما اجازه بده تا که ساعتی
شمشیر را برون بکشیم از دل نیام
آقا به ما اجازه بده تا به سر رویم
با یک اشاره سمت همین راه نا تمام...
سرباز های کوچک من!... یا علی!... به پیش
سرباز های کوچک من!... یا علی!... تمام.
3086
1
3.29
حق وصف علی را به پیمبر گوید
جبریل به انبیا مکرر گوید
دانید کدام خودستایی حسن است؟
آنجا که رسول مدح حیدر گوید
::
میروم تا به خود آیم به منایی برسم
سعی دارم که در این حج به صفایی برسم
قلبم از جوشش لبیک لبالب شده است
تا به وادی اجابت به دعایی برسم
میروم بشنوم از دوست که "فاخلع نعلیک"
طی این راه به وادی "طوا"یی برسم
شوق شش گوشه به آتش بکشد دلها را
سوختم تا که به مصباح"هدایی" برسم
"آه" من ترجمه ای از "نفس المهموم" است
همدم آه شدم تا به نوایی برسم
کاش در راه حرم لایق دیدارشوم
"لن ترانی" نشنیده به لقایی برسم
هر قدم سوی حرم "سیرالی الله" من است
غیر از این راه بعید است به جایی برسم
کاش در سیر مسیر سفر اکسیر شوم
شاید از خاک به ایوان طلایی برسم
کاش هرجا بروم همدم جابر باشم
کاش همراه عطیه به عطایی برسم
کاش با رنگ خدا از همه سبقت گیرم
با "حبیب ابن مظاهر" به حنایی برسم
آه ای دل "بذل مهجته فیک" بخوان
باید از خوان زیارت به نوایی برسم
3086
0
3.94
از راه می رسند پدرها غروب ها
دنیای خانه روشن و زیبا غروب ها
از راه می رسند پدرها و خانه ها
آغوش می شوند سراپا غروب ها
از راه می رسند و هیاهوی بچه هاست
زیباترین ترانه ی دنیا غروب ها
اما به چشم دخترکان شوق دیگری ست
شوق دوباره دیدن بابا غروب ها
بعد از هزار سال من و کودکان شام
تنها نشسته ایم همین جا غروب ها
اینجا پدر، خرابه ی شام است ، کوفه نیست
اینجا بیا به دیدن ما با غروب ها
بابا بیا که بر دلمان زخم ها زده ست
دیروز تازیانه و حالا غروب ها
دست تو را بهانه گرفته ست بغض من
بابا ز راه می رسی آیا غروب ها؟
بابا بیا کنار من و این پیاله آب
که تشنه ایم هر دو تو را تا غروب ها
از جاده ها بیایی و رفع عطش کنی
از جاده ها بیایی...اما غروب ها
بسیار رفته اند و نیامد پدر هنوز
بسیار رفته اند خدایا غروب ها
کم کم پیاله موج زد و چشم روشنش
چون لحظه های غربت دریا غروب ها
خاموش شد، و بر سر سنگی نهاد سر
دختر به یاد زانوی بابا غروب ها
بعد از هزار سال هنوز اشک می چکد
از مشک پاره پاره ی سقا غروب ها
3071
0
4.75
ای تیـــغ ! پا برهنـــــه بیا رو بـــــروی من
حاجــــت به استخــــاره ندارد گلـــوی من
خـون مــــــرا بریـــــز و مــــرا سربلنــــد کن
دامــــن مـزن به ریخـتـــــــن آبـــــروی مـن
لب ، سرخ کن به خون من ای تیغ تا دمی
کامــــی بگیـــرد ار لــــب تـــــــو آرزوی مــن
بر پیکـــــرم فـرود بیـــــا سـرکشــــی مکـــــن
زانــــوی احتـــــــــرام بزن پیــــــــــش روی من
بشکــــن سفال جســـــم مرا زود تر کـــه جان
چون مِــــی ، نفس نفس نزند در سبــوی من
فرق مــــــرا تــو مســـــح بکــــــش با اشاره ای
مگـــــذار نــــاتمــــــام بمـــانـــــــد وضــــوی من
3070
4
5
که گفته عشق فقط مال آدمیزاد است؟
و سهم لیلی و مجنون و قیس و فرهاد است؟
که گفته دلبری از آنِ سنگ و آهن نیست؟
و سهم غیر درختان و چشمه و باد است؟
