قیامت را
قیامت را دیدند
و آن تیر
تدبیر تند و تیزی بود
که قامت کمانی رکوعت را
نشانه رفت و
آمد،
و کسی
به کوری پیشانی های شقی
پینه های متقی
پای بلندای روشن سجودت
ایستاد و به خاک افتاد
ایستاده، به خاک افتاد
و نماز ظهر خون و خدا
خون خدا!
به سلامت
به سلامت رسید...
سلام بر تو و آن شهید سعید!
2185
0
5
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعره ی «لا» جوشید
تنها ز گلوی اصغر شش ماهه
خون بود، که در جواب بابا جوشید
2167
0
4.33
هر چند کلاس درس او یک واحه است
راهی که به آن جا نرسد، بی راهه است
پیران همه طفل مکتب او هستند
این پیر طریقتی که خود شش ماهه است
2162
0
5
برای دردانه ی امام حسین "ع" بانو سکینه..
چنان خون می چکد از رنگ و روی دامنت بانو !
که گل شرمش می آید از گل پیراهنت بانو !
بگو بر چهرات خون کدامین لاله پاشیده ؟
چه پاییزی گذر کرده ز باغ دامنت بانو ؟
نگو خونگریه های ظهر عاشوراست... می دانم..
که رد تازیانه مانده بر روی تنت بانو !
خجالت می کشد این ریسمان از هرچه انسان است
که گردیده است گردنبند دور گردنت، بانو !
همه گوشند سرها بر فراز نیزه ها امشب
مگر لب تر کنند از جوی قرآن خواندنت، بانو !
شب سردی ست... در دلهای ما شام غریبان است..
زمین را گرم کن با چشم های روشنت، بانو!
.............
با حذف یک بیت
2154
0
4
هر قطره ای از خون تو دریای شهود است
خورشید، تماشای تو را چشم گشوده ست
در چنگ نسیم سحری آیه ی نور است
از صورت گلگون تو تا بوسه ربوده ست
ای مصحف آغشته به خون، خون خداوند!
جبریل، قدح نوش نفس های تو بوده ست
این سرخِ فرو ریخته بر دامن مغرب
شعری ست که خورشید برای تو سروده ست
آهی که سحرگاه مناجات کشیدی
گرد از رخ آیینه ی افلاک زدوده ست
امواج مناجات تو موسیقی ذات است
زیباتر از این زمزمه گوشی نشنوده ست
با یاد تو طوفانی و با یاد تو آرام
دریا به یقین محرم اسرار تو بوده ست
2154
0
5
آن باد داغ دیده دوباره وزان شده است
این خاک زخم خورده، پریشان از آن شده است
آتش به عمر معرکه گیران ماتمت!
انگار باز مرثیه ی آب، نان شده است
نامت چه کرده-مولا- با بغض واژه ها؟
کاین گونه خون ز دیده ی شعرم روان شده است
مبدأ: مدینه
مقصد: کوفه
مگر دلی
نامه نوشته، با دل تو همْ زبان شده است؟
از: کوفیان
به: پور رسول خدا، حسین
مولا بیا!
نه! کوفه مگر مهربان شده است؟!
مولا میا! به غربت آیینه ها قسم!
آه از غمی که شادی آهنگران شده است!
حرکت...ادامه...کرب و بلا...چند آه بعد
احساس می کنی که زمین، آسمان شده است
ای نقطه! حرف! واژه! قلم! دل!...وضو بگیر
روز دهم...
امام شهیدان! اذان شده است
قد قامتت بلند که اینک نماز ظهر!
جمعی نگاه دار تو ای راز سر به مهر!
آنک قیام خون خدا میر ماست این
الله اکبر!
آری تکبیر ماست این
آری، چشمان او تلاوت آیات مکی اند
الحمدُ...
شکر! -کرب و بلا! -میر ماست این
اکبر...رکوع...هان! به کمان دارها بگو:
ای داغ بر جبین شما! تیر ماست این
بوی قیام می دهد این سجده، گوش کن...
سبحان ربّی...
اشک نه! شمشیر ماست این
برخیز اگرچه تشنه...
بحولِ...
خدای من!
دریا شده فرات؟...
نه! تصویر ماست این
عباس را ببین چه قنوتی گرفته است...!
شمشیرشان کجاست؟علمگیر ماست این
تیر سه شعبه نیست که از خیمه می رسد
شور دعای کودک بی شیر ماست این
ای نعل های نو! همه تن در تشهدیم
سر...
السلامُ...
نیزه!...
تقدیر ماست این
بعد از نماز ظهر تو، «تعقیب» دیدنی است
هنگام عصر، بوی خوش سیب دیدنی است
روشن ترین دمی که خدا آفرید بود
روزی که شب دوباره شبیه اش ندید بود
لب تشنه بود قبله؛ عدو، دائم الوضو
جز این از آن شقاوت کوفی بعید بود...
بعد از نماز ظهر و پیش از امام عصر
جانی که میهمان خدا شد«سعید» بود*
جسمی پر از نشانه ی ایمان و کفر داشت
رویش اگر چه سرخ، در آن دم سپید بود
بر دل-دلیر- آن که از این دست، پاگذاشت
بر تن-فروتن- آن که چنین خط کشیده بود
«عَمروبن قرظه» نیز در آشوب اشقیا**
با عشق ایستاد...که او هم سعید بود
دلدار در تشهد و دل در شهادتین...
این واپسین ترنّم چندین شهید بود
راوی به کوری همه ی تیرها نوشت:
چشم امام، بدرقه شان کرد تا بهشت
*سعید بن عبدالله حنفی از شهیدان نماز ظهر عاشورا
**عمروبن قرظه انصاری از شهیدان نماز ظهر عاشورا
2144
0
روح بزرگش دمیده است جان در تن کوچک من
سرگرم گفت وشنود است او با من کوچک من
وقتی که شبهای تارم در انتظار سپیده است
خورشید او می تراود از روزن کوچک من
یک لحظه از من جدا نیست بابای خوبم ببینید
دستان خود حلقه کرده است بر گردن کوچک من
می خواستم از یتیمی ، از غربت خود بنالم
دیدم سر خود نهاده است بر دامن کوچک من
گفتم تن زخمی اش را ، عریانی اش را بپوشم
دیدم بلند است و، کوتاه پیراهن کوچک من
در این خزان محبت دارم دلی داغ پرور
هفتاد و دو لاله رسته از گلشن کوچک من
از کربلا تا مدینه یک دفتر خاطرات است
با رد پایی که مانده است از دشمن کوچک من
دنیا چه بی اعتبار است در پیش چشمی که دیده است
دار الامان جهان را در دامن کوچک من
آنان که بر سینه دارند داغ سفر کرده ای را
شاخه گلی می گذارند بر مدفن کوچک من
2143
0
3.33
ای روزگار سفله! علیاکبر است، این
آیینه ملاحت پیغمبر است، این
بابش امام مطلق و جدش رسول حق
از تیره شریفترین مادر است، این
دردانه عزیز حسین است، این جوان
ماه علی نشان و علی گوهر است، این
تیغش چه میزنید؟ به خونش چه میکشید؟
آخر ز احمد آینهای دیگر است، این
ای سفلگان! هر آینه باور که میکند؟
لبتشنه است و آینه کوثر است، این
ای کوفیان! که در ظلمات است، جانتان
ماه تمام، آیت روشنگر است، این
این هدیه حسین به دامان فاطمه است
شاخ شکسته است، گل پرپر است، این
گر چشم آهوانه او، خون گرفته است
صبح بهشت در نظرش مضمر است، این
راوی نوشت: یاد حرم کرد و باز گشت
نزد حسین آمد و گرم نیاز گشت
2141
0
5
من شاعر عزای خودم هستم
مداح روضه های خودم هستم
من را به اهل بیت نچسبانید
من غرقِ در هوای خودم هستم
تبلیغ می کنم اثر خود را
در سایه ی لوای خودم هستم
در شعر هام جار زدم گفتم؛
من هم کسی برای خودم هستم
هر ظهر روی سینه ی ابیاتم؛
در زیر چکمههای خودم هستم
در اصل وقت گفتن از گودال
سرگرم ذبح نای خودم هستم
می خواستم حبیب شوم اما
من شمر کربلای خودم هستم
2137
0
4.88
این همه آیینگی از انعکاس آه کیست؟
آسمان اندوه پوشِ ماتم جانکاه کیست؟
جاده های پیش پا افتاده بسیارند، لیک
ای دل راهی! حواست هست که این راه کیست؟
بندگی یعنی عطش، بی سر شدن، مضطر شدن
او که دل شد بنده اش، خود بندۀ درگاه کیست؟
انتقامی سرخ بعد از انتظار سبز ماست
لاله لاله این چمن در حسرت خونخواه کیست؟
هر کران پژواکی از "هیهات من الذله" است
این که آتش زد به عالم جملۀ کوتاه کیست؟
::
آی زهد خشک! باید اربعینی طی کنی
تا بفهمی مستی ما از شراب آه کیست
2129
0
5
بر شاهراه آسمان پا می گذارم
این کفش ها دیگر نمی آید به کارم
آورده ام آه دل جامانده ها را
سنگینی آن بغض ها شد کوله بارم
آواره تر از رودها، صحرا به صحرا
خود را به امواج خروشان می سپارم
پاداش حج، در هر قدم... اجر کمی نیست
شکر خدا این گونه طی شد روزگارم
خرما تعارف می کند، لبخند شوقی
از پینه های دست هایش شرمسارم
تیر «هزار وسیصد و هشتادو هشت» است
تا کربلا زخم تنت را می شمارم
این ازدحام شهر، خلوتگاه راز است
من هم دلم را با تو تنها می گذارم
ذکر مصیبت می کند لب های خشکت
بر زخم های تو چگونه خون نبارم؟
در کربلای غربت تو، تاب ماندن
از کربلایت پای برگشتن ندارم
من آمدم بی شک تو هم می آیی آخر
ای مهربان! ای روشنی بخش مزارم!
از راه برمی گردم اما از تو هرگز...
