که سهم تو ز حقوق بشر فقط این است

شعر محمد مرادی

"به کودکان  پرگشوده‌ی سرزمینم در جنگ دوازده‌روزه که نیم‌کت‌ها و صندلی‌هایشان، این‌روزها خالی است"

کجای حادثه‌ ماندی؟ بگو امیر علی؛
تمام آن شب را موبه‌مو امیر علی!
بگو چه‌شد عطش خواب‌های کودکی‌ات؟
از انفجار از آتش بگو، امیر علی!
تو خواب بودی و لبریزِ زندگی، پسرم!
که با گدازه شدی روبه‌رو، امیر علی!

بخواب، خواب در این روزگار، شیرین است
که سهم تو ز حقوق بشر فقط این است

بخواب دختر خوبم! بخواب مرسانا!
بدون قصّه‌ی درس و کتاب، مرسانا!
تمام شد همه‌ی غصّه‌های کودکی‌ات
بخند! بی‌غم و بی‌اضطراب، مرسانا!
عزیز کوچک من، بازی تو لالایی‌است 
به روی بالش رویا بخواب، مرسانا!

بخواب! خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر فقط این است

به سمت پنجره، پرواز کن! محدثه‌جان!
کبوتری شو و پر، باز کن! محدثه‌جان!
بگیر دست محمدرضا، برادر، را
 جهان تازه‌ای آغاز کن، محدثه‌جان!
فرشته‌ای به ملاقات‌تان می‌آید، بَه!
کمی برای خدا ناز کن، محدثه‌جان!

بخواب! خواب در این روزگار شیرین است
که سهم تو ز حقوق بشر فقط این است

به روی بالشی از نور، بی‌صدا، آرام؛
بخواب و دور شو از چنگ دردها... آرام!
به فکر بازی توپ و حیاط و کوچه نباش 
بپر به آن‌طرف کوچه‌ی خدا...آرام!
صدای قلب تورا بمب‌ها نمی‌فهمند
ببند چشمانت را...  علی‌رضا... آرام؛

بخواب! خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر، فقط این است

بدون درد و غم و واهمه، بخواب گُلم!
در این جهانِ پر از همهمه، بخواب گلم!
بپوش چادر مشکی‌ت را و پاک و نجیب
 بخواب دخترکم فاطمه! بخواب گلم! 
بخند فاطمه‌جان! مرگ خواب زیبایی است
عروسکی شو و بی‌واهمه، بخواب گلم!

بخواب! خواب در این روزگار، شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر، فقط این است

شب تولد و شادی است، ها! مطهره جان!
بیا و جیغ بکش، ها! بیا! مطهره جان!
کفن بپوش که این طرحِ برف شادی توست
بپر در آن‌طرف ابرها، مطهره‌جان!
بخواب دخترم و خواب‌های خوب ببین!
لالا لالا لالالالا لالا... مطهره‌جان!

بخواب، خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌تو ز حقوق بشر فقط این است

لباس تو خاکی شد...نترس... خاکی باش!
تو جویبار زلالی، نماد پاکی باش!
برو به شهر خدا، پیشِ پیشِ او آنجا 
از این زمانه‌ی کودک‌ستیز... شاکی باش!
تمام جسمت خاکی شده است؟ عیبی نیست
شبیه کعبه، محمدحسین... خاکی باش! 

بخواب، خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر، فقط این است

سلام محیا! گل‌دخترم! عروسک من!
سلام باغ گلِ برگریزِ کوچک من!
بخند و موی طلایی‌ت را به باد بده 
عزیز من! دل و جانم! گلم! وروجک من!
زمین برای تو امروزه، جای خوبی نیست
به روی دوش ملایک بخواب کودک من!

بخواب! خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر فقط این است

چه موی ناز و قشنگی، شبیه ماه شبی!
چه خنده‌ای! چه نگاهی! چه عشوه‌ای! چه لبی!
برای قه‌قه بابا، بهانه‌‌ای ناگاه!
برای خنده‌ی مادر، دلیلِ بی‌سببی!
از آن دقیقه از آن شب بگو، عزیز دلم
چه دیده‌ای ایماجان! خدای من!... چه شبی!

بخواب، خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر فقط این است

بخند مثل گل نوبهار هانیه‌جان! 
تورا به بمب... به موشک چه‌کار؟ هانیه‌جان!
بگیر دست پر از مهر و نور زهرا را
چه خواهری! گل باغ بهار... هانیه‌جان!
بخواب راحت! تا مثل تو... محمدعلی
میان خواب، بگیرد قرار... هانیه‌جان!

بخواب، خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر فقط این است

دو خواهرند که هم‌درد و هم‌زبان همند 
دو خواهرند که گل‌های بوستان همند 
شبیه دخترکان گلم، ضحا و سنا
دو خواهرند که عمر همند جان همند
بخواب! فاطمه‌جان پیش خواهرت زهرا 
شبیه  گنجشکانی که عاشقان همند

بخواب! خواب در این روزگار، شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر فقط این است

حقوق زور، حقوق کلک، حقوق فریب
حقوق حافظِ قاتل، حقوق دزد نجیب
حقوق کشتن آوارگان سنگ به دست
مدافع همه‌ی قتل‌ عام‌های عجیب
حقوق ننگِ تمدن، حقوق ختمِ به‌شر
حقوق ظلم و تجاوز حقوق مکر و فریب

بخواب! خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ ما ز حقوق بشر، فقط این است
 
129 0 5

به هزار پنجره پر زدم، به هوایِ قمریِ کوچکی

شعر صادق رحمانی

در سومین فایل تصویری رهبر معظم انقلاب، صدای کبوتر و قمری شنیده می‌شد.

به هزار پنجره پر زدم، به هوایِ قمریِ کوچکی
که گرفته خانه‌ به خلوتی، به دریچه‌هایِ مُشبّکی

به پسینِ پُرسه پری بزن، به سرایِ روضه سری بزن
چه فروتنانه شکسته‌ای به شکوهمندی نی‌لبکی

به بهانه‌ایْ برسان دعا که تپیده دل به هوای ماه
برسان به نطقِ پرندگی، برسان به لحنِ چکاوکی

برکاتِ یاد تو می‌وزد به رواق‌هایِ مُقَرنَسی
مُتبرّک است به نامِ تو - به مُقدّسی، به مبارکی-

همهْ سرسپرده‌ به رسمِ تو، همهْ دل‌سپرده به راهِ تو
چه دلاورانِ دیالمه، چه تکاورانِ اتابکی

چه شود به‌ خانه بخوانی‌ام که ز اهل خانه بدانی‌ام
به کرشمه‌ای، به اَماره‌ی، به اشارتی، به پیامکی

به کدام کوچهْ نشانی‌ات، نفحاتِ عَطرِ نهانی‌ات
به هزار پنجره پر زدم، به هوایِ قمریِ کوچکی

صادق رحمانی 
تهران. جنت‌آباد. دهم تیرماه ۱۴۰۴
148 0 3.5

بویِ خون می‌وزد از برنَوِِ دلواری‌ها

شعر صادق رحمانی

 
بویِ خون می‌وزد از برنَو دلواری‌ها
شعله بر طُره‌ی شب ریخت به طَرّاری‌ها

خبری داغ، که داغی‌ست گران بر دل ما
اینکه سنگین شده اسبابِ سبکباری‌ها

باید از سایه‌ی وسواس، سبکْ برخیزم
دستْ بردارم از این سنخْ گران‌ْباری‌ها

برنو آشفته شد و حُکم به خونخواهی داد
سرِ تسلیم ندارند دگر لاری‌ها*

دستِ مشروطه به بیداریِ چشمت برخاست
خواب را پس بزن! ای شُرطه‌ی بیداری‌ها

پای کوبید در این معرکه، کوهیْ رهوار
شیهه‌ای می‌شنوم از دژِ صفّاری‌ها

به کمین‌اند همه نادره‌کارانِ کمان
نوبتْ افتاده به خونخواهیِ افشاری‌ها

چیست این سرخْ که با هلهله گل می‌پاشد
لاله در لاله در آیینه‌یِ بسیاری‌‌ها 

کیست این سرو که در پایِ وطن می‌میرد
تازه کرده‌است ز نو سنّتِ عیّاری‌ها

نو به نو می‌شود آیینه‌ی خورشیدوَشان
تا پناهم دهد از ظلمت تکراری‌ها

سنگ بر جبهه‌ی تردید بزن بی‌تردید
مثلِ خورشید که زد بر صفِ انکاری‌ها

مثل خورشید که در دادگری با مردم
در میان می‌نهد آیینِ میان‌داری‌ها

تا که خورشید بر آفاقِ وطن می‌تابد
چاره‌ی کار کنیم از دلِ ناچاری‌ها

*اشاره به قضیه حکم جهاد سیدعبدالحسین لاری، برای مبارزان ضد انگلیسی در بوشهر

صادق رحمانی 
تهران. جنت‌آباد چهاردهم تیرماه ۱۴۰۴
 
208 0 4

آستین بالا بزن، ای تیغِ شورانگیز ما

شعر صادق رحمانی

آستین بالا بزن، ای تیغِ شورانگیز ما
آتشی بر پا کن از آشوبِ رستاخیز ما

ای نهنگِ شعله‌ور از نی‌سواران رُخ متاب
شهسوارِ تندخویِ از شرفْ لبریز ما

یک‌به‌یک در آذر افکن چوب‌های خشک‌ را
مرهمی از نو بِنه، بر زخمِ حاصلخیز ما

با هوایِ دوستی در قبضه داری نُور و نار
دستِ تابستانی‌ات در پنجه‌ی پاییز ما

تازه می‌دارد از احوالاتِ نیشابوریان
زخم‌هایِ تازه‌ای در جبهه‌ی تبریز ما

سرْ فراز آوَر پس از توفان، به طاقِ آسمان
سر فرود آور به پیشِ چشمِ باران‌ریز ما

لاٰفَتیٰ اِلّا عَلی لاٰ سَیفَ اِلّا ذُوالفَقار 
آبرویِ نیک‌نامان «ماهِ» مهرآمیز ما

راست ناید رکعتی در عاشقی، اِلّا به خون
آستین بالا بزن، ای تیغ شورانگیز ما
182 0 5

کجاست رستم دستان که داغِ بوسه زند به دست‌های جوان‌های سیستانی ما

شعر صادق رحمانی

گرفت آتشِ اسطوره در جوانی‌ ما
دمیده شعله به شیپورِ پهلوانی‌ ما

گلویِ کوچه پر از ضرب‌هایِ مرشد شد 
کمان گرفت کمان‌دار باستانی‌ ما

در این بلند، عقابانِ خیره‌سر ناگاه
به دامِ شعله در افتند با تبانی ما

که لقمه‌ای‌ست گلوگیر، سرزمینِ یلان
نظر مکن به پلنگانِ استخوانی ما

حریف خط‌ونشان می‌کشد به کشتنِ باغ
به‌ جای‌ْجای زمین، «داغ‌»ها نشانی ما

دسیسه از سر سودایی رقیب افتاد
چو دید رونقِ بازوی آسمانی‌ ما 

کنار کاوه‌ی آهنگر است کومه‌ی شیر 
شکوه کوره‌ی خشم است، خون‌فشانی ما

به قیل‌وقال جهان رخصتی نخواهد داد
دلیلِ روشنِ رخسارِ ارغوانی ما

جوانه می‌زند آهنگ جنگ در دستم
به یادِ کهنه‌سوارانِ داستانی ما

کجاست رستمِ دستان که داغِ بوسه زند
به دست‌هایِ جوان‌هایِ سیستانی ما

قلندرانِ جوانیم وقتِ گلریزان
چقدر حادثه گل ریخت در جوانی ما

به گوشِ بسته‌ی این روزگار خواهد رفت
صدایِ سبزِ امید است؛ نغمه‌خوانی ما

درختِ باورِ امروز میوه خواهد داد
به شادمانیِ فردایِ قهرمانی ما
194 1 4.6

حتی اگر که تیغ ببارد، در بیعت امام‌حسینیم

شعر محمد مرادی


حتی اگر که تیغ ببارد، در بیعت امام‌حسینیم
ما جرأت زهیر و حبیبیم، ما غیرت امام‌حسینیم

در کودکی حوالۀ گریه، از روضۀ رقیه گرفتیم
پیری رسید و سینه‌زنان باز، در هیأت امام‌حسینیم..