شنیده ام که درختی است عاشق و مومن
درخت بی بر و باری که در «زرآباد» است
درخت بی بر و باری که فارغ از دنیا
ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است
همان درخت که در ظهر گرم عاشورا
به خون نشسته و در پای عشق افتاده است
چنار پیرِ زرآبادیِ عزاداری
که شسته از همه ی لحظه های دنیا، دست
همان درخت که اثبات کرده با اشکش
که عشق، موهبتی ذاتی و خداداد است
درخت، مثل من و تو، دل و زبان دارد
و در سکوت بلندش هزار فریاد است
خدا به هر چه که رو کرده عاشقش کرده
که گفته عشق فقط مال آدمیزاد است؟
3064
1
4.67
زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
باید این بار به غوغای قیامت برسم
من به "قد قامت" یاران نرسیدم، ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم
آه ،مادر! مگر از من چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟
طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم
سیب سرخی سر نیزه ست...دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم به شهادت برسم
3059
1
4.21
چرخید خداوند به دور سر تو
زد بوسه به پاره پاره ی پیکر تو
والله که کشتی نجات همه است
گهواره ی کوچک علی اصغر تو
3058
0
4.4
از دور تو را ديده ، پسنديده امير
ساعات ِ خطيري شده ساعات اخير
دل دل نکن اينقدر ، زمان کوتاه است
اي حرّ ِ دلم ! سريع تصميم بگير
3042
3
3.9
هیچ دلی عاشق و دچار، مبادا
عاقبتِ چشم، انتظار مبادا
می روی و ابرها به گریه که برگرد
چشم خداوند اشکبار مبادا
تشنه لبی مست رفته است به میدان
این خبر سرخ ناگوار مبادا
تشنه لبی مست رفته است به میدان
آینه با سنگ در کنار مبادا
تشنه لبی مست رفته است به میدان
تشنه لب مست بی قرار مبادا
شیهه اسبی شنیده می شود از دور
شیهه اسبی که بی سوار مبادا
این طرف آهو دوید، آن طرف آهو
دشت در اندیشه شکار مبادا
وسعت دشت است و وحشت رم اسبان
غنچه سرخی به رهگذار مبادا
زندگی سبز و مرگ سرخ مبارک
دشت پر از لاله ی بی بهار مبادا
3029
0
4.4
خیز که شمشیر تو غلاف ندارد
جز هوس رزم در مصاف ندارد
شهر جنون نیست غیر دامن صحرا
مسجد این شهر، اعتکاف ندارد!
گرم ستیزند عقل و عشق، ولیکن
عقل تو با عشق اختلاف ندارد
عارف واصل! بگو حقیقت عرفان
قصه عنقا و کوه قاف ندارد!
مرد، هوای غبار معرکه دارد
مرد، هوای هوای صاف ندارد
یوسف جانت کجا و چشم خریدار؟!
پیش تو حتی کسی کلاف ندارد!
رو به منا می روی حقیقت مشعر
حج دلیران مگر طواف ندارد؟!
با لب تیری ز مرگ بوسه گرفتی
عشق تو آری حد کفاف ندارد!
3022
0
فردا همه گویند سپهدار آمد
سقای حرم، سید و سالار آمد
در دشت خروش و ولوله می افتد
گویند اباالفضل علمدار آمد
3014
4
3.25
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
شعر کتیبه دور سرم چرخ می زند
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
انگار دم گرفته کسی در وجود من
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
یک پرده ی سیاه ، که سرداده یا حسین
بر نیزه ای که خاسته تاعرش اعظم است
پرده کنار می رود و دست های ماه
یک دست ، مشک آب وَ یک دست پرچم است
یک پرده بعد ، دست ز کف داد و گفت : آب...