2127
2
2.54
گاهی پدر از خانه و کاشانه اش دور است
گاهی برای مدتی قصد سفر دارد
از بابت خیلی مسائل خاطرش جمع است
در خانه وقتی چند فرزند پسر دارد
فرزند کوچک تر عصای پیری باباست
فرزند بعدی جانشین اوست در خانه
فرزند آخر غیرت باباست او باید
بار بزرگی را ز روی دوش بردارد
حالا حسین است و سه تا شمعی که می خواهد
در ظلمت شب های بی حیدر بر افروزد
با بوسه راهی می کند تا عرش اکبر را
این جا پدر از آخر قصه خبر دارد
دل کندن از فرزند ارشد کار دشواری ست
نزد پدر قدری قدم برداشت آهسته
می گفت تنها یک قدم مانده ست تا معراج
بابا دعایم کن دعای تو اثر دارد
این حرف ها را با خودش گفت و قدم برداشت
پیغمبری از دور دشمن را به شک انداخت
آمد جلو کفتارها ترسان و لرزان از
این که کمربند علی را بر کمر دارد
اِنّی عَلیُّ بنُ الحُسَینُ بنُ عَلی... ای قوم
نَحنُ وَ بَیتُ الله اَولی بِالنَّبی... ناگاه
از هیبتش پشت تمام کوه ها لرزید
الله اکبر کیست او؟ این سان جگر دارد
اکبر به میدان رفت و بابا با خودش فکر
روزی که کودک تازه راه افتاد را می کرد
یاد رسول الله وقتی که کنارش بود
با این شباهت ها که او از هر نظر دارد
فرزند گاهی مدتی قصد سفر دارد
در خانه مادر دائما دلشوره می گیرد
بابا ولی از او همیشه خاطرش جمع است
وقتی دعای مادرش را پشت سر دارد
2121
0
4.6
چهل سلام و چهل صبح، این ترانۀ کیست؟
چهل مقام و چهل منزل آستانۀ کیست؟
چهل نَهار و چهل لَیل، دام و دانۀ کیست؟
چهل سوار و چهل اسب این فسانۀ کیست؟
چهل حدیث و چهل قصه عاشقانۀ کیست؟
بهانه گیر نبود این دل، این بهانۀ توست
به هر طرف که نظر می کنم نشانۀ توست
"رواق منظر چشم من آشیانۀ توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانۀ توست"
نگاه می کنم از دور، خانه خانۀ کیست؟
پیاله نوشِ وَلی از ولا نپرهیزد
که مست از می قالوا بلی نپرهیزد
فدایی نجف از کربلا نپرهیزد
"کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد"
دوباره قصۀ شمشیر و تازیانۀ کیست؟
و آسمان که چهل روز خون گریسته بود
و آن زمین که چهل شب جنون گریسته بود
و مشک تشنه تو را سرنگون گریسته بود
و کودکی که ندیدند چون گریسته بود
پس از تو بار امانت به روی شانۀ کیست؟
زمانی از گلوی چاه می رسد بر گوش
زمانی از نفس راه می رسد بر گوش
نوید نصرُ من الله می رسد بر گوش
صدای کیست که گهگاه می رسد بر گوش
اگر زمانۀ او نیست پس زمانۀ کیست؟
حسین غرقه به خون خدا، غسیل الله
حسین کشتی راه خدا، سبیل الله
حسین کشتۀ ذات خدا، قتیل الله
حسین جاه و جلال خدا، جلیل الله
که آن یگانه دو تا نیست، آن یگانه یکی است
2107
0
5
به همشهری عاشقم: محسن
با من بگو با مرگ در بستر چه باید کرد؟
با زندگی -این قرص خواب آور- چه باید کرد؟
مرداد را با گرمی خون تو طی کردیم
با سردی پایان شهریور چه باید کرد
دنیا به قصد کشتن ما دلبری ها کرد
ما دیو را کشتیم با دلبر چه باید کرد؟
یا کاسه را لبریز کن یا جام را بشکن
ساقی! تو می دانی که با ساغر چه باید کرد
ای دوست در قاموس تو سر داشتن ننگ است
با این سر جا مانده بر پیکر چه باید کرد
سر مهر، سر سجاده، سر تسبیح عشاق است
من تازگی فهمیده ام با «سر» چه باید کرد
ای عشق این از جسم بی پیراهن این از سر
آماده ی دل کندنم؛ دیگر چه باید کرد؟
2102
1
3.8
آن زینب او عزیز مردم شده است
این فاطمه اش ملیکه ی قم شده است
افسوس که نام اُم کلثوم فقط
مانند مزار مادرش گم شده است
2088
0
3.8
آسمان بیشک پر از تکبیره الاحرام اوست
غم همیشه تشنهی دریای ناآرام اوست
اوج تفسیر تمام آیههای عاشقی
در میان خطبههای کربلا تا شام اوست
مثل نام مرتضی بعد از پیمبر دیدهام
هر کجا نام حسین آمد، پس از آن نام اوست
چشم هایش هیچ چیزی غیر زیبایی ندید
ما رأیت... اولین و آخرین پیغام اوست
شیعه بیتردید بیزینب به پایان میرسید
در دل ایمانی اگر داریم از اسلام اوست
از نجف تا کربلا موکب به موکب میروم
هر کجا پا میگذارم سفرهی اکرام اوست
کربلا پایان پرچم داری زینب نبود
تازه این آغاز ختم سورهی انعام اوست
2085
2
3.93
دورشان هلهله بود و خودشان غرق سکوت
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»
شام اي شام! چه کردي که شد انگشت نما
کارواني که فقط ديده جلال و جبروت
نيزه اي رفته به قد قامت سرها برسد
دست ها بسته به زنجير ولي گرم قنوت
شهرِ رسوا، به تماشاي زنان آمده است
آه! يک مرد نديده است به خود اين برهوت
«آسمان بار امانت نتوانست کشيد»
کاش باران برسد، يَوْمَ وُلِد، يَوْمَ يَمُوت...
2084
0
3.67
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بی تو خو گرفته با زخمه های آفتاب
تا همیشه تا ابد، یاد من نمی رود
بر سرم دمی که گشت هفت آسمان خراب
هفت آسمان نگاه، غم گرفته مهر و ماه
واحه واحه اشک و آه، خیمه خیمه نور ناب
هفت آسمان درنگ، مات این دو سوی جنگ
این غریب بی سپاه، و آن سپاه بی حساب
هفت آسمان عطش، دست مشک ها تهی
پای گاهواره ای، یک نفر در التهاب
هفت آسمان سکوت، وین صدای پر طنین
مادری که «لای لای»، کودکی که «آب آب»
هفت آسمان نفیر، طفلکی نخورده شیر
در فرود تیغ و تیر، بر فراز دست باب
هفت آسمان غبار، مادری در انتظار
او که داده دست یار، پاره ی دلی کباب
هفت آسمان سوال؛ حرف حق و هلهله؟!
آی تیر حرمله! وای، وای از این جواب!
هفت آسمان و خون، وان هلال لاله گون
پاره پاره نای آن پورپور بوتراب
هفت آسمان خروش، اشک زن چه بی درنگ
می رود به کارزار، مرد او چه با شتاب
هفت آسمان حسین، زن شکسته، نیمه جان
مرد بین قتلگاه، تشنه کام و کامیاب
آن طرف به سوی او، سنگ می زند عدو
این طرف به روی خویش، چنگ می زند رباب
گوشه گوشه خاک و خون، چشمه چشمه خون و خاک
بی تو تاب و صبر کو؟ ای مرا تو صبر و تاب!
باز آسمان تپید، صبر پیرهن درید
خنجری سری برید، آه! ماه من بتاب!
بی تو روز من شب است، رنگ موی زینب است
بی تو مانده ام غریب، ای حضور بی غیاب!
در دل شکسته ام، ای حبیب بی بدیل!
بر لبان بسته ام، ای دعای مستجاب!
هفت پرده «واحسین» می چکد ز دیده ام
چون گذر کنم از این هفت خوان اضطراب؟
این تن تو روی خاک، آن سر تو روی نی
ای قیامتت به پا! کو جزا و کو عذاب؟
دیدمت که مانده ای، تشنه لب، لب فرات
ای فدای رفتنت! بعد از این نه من، نه آب!
با سر تو هم سفر، کاروان غربتت
سوی شهر شوم شام، مثل تشنه در سراب
عاشقانه هر دلی، با سری به گفت و گو
در میانه این منم، با سر تو در خطاب
نغمه ات حسین من! جان دهد رباب را
باز با دلم بخوان، آیه ای از این کتاب
من کنار قتلگاه، خوانده ام به خطّ خون
آیه ای مقطّعه؛ حا و سین و یا و نون
2081
0
5
غزلی پیشکش نواده ی دلیر ابراهیم: زینب کبرى(س)
عیان می کرد راز دل، امان می داد اگر وقتش
میان قتلگه، کوتاه بود و مختصر وقتش
بجای درد دل، کاری مهمتر داشت بر عهده
بیان عشق و شرح غم، بماند بعد در وقتش
قرار این بود تا فتح برادر را کند کامل
غنیمت بود در آن معرکه، از هر نظر وقتش
در آن دربار و آن بازار، با اینکه معطل شد
در آن "ساعات" طولانی، نشد هرگز هدر وقتش
اسارت رفت فرزند خلیل الله؟ نه... هرگز!
بتی در شام باقی بود زینب رفت سروقتش
تبر در بر، درآورد او دمار از روز شامی ها
قیامت را رقم می زد چو می شد بیشتر وقتش
هرآنکس شعر خود را وقف زینب کرد طوبىٰ لـَه
و گرنه بی ثمر عمرش و إلّا بی اثر وقتش
2080
13
4.06
تردید، در تلاطم اندیشه، انتخاب
آشفتگی، هراس، دلی غرق اضطراب
اما چگونه؟ می شود آیا؟ چرا،نه،کی؟
صدها سوال تب زده در حسرت جواب
جنگ است و نابرابری و فتنه ی عطش
یعنی سپاهیان سراب اند گرد آب
یک سو فتاده مست در آغوش شب هوس
یک سو تمام روشنی و صبح و آفتاب
در چشم این سوار، معمای مبهمی است
تردید و شوق، وحشتِ تصمیم و انتخاب
دیگر دم از غرور امیری نمی زند
در شب-سکوتِ خیمه نهان کرده التهاب
فردا به کوی عشق پناهنده می شود
می سوزد از حرارت این انتخاب ناب!