قطره‌به‌قطره رود زلالیم، با عشق در مسیر کمالیم
حبّ‌الحسین یجمعنا، چون: جمعیّت امام‌حسینیم

هیهات از حقارت و ذلت، هیهات از پذیرش منّت
للهِ حمد اگر که عزیزیم، از عزّت امام‌حسینیم

ما از  تبار یاس سپیدیم، حرّیم و زنده‌زنده شهیدیم
از لشکر یزید بریدیم، در بیعت‌ امام‌حسینیم
::
ای شمرهای عصر تمدن! آل‌زیادهای تفرعُن!
در شامِ بغض و کینه بمیرید: "ما ملت امام‌حسینیم
191 0 5

امشب سبدی ستاره با خود دارم

شعر صادق رحمانی

این موج که از کناره برمی‌گردد
در این شب پرستاره برمی‌گردد
دلبسته بوالخیر شد این کفتر جلد
هر جا برود دوباره بر می‌گردد

۲
صد بار دویدم و نشستم دریا
چون موج نیامدی به دستم دریا
بر ساحل بوالخیر کریمانه بمان
من خاک کف پای تو هستم دریا

۳
هر چند که مثل جاده ناهموارم
امشب سبدی ستاره با خود دارم
در گوشه دشتی دلم می‌گویم
دلوار عزیز دوستت می‌دارم



۴
ای چَشم تو چِشمه‌سار بیداری‌ها
با زخم هزارساله دلداری‌ها
لبخند تو را به خاک خواهد مالید
ای خصم زبون، تفنگ دلواری‌ها


...
بوالخیر،. بندری کوچک در حوالی بوشهر. ما به مناسبت نیمه‌ شعبان، در حسینیه این بندر شعر خواندیم.
74 0

ایران حقیقت است 

شعر صادق رحمانی

آرش، کمان بگیر و درین خانمان بمان
این خاک میهن‌ست بر این بیکران بمان

سرباز جنگ تن‌به‌تن، ای زاده‌ی نبرد
پا وامکش ز معرکه تا پای جان بمان

دشمن کشیده تیغ به قصد یقین ما
هان ای دلیل رهگذران! بی‌گُمان بمان

آرش! هزار چِشمه‌ی خورشید چَشم توست
بر مرگِ شب بتاب وُ بر این آسمان بمان

ای ناگهان ْستاره‌، بدان‌گونه گرم و سرخ
ای سبزِ ایستاده در این ناگهان، بمان

با گُرزهای خیره‌سر ای پهلوانِ پیر!
در سرزمینِ رستم دستان، جوان بمان

 ای آرش بزرگ! دماوند رام توست 
 بر قله‌هایِ سرکش ِ این آرمان بمان

چون جنگلی سترگ، بر این کوه‌ها بایست
چون رودِ بی‌قرار به شادی روان بمان

ایران حقیقت است وُ تو تنها حقیقتی
از این فضای شایعه‌خوان در امان بمان

ایران حقیقت است، چو آیینه تُو‌به‌تُو
ما تکه‌تکه‌ایم، تو یکسان بمان بمان 

اکنون بزرگ وُ شاد نفس می‌کشی، بکش!
فردا بزرگ وُ شاد بمانی، چنان بمان

ما آرشیم وُ جان به سرِ سرزمین کنیم
ایرانِ جان، چو قصه‌ی جَم جاودان بمان
191 0 5

ای خانه‌ات ویران! ببین آبادی ما را

شعر محمدرضا رستمی

ویران نخواهد کرد بمب آبادی ما را
آتش نسوزد خانه‌ی اجدادی ما را

چون قاصدک‌ها پیش چشم مرگ می‌رقصیم
اخبار جنگ از ما نگیرد شادی ما را

آیینه‌ایم اما هزاران ضربه‌ی سنگین
نشکست پشت باور پولادی ما را

ای شب که هستی در کمین! مرصاد یادت هست
صبحی که دیدی قدرت صیادی ما را؟

بی‌شک، حقیقت پخش خواهد شد اگر حتی
خنجر ببرد حنجر آزادی ما را

فرزند ایران نیست و ما را برادر هم
بفروشد آن‌که عشق مادرزادی ما را

مرگ شب آواره، آغاز سپیدی‌هاست
ای خانه‌ات ویران! ببین آبادی ما را
192 0

بخواب، خواب در این روزگار، شیرین است

شعر محمد مرادی

"به کودکان عزیز سرزمینم که دختران و پسران منند"

کجای حادثه‌ ماندی؟ بگو امیر علی؛
تمام آن شب را موبه‌مو امیر علی!
بگو چه‌شد عطش خواب‌های کودکی‌ات؟
از انفجار از آتش بگو، امیر علی!
تو خواب بودی و لبریزِ زندگی، پسرم!
که با گدازه شدی روبه‌رو، امیر علی!

بخواب، خواب در این روزگار، شیرین است
که سهم تو ز حقوق بشر فقط این است

بخواب دختر خوبم! بخواب مرسانا!
بدون قصّه‌ی درس و کتاب، مرسانا!
تمام شد همه‌ی غصّه‌های کودکی‌ات
بخند! بی‌غم و بی‌اضطراب، مرسانا!
عزیز کوچک من، بازی تو لالایی‌است 
به روی بالش رویا بخواب، مرسانا!

بخواب! خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر فقط این است

به سمت پنجره، پرواز کن! محدثه‌جان!
کبوتری شو و پر، باز کن! محدثه‌جان!
بگیر دست محمدرضا، برادر، را
 جهان تازه‌ای آغاز کن، محدثه‌جان!
فرشته‌ای به ملاقات‌تان می‌آید، بَه!
کمی برای خدا ناز کن، محدثه‌جان!

بخواب! خواب در این روزگار شیرین است
که سهم تو ز حقوق بشر فقط این است

به روی بالشی از نور، بی‌صدا، آرام؛
بخواب و دور شو از چنگ دردها... آرام!
به فکر بازی توپ و حیاط و کوچه نباش 
بپر به آن‌طرف کوچه‌ی خدا...آرام!
صدای قلب تورا بمب‌ها نمی‌فهمند
ببند چشمانت را...  علی‌رضا... آرام؛

بخواب! خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر، فقط این است

بدون درد و غم و واهمه، بخواب گُلم!
در این جهان پر از همهمه، بخواب گلم!
بپوش چادر مشکی‌ت را و پاک و نجیب
 بخواب دخترکم فاطمه! بخواب گلم! 
بخند فاطمه‌جان! مرگ خواب زیبایی است
عروسکی شو و بی‌واهمه، بخواب گلم!

بخواب! خواب در این روزگار، شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر، فقط این است

شب تولد و شادی است، ها! مطهره جان!
بیا و جیغ بکش، ها! بیا! مطهره جان!
کفن بپوش که این طرحِ برف شادی توست
بپر در آن‌طرف ابرها، مطهره‌جان!
بخواب دخترم و خواب‌های خوب ببین!
لالا لالا لالالالا لالا... مطهره‌جان!

بخواب، خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌تو ز حقوق بشر فقط این است

لباس تو خاکی شد...نترس... خاکی باش!
تو جویبار زلالی، نماد پاکی باش!
برو به شهر خدا، پیشِ پیشِ او آنجا 
از این زمانه‌ی کودک‌ستیز... شاکی باش!
تمام جسمت خاکی شده است؟ عیبی نیست
شبیه کعبه، محمدحسین... خاکی باش! 

بخواب، خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر، فقط این است

سلام محیا! گل‌دخترم! عروسک من!
سلام باغ گلِ برگریزِ کوچک من!
بخند و موی طلایی‌ت را به باد بده 
عزیز من! دل و جانم! گلم! وروجک من!
زمین برای تو امروزه، جای خوبی نیست
به روی دوش ملایک بخواب کودک من!

بخواب! خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر فقط این است

چه موی ناز و قشنگی، شبیه ماه شبی!
چه خنده‌ای! چه نگاهی! چه عشوه‌ای! چه لبی!
برای قه‌قه بابا، بهانه‌‌ای ناگاه!
برای خنده‌ی مادر، دلیلِ بی‌سببی!
از آن دقیقه از آن شب بگو، عزیز دلم
چه دیده‌ای ایماجان! خدای من!... چه شبی!

بخواب، خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر فقط این است

بخند مثل گل نوبهار هانیه‌جان! 
تورا به بمب... به موشک چه‌کار؟ هانیه‌جان!
بگیر دست پر از مهر و نور زهرا را
چه خواهری! گل باغ بهار... هانیه‌جان!
بخواب راحت! تا مثل تو... محمدعلی
میان خواب، بگیرد قرار... هانیه‌جان!

بخواب، خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر فقط این است

دو خواهرند که هم‌درد و هم‌زبان همند 
دو خواهرند که گل‌های بوستان همند 
شبیه دخترکان گلم، ضحا و سنا
دو خواهرند که عمر همند جان همند
بخواب! فاطمه‌جان پیش خواهرت زهرا 
شبیه  گنجشکانی که عاشقان همند

بخواب! خواب در این روزگار، شیرین است
که سهم‌ تو ز حقوق بشر فقط این است

حقوق زور، حقوق کلک، حقوق فریب
حقوق حافظِ قاتل، حقوق دزد نجیب
حقوق کشتن آوارگان سنگ به دست
مدافع همه‌ی قتل‌ عام‌های عجیب
حقوق ننگِ تمدن، حقوق ختمِ به‌شر
حقوق ظلم و تجاوز حقوق مکر و فریب

بخواب! خواب در این روزگار شیرین است
که سهم‌ ما ز حقوق بشر، فقط این است
132 0

دیروز من تمدن و اسطوره امروز من شهادت و جان‌بازی

شعر سعید مبشر

من بغض کودکان فلسطینی
من برق خنجر یمنی‌هایم
من غیظ مُشت‌های گره‌‌‌کرده
من نیزه‌های قارّه‌پیمایم

هم سوی آفتاب نظر دارم
هم روی آب، قصدِ خطر دارم
لبنانی‌ام؛ چریکِ بلندی‌ها
ایرانی‌ام؛ تکاورِ دریایم

لبیک‌گو تبارِ شهیدم را
هی کرده‌ام سمندِ سپیدم را
من انتشارِ بیرق آزادی
از کربلا به مسجدالاقصایم

بر باد بی‌ملاحظه می‌تازم
من قالی جناب سلیمانم
از صخره، چشمه راه می‌اندازم
من چوب‌دستِ حضرت موسایم

خاورمیانه‌ام؛ تن دردآگین
در چند جبهه، راوی فریادم
خاورمیانه‌ام؛ زن زیبارو
از زیر چفیه، چشمِ تماشایم

بیروت و اصفهان و دمشقم من
تهران و هفت‌خطه‌ی عشقم من
چون کوه ایستاده‌‌ام از غیرت
هرچند زخمی است سراپایم

دیروز من تمدن و اسطوره
امروز من شهادت و جان‌بازی
بی‌بُتّه‌ها هزارهزار اما
تنها منم که صاحب فردایم
123 0 5

هر خانه را که سر بزنی مهد رستم است

شعر سیده تکتم حسینی

آن را بهشت خواندم و دریافتم کم است
اما برای دشمن خاکش جهنم است

هر خانه را که در بزنی گرز آهنین
هر خانه را که سر بزنی مهد رستم است

از داستان داغ سیاوش بر این شدم:
بر سوگ، انتقام عزیزان مقدم است

آرش به چلّه تیر نشانده است، غم مخور
پشت کمان به غیرت مردانه محکم است

هرگز درفش کاوه نیفتاده بر زمین
بر تارک تمامی این خانه، پرچم است

ما دست دوستی به اجانب نمی دهیم
"بس دیو را که صورتِ فرزندِ آدم است"

جای غریبه نیست، به تورانیان بگو
پای کسی رسیده به اینجا که محرم است


 
111 0 5

مرز شرف و بی شرفی، حال، سکوت است

شعر حبیب حاجی پور

گیرم بفروشی وطنت را به جوی نان
آنگاه قرار است چه چیزی بخری، هان؟

در خاک علی هستی و سرباز یهودی
از کار خودت می بری ای مرد چه سودی؟

گیریم خریدند ز تو بی هدفی را
با خود چه کنی لکه این بی شرفی را؟

طی می‌شود این فتنه و آشوب به زودی
پس وای به حالت اگر این سوی نبودی

از ناف تلاویو بیا تا خود بغداد
«با آل علی هر که در افتاد بر افتاد»

در سایه نور علی و آل علی باش
حیف است شوی عامل و همکاسه اوباش

ققنوس شو و شعله ور از معرکه برخیز
فرزند خلف باش و مشو تفرقه انگیز

مرز شرف و بی شرفی، حال، سکوت است
باغی که یهودی به تو داده برهوت است..

بیزار ز جنگ است همیشه وطن ما
نشنیده به جز صلح کسی از دهن ما

اما همه ایرانی ناموس پرستیم
پای وطن خود همگی معرکه هستیم

در معرکه اینبار قعودید و قیامیم
آغاز شما کرده و ما حسن ختامیم

در سخت ترین روز، حقارت نپذیریم
بر نفس خود ای دشمن بدخواه، امیریم

ایران من، این زخمیِ پیروزِ سرافراز
کرده است قلم دست درازی دغلباز

از زخم کبودیم ولی شکوه محال است
با دشمن خود راز نگوییم، ضلال است

هرچند که دلخون شده باشیم در این خاک
یک موی از این گربه نبخشیم به ضحاک

بگذار وطن باز در آغوش تو باشم
گر دست دهد مرگ‌، کفن پوش تو باشم
 
165 0 5

تا کی چو گدا کاسه به کف داشته باشید؟

شعر عباس احمدی


(به استقبال پیام استاد شفیعی کدکنی )

تا کی چو گدا کاسه به کف داشته باشید؟
دریوزگی آب و  علف داشته باشید؟

ناموس  اگر داشته باشید، نباید
از داغ وطن شور و شعف داشته باشید

طرفی که نبستید از این بی طرَفی ها 
ای کاش جهت، کاش طرف داشته باشید 

آدم که نبودید که مردانه بجنگید
انسان که نبودید، هدف داشته باشید

آری رَحِم گرگ، بجز گرگ نزاید
هیهات که فرزند خَلف داشته باشید

در طالعتان "گندم ری" نیست، محال است
قسمت بجز از خاک و خَزف داشته باشید

از نسل معاویه و هم رسم یزیدید
شرم از پسر شاه نجف داشته باشید 

ای کاش وطن را به پشیزی نفروشید
ای کاش که یک ذره شرف داشته باشید
106 0

و جنگ آمد و شهر را زیر و رو کرد

شعر فاطمه موسی

و جنگ آمد و شهر را زیر و رو کرد
و هر فرد را با خودش روبرو کرد

یکی گوش خود را به دشمن سپرد و
از اوهام ترسید و با ترس خو کرد

یکی هی خرید و خرید و خرید و
در انبار خودخواهی خود فرو کرد

یکی نرخ ارز و طلا و بلا را
در آوار اخبار هی جست و جو کرد

یکی خنده شد بچه ها را بغل کرد
و شب صبر شد با خدا گفت و گو کرد

یکی پاره های دل دیگران را
طبیبانه با صوت قرآن رفو کرد

یکی پنجه در پنجه شب را عقب زد
شفق شد و با خون پاکش وضو کرد
93 0

برایت گریه خواهم کرد اما صبح بعد از جنگ

شعر اعظم سعادتمند

برای غم‌هایی که این‌روزها از شهادت هم‌وطنانمان در دل داریم...

برایت گریه خواهم کرد اما صبح بعد از جنگ
پس از این لحظه‌های بی‌امان زخمی خون‌رنگ

تو را بعد از عبور دود و آتش، اشک می‌ریزم
پس از پیروزی نور حقیقت بر شب نیرنگ

گرفتیم این زمان رو به سر دشمن فلاخن را
صبوری کن دلم، باید که اکنون سنگ باشی سنگ!