لب تر کند حسین ، برایش فراهم است
دارد گریز می زند از چشم روضه خوان
لب تشنه ای که دستی و مشکی از او کم است
با ناله ی بُنَیَّ ابالفضل ... فاطمه
هم ناله اش تمامی ذرّات عالم است
در امتداد پرده ، کسی گفت یا اخا!...
حالا قد حسین هم از داغ او خم است
_ _ _
سقا به دست ، کاسه ی آبی گرفت و گفت:
اول شما! که شاعر تکیه مقدم است
قلبی شکست ، پرده ی آخر وَ حال شعر...
چیزی میان شور و غزل، نوحه و دم است
ای پرده پرده پرده عزا ، می کشی مرا
ای رستخیز عام که نامت محرم است
3014
0
5
چو حرف از غربت دیرینه می زد
نگاهم شعله در آیینه می زد
غریبانه دل من نوحه می خواند
دو دسته اشک، نم نم سینه می زد
3011
0
توبه هایم را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی می روم سوی گناه دیگری
لحظه لحظه پشت هم شیطان فریبم می دهد
می گذارد بر سر هر راه چاه دیگری
گریه باید کرد تنها در عزای تو حسین
توبه غیر از این ندارد هیچ راه دیگری
مثل حر من نیز برگشتم که غیر از خیمه ات
نیست مارا در همه عالم پناه دیگری
ای زمان در طول تاریخ اینچنین داری سراغ
بی کفن ،لب تشنه ،بی سر پادشاه دیگری ؟
آه از آن ساعت از آن گودال و از آن قتلگاه
آه از آن تل که خودش شد قتلگاه دیگری
می کشیدند آه هم شمشیرها هم تیرها
از دل هر نیزه برمی خاست آه دیگری
کاش در آن لحظه ها یا خواهرش آنجا نبود
یا نمی انداخت بر جسمش نگاه دیگری
انتقام خون اورا یک نفر خواهد گرفت
از پس این ابرها پیداست ماه دیگری
3006
9
4.74
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
نوبت به لبان خشک عباس رسید
نقاش چقدر آه باید بکشد
2995
1
4.75
نرم نرمک اسب و زین و یال و گیسویش کشید
خم شد و پا و دوال و چشم و ابرویش کشید
مرد نقاش، اسب را برفی و صحرا را کبود
نخل را آشفته گیسو، روی در رویش کشید
اسب برفی را در آغوش زنان داغدار
تیر بر پیشانی و بر کتف و زانویش کشید
دور از آن گودال خونین و سوار تشنه لب
اسب را افتان و خیزان در تکاپویش کشید
در دلش آشوبه ای بود از نگاه بی جواب
کودکان را حلقه حلقه گرد بازویش کشید
خیمه ای آتش گرفته پشت سر...افتاده زین
دشت را از تشنگی خوابیده پهلویش کشید
آسمان را گم شده در حلقه ی تاریک دشت
دشت را آشفته بر این سو و آن سویش کشید
بوم سرخ عصر عاشورا و پایانی غریب
دشتی از خاشاک و خار و شب فراسویش کشید
چشمش ابری شد...قلم مو را به رنگی تازه زد
قطره اشکی سرخ در چشمان آهویش کشید
2991
0
4.22
تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد
فردا قلم ها تیغه ی شمشیر خواهد شد
هر چند فردا با غروبش می رود اما
این داستان یک روز عالم گیر خواهد شد
این ماجرا تا روز محشر تازه می ماند
هر لحظه اش با اشک ها تکثیر خواهد شد
سقای تو فردا بدون دست هم باشد
با یک نگاهش کربلا تسخیر خواهد شد
از دیدن حال علی اصغر در آغوشت
دریا هم از نامی که دارد سیر خواهد شد
آنها تو را کنج قفس در بند می خواهند
اما مگر این شیر در زنجیر خواهد شد
هر بوسه ی جدت محمد روز عاشورا
بر زخم های پیکرت تفسیر خواهد شد
این صحنه ها تکرار یک تاریخ ننگین است
قرآن به روی نیزه ها تکفیر خواهد شد
شاعر برایش گفتن از آن روز آسان نیست
در هر هجا همراه شعرش پیر خواهد شد
..................