او تشنه ی حقیقت پنهان نیزه هاست
حرّ است چشمه ای که فرومانده در سراب
2076
0
5
کشتی باورمان نوح ندارد بی تو
زندگی نیز دگر روح ندارد بی تو
لحظه ها در غم هجر تو کفن پوشیدند
همه ی خاطره ها زهر بلا نوشیدند
عرشیان در دل تاریک زمین چال شدند
کوفیان رنگ عوض کرده و دجال شدند
ماه در بند خسوف است پس از غیبت تو
و جهان لانه ی بوف است پس از غیبت تو
باغ می خشکد و نارنج عزا می ترکد
گوش در طنطنه ی سنج عزا می ترکد
تو نبودی و گلستان نبی(ص) پرپر شد
سوخت خورشید به هر خیمه و خاکستر شد
ماه از غصه ترک خورد در آن دشت بلا
طفل معصوم کتک خورد در آن دشت بلا
یک طرف جنتی از آیه ی قرآنی بود
یک طرف دوزخی از لشکر سفیانی بود
عشق در خاک نشست و تن بی سر رویید
بر زمین خون خدا ریخت، کبوتر رویید
باد در دامن آن قافله ساقی نگذاشت
یک گل سرخ در آن باغچه باقی نگذاشت
آسمان تیره شد و پشت زمین تیر کشید
تا خزان خم شد و بر جدّ تو شمشیر کشید
آری این آیت حق مثل علی(ع) مظلوم است
او جگر گوشه ی زهرا(س)است، ولی مظلوم است
او که گهواره اش از شهپر جبراییل است
دایه ی این گل احمد(ص)خود میکاییل است
آن که با شور دعا بر عرفات آتش زد
عطشش بر جگر نهرِ فرات آتش زد
بین تقدیر و عطش هروله می کرد حسین(ع)
رفتنش خون به دل قافله می کرد حسین(ع)
تا زمین پرده غم بر رخ آن ماه انداخت
آسمان دسته ی زنجیر زنی راه انداخت
کربلا عاشق سرمست فراوان دارد
و شهیدانی از این دست فراوان دارد
تو نبودی و گل نورس بستان پژمرد
دختر کوچکی از بی پدری سیلی خورد
باز هم پهلوی تبدار گل یاس شکست
مشک، سوراخ شد و قامت عباس شکست
بهر جانبازی و ایثار هوا عالی بود
همه بودند فقط جای شما خالی بود
دشت، آبستن زخم است خودت می دانی
چهره ی آب، پراخم است، خودت می دانی
روز و شب بی تو ببین شام غریبان شده است
و سری بر سر نی قاری قرآن شده است
نخل ها هم پس از این واقعه شاعر شده اند
ذاکر حرّ و حبیب ابن مظاهر شده اند
داغ هفتاد و دو آلاله بی سر با توست
سیصد و سیزده آیینه ی باور با توست
اشک غم بر دل فرزند علی(ع)نازل کرد
حج او نیمه تمام است ، تواش کامل کن
علم افتاد و علمدار زمین خورد، بیا
چهره ی مادرتان فاطمه(س)چین خورد، بیا
شهر از کینه پر است آه و مسلم تنهاست
بی تو در ظهر عطش حضرت قاسم(ع) تنهاست
ای سیه پوش غم و غربت زهرا(س)، برگرد!
زایر هر شب و هر لحظه ی مولا(ع)، برگرد!
خود ز پیشانی سجاد بیا تب بردار
بار سنگین غم از سینه ی زینب(س)بردار
شعرها بی تو پر از فلسفه بافی شده اند
مثنوی ها همه در بند قوافی شده اند
واژه ها نیز به عشق تو گرفتار شدند
«چشم بیمار تو را دیده و بیمار شدند»
جاده ها چشم به راه اند، بیا، زود بیا!
جان به لب آمده، ای مهدی موعود(عج)، بیا!
2071
0
4
مانده بودم غيرت حيدر به فريادم رسيد
در وداعي تلخ، پيغمبر به فريادم رسيد
طاقتم را خواهش اکبر، در آن ظهر عطش
برده بود از دست، انگشتر به فريادم رسيد
انتخابي سخت، حالم را پريشان کرده بود
شور ميدان داري اکبر به فريادم رسيد
تا بکوبم پرچم فرياد را بر بام ماه
کودک شش ماهه ام ـ اصغر ـ به فريادم رسيد
تا بماند جاودان در خاک، اين فرياد سرخ
خيمه آتش گشت و خاکستر به فريادم رسيد
نيزه ها و تيرها و تيغ ها کاري نکرد
تشنه بودم وصل را خنجر به فريادم رسيد
جبرئيل آمد: بخوان! قرآن بخوان! بي سر بخوان!
منبري از نيزه ديدم، سر به فريادم رسيد
2071
0
4.43
زن ایستاده که اندوه را الک بزند
به زخم باور دشمن کمی نمک بزند
کنار حجله ی خونین آرزوهایش
عروس، کِل بکشد، شروه نی لبک بزند
دوباره چنگ زند لای زلف های پسر
کنار ناخن او ردّ خون شتک بزند
زنی به وسعت معصوم یک شکیبایی
نشسته بر جگرش زخم ناخنک بزند
و بوسه، خاطره ای داغ می شود از عشق
که روح سبز یقین پشت پا به شک بزند
بچرخ ای سر و برگرد سمت دشمن، آه
نباید این عطش مادرانه لک بزند
و غلت خوردن آن سیب سرخ در میدان
حماسه ای است که تاریخ را محک بزند
2070
0
آگه چو شد، از حالت بيماري او
دامن به کمر بست، پي ياري او
چون ديد، کسي بر سر بالينش نيست
سرگرم شد آتش، به پرستاري او!
2065
1
4
نشست مرد و به دامن گرفت دختر را
چشید طعم نفس های گرم مادر را
چگونه لب به وصیت گشاید او این دم
چگونه بار ببندد وداع آخر را
به چشم خسته ی او خیره می شود لختی
که بغض کرده گلو پاره های اصغر را
کشید دست به لب های خشک و لرزانش
و پاک کرد رَدِ اشک های پرپر را:
-اگرچه مایه ی آرامش پدر بودی
بیا و تجربه کن حس و حال دیگر را
رباب را به تو من می سپارم از امروز
غزل کن آتش آن خاطر مکدّر را
عمو نداشت، برادر نداشت، دشمن داشت
پدر، چگونه رها کرده بود دختر را؟
2053
0
5
نذر کردم بروم خوب گم و گور شوم
یک دهه از جلوی چشم خودم دور شوم
بروم جانب تفتیده ترین تاکستان
مست از جذبه هفتاد و دو انگور شوم
جام حیرت بزنم مست علی مست شوم
چای هیئت بخورم نور علی نور شوم
اشک می ریزم و امید که این فن شریف
اگر از روی ریا باب شود، کور شوم
سببی ساز که از روضه به آنجا برسم
که خریدار سرِ دار چو منصور شوم
من اگر سمت شهادت نروم از سر ترس
مددی حضرت ارباب که مجبور شوم
...
در رثای تو شدم شاعر و دارم امید
با تو محشور شوم من نه که مشهور شوم!
2050
3
4.67
از حرم طفل رباب تازه ای برخاسته
شال بسته با نقاب تازه ای برخاسته
گرچه افتادند روی خاک ها خورشیدها
تازه مغرب، آفتاب تازه ای برخاسته
باد دارد از مسیر چشم هایش می وزد
لاجرم بوی شراب تازه ای برخاسته
بیشتر شد تشنگی ها، او خودش آب است، آب
پیش پایش آب آب تازه ای برخاسته...
آن همه لبیک گفتن یک طرف این یک طرف
پرسش ما را جواب تازه ای برخاسته...
با حذف چند بیت
2043
0
4.33
توفان شد و موج و از دل صحرا رفت
رود کوچک به یاری دریا رفت
می خواست که خطبه ای بخواند با خون
از منبر دستان پدر بالا رفت
2034
1
4
در سینه ای که عشق شما موج می زند
سرچشمه های نور خدا موج می زند
با یادتان زلالترین قطره های اشک
در چشم های عاشق ما موج می زند
دریای شور و شوق زیارت چه بی شکیب
در لحظه های خیس دعا موج می زند
وقتی که پرچم حرمت موج می خورد
در او هزار قبله نما موج می زند
آوای خشک «العطش» کودکان هنوز
در خیمه گاه مانده به جا موج می زند
رودی که گفته اند دلش سخت سنگی است
آرام مانده است و یا موج می زند
از او چقدر خاطره در ذهن کربلاست
تا جاری است خاطره ها موج می زند:
در خیمه آب نیست و گهواره تشنه است
آن رود رو سیاه کجا موج می زند
وقتی که ساقی حرم از دست رفته است
دیگر فرات آب چرا موج می زند
می خواهد اشک طفل تو را در بیاورد؟
این گونه با صدای رها موج می زند
اما نه! جای گریه، علی خنده می کند
خونش اگر چه در همه جا موج می زند
در چشم ذوالفقار که خونخواه کربلاست
طوفان سرخ خشم خدا موج می زند
2018
0
4.67
روز و شب در دل دريايى خود غم داريم
اشک، ارثى ست که از حضرت آدم داريم
شادى هر دو جهان در دل ما پنهان است
تا غمت در دل ما هست، مگر غم داريم؟
گاه در هيأت رعديم و پر از طوفانيم
گاه در خلوت خود بارش نم نم داريم
تازه آغاز حيات است شهيد تو شدن
ما فقط غمزه ى چشمان تو را کم داريم
عقل در دايره ى عشق تو سرگردان است
عقل و عشق است که در ذکر تو باهم داريم
در قيامت دل ما در پى قدقامت توست
ما چه کارى به بهشت و به جهنم داريم ؟!
خنده ات جنت و اخم تو عذابى ست اليم
خوف داريم اگر از تو، رجا هم داريم
::
از ازل شور حسين بن على در سر ماست
تا ابد در دل خود داغ محرم داريم
2003
0
3.86
مِن الغریب نوشتی إلی الحبیب سلامی
حبیب رفت به میدان چه رفتنی چه قیامی
سحر نسیم گذشت از سر مزار شهیدان
هنوز در پی بویی که می رسد به مشامی
و جبرئیل هم آن جا مجال پر زدنش نیست
رسیده اند شهیدان کربلا به مقامی...
یکی حسین امیرش شد و چه خوب امیری
یکی حسین امامش شد و چه خوب امامی
یکی بدون زره مرگ را گرفت در آغوش
یکی نماز تو را شد سپر بدون کلامی
یکی سیاه ولی روسپید؛ چون تو گرفتی
سر غلام به دامان خود چه حسن ختامی
یکی علی شد و اکبر شد و چه ماه منیری
یکی عمو شد و سقّا شد و چه ماه تمامی
به روی نیزه و در باد، گیسوان پریشان
چنان شدند که باقی نماند کوفه و شامی
دلم به حسرت یا لیتنا رسید و نگاهم
به سردر حرم افتاد، اُدخلوا بِسلامی...
1989
0
5
خبرها حاکی از آن است می برّند سرها را
به مادرها کسی آهستهتر گوید خبرها را
نیستان در نیستان میشود شیرینیاش پیدا
ببرّد گر کسی فصل رسیدن نیشکرها را
شما مرد خطر بودید،ما اهل حذر بودیم
شما رفتید و ما هرگز نداریم این جگرها را...