غمت را مشت کن بر قلب اهریمن بکوب آن‌سان
که دیگر برنخیزد «هایی» از آن طبل مرگآهنگ

غمت را نیزه کن پرتاب کن آن‌سان که بی‌وقفه
بیندازد پی تاتارها فرسنگ تا فرسنگ

تمام ابرها را دانه‌دانه گریه خواهم کرد
ولی وقتی گذشتیم از خم این جاده‌ی دلتنگ
159 2 5

بلندتر شده فریاد زنده‌باد ایران

شعر فاطمه عارف نژاد

امیدوار و رجزگون، تپنده، پر هیجان
غرورمند، به لبخند، با تمام توان

بایست بین هیاهو و با شرافت محض 
برای خانه‌ات آواز عاشقانه بخوان

صدا بلند کن و از وطن بگو به نسیم
که قصه را برساند به گوش بی‌خبران

مباد دسته‌گلی در هجوم باد، غریب
مباد چشم سحر از کمین شب، نگران

در این زمین مقدس که سرو و گنجشکش
برای حفظ ‌محل می‌شوند یک گردان

به آفتاب بگو پشت‌گرمی ده باش
به رودخانه بگو پای کوچه‌باغ بمان

اراده کن که جهانی به صحنه خیره شود
اشاره کن که بپیچد خبر دهان به دهان

که رستم است و به دستش گرفته گرز و کمند
که آرش است و به دستش گرفته تیر و کمان

و هرچه نعرهٔ دیوان درنده‌تر شده است
بلندتر شده فریاد زنده‌باد ایران

 
91 0

حرم ماست این وطن، ایران

شعر محمود حبیبی کسبی

• یک
گفته بودیم انتقامی سخت
از تبارِ فرار می‌گیریم 
دشمن ماست اهلِ لاف و خلاف
ما ولی مَرد شور و شمشیریم

باز همدست با ترور شده‌اند
کفر و تکفیر در صفِ صفین
ریخت بر خاکِ قدسی ایران
خون ما، ملت امام حسین

خون مظلوم نوحه می‌خواند
نقشه‌ی انتقام در دست است
طی شده دوره‌ی بزن در رو
کوچه‌ی الفرار بن‌بست است

خون مظلوم پر درآورد و
شد ابابیل و بارش سجیل
«ما رَمَیت» است و «اِذ رَمَیت» اینجا
دست حق شعله زد به اسرائیل 

انتقام از تبار شوم ترور 
به همین یک دو جا نشد محدود 
تازه این‌ها تلافی خونِ
دختر گوشواره قلبی بود

• دو
باز جنگ حرامی است و حرم
جنگ کفتارها و کفترها
باز هم پیش دیده‌ی زینب
بر سر نیزه می‌رود سرها

در حریم مدافعان حرم
زنده شد راه کشته‌ی دم عشق
خون سردارهای عاشق ما
ریخت بر خاک کربلای دمشق

باز شیران حق نشان دادند
کار خون از خطر درست‌تر است
لانه‌ی روبهان صهیون، از
خانه‌ی عنکبوت سست‌تر است

رهبر اقتدار بدرقه کرد
این سپاه به قدس راهی را
دید دنیا به یک اشاره‌ی او
وعده‌ی صادق الهی را

• سه
آرش این‌بار رخت سبز به تن
تیر خیبرشکن گرفت به کف
خیره در چشم‌های صهیون شد
«یا علی» گفت و زد به قلب هدف

فصل طوفان انتقام آمد
فصل باران موشک و پهپاد
نور شب‌های قدس روشن کرد 
حاج قاسم نمی‌رود از یاد

تازه آغاز انتقام است این
تیر آرش بلندپرواز است
حرم ماست این وطن، ایران
پُر سردارهای سرباز است

مادر ماست مام میهن ما
عاشق مادر است فرزندش
خون ما مرزهای ایران و
تن ما، جان ما پدافندش

نام حق است ذکر پرچم ما
از رکاب این نگین نمی‌افتد
تا که ما را فدایی‌اش دارد
پرچم ما زمین نمی‌افتد

بین ایمان و کفر سازش نیست
بین ما نهر و بحری از خون است
عاقبت انتقام این شهدا
فتح خیبر، شکست صهیون است
143 1 5

بابای خوب من

شعر معصومه مرادی

ماشین باباجان
بیل مکانیکی است
بابای پر کارم
ترسو و تنبل نیست

کارش کمی سخت است
اما دلش شاد است
او قهرمانی در 
نیروی امداد است

نام خدا دائم
روی لبش جاری‌ست
وقتی که سرگرم
آوار برداری‌ست

بابای خوب من
پیروز میدان است
او با همین کارش
سرباز ایران است

 
92 0 4

خاک پاک

شعر غلامرضا بکتاش

تقدیم به مردم غیور و دلیر ایران


پر از گل سر خ است
هنوز هم خاکت
نمی رسد دستی
به دامن پاکت

هزارها سرباز
گلوله باران شد
که کشورم ایران
دوباره ایران شد

گلوله ها خوردند
بخاطر تن تو
که گُل اضافه کنند
به خاک دامن تو

 
97 0

جانم فدای تو

شعر غلامرضا بکتاش

رود تو سر بزیر
 سرو  تو سر فراز
با پرچمی سه رنگ
نامت در  اهتزاز

رود رگت پر از
خون شقایق است
ای سر زمین من
کوه تو عاشق است

رنگ شقایق است
جغرافیای تو
این قطره قطره قط
جانم فدای تو

 
95 0

پرونده صهیونیزم را ایران بست

شعر محدثه آشتیانی

می‌پیچد روزی این خبر دست به دست
شب آمد و در نبردِ خورشید شکست

 در اولِ هرکتاب خواهند نوشت
پرونده صهیونیزم را ایران بست
92 0

شکوهی زنده‌ام آزادم و آزاد می‌مانم من ایرانم

شعر قاسم صرافان

دیار عاشقانم، مهد شیران است آغوشم
کمان آرشم در دست
درفش کاوه بر دوشم
نخواهی دید، در بندم
رهایم، سربلندم
چون دماوندم
کمندی دارم از ایمان و دست دیو می‌بندم
به گاه رزم، 
غوغا آفرین، مردان میدانم
هزاران داستان دارم، ز رستم‌های دستانم
به فتح هفت خوان‌ها
با شکوه و فخر می‌خوانم:
من ایرانم
من ایرانم

خزر، دارد خبر از عهد یارانم
بخوان شرح شکوهم را 
از امواج خلیج فارس، تا دریای عمانم
اگر نوح ست کشتیبان،
چه باک از موج و طوفانم
محمد کیشم و آزاده‌ای از نسل سلمانم
من از دلدادگان شیر یزدانم
پر از مهر است، آیینم
پر از عدل است، ایمانم
من ایرانم

سرای عشق و امّیدم
فروغ و فرَّهَم، نقش است بر گلدسته‌ها،
بر هر ستون تخت جمشیدم
نه خاکم، آسمانم،
آری! اینک تخت خورشیدم
حریم قدسی شاه خراسانم
بر آن درگاه، دربانم
ستم را برنمی‌تابم
کژی را خوش نمی‌دانم
شکوهی زنده‌ام
آزادم و آزاد می‌مانم
من ایرانم

اگر یک روز افتد، چشم ناپاکان به خاک من
همان دم، دست هم گیرند،
فرزندان پاک من
به همراه سوارانم
ز جای خویش برخیزم
خروشان، دشمنانم را 
به جای خویش بنشانم

اگر چه زخمی از آشوب دورانم
من اما سرزمین سربدارانم
بجوشد غیرت از قلب زنان،
از روح مردانم
خوشا شور دلیرانم
خوشا فریاد شیرانم
هزاران لاله روئیده ست از خون جوانانم
من اما زنده‌ام،
سبز و سفید و سرخ می‌مانم
من ایرانم
من ایرانم

 
340 0 4.5

پیداست سرنوشت پلیدی به‌روشنی

شعر احسان کاوه

در قلب ماست پرتو نوری نهفتنی
چون ذره‌ایم و بر اثر زخمه‌ها غنی

آتشفشانِ داغ و دماوند زاده‌ایم
از ما دمیده دامنه‌ی لاله‌دامنی

ما مردمانِ پشت‌به‌پشت اژدر افکنیم
گیتی ندیده پشت دلیران به دشمنی

تا برقِ ذوالفقار علی سایه افکند
بی‌چاره‌‌اید و دست به‌کار سرافکنی

این بار سایه بر سرتان، طور دیگری است:
آوارهای هیمنه‌ی کوه آهنی

مرگ از همیشه نزد شما ناگزیرتر
تیغ است در مقابلتان طوق گردنی

ما کوه هیبتیم و شرف روبه‌رویتان
روزی که پیش روی شما نیست روزنی

اکنون دو مرتبه به‌سزای ستمگری
بی‌چاره‌اید و چرخ، مهیای هم‌زنی

زین پس جهان به چشم شما چون جهنمی‌است
پیداست سرنوشت پلیدی به‌روشنی

باید مزاج دهر تَبَه را به آب داد
این‌است فکر و رای حکیم بَرَهمنی*

می‌گفت کودکی که: سلیمانیم پدر!
وای از دمی که دست بگیرم فلاخنی



*حافظ فرموده: 
مزاجِ دَهر، تَبَه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی؟
113 2 4.14

حسین این طرف و هر چه تیرگی آن سو

شعر میثم داودی

مباد مسخ شدن در شبِ سراب، به پیش!
آهای لشکر بی‌تابِ آفتاب، به پیش!

نمانده راه زیادی به فتح این قلّه
مگرد مستِ دهان‌دره‌های خواب، به پیش!

مباد لانه کند در دل تو نیرنگش
که کرکسی‌ست پسِ جلد این عقاب، به پیش!

بیا به تاخت بتازیم در دل ظلمت
که صبح منتظر ماست، هم‌رکاب به پیش!

به آسمان بنگر، گرچه سر به سر ابری‌ست
کمان کشیده به پرتاب یک شهاب، به پیش!

جهان، جهانِ زیان است، پس خیال مکن 
که بسته راهِ تو را حرف ناحساب، به پیش!

حسین(ع)این طرف و هرچه تیرگی آن سو
مشخص است، نمان ماتِ انتخاب، به پیش!

زنانِ عاشقِ بانوی نور و آب، به گوش!
آهای لشکر مردان بوتراب، به پیش!

اگرچه پیچ و خم و سنگ و صخره بسیار است
هنوز می‌رود این رود با شتاب به پیش

اسیرِ پرسش بی‌پاسخ است هر بن‌بست
مباش بند سوالات بی‌جواب، به پیش!

گشوده رو به تو آغوش، پرچمِ میهن
بدون واهمه، سرباز انقلاب، به پیش!
116 0

این حرمله عمرش شده کوتاه در متن خبرها بنویسید

شعر عالیه مهرابی

آوازهٔ این باغ بلند است بر کوه و کمرها بنویسید 
افسانهٔ ایران کهن را با خون جگرها بنویسید

شد تار گلوها همه گلریز شد پود جگرها همه گلبار
بر نقشهٔ قالیچهٔ ایران از بزم هنرها بنویسید

از همهمهٔ محتشم امشب در جان دواتم بچکانید
از حنجر خونین پسرها بر دست پدرها بنویسید

تسبیح منا و عرفاتند هر دانه که بر خاک فتادند 
از عطر شهادت‌کدهٔ ما از باغ ثمرها بنویسید 

سر بود که بر دار نشاندیم جان بود که از سینه رهاندیم 
رفته‌ست چه سردار رشیدی از نیزه و سرها بنویسید 

از هشت سفر رد شده این خاک از زخم تبر رد شده این باغ
ما داغ نشاندیم به سینه از خوف و خطرها بنویسید

بر دست پدر غنچه کشید آه عباس علی می‌رسد از راه
این حرمله عمرش شده کوتاه در متن خبرها بنویسید
 
96 0

ایران اشاره ای به جهانهای ماوراست

شعر قربان ولیئی

ایران
کشور که نیست
منظومه ایست
با بی شمار اختر سرخ و سپید و سبز
چرخنده در مداردرخشان نور و شور
فرزانگیست
                مرکز این نظم لایزال
ایران اشاره ای به جهانهای ماوراست
ایران یگانه است
ایران یگانگیست
از خاک پاک حافظ و عطار و مولوی
فردوسی و سنایی و خیام و گنجوی
فواره می زند  نغمات روندگی 
ایران نمردنیست
ققنوس دیگریست
پیغام آسمانی آن پیک واپسین
در این دیار
آهنگ و رنگ هوشربایی گرفته است
ایران سیاوش است
از خان آتشین
خواهد گذشت
از هفت خان رزم
تا هفت شهر عشق
ایران
کشور که نیست
منظومه است..
132 0

با قاتلان خود چه کسی راه آمده‌ست؟

شعر فائزه زرافشان

دل‌های ما هنوز پر از داغ بی‌حد است
ایران من، ادامه بده، راهْ مقصد است

ای سرو زخم خورده که سر خَم نمی‌کنی
بیچاره است هر که تو را خنجری زده‌است

نام تو را به گوش جهان جار میزنيم
ای میهنی که صبر و جهادت زبانزد است

مرگا به ما که خام امان‌نامه‌ها شویم
با قاتلان خود چه کسی راه آمده‌ست؟

از داغ نخل‌های به آتش درآمده
دل در میان سینه‌ی ما نیست، غمکده‌ست

اما همیشه در دل امواج ناخوشی
دست وطن به دامن آن صحن و گنبد است

هیهات اگر بهشت بسوزد،
 ندیده اید؟
"یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است"
 
109 0 5

شاعر به سکوتی، سخنت را نفروشی

شعر سیدمهدی حسینی

گفتی که: غیوری؛ سخنت را نفروشی! 
در عربده‌ها جان و تنت را نفروشی

گفتی که: همین خاک دلیران، کفن توست
آری وطنت را،  کفنت را نفروشی

این خاک مقدس وطن توست، تن توست
تو یاد گرفتی که تنت را نفروشی؟ 

بالیدی در دامن یک عشق مقدس
هشدار، که مام وطنت را نفروشی! 

نقش گل این دشت، روی پیرهن توست
گل‌های روی پیرهنت را نفروشی

مگذار دهانت را با سنگ ببندند
ای چشمه‌ی جوشان، دهنت را نفروشی

بی عرضگی محض، سکوت است و تماشا 
شاعر به سکوتی، سخنت را نفروشی

من قطره و ما با هم دریای شکوهیم
هشدار که این ما و منت را نفروشی

تو شاعری و شعر مگر اهل سکوت است؟ 
هان! طوطی شکرشکنت را نفروشی

این آتش سوزنده، گلستان وصال است 
ققنوسی اگر، سوختنت را نفروشی! 