دیشب کنار قبر شش گوشه غزل خواندم
من حتم دارم خواب من تعبیر خواهد شد
2989
4
5
افزون ز تصور است شیدایی من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
می بخشی اگر کم است اما بپذیر
این هم دو پسر تمام دارایی من
2985
0
3.67
بنویس که با شتاب باید برسد
فوراً ببرش؛ جواب باید برسد
لب های رقیه از عطش خشک شده
این نامه به دست آب باید برسد
2968
0
3.25
چشمان خیس علقمه امواج رود بود
آن روز رود، شاهد کشف و شهود بود
آن روز سرخ، علقمه محراب کوفه شد
در دست ابنملجم میدان، عمود بود
از شوق سجده صالح دین از فراز اسب
برخاک سبز کربو بلا در سجود بود
شکر خدا که راه تماشا گرفت خون
آخر هنوز صورت مادر کبود بود...
این قصه آب می خورد از چشم شور ماه
نسبت به ماه طایفه از بس حسود بود
2964
2
4.6
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمی گیرد
غروب غربت ما از چه رو پایان نمی گیرد
پدر! حالا که تو در آسمان هستی بپرس از ابر
که من از تشنگی پر پر زدم، باران نمی گیرد؟
علی اکبر پس از این شانه بر مویم نخواهد زد
علی اصغر سر انگشت مرا دندان نمی گیرد
به بازی باز هم خود را به مردن زد عمو جانم
ولی با بوسه هایم چون همیشه جان نمی گیرد
نگاه عمه طعم اشک دارد، امشب تلخی است
دل دریایی او بی دلیل این سان نمی گیرد
نمی دانم چرا این ذوالجناح مهربان امشب
تمرد می کند، از هیچ کس فرمان نمی گیرد
پدر! می ترسم، این تشویش را پایان نخواهی داد
دلم آرام جز با چند خط قرآن نمی گیرد
2960
1
4.38
نه در توصیف شاعر ها نه در آواز عشاقی
تو افزون تر از اندیشه فراوان تر از اغراقی
وفاداری و شیدایی علمداری و سقایی
ندارند این صفت ها جز تو دیگر هیچ مصداقی
به خوبی تو حتی معترف بودند بدخواهان
یزید آنجا که می گوید الایاایها الساقی
تمام کودکان معراج را توصیف می کردند
مگر پیداست از بالای دوش تو چه آفاقی
چنان رفتی که حتی سایه ات از رفتنت جا ماند
رکاب از هم گسست از بس برای مرگ مشتاقی
فرار از تو فراری می شود در عرصهء میدان
چنان رفتی که بعد ازآن بخوانندت هوالباقی
بدون دست می آیی و از دستت گریزانند
پراز زخمی هنوز اما برای جنگ قبراقی
به سوی خیمه ها یا (عدتی فی شدتی) برگرد
که تو بی مشک سقایی که تو بی دست رزاقی
شنیدم بغض بی گریه به آتش می کشد جان را
بماند باقی روضه درون سینه ام باقی
2954
0
4.83
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
شبیه ابر بهاری هوای ناحیه را
پر از ترنم غم کرده اشک سوزانش
سلام کرد به جدش ... سلامی از سر صدق
سلام آن که کند جان فدای جانانش
سلام کرد بر آن گونه های خاک آلود
بر آن تنی که نمودند نیزه بارانش
سلام کرد بر آن بوسه گاه نورانی
سلام آنکه کند جان خویش قربانش
سلام آن که دلش زخمی مصیبت هاست
سلام آن که اگر بود کربلا –جانش
میان طف ، سپر نیزه و سنان می کرد
و می سپرد به شمشیرها گریبانش
سلام کرد بر آن جام نیزه نوشیده
بر آن کسی که شکستند عهد و پیمانش
سلام آنکه اگر نی نوا حضور نداشت
علی الدوام شده ناله ی فراوانش
سلام آن که سرازیر می شود هر روز
به جای اشک روان ، سیل خون زچشمانش...