شهیدان زندهاند و مرگ بر مردارها گفتند
گره کن مشت خود را تا بگویم مرگبرها را:
اگر لعن است بر تزویر، اگر مرگ است بر نیرنگ
خدایا ریشهکن کن فتنهها و فتنهگرها را
کسی که مقصدش دریا و توفان است مقصودش
به دل هرگز نگیرد طعنههای رهگذرها را
چه پنهان، تازگیها خواب اقیانوس میبینم
قفس تنگ است ای صیّاد، واکن بال و پرها را
1985
0
4.56
ای کاش غیر غصّه ی تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
این داغ سینه سوز تو می کشتمان اگر
قلبی به قدر وسعت عالم نداشتیم
گاهی اسیر غربت عبّاس می شدیم
چون داشتیم روضه و پرچم نداشتیم
شرمنده ام برای تنت زیر آفتاب
در حد چند قطره شبنم نداشتیم
گیرم که گریه مرهم زخم دلم شود
اما برای زخم تو مرهم نداشتیم
بر تو به چاک چاک گریبان مان سلام
حاشا که صبر و عشق تو با هم نداشتیم
1965
0
5
ما را نه مگر عشق تلنگر زده است
با شعله ی روشنی که در حُر زده است
در تاخت و تاز شمر و ابن سعدیم
در سینه ی ما یزید چادر زده است
1961
0
3
بَه به این صیقل شمشیر، عجب تاب و تبی
هم وفاداری و هم عشق، چه تیغ دو لبی
از ابوذر به علی میرسد آن اصل و نسب
بی نسب نیستی ای یار که عالی نسبی
آه از کاسهی تزویر نمک نشناسان
که ندارند بجز دزد و حرامی لقبی
"من از آن روز که در بند توام آزادم"
طیّب الله، چه شرم و چه حیا و ادبی
ای که آمیخته شد خون تو با خون خدا
چه غلامی و چه شاهی، چه نشاط و طربی
"آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست"
چه سیه مست شرابی است، چه شیرین رطبی
"سحرم دولت بیدار به بالین آمد"
"چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی"
"یارَب آن آهوی مشکین به خُتن باز رسان"
روسفیدند سیاهان، چه دعای عجبی
اذن میدان به غلامان و سیاهان دادند
روسیاه ای دل جامانده چرا پس عقبی
طلب و طالب و مطلوب، حسین است حسین
در بلا باش اگر کربوبلا میطلبی
1951
1
4.75
آن اسم اعظم که بزرگان در پی اندش
سربندِ یا زهراست محکم تر ببندش
هر کس که در سر آرزوی عشق دارد
هنگام رفتن با شهیدان می برندش
بابا! وصیّت نامۀ همسنگرت کو؟
این روزها خون می چکد از بند بندش
آقا معلم قصه از آنروزها گفت
کردند سال ِ آخری ها ریشخندش
شرمی نکردند از صدای سرفه دارش
چیزی نخواندند از نگاه دردمندش
گیرم عَلم از دست عباسی بیافتد
عباس دیگر می کند از جا بلندش
هر کس به این آسانی اهل کربلا نیست
کار حسین است و دل مشکل پسندش
1950
2
4.71
روی گل محمدی از اشک تر شده ست
با ما مصیبتی ست که عالم خبر شده ست
با ما مصیبتی ست که ورد زبان شده
با ما مصیبتی ست که خون جگر شده ست
آن سوی خنده ها، همه دندان گرگ بود
اینک زبانشان به دهان نیشتر شده ست
از هیچ زاده اند و بی هیچ، زیسته
شیطان بر این جماعت ابتر پدر شده ست
نمرود تیر بسته به زیبایی خدا
زیبایی خدا به خدا بیشتر شده ست
عالم هنوز در صلوات است و همچنان
این رایت نبی ست که بر بام بر شده ست
1943
0
5
زیباترین پدیده ی دامان کوثر است
این ماهْ پاره، روشنی چشم حیدر است
در گریه اش مغازله ی ابر و آسمان
در خنده اش طراوت جان پیمبر است
جبریل بال فرش کند پیش پای او
در التیام زخم، مسیحای دیگر است
نام قشنگ او: هوس واژه های شعر
در شاه بیت حادثه مضمون برتر است
آه ای حسین! ای هیجان شکوهمند!
تقدیر تو حرارت تقدیر مادر است
افسانه نیستی که بهای حقیقتی
تعبیر سرخ هرچه که در عشق بهتر است
نقش حماسه می زند آفاق چشم را
هر جا خیال کرب و بلایت مصوّر است
دنیا به بوی نام تو تعظیم می کند
آزادگی همیشه ز نامت معطر است
1932
0
2.17
برای بانو رباب
ای آفتاب طالع و ای ماه در حجاب!
ای بدر نور یافته در ظل آفتاب!
ای مهد شاعرانگی خاندان وحی!
ای منظر حسینی ! ای حسن انتخاب
پیشانی تو آینه ی صبح راستین
پیش زلالی دل تو آب ها سراب!
..لالایی ات کجاست؟ که بی تاب مانده اند
گهواره های خالی و مهتاب های خواب!
لالایی ات چه خوانده که بعد هزار سال
نامت شده ضمان دعاهای مستجاب
شیر تنت چه شعبده ای کرده تا شوند...
شش ماهه های تشنه، شیران کامیاب؟
نامت چه شربتی ست که در جان هر که ریخت
چون چشمه ی گلاب که جوشانده از گل آب-
در قلبش انقلابی انگیخت بی حسیب...
در هستی اش فتوحی انداخت بی حساب !
سرباز کوچک تو ، علی اصغر تو را
نامیده ام جواب سوالات بی جواب
اما... تو را و بغض فرو خورده ی تو را
با لالمانی ام چه بنامم؟ سرود ناب!
این بار در فضای حسینیه ی دلم
پیچیده عطر نام تو یا حضرت رباب!
1915
0
خود گرچه شبیهند به هم هر دو به ظاهر
با هیچ فسونی نشود شیشه، جواهر
ما هر دو به یک خیمه؟ چه اندیشه ی کالی!
فرق است میان من غایب، توی حاضر
دردا! لب ایوان تو ناپاک نشستیم
بردیم لب خشک تو را پاک ز خاطر
برخیز و عصایت را شمشیر کن ای عشق!
وحشت نکن از همهمه ی این همه ساحر
عشق است که کرده ست در این صحن تحصّن
عشق است که گشته ست در این شهر مجاور
با عشق میسر بشود هرچه محال است
با عشق محال است که بی کس شوی آخر
ظاهر چو شود عشق، مقابل بنشیند
با اصغر شش ماهه، حبیب بن مظاهر
دردا! لب ایوان تو ناپاک نشستیم
بردیم لب خشک تو را پاک ز خاطر
1903
0
4.5
چو شب زد خیمه بر اردوی شن ها
جهان نیزار خاموشی شد و خفت
به هر سو چلچراغی سبز پژمرد
ز اِلاّ در بیابان نیزه بشکفت
زمین شد صفحه ی تفسیر قرآن
به خطّ سرخ مصباح الهدی ها
نمی خواند کسی خطّ خدا را
به قرآنِ مبینِ کربلاها
به جا ماند از تمام باغ ها داغ
درختان تشنه از جو بازگشتند
به شوق گندم ری، اهل بابل
کدو رفتند و کندو بازگشتند
به طراری غروب از راه آمد
ز خون خوبرویان چهره رنگین
زمان چون خِنگ کوری لنگ می زد
به زیر بار آن نی های سنگین
غریبانیم در بازار شامی
که زنگی، روی رومی خوش ندارد
متاع جان پاکان را بها نیست
سند هر چند با خون می نگارد
ز یوسف، پیرهن دزدند مردم
که چشمانی زلیخایی ندارند
گوهر ریز است خاک کوی دلدار
گدایان میلِ بینایی ندارند
گدایان پاره ی نان دوست دارند
نمی بینند آن سر در تنور است
سبو بر سنگ ساحل می زند مست
نمی داند که دریا آب شور است
جهان مست است از خوابی گران سنگ
نمی داند که خواب ارزان فروشی است
در انبارند خیل مرده جانان
جهان بازار گرم جان فروشی است
بکوش ای جان و جانی دست و پا کن
که جانان مشتری را دوست دارد
هر آن کاو نیم جانی دارد ای دوست
چنین سوداگری را دوست دارد
مبادا در قمار جان ببازی
مبادا جان که دادی، تن بمانی
عزیز است این دو روز غم، مبادا
ز یوسف، بند پیراهن بمانی
1894
0
دگر چه باغ و درختی، بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه، یار اگر برود
حجاز بر قد سرو که تکیه خواهد کرد؟
به سوی دشت طف، آن کوهسار اگر برود
مگر به معجزه، زمزم نخشکد از گریه
مراد این همه چشم انتظار اگر برود
مدینه ماه تمامی به خود نخواهد دید
حسین(ع)، آن یل شب زنده دار اگر برود
چگونه ماه به گرد زمین طواف کند
دلیل گردش لیل و نهار اگر برود
بعید نیست شغالان به شهر، پای نهند
امیر و شیر عرب، زین حصار اگر برود
به زیر تیغ ستم، کار کاهلان زار است
حسین(ع) یکّه به آن کارزار اگر برود
ز غم دو چشم پیمبر به خون شود غرقه
به پای طفلی از این زمره، خار اگر برود
شب جماعت کوفی، سحر نخواهد شد
سرش به نیزه سوی شام تار اگر برود
پس از حسین(ع) به خون، شیعه مشق خواهد کرد
به ظلم سر نسپارد، به دار اگر برود
1894
0
4.33
هزار بادیه مجنونِ نی سواری تو
هزار آینه مبهوتِ بی شماری تو
بهار آمده با لاله های سینه زنش
پی زیارت باغ بنفشه کاری تو
هلا که جمع نقیضین بوسه و عطشی!
ندیده ام لب خشکی به آبداری تو
چه جای نغمه در این روزگار یأس، مگر
به روی دست تو پرپر نشد قناری تو؟
هم او که نامه برایت نوشت، با خنجر
ببین که آمده از پشت سر به یاری تو
دریغ! کاری از این طبع مرده ساخته نیست
به جز شمردن گل زخم های کاری تو
به ما مخند که جای گریستن بر خویش
نشسته ایم دمادم به سوگواری تو
1892
0
5
فردا دریای خون به پا خواهد شد
هر جای جهان کرب و بلا خواهد شد
تیری به گلوی حرمله خواهد خورد
سر از تن شمر هم جدا خواهد شد
1888
0
4
پای زخم آلود من... طاقت بیاور می رسی
صبح فردا محضر ارباب بی سر می رسی
صبح فردا پابه پای اشک بانوی دمشق
زخمی و رنجور... پابوس برادر می رسی
ای دل بی تاب من... آرامشت را حفظ کن
شک نکن فردا به آن غوغای محشر می رسی
چشم گریانم! صبوری کن که پیش از افتاب
روبروی صحن گلهای معطر می رسی
چشم در چشم هزار آیینه ی بیرق به دوش
وقت ندبه، در حرم های مطهر می رسی
یک قدم مانده به مقتل خوانی سید حکیم
زیر باران... روضه ی پاک و منور... می رسی
یک قدم باقی ست تا آن اجتماع قلبها
می رسی ای دیده! با شور مکرر می رسی
پای تاولناک من! ممنونم از همراهی ات
ظهر فردا مرقد گلهای پر پر می رسی
رود رود گریه و لبیک و بیرق های سرخ
یک ستون مانده... به آن دریای احمر می رسی
کربلا... وقت اذان ظهر... روز اربعین
لحظه ی ذکر مصیبت های خواهر می رسی
عطر یاس دلنشینی می وزد در بادها
پای من روزی به خاک پاک مادر می رسی...