 زور و زر و تزویر، دلت را نفریبد
ای کوفه! حسین و حسنت را نفروشی!
110 0

راستی وجدان خود را با چه راضی می‌کنی؟

شعر متین پسندیده

خوب بنگر در کدامین جبهه بازی می کنی
راستی وجدان خود را با چه راضی می‌کنی؟

دوستی یا دشمنی؟ تکلیف را معلوم کن
عِرق اگر داری بیا و حیله را محکوم کن

ریشه ات اینجاست آری از تبرها دور باش
تیرگی را پس بزن در جستجوی نور باش

دست در دست وطن کاشانه ات را حفظ کن
وقت جنگ است ای برادر خانه ات را حفظ کن

راستی یادت بیاید خاک ما ناموس ماست
بر زمین خورد آن کسی که عزت ما را نخواست
125 0 4

الهی تا اَبد! ایرانِ من ایرانِ من باشد 

شعر حسین خزائی

وطن باشد! نباشم من، نباشم من! وطن باشد
الهی تا اَبد! ایرانِ من ایرانِ من باشد 

هَلا در باغ! جایِ باغبان هیزُم شِکن باشد
هَلا زخمِ تبر بر جانِ سَرو و ناروَن باشد 

هَلا بر بافه گیسویِ گندم گُل کند آتش!
هَلا گُل! دستمالِ دسته زاغ و زَغَن باشد 

مبادا از خَزر تا پارس، از اَلوند تا تَفتان 
بر این خاکِ اَهورا رَدِّ پایِ اَهرِمَن باشد 

مبادا شاخه‌ای از ریشه‌های خویش دور اُفتد
مبادا! هیچ قومی دور از اَصلِ خویشتن باشد 

مبادا تا عرب با فارس و لُر! پُشت در پُشتِ
بلوچ و کُرد و گیل و آذری و تُرکمن باشد 

مبادا تارِ مُویی از سرِ این خاک کم گردد!
مباد آشفته این زُلفِ شِکن اَندر شِکن باشد 

الهی روزگارِ مردمانِ خوبِ این سامان
به دور از جنگ و ننگ و قَحط و آشوب و مِحَن باشد

مبادا راه را گُم کردن و در چاه اُفتادن
به نامحرم یقین و بر برادر سوءظَن باشد! 

اگر دردی است در این خانه! درمان هم در این خانه است
مَحال است اَجنبی دلسوزتر از هموطن باشد! 

مبادا انتظاری جُز خِباثت از اَجانب داشت
که ذاتاً این چُنینَند و لَجن باید لَجن باشد! 

قُشونی را ندیدم! جُز به قصد جنگ برخیزد
تفنگی را ندیدم! اَهلِ منطق یا سخن باشد 

گلوله هیچ چیزی را بجز کُشتن نمی‌داند
گلوله می‌کُشد، فرقی ندارد! مَرد و زن باشد 

(چه باک از موجِ بَحر آن را که باشد نوح کشتیبان)
زَعیمِ شیعه باید هم حسین (ع) و هم حسن(ع) باشد 

اگر در هر قدم! بیم  هزاران راهزن باشد
وَگَر در دستِ دشمن تیغ و بَر دستم رَسَن باشد 

به خونِ او که رویِ سنگِ قبرش حَک شده سرباز
همه سرباز او هستیم! تا جان در بدن باشد 

زمانی بَستن هُرمز  هم از ما بر نمی‌آمد!
مگر می‌شد؟! که لنگرگاهِ‌مان هِند و عَدَن باشد 

چه  نادر مهدوی‌ها رفته تا ممکن شَوَد ناشُد!
خوش آن مَردی که خونَش صَرفِ فعل خواستن باشد 

به یُمنِ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْت و خون تهرانی است
که رویا نیست موشک! دور بُرد و نقطه زن باشد 

تقاصِ خونِ قاسم حذف اسرائیل از نقشه است!
مرا ننگ است بر تَن جامه‌ای غیر از کفن باشد 

بجایِ هر یکی امروز دَه تا می‌خورد از ما
اگر دستی بخواهد در پیِ سیلی زدن باشد!

سه رنگِ سرفرازِ تا اَبد در اِهتزازِ من
بمان بر تارَک تاریخ، تا مَهدِ کُهن باشد! 

همیشه جایت آن بالاست و پایین نمی آیی
مگر! روزی که پرچم روکِشِ تابوتِ من باشد
243 0 2.3

دید دنیا چطور ایران برد

شعر فاطمه عارف نژاد

اخم کردی و رعدوبرق آمد
ابرها را به سمت باران برد
آرزوهای دوربردت را 
باد تا رزمگاه طوفان برد

ماه بود و غرور دیدن تو 
وقت، وقت ستاره‌چیدن تو
شب غم را نگاه روشن تو 
به افق‌های نورباران برد

به کجاها نگاه می‌کردی 
که دل دوردست‌ها لرزید؟ 
چشم‌هایت چه دوربینی بود 
که دل از برجک نگهبان برد؟

رنگ خون می‌نوشت خودکارت
چرخ زد دور نقشه پرگارت
برق چشم همیشه‌بیدارت 
خواب از چشم نابکاران برد

یا علی گفتی و ارادهٔ تو 
پنجه در پنجهٔ ستم انداخت
دست‌هایت چه آبرویی از 
همهٔ دستگاه شیطان برد

ساحران چاره جستجو کردند: 
«راه حل چیست؟» گفتگو کردند
تا همه هرچه بود رو کردند
قهرمان یک عصا به میدان برد

لشکر دیو و دد صف اندر صف
آرش از خاک خود گرفت هدف
امر حق آمد، از کمان شرف
تیر با اشتیاق فرمان برد

نه فریب و نه قصه‌پردازی
در شبِ پخش زندهٔ بازی
دید دنیا چطور باخت حریف
دید دنیا چطور ایران برد
102 0 5

باشد که نبینیم به این پهنه سگان را

شعر سجاد حیدری قیری

شش گوشه ی تاریخ، کران تا به کران را
گشتیم و ندیدیم شبیه تو جهان را

شش گوشه ی تو قبله ی ما، خاک طلاخیز
حاشا که زمان کم بکند غیرتمان را

گفتند متاعی هبه کن در خور میهن
گفتم چه متاعی؟ چه متاعی؟ دل و جان را؟ 

دل داغ جوان دیده و جان محنت دوران
دیر است که از هم نشناسم دل و جان را

گفتند سرت پای وطن لعل گرانی ست
گفتم که بگیر از تنم این بار گران را

جان مایه به جز شعر ندارم ولی آنک
قربان وطن می کنم این دُرِّ روان را

صد جان گرامی به فدایت وطن ایران
باشد که دگر زنده کنی جان جهان را

صد رستم و بابک شود از نعره کفن پوش 
آرش اگر از نو بکشد تیر و کمان را

با نام تو شیران به خروشند و غمی نیست
باشد که نبینیم به این پهنه سگان را

حاشا که دگر خاک تو را خوکه بگیرد
دیدیم به هر پوکه چهل خشم جوان را

اما وطن ای پاره ی جان، ای دل تاریخ
هم پس بزن از چهره ی ما ابر خزان را

دور از تو هیولای دروغ و غم و قحطی
روزی برسد پاره کنی برگ گمان را

وقت است که آرامشم و عافیتم را
بگذارم و احیا کنم ایران جوان را
102 0

بستیم بر کمر، قلم آبدیده را

شعر سجاد حیدری قیری

تا بشکنیم مرز شعار و قصیده را
بستیم بر کمر، قلم آبدیده را

گفتیم یا کریم و سرودیم از بهار
خواندیم نوحه ی گل در خون تپیده را

ما هم پرنده ایم و به کرّات دیده ایم
سرهای بی شمار به ناحق بریده را

ما کهنه ایم و زود فراموش می کنیم
افسانه های تازه به دوران رسیده را
89 0

بر کژدم شب، سنگ بزن سنگ بزن سنگ

شعر میلاد عرفان پور

آیینه‌ی صبح است همین مشرق خونرنگ
بر کژدم شب، سنگ بزن سنگ بزن سنگ

بشتاب که با شوق همین مرحله، تاریخ
قرن از پی قرن آمده فرسنگ به فرسنگ

از چنگ به خون رفته‌ی صهیون نهراسد
تا قافله‌ی ما زده بر حبل متین، چنگ

از مرگ مگویید که ما مرگ نداریم
حرف از دم تیغ آمده، ماییم و دلی تنگ

فریاد بر آنان که هم‌آغوش سکوت‌اند
این طایفه‌ی بی‌رگ و بدکیش و بدآهنگ

آن بی‌طرفان، بی‌شرفان‌اند و پی نام
نامی که از آن هیچ نمانده‌ست به جز ننگ

فرداست که از هیبت خیبر، خبری نیست
ما حرف یقینیم نه حرافی نیرنگ

تا در کف ما پرچم ایران عزیز است
با دست تهی بازنگردیم از این جنگ

تقدیر به دست تو گره خورده برون آی
بر کژدم شب، سنگ بزن سنگ بزن سنگ
 
157 0

پیر پنهان

شعر صادق رحمانی

در اندوه این عصر دم‌کرده
من رفته بودم ...
به دنبال نامی که بر سنگ‌ها بود و گم شد
در این پیر
این پیر پنهان 

نه ماهی که شب‌ها بتابد بر این گور مرده
نه آهی  که برخیزد از مادری سالخورده
در این گوشه نامی است خون‌خورده از خشم
در این گوشه اشکی است خشکیده در چشم 

پدر زندگی‌ را به یادم بیاور
به یادم بیاور
که در زیر این سنگ کهنه
چه نامی است پنهان
رفیقی که از بوی باروت آبی‌تر است
و مرگش نمک ریخت بر زخم این شهر 

و می‌خواستم  از سکوتی بگویم که در چشم مادر
غریبانه خشکید
و از هق‌هق مرگ بر گور خواهر

و می‌خواستم از زنانی بگویم 
که اندوه دیدار در بقچه‌ی آه‌شان بود
و مردانشان مرده بودند در غربتی دور 

به یادم بیاور 
چه مردانی از  خاک جیرفت  در کنج این خاک خفتند
چه مردانی از خاک میناب و بندر
ولی مادری کو؟
که اندوه او را به دامن بگیرد
فقط بادها مویه کردند و شیون
فقط ابرها گریه کردند بر او 

و می‌خواستم تا برایت بگویم.
مثل زندانیانی
که با سقف و دیوارها حرف‌ها می‌زنند
و می‌خواستم تا برایت بگویم
مثل مردان کوری که با آفتاب 
هم‌سخن می‌شوند 

و می‌خواستم تا برایت بگویم
...
دریغا دریغا توان سخن گفتنم نیست 

عزیز از تو گفتن 
غریبانه‌عهدی است بر عهده من
دریغا دریغا 
دهانم در ابعاد این بغض سنگین
در انبوه این داغ گم شد

در اندوه این عصر دم‌کرده
من رفته بودم ...
به دنبال نامی که بر سنگ‌ها بود و گم شد
در این پیر
این پیر پنهان*


*
گورستان پیر پنهان در سال ۱۴۰۰ تخریب شد تا نوسازی شود. اما این گورستان با خود رازهایی داشت.
54 0

گریه کن بندر ولی بر دامنی که آشناست 

شعر اعظم سعادتمند

از غمی که کرده گیسوی تو را گریان بگو 
موج موج ای بندر زیبای هرمزگان بگو...

تکیه کن بر شانه‌های "ناخدا خورشید" و باز
از غروب کوسه‌ها در تور صیادان بگو

با همین بازوی زخمی سعی کن پارو بزن
از طلوعی تازه با مردان قایق‌ران بگو 

محض دلداری به جاشوها به دریا خیره شو 
قصه‌ای از صید مروارید در عمان بگو 

نفت کن فانوس‌ها را ، راه را گم کرده‌اند 
رمز شب را سو به سو با هرچه کشتی‌بان بگو

با شکوهِ پرچم دریانوردان کهن
از سرِ پا ایستادن در دل طوفان بگو

گریه کن بندر ولی بر دامنی که آشناست 
هرچه غم داری برای مادرت ایران بگو
480 3 4.15

دست تکان دادم از دریچه ی برجک

شعر سعید بابایی

ذوق مرا کودکی که دست تکان داد
روح دوباره دمید و شوق بیان داد

برجک سرباز را که دید از آن دور
دست تکان داد و باز دست تکان داد

دست تکان دادم از دریچه ی برجک
اسلحه ام را به روی دوش نشان داد

اسلحه ات واقعی ست؟ گفتمش آری
قهقهه زد پاسخم به او هیجان داد

در دل خود گفتم ای جوانه در این خاک
تا تو بخندی وطن چقدر جوان داد

تا تو به آسودگی شبانه بخوابی
چند چمن لاله روز واقعه جان داد

دست تکان داد و گفت خسته نباشی
پای من این خسته را دوباره توان داد

داد تکانی مرا و با لب خندان
دور شد آن کودکی که دست تکان داد

دور شد آن کودک و به وقت محبت
رفت مؤذن سر مناره اذان داد
186 0

نه شما رنگ شناسید، نه ما رنگ پذیر

شعر مسعود یوسف پور

ما همانیم که در فتنه به دستور امیر
شتر ما نه سواری به کسی داد، نه شیر

سنگ اندازیِ این قوم مُذَبذَب آئین
بذر پاشیدنِ باد است در آغوش کویر

گاه سبزینه لجن، گاهی خونابه بنفش
نه شما رنگ شناسید، نه ما رنگ پذیر

دادِ آزادی تان از قفسِ نفس رواست
ای شمایان که اسیرید! اسیرید! اسیر

فقر این دردِ جهانگیر به جنگ آمده است
فتنه آنجاست که خون میچکد از دستِ وزیر

صبر کن ای قلم! ای زخمی مضراب ستم
که صبور است و بصیر است علمدارِ مسیر

پرچمی روز دهم سوخت...امان از فتنه
مینویسم ششم دی، تو بخوان هجده تیر
 
420 1 5

من دختر قبیله «سردار مریمم»

شعر مرضیه براتی

سروی بلند قامت و در هیبت زنم
دشمن تبر گرفته به قصد بریدنم

پرواز کرده‌اند و به معراج رفته‌اند
صدها هزار قُمری عاشق ز دامنم

شالی پر از شکوفه و گل بر سر من است
باغی پر از محمدی و یاس و سوسنم

من دختر قبیله «سردار مریمم»
خون نیست، غیرت است که جاری‌ست در تنم...