2929
0
5
چقدر آشنا می نمایی غریبه!
بگو از کجا از کجایی غریبه؟
در این شهر و این شب چه بی سرپناهی
نداری مگر آشنایی غریبه؟
دل نخل ها تازه شد از عبورت
مگر تو ولیّ خدایی غریبه؟
تو در آسمان نگاهت چه داری؟
که کردی دلم را هوایی غریبه
غبار کدامین سفر بر تو مانده ست؟
که گرد از دلم می زدایی غریبه...
تو را می شناسم تو را می شناسم
تو هم رنگ خون خدایی غریبه
کمین گاه دیو است این شهر این شب
مگر در دل من درآیی غریبه...
با حذف ابیات
2928
2
4.17
می روم گاهی خراسان گاهگاهی کربلا
یک طرف شمس الشموس و یک طرف شمس الضحی
هر دو تنها، هر دو دور افتاده، هر دو خون جگر
کار عشق این است آری اَلبلاءُ لِلولا
از علی هر کس نشان دارد به غربت مبتلاست
او حسین بن علی شد، این علی موسی الرضا
او جوانان بنی هاشم شهیدانش شدند
"ای جوانان عجم جان من و جان شما"
اصفهان، شیراز، مشهد، فکّه، خرّمشهر، فاو
سوریه، لبنان، فلسطین، کلُّ ارضٍ کربلا
2923
0
3.72
در رزمگاه عشق نه فرق پسر شکست
گویی درست، شیشه ی عمر پدر شکست
پشتی که جز مقابل یکتا دوتا نشد
پشت حسین بود و ز داغ پسر شکست
تا شد سپر به تیغ، سر شبه مصطفی
سر، شد دوتا و رونق شق القمر شکست
شد با سر شکسته ز زین سرنگون ولیک
با آن شکست، داد به بیدادگر شکست
سرسبز شد به اشک، نهالم، ولیک خصم
تا خواست این درخت برآرد ثمر، شکست
مادر در انتظار، وز این بی خبر که تیغ
از تو سر و از او دل و از من کمر شکست
.....
.....
2921
0
4.67
اگر می خواستی کوفه دچار کربلا می شد
به میل تو زمین زیر پایت جابه جا می شد
به یک نفرین از آن لب های صد چاک سر نیزه
صدای کل کشیدن های شادیشان عزا می شد
تمام خیمه هاشان را هراس شعله می بلعید
جهان یک باره جان می داد پس روز جزا می شد
شبیه برگ ها در باد پاییزی به یک آهت
همه دست برادر هایشان از تن جدا می شد
اگر موسای چشمت پلک می زد رو به اعجازی
تمام نیزه ها با یک نگاهت اژدها می شد
اگر می خواستی دریا برایت آب می آورد
به یک فریاد هل من ناصر تو کوه پا می شد
2904
2
2.52
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم . . . که عادت کردیم
دست هامان همه خالی . . . نه ! پر از شعر و شرر
عشق فرمود : بیایید ، اطاعت کردیم
خاک آلوده رسیدیم به آن تربت پاک
اشک آلوده ولی غسل زیارت کردیم
گفته بودند که آرام قدم برداریم
ما دویدیم . . . ببخشید . . . جسارت کردیم
ایستادیم دمی پای در « باب الرّاس »
شمر را – بعدِ سلامی به تو – لعنت کردیم
سهم مان در حرمت یکسره سرگردانی
بس که با قبله ی شش گوشه ، عبادت کردیم
تشنه بودیم دو بیتی بنویسیم برات
از غزلباری چشمان تو حیرت کردیم
هی نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و نشد
واژه ها را به شب شعر تو دعوت کردیم
( همه با قافیه ی عشق ، مصیبت دارند )
از تو گفتیم ، اگر ذکر مصیبت کردیم
وقت رفتن که حرم ماند و کبوترهایش
بی پر و بال نشستیم و حسادت کردیم
و سری از سر افسوس به دیوار زدیم
و نگاهی غضب آلود به ساعت کردیم
تا قیامت بنویسیم برای تو کم است
ما که در سایه ی آن قامت اقامت کردیم
...