صبح نزدیک است... آری... صبح موعود عزیز
مطمئن هستم به آن روز مقدر می رسی...
1880
2
4.83
همیشه سود این بازار را دیوانهها بردند
و بار حسرتش را عاقبت فرزانهها بردند
به دیدن یا شنیدن اکتفا کردند هشیاران
از آن سکری که مستان از می و میخانهها بردند
حریصان گرم جمع توشه از این خوشهها بودند
کبوترها به قدر حاجت خود، دانهها بردند
همه ماندند دورادور، سرگرم تماشایش
همه ماندند و حظّ شعلهها را پروانهها بردند
اسیر داستان تلخ خود بودم که جا ماندم
تو را تا آن سوی شیرینی افسانهها بردند
تمام شهر باران بود، باران بود، باران بود
تورا بر شانهها، برشانهها ، برشانهها بردند
1875
0
5
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دهشت تا سحر با ماه بیداری
تو دهقان زاده از فضل پدر مهریست در جانت
که میروید حیات از خاک، هر جا پای بگذاری
دم روح خدا آن سان وجودت را مسیحا کرد
که بالیدند بر دستت کبوترهای بسیاری
چنین رم میکند از پیش چشمت لشکر پیلان
ابابیل است و سجیل است هر سنگی که برداری
دلت را سر به زیریها، سرت را سربلندیهاست
خوش آن معنا که بخشیدهست چشمانت به سرداری
ز ما در گریههای نیمه شب یاد آور ای همدرد
تو از شمشیرها، لبخندهای صبح دیداری
1871
0
2.78
با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا، دیگر نداری خانه در این شهر...
یادم میآید تا کجاها کیسهای نان را
میبرد آن شبها علی بر شانه در این شهر
وقتی تمام مردمانش عاقلاند ای عشق!
پیدا نخواهی کرد یک دیوانه در این شهر
آواره، گشتم کوچهها را یک یک اما نیست
جز طوعه هرگز قامتی مردانه در این شهر
هر کس که روزی نامهٔ یاری برایت داد
شد نیزهدار لشکر بیگانه در این شهر
دورت بگردم! بادهای شام آوردند
انگار با خود قحطی پروانه در این شهر
این نامه از مسلم به دستت میرسد اما
کشتند او را ناجوانمردانه در این شهر
1867
0
4.2
کعبه اسم تو، منا اسم تو، زمزم اسم توست
ندبه اسمِ تو، شفا اسم تو، مرهم اسم توست
عشق، یعنی «کلنا عباسک یا زینبا»
پشت جبهه اسم تو، خط مقدم اسم توست
از عراق و شام با دستار خونین می گذشت...
اسم تو؛ وقتی تمام لشکر غم اسم توست
آسیه، هاجر، رقیه، ساره، حوا اسم توست
ای که اسم توست زهرا، ای که مریم اسم توست
اسم تو ییلاق و قشلاق پرستوهای آه
سرد و گرم گونه از بارانِ نم نم، اسم توست
پرچم سرخت به دست و چادر سبزت به سر
ماه شعبان اسم تو، ماه محرم اسم توست
اسمت ای زن پرچم بالا بلندی هاست تا....
عصمت زن با شکیباییش، هر دم اسم توست
1862
0
2.21
زندگی در کوچه های شام، گویی مرده بود
شهر، دشت زوزه ی سگ های تیپا خورده بود
خسته، روی شانه ی دیوارِ شب، گل های اشک
زیر آوار سموم زیستن، پژمرده بود
«ماه» در گرمای دل ها گرچه می پاشید نور
زیر تیغ غصه ها از زندگی آزرده بود
در گلو، آواز باران داشت، در دل بانگ رعد
ابر، در گهواره ی شب طفل مادر مرده بود
کاش! بر می خواست با جاروی زرد آفتاب
شب که در تابوتِ سردِ کوچه خوابش برده بود
ای بهار جان! که در رگ های امنت عشق ها...
خون گرم زندگی را ارمغان آورده بود
شام، بی آیینه ی روی تو نورانی نبود
نبضِ عشقِ زیستن در بند بندش مرده بود
شهروندانش نشسته در سکوتی مرگبار
آتش دل در تنور سینه ها افسرده بود
1855
0
2.78
می سوخت خاک و آب فقط استعاره بود
در آسمانِ مَشک که غرق ستاره بود
اشکی نمانده بود که نذر عطش کند
وَرنه فرات منتظر یک اشاره بود
تا کشتی نجات به چشمش قدم نهد
«با اینکه بادبانِ لبش پاره پاره بود»
در بُخلِ کوفه گندمِ ری سبز کرده بود
نسلی که مرده بود، فقط سنگواره بود
گوشی برای ناله ی طفلان نداشتند
آن قوم که غنیمتشان گوشواره بود
- بابا! چرا نمازِ تو را تیر پاره کرد؟
بابا چه شد که حج شما نیمه کاره بود؟
بابا چه شد که عمه که طوفان صبر بود
از پا فتاد مثل عمو که سواره... بود
بابا کجاست لشکر تو؟ - عشق اشاره کرد-
سمت سری که بر سرِ دار الاماره بود
تنها علیِ اکبر او بود و اصغرش
که شیر بود و دشمن او شیرخواره بود
می خواستش اجازه میدان دهد، ولی
چشمش هنوز در صدد استخاره بود
با واژه که نمی شود از عشق حرف زد
بایست در تدارک یک سوگواره بود
آورده اند جسم شهیدان کفن نداشت
من مانده ام که ماه پس آنجا چکاره بود؟
1855
0
2
التیام، سرنوشت زخم هاست
اما مرا ببخش!
شرمناک و گریان شکر می کنم
که زخم های تو را التیام نیست
و الاّ رگ های جهان را
قرن ها پیش از این
خونی نمانده بود
1854
0
قافله قافله از دشت بلا می گذرد
عشق، ماتم زده از شهر شما می گذرد
آه ای مردم غفلت زده ی خواب آلود:
سَحَر از کوچه ی خالی ز دعا می گذرد
روزهاتان همه شب باد که خورشید زمان
بر سرِ نیزه، سر از جسم جدا می گذرد
چشمتان چشمه ی خون باد که بر ریگ روان
کاروان از برتان آبله پا می گذرد
ننگِ پیمان شکنی تا ابد ارزانی تان
که فرات عطش از خون خدا می گذرد
می شناسیدش و از نام و نسب می پرسید؟
وای از این روز که بر آل عبا می گذرد!
1854
1
5
سبو افتاد، او افتاد، ما ماندیم و واماندیم
روان شد خون او بر ریگ صحرا؛ رفت؛ جا ماندیم
فرو رفتیم تا گردن به سودای سرابی دور
به بوی گندم ری، در تنور کربلا ماندیم
رها بر نیزه ی تن هایمان، بیهوده پوسیدیم
به مرگی این چنین از کاروان نیزه ها ماندیم
سبو او بود، سقّا بود، دستی شعله ور بر موج
گلی ناپخته و بی دست و پا ما، زیر پا ماندیم
گلویش را بریدند و بیابان محشر از ما بود
که خارانی سمج در دیدگان مرتضی ماندیم
جهان، چون عصر عاشوراست، او پربسته، ما هستیم
دریغا دیده ای روشن که وابیند کجا ماندیم
1848
1
غروبی شانه های ابر لرزید
دل دریا و دست قبر لرزید
در آن هنگامه، پیش عزم زینب(س)
دلا دیدی که پشت صبر لرزید
1847
0
4
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینه ای دیگر
دوباره داغ به روی داغ، دوباره درد به روی درد
کبوتران بدون بال، کبوتران بدون پر
تمام مرثیه ها گفتند: به پای دست تو می افتند
که در مقابل چشمانی، عطش گرفته و ناباور
زنی دو بازوی خونین را بلند کرده و می گوید
دو دست ماه بنی هاشم، فدای زاده ی پیغمبر
زنی چنان که شجاعت را چو شیر داده به فرزندان
به آستان تو آورده چهار شیر چنان حیدر
چهار شیر که می غرّند، چهار شیر که می جنگند
چهار شیر که می آیند، چهار دسته گل پرپر
چهار دسته گل پرپر، چهار آینه ی دیگر
ستاره اند؟ نه روشن تر، فرشته اند؟ نه، زیباتر
زنی که داغ پسر دارد، دوباره داغ دگر دارد
چه قدر خون به جگر دارد، زنی بدون پسر، مادر
1846
1
5
تا ابد
بزرگترین معمای تاریخ خواهد بود
این که تو باشی
و سلسله جبال نور
فقط
چهارده قلّه داشته باشد!
1845
0
5
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
شد آخرین لباس تنت، دستمال اشک
این روضه را برای محرم گذاشتم
گفتی که صبر پیشه کن ای باغ مریمم
هر روز ختم سورهی مریم گذاشتم
هر بار روی خون تو قیمت گذاشتند
غمهای تازهای به روی غم گذاشتم
هرگز تکان شانهی دل را کسی ندید
من داغ لرزه را به دل بم گذاشتم
تو در رکاب حضرت زینب قدم زدی
من بر رکاب صبر تو، خاتم گذاشتم
حالا من و یتیمی گلهای باغ تو
قابی که روی چادر بختم گذاشتم
این خانه بعد رفتن تو سنگر من است
این گونه پا به خطّ مقدّم گذاشتم
1843
1
4.11
اینجا، آنجا، تمام دنیا غزهست
انگار هوای کربلا با غزه ست
یاران عزادار! توجه بکنید
امسال محل هیئت ما غزهست
1842
1
5
مانده بودم، غیرت حیدر به فریادم رسید
در وداعی تلخ، پیغمبر به فریادم رسید
طاقتم را خواهش اکبر، در آن ظهر عطش
برده بود از دست، انگشتر به فریادم رسید
انتخابی سخت، حالم را پریشان کرده بود
شور میدانْ داری اکبر به فریادم رسید
تا بکوبم پرچم فریاد را بر بام ماه
کودک شش ماهه ام -اصغر- به فریادم رسید
تا بماند جاودان در خاک این فریاد سرخ
خیمه آتش گشت و خاکستر به فریادم رسید
نیزه ها و تیرها و تیغ ها کاری نکرد
تشنه بودم وصل را خنجر به فریادم رسید
جبرئیل آمد: بخوان! قرآن بخوان، بی سر بخوان!
منبری از نیزه دیدم، سر به فریادم رسید
1839
0
4.5
اگر که قصد شما قصد ماست بسم ا...
اگر که مقصدتان کربلاست بسم ا...
جلو بیفت که راه نرفته گم نشود
نگاه قافله سوی شماست بسم ا...
برو به پشت سرت لحظه ای نگاه نکن
برو که آمدنم با خداست بسم ا...
اگر به شکل ضریحی ز نور جلوه کنی
طواف عادت پروانه هاست بسم ا...
زمانه صفحه ی دل را چو موریانه جوید
ولیک اسم تو را نه، به جاست، بسم ا...