من «زینب کُمایی‌ام» آن دختر غیور
چون کوه استوارم و چون چشمه روشنم

«ناهید فاتحی‌ام» و با دست بسته هم
در گیر و دار معرکه گُردی تهمتنم 

مثل نسیبه، کوه غمم، دشمنم ولی
هرگز ندیده شِکوِه و فریاد و شیونم

ای دشمن فلک‌زده! یک روز با تبر
گور تو را به دست «فرنگیس» می‌کَنَم

زن، زندگی، شهادت... یک روز می‌رسم
من هم به خیل پاک شهیدان میهنم
 
521 1 4.75

من به عشق تو رأی خواهم داد

شعر اعظم سعادتمند

من به باران تند و نم‌نم تو
دشتهای همیشه خُرّم تو

کوه‌های سفیدِ پابندت
لاله‌های دمیده از غم تو

من به آن رودها که می‌ریزند
پای سرسبزی مصمّم تو

من به هر جاده‌ای که همراه است
با قدم‌های سخت محکم تو

من به هر روستا به هر شهرت
به تمامیّت معظّم تو

من به هرکس که با تمام وجود
مانده پای سُرور و ماتم تو

به خروش سفید و قرمز و سبز
به شکوه سه رنگ پرچم تو

من به عشق تو رأی خواهم داد
به بلندای اسم اعظم تو...
679 0 4.57

...

شعر شعر و کودکی

ما ایرانیم
منم ایرانِ کوچیکم

 

مطهره/ چهار ساله

218 0

بر زمین در خاک و خون غلطیده دیدم ماه را

شعر سورنا جوکار

تقدیم به شهید روح الله عجمیان

 

بر زمین در خاک و خون غلطیده دیدم ماه را
کی تحمل می کند دل این غم جانکاه را

آنچنان اندوه دیدارش مرا از خویش برد
وقت برگشتن به خود پیدا نکردم راه را

تا درون سینه ام این داغ سنگین جا شود
روز و شب از خانه بیرون می فرستم آه را

رفت اما یاد او فانوس قلب تار ماست
حسن یوسف کرده روشن چشم های چاه را

از فراقش تشنه ی در خون خود غلطیدنیم
ساقی مجلس بگوید کاش بسم الله را

608 1 3

به انگشتان بریده ی سردار/ و اشاره اش به ماه

شعر عبدالحمید انصاری نسب

حتی گنجشک ها در نطنز لانه دارند
و مرغابیان با آب سنگین اراک همسایه اند
اما کبوتران هیروشمیا
هنوز لال به دنیا می آیند
و درختان ناکازاکی
میوه های تالاسمی می زایند
ای مجسمه ی آزادی
که با مشعل تو چهارگوشه ی جهان را به آتش کشیده اند
و هنوز در کربلا خیمه ها و 
در غزه بیمارستان ها و 
در کرمان دخترکی با کاپشن صورتی و گوشواره ی قلبی
دارد می سوزد
اما به بی قراری باد
و پرچمی که تکان می خورد در گلزار شهدا
به صدای شهید باکری
که از پشت بیسیم
دعوتم می کند
به آن سوی باغ
به انگشتان بریده ی سردار
و اشاره اش به ماه
به تنهایی مولا
و درد دلش با چاه
سوگند می خورم
که بر نمی گردم از این راه
به امریکا بگویید که عصبانی باش
و از این عصبانیت
دارد گره کراواتش را شل  می کند
اینجا دلی است
اینجا دلی ست که دخیل بسته به دریا و
پیاده راهی کربلاست
اینجا ایران است
که خورشید در نام احمدی روشن
و ماه در مقنعه ی آرمیتا
و خلیج فارس موج می زند 
در شناسنامه ی این ناخدای کنگی
با بوی تند اسفند و زیتون زنگبار
با بوی ادویه  ی تند هند و زیتون زنگبار
پدر
لنج را دوباره به آب می اندازد
 

290 0 5

باید برای خاک خود آرش بپرورم

شعر عاطفه جوشقانیان

آری منم.. الهه زیبایی جهان
محو من‌اند روی زمین اهل آسمان

آرام مثل چادر مادر سر نماز
محکم شبیه لحن پدر لحظه اذان

من نوبر بلندترین شاخه ام، ببین
کی می‌رسد به چیدن من دست این و آن؟

با کاج‌های توی خیابان غریبه ام
با غنچه های باغچه ی خانه، مهربان

دلدادگی ست پیشه من، لیلی ام هنوز
آوازه ام به عشق بلند است هر زمان..

رودابه، نیم تاجم و پروین و آسیه*
دنیا پر از من است، جهان را بیا بخوان

یاسر اگر خروش کند، من سمیه ام
هرجا حماسه ایست منم پشت آن نهان

باید برای خاک خود آرش بپرورم
هرگز مباد قامت این سرزمین کمان..


*نیم تاج سلماسی، بانوی شاعر حماسی سرای دوره قاجار که با سرودن شعری، مردان را به میدان رزم فرستاد.

655 0 4.13

الم شنگه ی این همه برج و بارو

شعر سیدمحمد جواد شرافت

و شیطان چه دارد؟ هیاهو هیاهو
هجوم صداها از این سو از آن سو

به نعره به نفرت به طعنه به تهمت 
صداها سه شعبه صداها دو پهلو 

دمیده به گوساله‌ی سامری باز
به آواز فتنه به آوای جادو

نه جای تامل نه تاب تحمل
هیاهو هیاهو هیاهو هیاهو 

به بانگ مناره قسم هیچ و پوچ است
الم‌شنگه‌ی اینهمه برج و بارو

بگوشی؟ صدای شهیدان می‌آید 
که روشن شود جبهه‌های فرارو

سراپا خروشم برادر بگوشم
بخوان از حسین و رجزنامه‌ی او

بخوان از (من المومنین رجال) 
بخوان‌؛ (ربنا الله ثم استقاموا) 

صدا شو رسا شو ازآن خدا شو
در این های و هوها هو الحق هو الهو

653 0 5

خدا کند که بمیرم وطن‌فروش نباشم! 

شعر لیلا حسین نیا

وطن بسوزد و من در خروش و جوش نباشم؟!  
خدا کند که بمیرم وطن‌فروش نباشم! 
 
خدا کند که بیافتد سرم به دامن میهن 
ولی به وقت خطر بار روی دوش نباشم 
 
مگر نه ریشه ما می‌رسد به شوکت دریا؟ 
چرا بمانم و چون موج در خروش نباشم؟! 
 
چو مرگ می‌برد آخر به هر طریق تنم را 
چرا چرا چو شهیدان لاله‌پوش نباشم؟ 
 
منیم جانیم سنه قوربان ده آی گوزل ایران! 
به غیر از این چه بگویم اگر خموش نباشم؟! 

17141 31 4.13

سرخ و سفید و سبز بر قلّه

شعر زهرا سپه کار

مثل شروع نم‌نم باران
بر تشنه‌گلدان لب ایوان

قدر تمام لحظه‌ها جاری
قدّ تمام موج‌ها طوفان

مثل اذان لحظۀ افطار
مثل سرور نیمۀ شعبان

چون بوی دستان پدر وقتی
در لای سفره می‌گذارد نان

گرچه کمی این‌روزها دلتنگ
امّا به این برکت قسم خندان

امن و امان چون چادر مادر
وقتی پناه بی‌کسی‌هامان... 

چون متن یک اعلامیه پر شور
مثل شعاری در دل میدان

مثل شکوفه آخر بهمن
تقویم‌ها را کرده سرگردان

مثل شهیدان در تب تشییع
بر شانه‌ها سنگین ولی رقصان

چون رود مرزی بر خودش حسّاس
با غرّشِ بیگانه در طغیان

سرخ و سفید و سبز بر قلّه
سرخ و سفید و سبز در جولان

ای روزهای خوبِ پیش از این
ای روزهای نابِ بعد از آن

ای سروِ سرسبز چهل‌ساله
گنجشک‌ها بر شاخه‌ات مهمان

آزادی‌ات چون صحن آزادی
آرامشت لبخند دربانان

این‌سوی پرچم یاحسین، آن‌سو
جمهوری اسلامی ایران
 

425 0 5

پریدن به آغوش فصلی دگرگون

شعر فاطمه عارف نژاد

افق‌های باز و کران‌های تازه
زمین‌های نو، آسمان‌های تازه

پر از شوق کشف‌ است منظومه‌هامان
پر از حیرت کهکشان‌های تازه

پریدن به آغوش فصلی دگرگون
دویدن به سوی زمان‌های تازه

به مرز علوم: اکتشافات بی‌حد
به بام فنون: نردبان‌های تازه

رصد کرده‌اند آن طرف‌تر هدف را
سر برج‌ها دیده‌بان‌های تازه

اگر چاه و چاله‌ست در راه مقصد...
اگر ترس و‌ شک و گمان‌های تازه...

اگر خار در چشم و صبر است دستور...
اگر در گلو استخوان‌های تازه...

ببین هفت‌خان را گذشته‌‌ست و حالا
رسیده‌ست رستم به خان‌های تازه

وطن لشکری آرش آورده با خود
مسلح به تیر و کمان‌های تازه

تویی وارث پهلوان‌های پیشین
تویی نسلی از قهرمان‌های تازه

بیا و بخوان دست افسانه‌ها را
بیا و بگو داستان‌های تازه..

به شوق صدور جهان‌بینی نور
بخوان صبح را با زبان‌های تازه

کمی مشق کن لذت سادگی را
اگر سخت شد امتحان‌های تازه

شهیدان می‌آیند و دارند بر تن
از آن عهد دیرین نشان‌های تازه

که جاده‌ست و این تک‌سوارانِ غیرت
که دشت است و این ارغوان‌های تازه

به بذری که باور در این خاکدان کاشت
پدید آمده بوستان‌های تازه

و خواهد رسید آخر آن صبح موعود
که ماییم و فتح جهان‌های تازه
 

382 0 5

من زنده‌ام‌، امضا؛ ارادتمند؛ کوچک‌خان

شعر مجتبی حاذق

در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان

از گیسوی آشفته‌ام برگی نمی‌ریزد
از پیکر من شاخه‌ای نشکسته در طوفان

بر شانه‌های خسته‌ام گنجشک‌ها خوابند
من کیستم؟ نیمی درختم، نیمه‌ای انسان

حاشا اگر در گوشه‌ای آرام بنشینم
فرقی ندارد کنج خانه، گوشۀ زندان

در سایه‌ام همسایه‌ها آرام می‌گیرند
آرام می‌گیرند از تبریز تا تهران

آن‌ها که می‌گفتند می‌مانند، برگشتند
«تنها» به پایان می‌رسد این راه بی‌پایان

راه پس و پیش مرا بن‌بست می‌بینند
این سو به دریا می‌رسم آن سو به کوهستان

جمع تبرها، اَرّه‌ها، اَرّابه‌ها جمع است
این سال‌خورده سرو تنها مانده در میدان

آتش گرفته نیمی از من در تنور نان
آتش گرفته نیمی از من بر سر قلیان

من؛ جنگلی از سروهای چکمه پوشیده
من زنده‌ام‌، امضا؛ ارادتمند؛ کوچک‌خان
 

854 1 3.9

برای حفظ خاکت هشت سال از جان بها دادیم 

شعر لیلا علیزاده


تو در جان منی، از هیچ‌کس این عشق پنهان نیست
بهای عشق تو چیزی به جز دل کندن از جان نیست

چنان در قلب مردم ریشه دارد مهر تو حتی
حریف ریشه‌های محکمت دستان طوفان نیست

تو سبزی رنگ آبادی، سفیدی مثل آرامش
و در رگ‌های تو جز سرخی خون شهیدان نیست

مزیّن گشته‌ای با اسم زیبای خدا یعنی
پناه مردمت جز در پناه امن قرآن نیست

تو مهد آرش و رستم، جهان‌آرا و چمرانی
شبیه دامنت جایی چنین مهد دلیران نیست

خلیجت می‌درخشد تا ابد با فارس، این یعنی
به جز نام تو نامی روی این سیل خروشان نیست

برای حفظ خاکت هشت سال از جان بها دادیم 
که یک دنیا بفهمد قیمت خاک تو ارزان نیست
 

625 2 5

الم‌شنگه‌ی اینهمه برج و بارو

شعر سیدمحمد جواد شرافت

و شیطان چه دارد؟ هیاهو هیاهو
هجوم صداها از این سو از آن سو

به نعره به نفرت به طعنه به تهمت 
صداها سه شعبه صداها دو پهلو 

دمیده به گوساله‌ی سامری باز
به آواز فتنه به آوای جادو

نه جای تامل نه تاب تحمل
هیاهو هیاهو هیاهو هیاهو 

به بانگ مناره قسم هیچ و پوچ است
الم‌شنگه‌ی اینهمه برج و بارو

بگوشی؟ صدای شهیدان می‌آید 
که روشن شود جبهه‌های فرارو

سراپا خروشم برادر بگوشم
بخوان از حسین و رجزنامه‌ی او

بخوان از (من المومنین رجال) 
بخوان‌؛ (ربنا الله ثم استقاموا) 

صدا شو رسا شو ازآن خدا شو
در این های و هوها هو الحق هو الهو
 

494 0 3.18

بادها می‌روند و می‌آیند

شعر علیرضا نورعلی پور

آسمانت گرفته رنگ خدا
از زمینت دمیده بوی شهید
گرچه زیباست صورتت چون ماه
بر دلت داغ‌هاست چون خورشید

مردمت عاشق‌اند! عاشق تو
عاشقان سهند و الوندت
خون به پا می‌کنند روزی اگر
کم شود سنگی از دماوندت

پای عشقت همیشه سرداران
جان خود کرده‌اند ارزانی
آرش و اردشیر و رستم و سام
همت و صوفی و سلیمانی

سردی روزگار مانا نیست
آنچه گرم‌ است تا ابد دم توست
بادها می‌روند و می‌آیند
آنچه پاینده است پرچم توست

آسمانت گرفته رنگ خدا
از زمینت دمیده بوی شهید
آه! ای مرز پر گهر! ایران! 
آه! ایران من! سرای امید!

1107 0 4.83

هنوز شاعرت ای سرزمین حُسن، نمرده ست

شعر میلاد حبیبی

چگونه صبر کنم این عمود باز بیفتد
تبر به جان تو ای سرو سرفراز بیفتد

هنوز شاعرت ای سرزمین حُسن، نمرده ست
که دُور دست قشون زبان دراز بیفتد

چقدر نام تو طبع مرا به ذوق می آرد
چنان که چشم نوازنده ای به ساز بیفتد

حرامیان همه بیزار از تو اند و چه بهتر
خوشا به کعبه که از چشم بی نماز بیفتد

به غارت تو طمع کرده اند و داد از آن روز
که گنج، مفت به دست قمارباز بیفتد

در این زمان صراحت بدا به طبع روانی
که در اسارت لفافه و مجاز بیفتد

هزار بار بیفتم به خاک کاش و نبینم
که پرچم تو زمانی از اهتزاز بیفتد

662 1 3

این قوم که روشن است تاریکی‌شان

شعر علی داوودی

هرچند به شور و اشتیاق آمده‌اند 
داس‌اند و به پابوسی باغ آمده‌اند

این قوم که روشن است تاریکی‌شان
امروز به کشتن چراغ آمده‌اند

630 0 5

چه آرامند روی دامن مولایشان سرها

شعر فاطمه عارف نژاد

شکسته بالِ نوپروازها، زخمی شده پرها
بمیرم من، چه بهتی هست در چشم کبوترها!