کاش می شد که بمانیم ؛ ضریحت در دست . . .
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
2902
0
3.38
آرزوی کوه ها یک سجده ی طولانی اش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانی اش
دست هایش شاخه ی طوباست مشغول دعاست
ماه و خورشید و فلک در سایه ی نورانی اش
تا که شد یک شب عروس خانه ی آل عبا
شهربانوی جهان شد مادر ایرانی اش
می وزد از منبرش فریادهای یاحسین
شام ها ویرانه ی هر خطبه ی توفانی اش
در کلامش ضربت شمشیر حق حیدر است
عبدودها کشته از شور حماسی خوانی اش
اوست فرزند منا و مکه فرزند صفا
چشمه ها می جوشد از هر واژه ی قرآنی اش
2890
2
4.71
یخچال آب سرد پر از یخ
لم داده بود کنج خیابان
ره می سپرد تشنه و خسته
شاعر قدم زنان و پریشان
*
شاعر میان قحطی مضمون
گویا رسیده بود به بن بست
یخچال آب سرد به او داد
یک کاسه ی طلایی و یک دست
*
سر زد میان آینه ی آب
یک صید دست و پازده در خون
یک کشتی نشسته به صحرا
یک کشته ی فتاده به هامون
*
گل کرد یک تغزل خونین
مثل عطش میان دو لب هاش
آن کاسه ی طلایی .... یک دست
شد آفتاب روشن شب هاش
*
ره می سپرد تشنه تر از پیش
شاعر میان نم نم باران
یخچال آب سرد پر از یخ
لم داده بود کنج خیابان...
2868
1
4.5
بین دو نهر آب، تشنه
غرقه به خون، بی تاب، تشنه
واجب: جدایی سر از تن
از باب استحباب: تشنه
گهواره ها! دیگر نجنبید
امکان ندارد خواب، تشنه
تیری نگاهش سمت مشک است
آماده ی پرتاب، تشنه
چشم اولی الابصار، خونین
کام اولی الالباب، تشنه
حیّ علی حیّ علی خون
گودال تا محراب، تشنه
"انّا عَرَضنا "روی نیزه است
تفسیر شد أحزاب، تشنه
یا لَیتَنی کُنتُ مَعَک، آه !
جاماندم از اصحاب، تشنه
2848
2
3.33
غم داغ تو را با هیچ کس دیگر نخواهم گفت
برایت روضه می خوانم ولی از سر نخواهم گفت
اگر از سر بخوانم روضه را این بار چیزی جز
هراس خنجر و آرامش حنجر نخواهم گفت
نگاهت سوی تل بود و نگاه او سوی گودال
از اندوه نگاه آخر خواهر نخواهم گفت
نمی گویم اگر حتی بگوید راوی مقتل
از آغوش تنور گرم خاکستر نخواهم گفت
تو را خاموش می خواهند آیه آیه ی قران
از این که ساختی بر نیزه ها منبر نه ... خواهم گفت
سکوتت خیزران را پاسخی دندان شکن داده ست
از آن بزم شراب و سکر زجر آور نخواهم گفت
*
همین جا عهد می بندم که تا جان در بدن دارم
برایت روضه می خوانم ولی از سر نخواهم گفت
2825
2
3.89
با بوی روزهای محرّم که می رسد
با اشک های سوره ی مریم که می رسد،
با دیده ای سفید تماشای او بیا
پیراهنی به چشم تو مرهم که می رسد
تا دیدن تو هروله کردم که حال من
چون حال هاجر است به زمزم که می رسد
روز قیام سبز درختان باغ ماست
آن نوبهار رفته ی عالم که می رسد
در پیشوازش آتش اسفندها به راه
از غصّه های سوخته،آن دم که می رسد
چون بید دست باد بده موی بسته را
صبحی نسیم از سوی محرم که می رسد
دل در تدارک دهه ی فاطمیّه است
پایان روزهای محرّم که می رسد
2823
3
افتاد تب هلاک توی سرتان
یک آتش دردناک توی سرتان
لب های رقیه از عطش خشک شده
ای این همه آب! خاک توی سرتان!