1826
0
5
خورشید را قیام تو دیوانه می کند
جبریل را پیام تو دیوانه می کند
بر هر زبان زخم تو خورشید رحمت است
شمشیر را مرام تو دیوانه می کند
تنها ترین! به ذکر مصیبت چه حاجت است؟
ما را نسیم نام تو دیوانه می کند
ای ذات عشق، حرف تو از جنس عقل نیست
اندیشه را کلام تو دیوانه می کند
خنیاگران ساحت سبز بهشت را
موسیقی سلام تو دیوانه می کند
1824
0
گل از نفس تو رنگ و بو می گیرد
از روی تو آب، آبرو می گیرد
از عشق چه پاک تر که آن هم حتی
با خون زلال تو وضو می گیرد
1821
0
4
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
سری گردن کشید از مرگ، قدر نیزه ای روزی
که نامش آفتاب جان سرگردان ما باشد
لبش بر نیزه قرآن خواند تا ثقلین جمع آیند
لبش بر نیزه قرآن خواند تا قرآن ما باشد
چراغ چشم هایش زیر نعل اسب ها می سوخت
که مصباح الهدای دیده ی حیران ما باشد
لب و دندان او را چوب زد دست پلید ظلم
که طعم خیزران همواره با دندان ما باشد
کنون ننگ است ما را تا به محشر، مرگ در بستر
حسین(ع)آمد به سوی کوفه تا مهمان ما باشد
1809
0
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوه ی مولا گرفته بود
تنها میان مردم بیعت فروش شهر
انبوه کینه دور و برش را گرفته بود
دلواپس غریبی امروز خود نبود
امّا دلش به خاطر فردا گرفته بود
دیدی که از ارادت دیرینه ی حسین
یک کوفه زخم در بدنش جا گرفته بود؟
با سنگ، پای بیعت او مهر می زدند
باور نکرد از همه امضا گرفته بود
این شهر خواب بود و ندانست قدر او
او شب برای مردمش احیا گرفته بود
جرمش چه بود؟ نسبت نزدیک با علی
آن شعله ها برای همین پا گرفته بود
1808
0
5
گر بر ستم قرون برآشفت حسین(ع)
بیداری ما خواست، به خون خفت حسین
آنجا که زبان محرم اسرار نبود
با لهجه ی خون سِرّ مگو گفت حسین
1804
0
5
فوّاره ی خون، دست فشان می آمد
قنداقه ی عشق، در میان می آمد
از کوره ی جغرافی خون و آتش
تاریخ
نفس نفس زنان
می آمد!
1803
0
5
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
درد سر است سر که نیفتد به پای یار
از نو رسیده است خبرهای داغ...آه
از نو رسیده است خبرهای داغدار
تو سر رسیده ای و ورق خورده سررسید
شد ابرویت هلال محرم در این دیار
آخر چگونه زیسته بودی که داده جان
جان دادنت به پیکر بی روح روزگار
آخر چگونه زیسته بودی که برده ای
از چنگ این زمانه چنین مرگ شاهوار
در چشمهای حسرتیان خیره مانده ای
شرم از تو کشتمان، نگهت را نگاه دار
آتش زدی به جان جهانی، چه کرده ای
با آن نگاه نافذ آتش به اختیار!
1796
0
4.58
ای گردش چشمان تو سرچشمه ی هستی
ما محو تو هستیم،تو حیران که هستی
خورشید که سرچشمه ی زیبایی و نور است
از میکده ی چشم تو آموخته مستی
تا جرعه ای از عشق تو ریزند به جامش
هر لاله کند دعوی پیمانه به دستی
از چار طرف محو تماشای تو هستند
هفتاد و دو آیینه ی توحید پرستی
وا کرد در مسجدالاقصای یقین را
تکبیرة الاحرام نمازی که تو بستی
تا وا شدن پنجره هرگز نزدی پلک
تا خون شدن حنجره از پا ننشستی
ای کاش که گل های عطشناک نبینند
در دیده ی خود خار غمی را که شکستی
یک گوشه ی چشم تو مرا از دو جهان بس
ای گردش چشمان تو سرچشمه ی هستی
1795
0
4
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشته است
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشته است!
آن ماه بدیعی که کسی بهر بیانت
از معنی آن صورت زیبا ننوشته است
سیرابی یک قافله در جاری چشمت...
کس جز تو چنین صادقه، رویا ننوشته است
غیر از تو به بی خوابیِ آن کودک بی آب
لب تشنه، کسی قصه ی دریا ننوشته است
بی وقف و سکون، آیه ی طوفانی خون را
جز تیغ تو در سوره ی طه ننوشته است
چون علقمه، کس در دل آن حسرت موّاج
با نثر روان از لب سقّا ننوشته است
یا شعر تری خوش تر از آن مشک گوهر بار
با قافیه ی خشکی لب ها ننوشته است
خونی که چکید از قلم دست علمگیر
جز شرح غم و غربت مولا ننوشته است
جز چشم تو چشمی به ورق پاره ی مقتل
با ذکر سند، روضه ی زهرا ننوشته است
در کرب و بلا روح تو تلمیح علی بود
از شیعه کسی آن همه شیوا ننوشته است
دستان تو شد حجت قاطع که خداوند
در سیره ی عباس، محابا ننوشته است
با جوهر خون، نیزه و شمشیرِ که آن روز
بر لوح تنت خط چلیپا ننوشته است؟
زخمت متواتر شد و آن عشقِ موثق
دیدند در آیین تو پروا ننوشته است
می خواند کسی یک به یک آیات علق را...
زآن سجده ی واجب، کسی اما ننوشته است
فریاد زدی «اَدرک» و صد حیف که راوی
یک خط هم از آن شوق تماشا ننوشته است
چون خون خدا-غم زده- با خط شکسته
سر بسته، کسی مرثیه ات را ننوشته است
گویی قلم ای اوج کرامات حسینی!
یک موج ز دریای تو حتی ننوشته است
گفتند چرا کودک لب تشنه ی شعرم
درباره ی موضوع تو انشا ننوشته است
شب بود که بر کاغذ دل، آه نوشتیم
با نظم پریشان خود از ماه نوشتیم
1794
0
5
گریه بود اولین صدا، آری! روز اول که چشم وا کردیم
صاحب اشک! همه اسم تو را با همان اشک ها صدا کردیم
شیر می داد مادر و فکرش پیش شش ماهه ی تو بود انگار
شیر مادر اگر کمی خوردیم به «علی اصغر» اقتدا کردیم
داشت کم کم سه سالمان می شد، چقدر یک سه ساله شیرین است
با گل خنده در دل بابا خودمان را چه خوب جا کردیم
سیزده ساله...اهل درد شدیم، با تو بار آمدیم و مرد شدیم
زیر یک تانک یا دم شمشیر...عهد را مو به مو وفا کردیم
یاد «اکبر» جوان شدن هم داشت، رفتنش قد کمان شدن هم داشت
کاش می شد دوباره برگردد...چقدر با تو هی دعا کردیم
تشنه بودیم رفت و آب آوَرد، رفت آب آوَرَد، شراب آوَرد
دل سقا شکست و جاری شد باده ای که در آن شنا کردیم
افتخار سیاه پوشی را از غلامِ سیاهتان داریم
این دل، آن خاک تیره بود، که بعد، با نگاه شما طلا کردیم
بیت «حرّ» می رسد به آغوشت، باز با دیده ی خطاپوشت
نظری کن اگر دوباره در این بیت کوچک هم اشتبا کردیم
هر کجا بوی سیب می آید، عاشق تو: «حبیب» می آید
پیرگشتیم و این جوانی را نذر میخانه ی شما کردیم
تا که دیدیم ربنایت را زیر باران تیر می خواندی
ما نماز درست و بی عشقِِ همه ی عمر را قضا کردیم
با تو این بار در نماز شدیم، بر سر نی چه سر فراز شدیم
شعله از مثنوی زبانه کشید، راز نی را که بر ملا کردیم
شب سوم دوباره برگشتیم، در پی پیکر پدر گشتیم
بدن پاره پاره ای دیدیم، فکر یک تکه بوریا کردیم
دل عاشق، تبش که بالا رفت، از غمت تا به حال اغما رفت
کمی از تربت تو بوییدیم درد این سینه را دوا کردیم
1789
0
4
شبِ تبانیِ پنهانیِ «قضا» و «قدر»
شب قطارِ زمان روی ریل های خطر
صدای سُرفه ی خشدارِ ساعتی مسلول
(وَ چند قطره ی خون روی میز، پنجره، در)
قلم بلند شد و واژه ها ردیف شدند:
«رُمان – تراژدیِ» قتلِ یک ...، نَه! چند نفر
تمامِ مغزِ نویسنده لب به لب از مرگ!
اُتاقِ خوابش لبریز از تب و بستر!
وَچند مرتبه کابوسِ شعله، دود، عطش!
وَ چند مرتبه هم آب و قرصِ خواب آور!
وَ روحِ «تشنه» ی او شمع شد، زبانه گرفت
وَ شمع «آب» شد و مَرد سوخت تا آخر
وَ شعله شعله، به متنِ رُمان رسید آتش
و سطر سطر رمان، واژه واژه خاکستر
به جُز سه چار خط از چند سطرِ پایانی
که می رسید به خون، خیمه، تیر، نیزه، سپر!
سپاهِ سبز: قداست، دفاع، عاطفه، خیر!
سپاهِ قرمز: عصیان، هجوم، فاجعه، شر!
عطش (شبیه به یک جفت دست خون آلود)
کشیده بود تنِ هر چه تشنه را در بر
وَ ماه (مَشک به دندان) از آسمان اُفتاد
وَ مَشک (مثلِ خودِ ماه) پُر شد از خنجر
رسید متن به مردی که بینِ دستانش
گُلِ شکفته ی شش ماهه، شد گلی پر پر
وَ بوسه زد به گلوگاهِ آسمان، خورشید
(وَ فکر کرد به رازِ وصیّتِ مادر)
رُمان به اوجِ خودش می رسید، جایی که
پرید و پر زد از آن جا پرنده ای بی سر
به خنده، لشگر شیطان به گوش هم گفتند:
چه روز خوب و قشنگی ست، گوش شیطان کر!
زمین مچاله شد آن لحظه که رسید به هم
سرِ بریده ی بابا و دامنِ دختر
وَ شب، نمایشِ معکوسی از «حقیقت» و «وهم»
شبِ شیوعِ «مسلمان» و قحطیِ «کافر»
وَ روز، روزِ عبث بود و ساعتِ عصیان
وَ سال، شصت و یکِ کُشتنِ حقوقِ بشر
رُمان به نیمه ...، ولی ساعت از نفس اُفتاد
(وَ چند قطره ی خون روی میز، پنجره، در)
قلم، شهید شد و خون مشکی اش ماسید
رُمان: تمام، قلم: سوخت، دود شد: دفتر.