گلوله رد شده بی اِذن، هنگام اَذان از صحن
ترک خورده‌ست آیینه، پریده رنگ مرمرها

ببین! روی مفاتیح پدرها لاله روییده
ببین! بوی شقایق می‌دهد مُهر برادرها

سر سجاده، جایی در میان سجدۀ آخر
هوای گریه دارد چادر زخمی مادرها

چه بی‌‌ لالایی و بی ‌سرصدا خوابیده‌اند آرام 
عروسک‌های خون‌آلود در آغوش دخترها

یکی سقا شده، آبی رسانده دست مجروحین
یکی تنها شده، روضه گرفته بین پیکرها

چه زیبایند این پروانه‌های شمع‌درآغوش
چه آرامند روی دامن مولایشان سرها

تو شاعر! از علی‌اکبر بخوان در گوش اشعارت
تو مداح! از علی‌اصغر بگو بالای منبرها

اگر فتنه، اگر غوغا، اگر آشوب، اگر بلوا
بمان در قلعۀ ایمان و در باروی باورها

خدایا! از تو و پیغمبرت در مکتب تکفیر
برای قتل ما پاداش می‌خواهند کافرها

شهادت سیب سرخی بود روی شاخۀ تقدیر
که افتاد از قضا در دامن باآبروترها

537 1 4.75

آرتین! گلم! از امشب  تو مرد خانه هستی

شعر میلاد عرفان پور


«نامه‌ای از بهشت»
برای آرتین
در جمعه‌ٔ تلخی که به خانه بازگشت...


آرتین! خوش‌آمدی! ما چشم‌انتظار بودیم
بهتر شده‌ست دستت؟ ما بی‌قرار بودیم

یادت میاید آرتین؟ در آن حرم درآن شب
مثل ستاره‌های دنباله‌دار بودیم

آن شب قطاری از نور سوی بهشت می‌رفت
ما را تو خوب دیدی، در آن قطار بودیم

آرتین! بگو به خواهر، در جشن ازدواجش
پای قرار هستیم، پای قرار بودیم

آرشام، در بهشت است اما هنوز باتو
همبازی‌است و همراه، ما ماندگار بودیم

ما را خدا صدا کرد رفتیم سمت دریا 
ما رود رود رفتیم ما آبشار بودیم

بر روی تخت وقتی از ما سؤال کردند
دیدیم بغض کردی، ما آن‌ کنار بودیم

آرتین! ببین برایت باران شده‌ست ایران
ما نیز گریه‌های بی‌اختیار بودیم

آرتین! گلم! از امشب  تو مرد خانه هستی
محکم بمان عزیزم! ما استوار بودیم

آرتین! برای ایران، سردار دیگری باش
ما عاشقانه یک‌عمر با این دیار بودیم

بهتر شده‌ست دستت؟ بهتر شده ست حالت؟
آرتین خوش‌آمدی، ماچشم انتظار بودیم
 

956 0 5

شرم بر شما شاعران نقشه ی بدن

شعر محمد توکلی

شرم بر شما
شاعران نقشه ی بدن
دشمنان نقشه ی وطن 
شاعران اسم رمز
سوگوار بُت
شرم بر شما

تا شبی رسید
بر سحر لگد زدید 

شعرتان
چادر از سر حجاب می کِشد
چشم شسته را به خواب می کِشد
آب را به منجلاب می کِشد
شعرتان 
بوی فتنه می دهد 
شرم بر شما
ناکثین و قاسطین و مارقین
شرم بر تمام شاعران اینچنین


مادری سر نماز..

وای من

طبل جنگ در مصاف با بهار
شعرتان
آتشِ به جان روزگار
شعرتان
قاتل چراغ های شاه داغدار
شعرتان
 

767 1 5

ای شهید مشهد چراغ

شعر محمود حبیبی کسبی

ای شهید بی‌گناه
ای شهید مشهد چراغ
ای شهید آستان شاه نور
ناگهان به یک گلوله و به چند قطره خون
پرکشیده‌ای به بارگاه نور 

خون تو 
لاله‌ای‌ست رسته از میان سنگ‌های صحن 
این سرشت توست، سرنوشت توست
این بهشت توست 

خون تو
گرچه سرخ بود 
از نگاه خصم کوردل ولی
آن‌قَدَر نداشت رنگ
تا برای تو 
خیل بی‌وطن تظاهرات بی‌محل به پا کنند
در محلۀ فرنگ
رنگ خون دل‌بخواهِ لشکر سراب
رنگ دیگری‌ست
رنگ سرخ مایلِ به تجزیه
رنگ سرخ مایلِ به ننگ 

ای شهیدهای بی‌گناه
از سکوت این جماعت وطن به مزد
نه به نامتان شعارهای آتشین درست می‌شود
نه از این همه خبرگزاری دروغ
لحظه لحظه صد خبر به مقصد ترور
پست می‌شود 

خونتان اگر خبر نشد
بر تن تناور وطن تبر نشد
بی‌ثمر نشد
جسم غرق خونتان 
روح ما، شکوه ماست
ردّ خونتان 
شاهراه ما، پناه ماست 
 

469 0 5

چراغ سبز به بیگانگان نشان ندهم

شعر افشین علاء

به رغم زخم زبان‌ها به غم، عنان ندهم
ز کف، قرار خود از طعن طاعنان ندهم

رفیق عهدشکن! از تو کمترم آری 
اگر که بر سر پیمان خویش جان ندهم

اگر چه صورتم از سیلی خودی سرخ است
چراغ سبز به بیگانگان نشان ندهم

به خیمه‌گه چو شبیخون بی‌امان زده خصم
ز تیربار کلامم به او امان ندهم

به رغم این همه تحریم، پیش چشم عدو
ز بیم، پرچم تسلیم را تکان ندهم

سبک‌سرانه چو پیران طالب تمجید
زمام عقل به تأیید هر جوان ندهم
 
بس است خوردن نیش از شکاف‌ها یک‌بار
دوباره در دهن مار، امتحان ندهم

رهین باور خویشم! هرآنچه خواهی گو
که دل به خشم و خوشایند این و آن ندهم

به رغم تازه به دوران رسیدگان حریص
مقام فقر به سرمایۀ‌ جهان ندهم

زمین اگر همه دشمن شود، بگو به «امین»
که دست زخمی او را به آسمان ندهم
 

494 0 5

جادوی رسانه مسخمان کرد

شعر مهدی جهاندار

این را بنویس یادگاری:
گنجشک به قیمت قناری!

جادوی رسانه مسخمان کرد
با شعبده و شلوغ‌کاری

چادر ز سر زنان کشیدند
گفتند حجاب اختیاری!

سرباز مدافع وطن را
کشتند به جرم پاسداری!

جلّاد و شهید جابجا شد
در مغلطه‌ی خبرگزاری!

افسوس که چشم ْ‌انتظاران
ماندند به چشم‌انتظاری!

کو غیرت قیصر امین‌پور؟
کو شور حمید سبزواری؟

از پا منشین، دوباره برخیز
ای شعر بلند پایداری
 

692 1 4.25

نجار قصه، دوست جنگل نمی شود

شعر اعظم سعادتمند

نگذار تا تو را بکشاند به بازی اش
با آن نگاه موذی از خویش راضی اش

نجار قصه، دوست جنگل نمی شود
دقت بکن به خنده ی دندان گرازی اش

در فکر خشک کردن انبوه شاخه هاست
طبق محاسبات دقیق ریاضی اش

با ژست باغبان به تو نزدیک می شود
بشناسش از تملق و گردن فرازی اش

از بیخ ریشه می بُرد آن گاه می بَرد
ما را به کارخانه ی کبریت سازی اش

ما را به جان هم که بینداخت، می شود
خود خانه ی عدالت و خود نیز قاضی اش

668 1 4.33

از مسجدالأقصی صدای فتح می‌آید

شعر مهدی جهاندار

از خود مران، دشمن مکن با خویش هرکس را
ای عقل بس کن این دفاع نامقدّس را

این گنبد فیروزه کاشی‌کار می‌خواهد
باید مرمّت کرد این طاق مقرنس را

آشوب اقیانوس آرامند این مردم
آگاه کن دزدان اقیانوس اطلس را!

شیری که از جنگاوری در خود نمی‌گنجد
باکی ندارد لاشه‌خواری‌های کرکس را

کی از حجاب عقل بیرون می‌زنی ای عشق؟
ای عشق کی رو می‌کنی آن ذات اقدس را؟

از مسجدالأقصی صدای فتح می‌آید
هنگام معراج است، سبحانَ الذی أسری

ای دایره در دایره پژواک یکتایی
خواهی شبی درهم شکست آن دو مثلث را

حتی اگر باقی نماند هیچ‌کس با تو
ای مهربان! خواهی فرستاد آخرین کس را
 

755 6 3.57

ما از شما... آری سریم؛ آری سریم، آری

شعر سعید تاج محمدی

نسل حماسه، وارثان کربلا هستیم
نسلی که می‌گویند پایان یافت، ما هستیم

هان ای اتاق فکرها! هان ای تریبون‌ها!
ما خطِ بُطلانی بر آمال شما هستیم

با ما چهل سال است دردِ آشنایی هست
با درد خنجر خوردن از پشت، آشنا هستیم

رفتن... نبودن... سرنوشت شوم تاریکی‌ست
ما بوده‌ایم از ابتدا، تا انتها هستیم

ما از شما... آری سریم؛ آری سریم، آری
حتی اگر بر نیزه‌ها از تن جدا هستیم

در قیل‌وقال جیغ‌های رنگی عالم
با حنجر سرخ شهیدان هم‌صدا هستیم..
 

390 1 5

شهادت بده ای شهادت! «که بودیم؟»