2820
0
3.83
ما همسفر چلچله تا باغ بهاریم
این حجم پر از فاصله را تاب نداریم
بی تو همه زردیم و خزان گشته و با تو
همسایه ی دیوار به دیوار بهاریم
چون رود به دنبال تو-ای آبی بی مرگ!-
گرم سفری سرخ از این بند و حصاریم
دیروز دچار «نکند» بود دل ما
با «باکی از آن نیست...» کنون راهسپاریم
در روشنی آب و نگاه تر باران
دنبال تو هستیم که ما در پی یاریم
2809
0
4
کیست این زن ز دور می آید
با نگاهی صبور می آید
آبله پا و خسته و مجروح
جسم او راه می رود یا روح
کیست این زن که جامه اش نیلی است
گل گل صورتش رد سیلی است
هر طرف وای وای و همهمه است
عجب این زن شبیه فاطمه است
رنگ و بوی حسین دارد او
شیون و شور و شین دارد او
مردم این زینب عزیزم نیست
محرم چشم اشک ریزم نیست
زینب من که قد خمیده نبود
اینقدر رنگ و رو پریده نبود
مردم این را که خوب می دانید
زینب من بلا ندیده نبود
از کدامین بلا شکسته چنین
قامتش این قدر تکیده نبود
وای من روی او خراشیده است
چه کس این بذر فتنه پاشیده است
زینب من که قد خمیده نبود
اینقدر رنگ و رو پریده نبود
آفتاب قبیله ی طاها!
زینب من! عقیله ی طاها!
دختر آسمانی زهرا!
میوه ی زندگانی زهرا!
آمدی، آمدی غرور علی!
وارث سینه ی صبور علی!
تو که محبوبه ی خدا بودی
زینب دوش مصطفی بودی
آمدی زینبم، شکسته چرا؟
این همه خسته خسته خسته چرا؟
آه زینب چقدر تنهایی!
کوه دردی ولی شکیبایی
ز چه هستی؟ ز سنگ یا آهن
ای کبودای تازیانه ی من!
2792
0
4.6
شد قطع دو دست نازنینت، عباس!
جز عشق، مگر چه بود دینت؟ عباس!
در یاوری عشق برون آمده بود
دستان خدا از آستینت، عباس!
2789
0
4
این اشک که در مَشک دلم می زاید
یک روز گره ز کار من بگشاید
روزی که برید دست من از همه جا
عباس به دستگیری ام می آید
2782
0
4.17
در پیش تو عشق، مشق غیرت می کرد
غیرت به شجاعتت حسادت می کرد
از عرش، خدا به کربلا آمده بود
با دست بریده ی تو بیعت می کرد
2782
0
4.2
بخواب بر سر زانوي خسته ِ ام، سر بابا
منم، همان که صدا مي زدیش: دختر بابا
دلم گرفت از این کوچه هاي سرد غریبه
چه دیر آمدي اي سر؟! کجاست پیکر بابا؟
میان شام سیاهي که یک ستاره ندارد
دلم خوش ست به نور حضور پرپر بابا
چرا نبود در آن روز، فرصتي که خدایا
ِمن سه ساله شوم پاسدار سنگر بابا؟
چه خوب مي شد اگر مي شد این پرنده ی کوچک
میان خون و پریدن، فداي باور بابا
صبور باش! سرت سر بلند باد! مبادا
نگاه دشمني افتد به دیده ی تر بابا
بخوان براي من امشب در این سکوت خرابه
که خواب سرخ ببینم، بریده حنجر بابا
دلم گرفت از این کوچه هاي سرد غریبه
چه دیر آمدي اي سر!؟ کجاست پیکر بابا؟
مرا ببر به دیارم، به کوچه هاي مدینه
به خانه مان، به همان کلبه ی محقر بابا
بخواب بر سر زانوي خسته ام...