1789
0
3.33
ما به سوی چشمه از این خشکسالی میرویم
با گلوی تشنه و با مشک خالی میرویم
قطره قطره از میان روضهها جاری شدیم
بین گرد و خاک جاده با زلالی میرویم
نیمهشب از بین نخلستان کوفه رد شدیم
با صراط المستقیم از آن حوالی میرویم
راه را سلمان نشان دادهست، در پیش کریم
کولهباری نیست با ما، دست خالی میرویم
«سرزنشها میکند خار مغیلان در مسیر»
با تمام طعنههای احتمالی میرویم
میزبانِ بغضِ تاولهاست با باغ گلش
بین موکبها همین که روی قالی میرویم
دسته دسته، تا حرم، پرچم به دوش، از شرق و غرب
با نسیم صبح و با باد شمالی میرویم
اربعینیها خبر دارند ما از این مسیر
«با چه حالی آمدیم و با چه حالی میرویم»
1789
0
4.17
خودش هم رفت، اما دست هایش...
رقم زد عشق را با دست هایش
به روی خاک افتادند، اما
نیفتادند از پا، دست هایش
1783
0
3
بگذار این شاعر جوانی کرده باشد
با واژه ها نامهربانی کرده باشد
بگذار ما را باد با خود برده باشد
تنهایی ما را جهانی کرده باشد
بگذار بین دوستان و دشمنانت
خنجر فقط پا در میانی کرده باشد
می داند احوال من بی برگ و بر را
هر کس که عمری باغبانی کرده باشد
کی دیده ای یک زنبق هفتاد و یک برگ
بالای نی شیرین زبانی کرده باشد؟
ای گل! نبینم نشنوم دست پلیدی
لب هایتان را خیزرانی کرده باشد
1780
0
4.33
حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
حرم یعنی تلاطم های امواج خروشانش
حرم یعنی دعا یعنی توسل های در ندبه
حرم یعنی اجابت زیر گنبد بین ایوانش
حرم یعنی همان آب گوارا ظهر تابستان
حرم یعنی همان خورشید دنیا در زمستانش
حرم بید است مجنون است هرکس عاشقش باشد
میان بادها یک دم نمیخواهد پریشانش
حرم رود است مشهود است هرکس شاهدش باشد
شهادت می دهد راکد نخواهد ماند جریانش
و مادر گریه گریه از حرم گفت و پسر فهمید
چه آشوبی است در دلواپسی های فراوانش
پسر شوق پریدن را میان بال وپر حس کرد
پسر می رفت و مادر باز هم می شد غزلخوانش
حرم یعنی نگاه آبی دریا دریا و طوفانش
تویی طوفان آن دریا تویی موج خروشانش
اگر باران سنگ از آسمان بارید چترش باش
که حتی نشکند در سنگ باران بغض گلدانش
پسر می رفت و مادر با طنین آیةالکرسی
سپرد او را به آغوش رسول الله و قرآنش
قدوبالای او را دید چندین بار با حسرت
فقط می گفت زیر لب:به قربانش به قربانش
پسر رفت وفضای خانه را عطر حرم پر کرد
و مادر ماند و عکسی درمیان دست لرزانش
خبر آمد
ولی مادر
از احوال حرم پرسید
نپرسید از پسر هرگز میان بغض پنهانش
پسر برگشت و
مادر از حرم می خواند ومی دانست
نشسته عمه سادات در شام غریبانش
1780
0
5
اندوه جاری می شود از خیمه هایِ...
آری، تو می آیی به سوی من برایِ...
رعدی گلوی ابرها را می فشارد
این چشم ها دارند انگاری هوایِ...
باران تر از باران کنارم می نشینی
پر می کشد هر واژه، نم نم با صدایِ...
نزدیک می آیی که خُودت را بپوشم
گم می شود دست نوازش لا به لایِ...
می ایستی شیرین تر از آن نخل برنا
می پوشمت حالا کمربند و ردایِ...
تکرارِ خو، تکرارِ رو، تکرارِ بویش
«او» از مدینه آمده تا کربلایِ...
اینک برای چشم هایم می روی راه
محکم قدم بردار، جان من! که جایِ
پای تو خواهد ماند اینجا تا همیشه
در انتهای عاشقی، در ابتدایِ...
حالا برو! تا آسمان راهی نمانده
تا بر زمین افتادنت؛ تا تو فدایِ...
آن سو نوای تیز تیر و تیغ و نیزه
این سو ولی آوایِ داغِ وای وایِ...
از دور می بینم چه نزدیکی، چه زیباست
در آن شلوغی، خلوت تو با خدایِ...
ای سوره ی قربانی من! اکبرِ من!
می خوانمت بر رحل صحرا آیه آیه...
1773
0
5
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
بیا که بیتو نیامد شبی به چشمم خواب
برای تو چه بگویم از این پریشانی؟
چرا کنم گله از روزهای دلتنگی؟
تو حال و روز دلم را نگفته میدانی!
نه دل بدون تو طاقت میآورد دیگر
نه تو اگر که بیایی همیشه میمانی
چه کرده با دل من داغ، دور از چشمت
چه کرده با دلم این گریههای پنهانی
ببین سراغ تو را هر غروب میگیرم
قدم قدم من از این کوچههای کنعانی
نسیم مژدۀ پیراهن تو را آورد
نسیم آمده با حال و روز بارانی
نسیم آمده با عطر عود و خاکستر
نسیم آمده با نالهای نیستانی
بیا که دختر تو نیست ماندنی بیتو
بیا که کُشت مرا این شب زمستانی!
1772
0
4.5
هرکس دچار قصه ى باید، نباید است
عمرى ميان ماندن و رفتن مردد است
"راهى است راه عشق... " به دلداده ها بگو:
خوشبخت آن دلى است که در رفت و آمد است!
هر جاده مى رسد به دو راهى کربلا
"طور"ى که اوج جذبه گرى هاش بى حد است
طوفان گرفته است به "حر"ها امان دهيد!
این کشتی نجات عزیزان احمد است!
پرچم به دست مى برد این نيل تشنه را
يک زن که از تمامى مردان سرآمد است
او خطبه خوان مرثيه هايي شنیدنى است
در انتشار مکتب سرخش زبانزد است!
این ناخدا ى صبر خدايى نمى کند
این عالمه به حرمت علمش مقید است
زیباتر از مسیر حسینى شدن نداشت
وقتى عيار عشق تو بالاتر از صد است
تاریخ از بر است سرآغاز خطبه را...
این کاروان _به نام خدا _ با سر آمده است
1760
0
5
(1)
سه سال فرصت زیادی نیست
اما تو را کافی است
تا انبوه قرن ها اندوه را
در وسعتی به قدر یک دلِ سه ساله
خلاصه کنی
(2)
سه سال فرصت زیادی نیست
اما تو را کافی است
تا انبوه قرن های پس از خود را
از عطر ملایم اندوهت بیآکنی
(3)
سه سال فرصت زیادی نیست
اما تو را کافی است
تا عبور سرخوشانه از امروزِ کودکی
تا فردای کهنسالی را
به سُخره بگیری
«و چون گنجی بایسته و آز انگیز»
در شام خرابه ای
به بلوغ برسی...
1755
0
دوباره مَشک، دریا، یک دوبیتی
سرودی عشق را با یک دوبیتی
تنت روی زمین، یک چارپاره
دو دستت روی شن ها، یک دوبیتی
1752
0
ای روز و شب تداومی از خط سیرتان
خورشید و ماه، دست به دامان خیرتان
دنیا حباب بود به چشم حبیبتان
زَهره نداشت زُهره به پیش زهیرتان
پر شور شد حماسه و عرفان و عاطفه
با مِسلم و جناده و حرّ و بُریرتان
ما با نثار اشک در این راه زنده ایم
هرگز مباد عاطفه محتاج غیرتان
سر زد ز دیر راهبی آفاق نورتان
ای جان فدای آن سر مهمان دیرتان
این شعر بارها صله از عاشقان گرفت
در محفلی که بود شبی ذکر خیرتان
1745
0
5
بعد از سه روز جسم عزیزش کفن نداشت
یوسفترین شهید خدا پیرهن نداشت
او رفت تا که زنده کند رسم عشق را
از خود گذشته بود، غم ما و من نداشت
آنقدر عاشقانه به معراج رفته بود
آنقدر عاشقانه که سر در بدن نداشت
خورشیدِ شعلهور شده بر روی نیزهها
کنج تنور رفتن و افروختن نداشت
هر کس شنید غربت او را سؤال کرد
بعد از سه روز جسم عزیزش کفن نداشت؟!
1740
3
4.08
پرده بالا رفت
اسبی بر خاکریز ایستاده بود
باد می وزید
و ماه
در شعله ی یال هایش می سوخت
[اشک های تو بیرون از کادر، در ساحل گونه هایت کف می زدند]
خواست تعزیه را
انتهای صحنه
به کربلا ببرد
کلاهخود و سرنیزه اش را برداشت
و دنیای زره پوش را
به تانک ها و نفربرهای رو به رو بخشید
1738
0
5
برای بردن نامت وضو با باده می گیرم
سراغت را نه از شمشیر از سجاده می گیرم
فقط شان تو را معصوم میداند نمیدانم
چرا وصف تو را اینقدر گاهی ساده می گیرم
چرا مثل علی دستان پر مهرت پر از پینه است؟
جواب از نخل های تازه خرما داده می گیرم
و با نام تو هم کباده میگیرند هم حاجت
و من عباس را هم معنی آزاده می گیرم
جنونم را از آن چشمان در خون خفته می دانم
بهشتم را از آن دست به خاک افتاده می گیرم
1728
0
4.33
می بینمت به روشنی آفتاب ها
قرآن شرحه شرحه ی هر شام خواب ها!
گیجند از تلاطم خون تو رودها
مستند از تلفّظ نامت شراب ها
هرشب، بر این صحیفه ی گسترده تا ابد
سرگرم مشق نام بلندت شهاب ها
آن پرسشی که ظهر عطش بر لبت شکفت
همواره می خروشد و دارد جواب ها
بر روی خاک تب زده از شرم جاری اند
بعد از تو، آبرو که ندارند آب ها
رؤیایشان به کام عطش آب گشتن است
برهم زده ست حلق تو خواب سراب ها
دل ها کتیبه های عطش نامه ی تواند
ناممکن است شعله ی خون در کتاب ها
تنها دو واژه، «خون خداوند»، شرح توست
مستغنی است وصف تو از پیچ و تاب ها
1712
0
4.8
اي گياهِ برآمده! ابتري بي بري هنوز
اي درختِ خزان زده! از گياهان سري هنوز
اي سحاب، اي همه حجاب! همچنان سايه پروري
اي پس پرده آفتاب! روشني گستري هنوز
مي پريد اي پرندگان روزي از قيدِ آشيان
مانده بر شانه هايتان اثري از پري هنوز
اي دل، اي توده ي هوس! کي مي آيي به راه پس؟
صبح شد، ظهر شد، ولي بسته ي بستري هنوز
بعدِ عمري رفو شدن، نو شدن، زير و رو شدن
در همان کاري، اي فلک! سفله مي پروري هنوز...