شعر میلاد عرفان پور

دریغ است در آرزو ماندن ما
خوشا از لب او، فراخواندن ما

بهاری می‌آید... بهاری می‌آید
جهان است و اسفند سوزاندن ما

شهابیم و پیغامی از صبح داریم
که شب حرص دارد به تاراندن ما

شکوه حیاتیم و این مُرده‌ماران
ندارند قدرت به میراندن ما

شهادت بده ای شهادت! «که بودیم؟»
غریبیم و  با تو شناساندن ما

برو جوهر از خون بیاور که سخت است
به دنیای امروز فهماندن ما

1025 0 3.67

منم؛ شهادت! سودای هر شبت برخیز

شعر سیدعلیرضا شفیعی


قدم قدم همه جا آمدم به دنبالت
نبوده ام نفسی بی خبر از احوالت

جهان نبود برای تو ساحت پرواز
چه آسمان بلندی است وسعت بالت

چه سال‌ها که شب قدر در پی‌ام بودی
و مستجاب شد آخر دعای امسالت

چه طالعی است طلوع تو در میانه ی خون
درود بر بختت.. مرحبا به اقبالت

منم؛ شهادت! سودای هر شبت برخیز
بیا بیا که منم قبله گاه آمالت

منم؛ شهادت! رویای هر شبت.. برخیز
بیا بیا که خودم آمدم به دنبالت
 

629 0 4.75

آن کس که داشت نذر شهادت شهید شد

شعر محمدمهدی سیار


نقاره می‌زنند...چه شوری به پا شده‌ست؟
نقاره می‌زنند...که حاجت‌روا شده‌ست؟

نقاره می‌زنند...نوای جنون کیست؟
بر سنگفرش صحن حرم خط خون کیست؟

آهنگ دیگری‌ست که نقاره می‌زند
خون کبوتری‌ست که فواره می‌زند

هنگامه تقرب حبل‌الورید شد
آن کس که داشت نذر شهادت شهید شد

آمد حرم، رضای رضا را گرفت و رفت
در دم برات کرب و بلا را گرفت و رفت

ای تشنه‌لب شهید! زیارت قبول، مرد!
دیدی تو را چگونه شهادت قبول کرد؟

عشاق دوست غسل زیارت به خون کنند
سرمست عطر یار، هوای جنون کنند

چاقوی کفر در کف تکفیر برق زد
جادوی غرب، شعله به شب‌های شرق زد

گر ابن ملجمی به مرادی رسد چه باک؟
حاشا که اوفتد علم «یا علی» به خاک

حاشا که دست تفرقه مسحورمان کند
از گرد آفتاب حرم دورمان کند

هم‌سنگریم و همدم و همراه و هم‌قسم
آری به خون فاطمیون حرم قسم

1847 1 4.08

سلام سردار

شعر میلاد عرفان پور

زمان!‌به هوش آ، زمین! خبردار
که صبح برخاست، صبح دیدار

چه صبح نابی! چه آفتابی!
چقدر روشن، چقدر سرشار

قسم به والشمس‌های قرآن
قسم به فانوس‌های بیدار

قسم به از بند خویش‌رستن
قسم به مردان خویشتن‌دار

قسم به والعادیات ضبحا
قسم به آیات فتح و ایثار

قسم به بامرگ‌زیستن‌ها
به ایستادن میان رگبار

چه فرق دارد شام و فلسطین
عراق و ایران؟ یکی‌ست پیکار

بلند بادا همیشه نامت
سرت سلامت سلام سردار

به جز تو اینسان، به جوهر جان
که داده پاسخ به این عمّار

اگرچه بالاتری از آنان
به سرو می‌مانی و سپیدار

به یار می‌مانی و سپاهش
به سیصد و سیزده علمدار

خوشا اگر چون تو، هرچه سرمست
خوشا اگرچون تو، هرچه دیندار

نه دین در شب گریختن‌ها
نه دین دنیا، نه دین دینار

تو سیف‌الاسلام روزگاری
ولی نه از دین خود طلبکار

به خویش می پیچی از لطافت
به پای طفلی اگر رَوَد خار

چه جای سجیل، چون ابابیل
گرفته نام تو را به منقار

تو یار سرچشمه ی حیاتی
هرآنکه یار تو نیست مردار

تو اهل اینجا نه! از بهشتی
تو اهل پروازی و سبکبار

نه اهل آن سجده‌های سطحی
نه اهل آن روزه‌های شکدار

قسم که«مَن‌ینتظر...» تویی تو
قسم به این زخم‌های بسیار

بلند بادا همیشه نامت
سرت سلامت سلام سردار
 

3713 1 4.43

آری آری جانِ خود در تیر کرد آرش

شعر سیاوش کسرایی

برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوه ها خاموش 
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بامِ کلبه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها   لغزان 
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفتۀ دم سرد؟ 
آنک آنک کلبه ای روشن ، روی تپه روبروی من
در گشودندم ، مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعلۀ آتش 
قصه می گوید برای بچه های خود، عمو نوروز:
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست
آسمانِ باز، آفتابِ زر ، باغ های گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردنِ گل از درونِ برف
تابِ نرمِ رقصِ ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندم زارها در چشمۀ مهتاب
آمدن ، رفتن ، دویدن ، عشق ورزیدن
درغم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن ، کار کردن ، آرمیدن
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه، آب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلانِ کوهیِ آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروزِ خستگی را در پناهِ درّه ماندن
گاه گاهی ، زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته 
قصه های در همِ غم را ز نم نم های باران ها شنیدن
بی تکان، گهوارۀ رنگین کمان را
در کنار بام دیدن ، یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهایِ دامنگیر و گرمِ شعله بستن
آری  آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران بر پاست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیرمرد آرام و با لبخند
کنده ای در کورۀ افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو  ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامن
آشیان ها بر سرانگشتان تو جاوید 
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز:
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم! داستان ما ز آرش بود
او به جان، خدمتگزارِ باغِ آتش بود 
روزگاری بود ، روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهانِ ما، تیره
دشمنان بر جان ما، چیره
شهرِ سیلی خورده، هذیان داشت
بر زبان، بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی ، روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بال های مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه، برگ از برگ
سنگرِ آزادگان خاموش
خیمه گاهِ دشمنان پر جوش
مرزهای ملک همچو سر حداتِ دامنگسترِ اندیشه، بی سامان
برج های شهر همچو باروهای دل، بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه، کینه ای در بر نمی اندوخت
هیچ دل، مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در رویِ دیگر کس نمی خندید
باغ های آرزو بی برگ
آسمانِ اشک ها پر بار
گرمرو آزادگان، در بند
روسپی نامردمان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گِرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان، بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی، زیرِ گوشی، بازگو می کرد
آخرین فرمان ، آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانه هامان، تنگ
آرزومان کور ، ور بپرّد دور
تا کجا؟ تا چند؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجۀ ایمان؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیرمرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالَش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد ، پیرمرد آرام کرد آغاز:
پیش روی لشکر دشمن، سپاه دوست، دشت نه، دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشتِ بازِ دامنِ البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور
دو دو و سه سه به پچ پچ گِرد یکدیگر
کودکان بر بام ، دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کَمَک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد ، خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن:
منم آرش، سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش، آزمون تلختان را اینک آماده ، مجوییدم نسب
فرزندِ رنج و کار ، گریزان چون شهاب از شب
چو صبح، آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه ، گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل، این جامِ پر از کینِ پر از خون را
دل، این بی تابِ خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم
که جامِ کینه، از سنگ است
به بزمِ ما و رزمِ ما، سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار ، در این کار
دلِ خلقی است در مشتم
امیدِ مردمی خاموش، هم پشتم
کمانِ کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم ، شهاب تیزرو، تیرم
ستیغ سر بلند کوه مأوایم
به چشم آفتابِ تازه رس، جایم
مرا تیر است آتش پر ، مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز، زور و پهلوانی نیست
رهایی با تنِ پولاد و نیرویِ جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکانِ هستی سوزِ سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد
به آهنگی دگر، گفتارِ دیگر کرد:
درود ای واپسین صبح، ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین بدرود خواهد بود
به صبحِ راستین، سوگند
به پنهان آفتابِ مهربانِ پاک بین، سوگند
که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را ، آسمان ها نیز
که تن، بی عیب و جان، پاک است
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می آید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیدۀ خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و درّه می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز می گیرد ، دلم از مرگ بیزار است
که مرگِ اهرمن خو، آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان، روانِ زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است
فرو رفتن به کامِ مرگ، شیرین است
همان بایستۀ آزادگی، این است
هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش
مرا پیکِ امیدِ خویش می داند
هزاران دستِ لرزان و دلِ پر جوش
گهی می گیردم ، گه پیش می راند
پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهرۀ ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب! ای توشه امید!
برآ ای خوشه خورشید!
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل، جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم
به موجِ روشنایی، شست و شو خواهم
ز گلبرگِ تو ای زرینه گل ، من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سرکش خاموش!
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امیدم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجۀ خورشید
هزاران نیزۀ زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه ، سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان بر همی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی، مردانه می رفتند؟
طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟
دشمنانش در سکوتی ریشخندآمیز
راه وا کردند ، کودکان از بام ها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همرهِ او، قدرتِ عشق و وفا کردند
آرش امّا همچنان خاموش
از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت
وز پیِ او پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب، غرقه در رؤیا
کودکان با دیدگانِ خسته و پی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد در غوغا ، شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قلّه ها پی گیر
باز گردیدند ، بی نشان از پیکرِ آرش
با کمان و ترکشی، بی تیر
آری آری جانِ خود در تیر کرد آرش
کارِ صد ها صد هزاران تیغۀ شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساقِ گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب ، درگریزِ بی شتاب خویش
سالها بر بامِ دنیا پا کِشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دلِ هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت
سال ها و باز ، در تمام پهنۀ البرز
وین سراسر قلۀ مغموم و خاموشی که می بینید
وندرونِ درّه های برف آلودی که می دانید
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دلِ کهسار می خوانند
و نیازِ خویش می خواهند
با دهان سنگ های کوه، آرش می دهد پاسخ
می کندشان از فراز و از نشیبِ جاده ها آگاه
می دهد امید ، می نماید راه
در برون کلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
درّه ها دلتنگ
راه ها چشم انتظارِ کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خواب است عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز
306 0 3.5

من به انتخاب، رای می دهم

شعر احسان کاوه

پرچمت بلند
خاک سرخ!
سرزمین سبز!
موی و روی تو سپید باد
میهن مهین مهربان من!
انتخاب من تویی، وطن!

گرچه از عبور گهگدار گله ی گراز
خسته ای
از هجوم دار و دسته ی ملخ
از ش-کاف ها و گاف-ها و یا-و-ها،
از ف-صاد های ح-ف-نون و غ-ر و الخ
شرحه شرحه ای، ولی؛
پاره تنم!
ریشه مقاوم کهن!
انتخاب من تویی وطن!

تویی که وارث کمان آرشی
جلوه نجابت سیاوشی
جمع آب و خاک و باد و آتشی
مهد مردمان مرد سرزمین من!
مادرم! شیرزن!
تا همیشه
انتخاب من تویی وطن!

معنی دقیق سرزمین!
آب و خاک بهترین!
من به قله های قاف تو
به سروهای سربلند
به رودهای سر به زیر
به تک تک ستاره های این مسیر
من به توده های ناگزیر
رای می دهم؛
بین این همه سوال بی جواب
من به انتخاب،
رای می دهم

ما درخت باوریم
وارثان قول قیصریم:
"ریشه های ما به آب،
شاخه های ما به آفتاب می رسد"
من به ریشه های سرخ
من به شاخه های سبز
من به اعتبار روشن سپیده دم
به ائتلاف آب و آفتاب
رای می دهم
 
1227 0 4.67

رأی می دهم به عشق

شعر علیرضا قزوه

رأی می دهم به آدمی که غش نمی کند به سمت انگلیس و آمریکا
آدمی که کار را نداده دست کدخدا
رأی می دهم به بچه های زینبیه و حلب
رآی می دهم به اشک های نیمه شب...

رأی من جماعت بنفش و زرد نیست
رأی من به غیر رنگ درد نیست
رآی می دهم به بچه های رنج
بچه های کربلای چار و پنج
رآی می دهم به بچه های دردمند کوچه های زخمی دمشق
رأی می دهم به عشق
رأی می دهم به آدمی که هیچ وقت
تیتر اول رسانه های صهیونیست نیست
رأی من به هست، هست
رأی من به نیست نیست
 
881 3 3.8

همدست خارهاست مگر باغبانتان؟

شعر فاطمه عارف نژاد

پوشیده‌اند رخت عزا دخترانتان
همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟

گنجشککان به مرگ پر و بال داده‌اند
دردا که شعله‌ور شده باز آشیانتان

نامهربانی از همه عالم چشیده‌اید
ای من فدای داغ دل مهربانتان

سر رفته است از لب دیوارتان غروب
در خون تپیده باز افق آسمانتان

کو فرصت درخشش ماه و ستاره‌ها؟
کو چشم‌روشنی شب بامیانتان؟..

دستش به آبیاری گل‌ها نمی‌رود
همدست خارهاست مگر باغبانتان؟

این بی‌بهار ماندن گل‌خانه تا کجا؟
تا کی ادامه داشته باشد خزانتان؟

عمری ببارد آه که طغیان کند مگر
یک روز رودخانه اشک روانتان

ما غم‌شریک حادثه‌هایی پر از دریغ
ما در مرور ثانیه‌ها هم‌زبانتان

بعد از هزار و یک شب رنجی که برده‌اید
آخر کجاست فصل خوش داستانتان؟

ای کاش سرنوشت، کمی ساده می‌گرفت
تا سخت‌تر از این نشود امتحانتان
582 0 5

ارس ز هر دو طرف زير گام شيران است

شعر افشین علاء

نه شام، لقمۀ چربی برای شام تو شد
نه در عراق، قضا و قدر به کام تو شد

نه در سيادت اعراب، نقشۀ تو گرفت
نه افتخار اروپا شدن به نام تو شد

نه با ریا و دغل، سنگ دین به سینه زدن
دلیل رونق بازار و احترام تو شد

كنون هم از هوس ساحل ارس بگذر
گمان مبر دل ايران زمين كنام تو شد 

دوام عزت اين خطه از ولای علی است
اگر كه كافه و می، پایۀ دوام تو شد

ارس ز هر دو طرف زير گام شيران است
ترشحی اگر از آن نصيب جام تو شد

رفیق قافله‌ای و شریک دزد اما
گمان مدار كه تُرک غيور خام تو شد

فقط به حرمت همسایگی است صبر يلان
گمان مبر وجبی هم نصيب گام تو شد

نه تُرک گنجه و باكو نه تُرک ايرانی
نه قوم كُرد هماهنگ با مرام تو شد

سكوت شير برادر! ز ترس روبه نيست
ز خوان اوست اگر لقمه‌ای طعام تو شد

به خود، قيافۀ فاتح گرفته‌ای با شعر
چه غم؟ كه قافيه اسباب التيام تو شد

فسانه گشت و کهن شد حديث عثمانی
به خود بیا كه همای ظفر ز بام تو شد

نه غرب با تو وفا می‌کند نه اسراییل
نه داعشی که به دستور او غلام تو شد 

خود آگهم كه روا نيست هجو همسايه
حلال کن اگر اين بیت‌ها حرام تو شد!
1094 0 5

تویی تو آنکه به خون، خاک کیمیا کرده

شعر فاطمه عارف نژاد

غمت چه پنجره‌ها رو به صبح وا کرده
غروبِ کوه، به خون تو اقتدا کرده

نسیم عطر تو را کوچه کوچه گردانده
عقیقِ سرخِ تو را چشمه گریه‌ها کرده

 کسی از آن طرف آسمان تو را خوانده
 کسی از آن سوی عالم تو را صدا کرده

رسیده بودی و چشمان باغبان به تو بود
عجیب نیست که از شاخه‌ات جدا کرده

چقدر با همه از حسن عاقبت گفتی؟
چقدر مادرت این راز را دعا کرده؟

چه زود رفتی و در آسمان ستاره شدی
چه دیر نام تو را عشق برملا کرده

 به دلشکستگی آینه چه جای دریغ؟
که قطعه قطعه تماشا به ما عطا کرده

‌تویی تو کاشف خورشید در دل ذره تویی تو آنکه به خون، خاک کیمیا کرده

تویی تو زخمی پیوند دوست با دشمن
تویی تو آنکه جفا دیده و وفا کرده

چقدر روضه‌ی بازی‌ست چشم بسته‌ی تو
 که هر که دیده تو را یاد کربلا کرده‌

بگو بگو که چه کرده‌ست با تو بیگانه؟
بگو بگو که چه‌ها با تو آشنا کرده؟

نه اینکه باز شده باب خون‌فروشی‌ها؟
نه اینکه ترس به تهدید اتکا کرده؟

ولی به سیل و به طوفان فرو نخواهد ریخت
 کسی که روز خطر تکیه بر خدا کرده
816 0 5

شهادت گم نخواهد کرد سنگرهای عاشق را

شعر محمد خادم

برای شهید محسن فخری زاده

شهادت را به نام کوچکش هر شب صدا کردی
تو که هر روز  و هر جا زندگی هایی بنا کردی

شهادت قاب عکسی روی دیوار اتاقت بود
همان که هر سحر با خنده هایش گریه ها کردی

عبادت در عبادت در عبادت بندگی بودی
اگر گاهی کتابت بسته شد، سجاده وا کردی

دلت میخواست جنگیدن کنار حاج قاسم را
ولی در دفترت ماندی و دینت را ادا کردی

_شهادت گم نخواهد کرد سنگرهای عاشق را_
به این امّید عمری، عشق بازی در خفا کردی

تمام روزهایت رازهای سر به مهری بود
که با خون خودت آن رازها را بر ملا کردی

شگفتا زخمهای نانجیبی از خودی خوردی
شکایت هات را از بی خودی ها با خدا کردی

سرِ تنهایی ات را کوه بر دامن گرفت آخر
کجا اینقدر غربت در مسیرت دست و پا کردی

درختا از تنت یک سیب سرخ بی گناه افتاد
به فکر شعر گفتن بودم از دستم سلاح افتاد
 
752 0 5

غیرت ما را محک زد باز خون دیگری

شعر میلاد عرفان پور

برای شهید محسن فخری زاده

سرخی امروزشان شد سبزی فردای ما
ای فدای نام قاسم ها و محسن های ما

گرچه در رؤیایشان فرسنگ ها پیموده‌ایم
همچنان دور است از دنیایشان دنیای ما

غوطه زد در خون پاکش قهرمان دیگری
تا مگر طوفانیِ غیرت شود دریای ما

قهرمانی راستین، آری نه مثل آن قبیل-
قهرمانانی که می‌سازند در رؤیای ما

شور و شوق رود، مات مصلحت‌کیشان مباد
شطّی از رنج است این شطرنج‌بازی‌های‌ ما

باز در بغض نگفتن‌ها صدای ما گرفت
باز دارد می‌پرد رنگ از رخ سیمای ما

غیرت ما را محک زد باز خون دیگری
وای ما و وای ما و وای ما و وای ما...
 