و چند لحظه ی بعد، آن صداي گریه نیامد
رسیده بود گل کوچکي به محضر بابا
2773
0
3.29
آن باد داغ دیده دوباره وزان شده ست
این خاک زخم خورده، پریشان از آن شده ست
آتش به عمر معرکه گیران ماتمت!
انگار باز مرثیه ی آب، نان شده ست
نامت چه کرده - مولا!- با بغض واژه ها؟
کاین گونه خون ز دیده ی شعرم روان شده ست...
مبدأ: مدینه
مقصد: کوفه
مگر دلی
نامه نوشته، با دل تو هم زبان شده ست؟
از: کوفیان
به: پور رسول خدا، حسین
- مولا بیا!
نه! کوفه مگر مهربان شده ست؟!
مولا میا! به غربت آیینه ها قسم!
آه از غمی که شادی آهنگران شده ست!
حرکت... ادامه... کرب و بلا... چند آه بعد
احساس می کنی که زمین، آسمان شده ست
ای نقطه! حرف! واژه! قلم! دل!... وضو بگیر!
روز دهم...
- امام شهیدان! اذان شده ست
قد قامتت بلند که: اینک نماز ظهر!
جمعی نگاه دار تو ای راز سر به مهر!
آنک قیام خون خدا میر ماست این
- الله اکبر!
آری، تکبیر ماست این
چشمان او تلاوت آیات مکیاند
- الحمدُ...
شکر! - کرب و بلا !- میر ماست این
اکبر... رکوع... هان! به کماندارها بگو
ای داغ بر جبین شما! تیر ماست این
بوی قیام میدهد این سجده، گوش کن...
- سبحان ربّی...
اشک نه! شمشیر ماست این
برخیز اگرچه تشنه...
- بحول ِ...
خدای من!
دریا شده فرات؟...
نه! تصویر ماست این
عباس را ببین چه قنوتی گرفته است...!
شمشیرشان کجاست؟ علم گیر ماست این
تیر سه شعبه نیست که از خیمه میرسد
شور دعای کودک بی شیر ماست این
ای نعل های نو! همه تن در تشهّدیم
سر...
- السلامُ...
نیزه!...
تقدیر ماست این
بعد از نماز ظهر تو، «تعقیب»دیدنی است
هنگام عصر، بوی خوش سیب دیدنی است
...
روشن ترین دمی که خدا آفرید بود
روزی که شب دوباره شبیهش ندید بود
لب تشنه بود قبله؛ عدو، دائم الوضو
جز این از آن شقاوت کوفی بعید بود...
بعد از نماز ظهر وَ پیش از امام عصر
جانی که میهمان خدا شد «سعید»بود
جسمی پر از نشانه ی ایمان و کفر داشت
رویش اگرچه سرخ، در آن دم سپید بود
بر دل - دلیر- آن که از این دست، پا گذاشت
بر تن - فروتن- آن که چنین خط کشید بود
«عَمرو بن قرظه» نیز در آشوب اشقیا
با عشق ایستاد... که او هم سعید بود
دلدار در تشهد و دل در شهادتین...
این واپسین ترنّم چندین شهید بود
راوی به کوری همه ی تیرها نوشت:
چشم امام ، بدرقه شان کرد تا بهشت
2773
0
4