آسمانا! به خون بخوان ماجرا را به گوشِ ابر
تشنه مانده ست بر زمين نخلِ بارآوري هنوز
دشنه اي در غلافِ خون، بيرقي سبز سرنگون
مي درخشد در آفتاب تيغه ي خنجري هنوز
لاله ها سبز مي کنند خونِ گرمِ حسين را
آتشي سرخ روشن است زيرِ خاکستري هنوز
1709
0
5
تا آفتاب از حرکات تو می وزد
از سمت سیب عطر صفات تو می وزد
دل می دهیم، پنجره را باز می کنیم
باران گرفته یا کلمات تو می وزد؟
اینک چقدر بوی شهادت، چقدر صبح
اینک چقدر از نفحات تو می وزد
امشب بهار می دمد از خون روشنت
فردا بهشت از برکات تو می وزد
من ایستاده ام به تماشای زیستن
جایی که موج موج فرات تو می وزد
با هر اذان به یاد همان ظهر چاک چاک
گیسوی خون چکان صلات تو می وزد
کشتی نشستگان تو را بیم موج نیست
آن جا که بادبان نجات تو می وزد
1706
0
3.2
بغض کرد و گفت مردم! شعله ها از در گذشت
بر سر دختر چه آمد تا که بابا درگذشت
زد به سینه، چند یازهرای اشک آلود گفت
بعداز آن از چند و چون روضه ی مادر گذشت
روضه خوان رفت و به ظهر داغ عاشورا رسید
من همان جا ایستادم... شعله ها از در گذشت
من میان کوچه بودم روضه خوان در کربلا
آه، آن شب بر دل من روضه ای دیگر گذشت
تازیانه رفت بالا و غلاف آمد فرود
تیغ پشت تیغ از جسم علی اکبر گذشت
شعله بود و محسن شش ماهه و دیوار و در
تیری آمد از گلوی تشنه ی اصغر گذشت
میخ در بر سینه ی پرمهر مادر حمله کرد
آب دیگر از سر عباس آب آور گذشت
ریسمان بر گردن حبل المتین انداختند
قافله از بین غوغای تماشاگر گذشت
ذکر حیدر داشت زهرا مسجد از جا کنده شد
ذکر حیدر داشت مولا از دل لشکر گذشت
درد پهلو، زخم بازو... فاطمه از پا نشست
تیر و نیزه از تن فرزند پیغمبر گذشت
من سراپا اشک بودم، طاقتم از دست رفت
روضه خوان از ماجرای خنجر و حنجر گذشت
روضه ها اینجا گره می خورد، بابا رفته بود
هیچکس اما نمی داند چه بر دختر گذشت
1706
0
4.22
تویی نسیمِ خوشِ راهی بهار شده
منم همیشه ی دور از تو بی قرار شده
منم پریدنِ اقبال یک شکوفه ی تلخ
تویی رسیدنِ یک سیب آبدار شده
تو را چگونه بخوانم تو را خودِ تو بگو
شهیدِ زنده ی تقدیمِ روزگار شده
بس است این همه پنهان شدن بس است ببین
حقیقتِ تو برای من آشکار شده
من و تو آخر این قصه می رسیم به هم
دو چشم خیره به هم یا به هم دچار شده
دو سینه سرخ مسافر دو لحظه یا دو نفر
یکی به خانه رسیده یکی شکار شده
قسم به آب به آن لحظه های رفتن تو
قسم به خاک به این قطعه ی مزار شده
منم حکایت ِاندوه ناتمام خودم
تویی مراسم جشنی که برگزار شده !
1701
0
4.83
ای آفتاب! ماه شبستان کیستی؟
چادرنشین ظهر بیابان کیستی
دلواپس لبان ترک خوردۀ که ای؟
چشم انتظار ساقی عطشان کیستی
امشب خراب یک دو نماز نشسته ای
فردا شب از خرابه نشینان کیستی
وقت وداع ِ ساحل و دریا حکایتی ست
آرامش تلاطم توفان کیستی
عالم تمام بی سر و سامان زینبند
جان حسین، بی سر و سامان کیستی
1694
0
4.5
عشق، فهمید كه جان چیست، دل و جانش نیست
سرخوش آن كس كه در این ره سر و سامانش نیست
عشق تو راز بزرگی ست كه دركش سخت است
درد من درد و بلایی ست كه درمانش نیست
من در آن شهر خموشان و سكونم كه كسی
ترسی از خار مغیلان بیابانش نیست
قتلگاه دل او كعبهی آزادی اوست
میرود سوی خدا بیم ز میدانش نیست
آن كه قربان ره صدق و صفا میباشد
آدمی نیست در این دهر كه قربانش نیست
دعوتت بانگ اذانی ست كه میخواندمان
كربلای تو نمازی ست كه پایانش نیست
نیزه و تیغ و سنان ماند و سواران رفتند
هیچ، در دشت، بهجز زخم شهیدانش نیست
1688
0
3.5
باد، مادر جنها
فرزندانش را به دشت آورده بود
و از سر بریده بالای نیزه
مدام اجازه جنگ میگرفت
باد، همان پیرزنی که با آدم و حوا به دنیا آمد
تنها کسی بود که در لحظه
هم کنار سرِ بی بدن گریه میکرد
هم کنار بدنِ بیسر
پیرزن طوری میوزید و موهای بالای نیزه را تکان میداد
که انگار نه انگار
روحی از بدن جداشده است
جنها تا زانودر خون فرو رفته بودند
تا کمر در تأسف
تا گردن در بغضهای ترکیده مادرشان
فرشتهها دسته دسته
از بهشت بیرون آمدند
و دو تا یکی
جنها را از واقعه بیرون بردند
1678
0
5
دستان تو مثل دو کبوتر رفتند
سیراب تر از زمزم و کوثر رفتند
دیدند که آغوش خدا منتظر است
دستان تو از خودت جلوتر رفتند
1670
1
5
و نخل ها که سحر سر به آسمان دادند
صلات ظهر که شد، ایستاده جان دادند
صلات ظهر درختان اقامه می بستند
که روح و راحت خود را به باغبان دادند
چه نخل ها که به انگشت های نامعلوم
جهان گمشده ای را به ما نشان دادند
کنار نعش افق ناله های نیزاران
غروب بود و چه حالی به کاروان دادند
مسافران غریبی که دیر می رفتند
به کاروان نرسیدند تشنه جان دادند
همین مشاهد مظلوم در دیار غریب
به سرزمین شما هفت آسمان دادند
به سرزمین شما آه سرزمینی که
غریب و دوست بدان زخم و استخوان دادند
غریبه ها که فقط شکل میزبان بودند
به زائران رطب، خنجر و سنان دادند
برای هر که مسافر برای هر که رسید
سگان کوفه دویدند، دم تکان دادند
وقیح بود ولی عابران نامربوط
به جای چشم، شما را دو تکه نان دادند
همین مشاهد مظلوم در دیار غریب
به سرزمین شما هفت آسمان دادند
به تشنگان مجاور فرات نوشاندند
به خستگان سفر توشه و توان دادند
به احترام شکفتن، جوانه رویاندن
به نخل های کهن فرصتی جوان دادند
اگرچه تشنه در آغوش آسمان رفتند
به سرزمین عطش، صبح و سایبان دادند
به رغم آنچه به حلق بریده ای نرسید
چه جام ها که به مردان این جهان دادند
شبیه رود اگر آبروی این خاکند
شبیه چشمه به هر خطه ای روان دادند
خدای من چه بهار شگفت انگیزی
به بوستان غزل خیز عاشقان دادند
چقدر بوی تو پیچید و باد می آید
چقدر بوی تو را یاس و ارغوان دادند
«زبان خامه ندارد سر بیان فراق»
زبان خام مرا جرئت بیان دادند
1659
0
دلش سرچشمه در سرچشمه جوشید
زلال و پاک، جاری شد، خروشید
به سمت رود رفت و لحظه ای بعد
فُرات از دست هایش آب نوشید
1659
0
این خانهای که خشت به خشتش پر از غم است
عمریست وقف روضۀ ماه محرم است
با دستهای پیر پدر قد کشیده است
آجر به آجرش اگر اینقدر محکم است
در این محل نسیم اگر مویه میکند
از عاشقان موی پریشان پرچم است
آن پرچمی که خط به خطِ تار و پود آن
«باز این چه شورش است که در خلق عالم...» است
بر سقف نم کشیدۀ آن، ظنّ بد مَبَر
از گریه چشمهای حسینیّه پر نم است
بر آن نشسته است اگر خاک، در عوض
اسباب یاد چادر خاکی فراهم است...
منبع:
http://www.shereheyat.ir/poetry/poems/%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86%DB%8C%D9%87
1651
1
5
هیچ کس تا ابد نمی فهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود
خبری بود در تنور انگار
خبر این بار، داغ تر شده بود
با دل خون وضوی گریه گرفت
بین سجاده نوحه گر شده بود
آسمان را به سمت خویش کشید
وسعت خانه بیشتر شده بود
شانه برداشت تا که مویش را...
شانه از دست چشم، تر شده بود
عطر برداشت تا که رویش را...
عطر می سوخت، خون جگر شده بود
آب برداشت تا گلویش را...
آب، دریای شعله ور شده بود
کاش آن شب سحر نمی آمد
سحر آمد ولی اگر شده بود...
پشت سر ایستاد و قامت بست
لحظه های نماز سر شده بود
1650
0
5
دلم سر به هوا باشد چه بهتر!
سرم گرم شما باشد چه بهتر!
عزادارم ولی شادم از این غم
غمی که دل گشا باشد چه بهتر!
به عشقت هرکجا باشد می آییم
اگر هیات به پا باشد چه بهتر!
چه ذکری بهتر از نام حسین است
چه بهتر که رسا باشد چه بهتر!
《حسین جانم حسین جانم حسین جان!》
غمی هم در صدا باشد چه بهتر!
سری که خالی از سودای یار است
اگر از تن جدا باشد چه بهتر!
《 غم عشقت بیابون پرورم کرد》
نجف تا کربلا باشد چه بهتر!
1627
0
4.07
کی می توان عروج تورا با زبان سرود؟
با واژه ها نمی شود آتشفشان سرود
خورشید در میانه و ماه و ستاره ها
منظومه ها برای شما کهکشان سرود
گفتم به خاک: لختی از آن ماجرا بگو
سروی ردیف کرد و هزار ارغوان سرود
خورشید سر به صخره زد و بر زمین گریست
روزی که چشم های تورا آسمان سرود
بغضی گرفت راه گلو را؛ رسید اشک
این رودخانه داغ دلم را روان سرود
معصومِ شرحه شرحه، چه مدحی سزای توست؟
«باید شهید بود و تورا خون چکان سرود»
1623
0
4.89