853 1 4.75

در این زمانه مرگ سفید، مرگی سرخ!

شعر محمدمهدی سیار

برای شهید محسن فخری زاده

غروب بود که از ره رسید مرگی سرخ
در این زمانه ی مرگ سفید، مرگی سرخ!

در این زمانه ی منع عبور و منع مرور
خوشا گشایش راهی چنین به قلعه ی نور

شکست صولت سرما...مگر بهار شده ست؟
که باز دامن البرز لاله زار شده ست

چه شعله ای ست چنین پر شرر دماوندا!
چه آتشی ست تو را در جگر دماوندا!

چقدر لاله دمیده ست...داغ تازه ی کیست؟
گدازه های پراکنده ی جنازه ی کیست؟!

چه سرخ میشکفد آتش سرازیرت
گدازه های تن آرش کمانگیرت

تو کوه نور شدی...تو حرا شدی کم کم
دهان گشوده به إقرأ و ربک الأکرم

«احد» شدی تو و رقصید «هند» و عصیانش
که بر کشد جگر حمزه را به دندانش
...

فغان اگر نرمانیم بدسگالان را
برادران سگ زرد را...شغالان را

به قاتل تو چه پیغامی و چه پسغامی؟!
سخن مباد مگر دشنه ای و دشنامی
 
825 3 4.09

کشتند تو را آه در آغوش دماوند سخت است در آغوش پدر کشتن فرزند

شعر حسن صنوبری

برای شهید محسن فخری زاده

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

کشتند تو را ای دژ مستحکم ایران!
تا باز بر این خاک ستم‌دیده بتازند

تو روح دماوندی و زین‌روست تو را کشت
ضحاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

تو زادۀ فخری و یقین فخر فروشد
ایران به تو و عشق تو، بر نام تو سوگند

داغ تو گران است، ولی گریه از آن است:
با قاتل تو از چه نشستیم به لبخند؟

با قاتل تو از چه نشستیم و نکشتیم
او را که دگرباره برون‌کرده سر از بند

ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند

آه ای گل گمنام! سرانجام شهادت
عطر تو در این دشت سیه‌پوش پراکند

ما زنده به عشقیم، اگرچند حسودان
گویند چنینیم و چنانیم به‌ترفند

بگذار بمیریم و بمیریم و بمیریم
بگذار بگویند و بگویند و بگویند

آنگاه ببین روید از این ریشۀ خونین
صد ساقۀ سرزنده و صد شاخ برومند


ایران من! امروز تو را صبر روا نیست
این وازدگی تا کی و این حوصله تا چند؟

برخیز و ببین دخترکان تو چو یاقوت
زین خون مقدس به گلو بسته گلوبند

برخیز و ببین رزم‌کنان تو صفاصف
خنجر به کمر بسته و بر سر زده سربند

من بغض یتیمانم و هم گرز دلیران
بگذار مرا بر سر ضحاک بکوبند!
1528 2 4.56

در هجوم شعله ها، تکلیف باران، روشن است

شعر میلاد عرفان پور

امشب از داغی دوباره چشم تهران روشن است
یوسفی رفته است ،آری وضع کنعان، روشن است

گرچه در بزم حماسه ، هیچ جای گریه نیست
در هجوم شعله ها، تکلیف باران، روشن است

باز شمعی کشته شد با دست شب اما هنوز
این شبستان کهن ، با نورایمان روشن است

کی میان ابرهای تیره پنهان می شود؟
آسمان ما که با خون شهیدان ،روشن است

مصطفی هم رفت، آری! او هم اینجایی نبود
مردهای مرد را آغاز و پایان ، روشن است
855 3 5

گرگی لباس میش به تن کرده سال هاست

شعر سیده تکتم حسینی

این زخم داس خورده ی پرپر، گل من است
این مهربان سوخته جان، کابل من است

این خون پایمال به ناحق روان شده
شمشاد و لاله و سمن و سنبل من است

در دست بادهای مخالف چه می کند؟
این بیشه زار سبز که چون کابل من است

در حسرت دوباره ی آواز و آسمان
پاسوزِ ناله های قفس، بلبل من است

گرگی لباس میش به تن کرده سال هاست
بر پنجه اش ببین پر قرقاول من است

با دیو لامروت وحشی بگو بترس
زین اسب زین نهاده که در آغل من است
812 2 4.4

عطر بهاری تازه در راه است، می‌دانی؟

شعر يوسف رحيمي

با دردهای تازه‌ای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم

هربار غم‌ها بیشتر سویم هجوم آورد
دیدم درخشان‌تر شده آیینۀ جانم

آیینۀ صبر و وقار و مهر و لبخندم
این روزها سرتابه‌پا، آیینه‌بندانم

در من درخشیده شکوهی تازه از ایمان
«اینجا چراغی روشن است» آری چراغانم

هر کوچه‌ای اینجا چراغانی شده با عشق
من زنده‌ام از عشق، از این عشق تابانم

تابنده‌تر شد خاک من با گوهر ایثار
این خاکِ گوهربار ایران است، ایرانم

در دست دارم خاتم سرخ شهادت را
با این نگین، روی زمین، مُلک سلیمانم

خورشیدباران است خاک روشنم هر صبح
هشت آسمان پیداست از خاک خراسانم

در سایه‌سار بانوی آیینه و آبم
از عطر یاسش پر شده هر صبح ایوانم

از جلوۀ شاه چراغ اینجا چراغان است
من در پناه سایۀ دروازه قرآنم

گاهی غباری هم اگر در آسمان پیداست...
باران که می‌آید پر از عطر بهارانم

عطر بهاری تازه در راه است، می‌دانی؟
عطر بهاری تازه در راه است، می‌دانم

چشم‌انتظار رؤیت ماهم در این شب‌ها
کی می‌دمد خورشید از شرق شبستانم؟
1767 1 4.2

کنون دریای طوفانی‌ست ایران ناخدایی کن

شعر سید حمیدرضا برقعی

فلق در سینه‌اش آتش‌فشان صبحگاهی داشت
که خون‌آلود پیغام از کبوترهای چاهی داشت

طراوت در هوا از ریشۀ زنجیر می‌روید
زمین در خود سپیداری در اعماق سیاهی داشت

مگر خورشید را هم می‌توان خاموش کرد آخر
کسی از تیرۀ شب در سرش افکار واهی داشت

عبایی روی خاک افتاده بود از خاک خاکی‌تر
که در آن نخ‌نما آغوش اسرار الهی داشت

کدامین گل به جرم عطر افشاندن گرفتار است
مگر او نیت دیگر به غیر از خیرخواهی داشت

هماره آه او خرج دعا بر دیگران می‌شد
اگر در سینه‌اش یارای آهی گاه‌گاهی داشت

به تسبیحش قسم، زنجیرۀ عالم به دست اوست
چنین مردی کجا در سر خیال پادشاهی داشت

چه بنویسم از آن گودال، از آن قعر سجون، از زخم
از آن زندان که حکم روضه‌های قتلگاهی داشت

تمام کشور من، کاظمین کوچک مردی‌ست
که در هر گوشه‌ای از خاک ایران بارگاهی داشت

تمام سرزمینم غرق در موسی بن جعفر شد
تو حَوّل حالنایی، حال و روزم با تو بهتر شد

تو مثل جان، درون خاک من هر گوشه پنهانی
تو شیرازی، خراسانی، قمی، آری تو ایرانی

کنون دریای طوفانی‌ست ایران ناخدایی کن
نمک‌گیر تبار توست این کشور دعایی کن

دلم روشن، نگاهم گرم، حالم اَحسَنُ الاَحوال
به لطف روضه‌های تو چه سالی می‌شود امسال

که ایران در تو می‌بیند بهار سرزمینش را
کنار سفرۀ باب‌الحوائج هفت‌سینش را
 
2727 0 4.48

فتنه دارد برگ های تازه ای رو می کند

شعر علی سلیمیان

امتحان کردند مرد امتحان پس داده را
مرد بی همتای موشک های فوق العاده را

امتحان کردند بعد از جان به نرخ آبرو
آن که در موج بلا 《قالُوا بَلىٰ》 سرداده را

یک جهان با چشم خود دیدند در چشمان او
فرق های بین آقازاده و آزاده را

فرصتی شد ناکسان پیراهن عثمان کنند
این هواپیمای از روی خطا افتاده را

فتنه دارد برگ های تازه ای رو می کند
فتنه دارد می فریبد مردمان ساده را

فتنه شرعی فتنه عرفی فتنه قانونی شده
آب دارد می کشد هر روز این سجاده را

وای از آن روزی که دست فتنه گرها رو شود
کو گریز از تیغ، گردن های در قلاده را؟

ما همه سردار حاجی زاده ایم از این به بعد
گیرم از میدان به در کردید حاجی زاده را

دارد از آن سوی این غوغا سواری می رسد
چشم‌ واکن تا ببینی گرد و خاک جاده را
1738 0 4.5

حماسه‌های بزرگ از ملال خالی نیست

شعر مهدی جهاندار

صدای جاری امواج، زیر و بم دارد
که رودخانه همین است، پیچ و خم دارد

تمیز باطل و حق را چه خوب می‌فهمد
«دلی که غیب‌نمای است و جام جم دارد»

هنوز مرثیه‌ها از حماسه لبریزند
چکامه‌هایی از این دست، محتشم دارد

حماسه‌های بزرگ از ملال خالی نیست
که عشق هم لحظاتی به نام غم دارد

سپاه، شعر بلندی به نام ایثار است
اگرچه قافیۀ اشتباه هم دارد

وطن‌فروش و حرامی چرا حذر نکنند
از او که عشق وطن، غیرت حرم دارد

کسی که لرزه بر اندام شب‌ضمیران است
شباهتی به شهیدان صبحدم دارد

خروش خون خدا قاسم سلیمانی ست
که تا ابد سر پیکار با ستم دارد
1612 0 3

وقت آن شد قدرت خون شهیدان را ببینی

شعر محمدحسین ملکیان

گرد و خاکی کردی و بنشین که طوفان را ببینی
وقت آن شد قدرت خون شهیدان را ببینی

می رود تابوت روی دست مردم، چشم وا کن
تا که با چشم خودت فرش سلیمان را ببینی

پاشو از پای قمارت! روی دور باخت هستی
پاشو! باید آخرین اخبار تهران را ببینی

گوش کن! این بار حرف از مرگ شیطان بزرگ است
رو به خود آیینه ای بگذار شیطان را ببینی

خواب را دیگر حرام خود کن از امشب که باید
باز هم کابوس موشک های ایران را ببینی

رازها در ذکر بسم الله الرحمن الرحیم است
وعده ها داده خدا، باید که قرآن را ببینی

قول دادیم انتقامی سخت می گیریم، بنشین
تا که فرق قول کافر با مسلمان را ببینی!
 

2709 5 4.24

عاشقان با مرگ اما زنده تر خواهند شد

شعر محمدحسین ملکیان

سینه ها با سوختن، ارزنده تر خواهند شد
شمع ها در عمق شب، تابنده تر خواهند شد

امتیاز ماست‌‌ مُردن! می کُشند و غافلند
دم به دم با مرگِ ما بازنده تر خواهند شد

سنگ اگر هم صحبت آیینه های ما شود
ما زبان هامان از این بُرّنده تر خواهند شد

چون‌ جواب صخره تکراری ست، پرسش های موج
بعد از این از صخره ها کوبنده تر خواهند شد

چشم هایی که پی میراث ما افتاده اند
منتظر باشند! در آینده، تر خواهند شد!

اهل دنیا را خیال مرگ حتی می کُشد
عاشقان با مرگ اما زنده تر خواهند شد

ای شهادت! دست خونین بر سر و رومان بکش!
تحفه ها، تزیین شده، زیبنده تر خواهند شد

رزق اگر باشد شهادت، شام با تهران یکی ست
«بی تفاوت ها» فقط شرمنده تر خواهند شد!

4529 4 3.68

تو سردار هزاران لشکر ملک سلیمانی

شعر نغمه مستشارنظامی

شهیدان غریبی پشت چشمان تو پنهانند
‎هزار آیینه در پلکت نماز صبح می‌خوانند

شب از شوق نگاهت سینه ریز از کهکشان دارد
‎به یادت اختران در هفت گردون مست و حیرانند

‎نگاه عاشقت از شاعران شهر دل برده
‎تبسم می‌کنی ابیات در تعبیر می‌مانند

‎سکوتت حرف‌ها دارد که در گفتن نمی‌آید
‎غزل‌هایم پر از آرامش اما قبل طوفانند

‎ببار ای ابر رحمت در دلم شوری ببار آور
‎کویرم، چشم‌های تشنه‌ام دلتنگ بارانند

تو سردار هزاران لشکر ملک سلیمانی
‎شهیدان در نگاه تو نماز عشق می‌خوانند
2027 2 4.36

تا چند ساعت بعد دیگر هم خنده هم گریه حرام است

شعر حسن صنوبری

 امروز روز مرحمت نیست امروز روز انتقام است
خشمی که پنهان بود، امروز، شمشیر بیرون از نیام است

تا چند ساعت وقت دارید، در سوگ این دریا بگریید
تا چند ساعت بعد دیگر هم خنده هم گریه حرام است

تا چند دور و دیر باشیم؟ وقت است تا شمشیر باشیم
ماندن برای زخم سم است، گریه برای مرد دام است

ایرانیا! از خواب برخیز، با خویش _با این خواب_ بستیز
 خاک عزا را بر سرت ریز، در کوچه بنگر ازدحام است

خوش بود خوابت با ظریفان، اینت بهای خواب، بنگر:
خورشید را کشتند، آری، بار دگر آغاز شام است

تنهاست ایران، آه از ایران، تنهاست انسان، آه از انسان
وقتی که رنجش جاودانی‌ست، وقتی نشاطش بی‌دوام است

ایران من! این رستم توست، در خون‌تپیده، رنج‌دیده
این کشتهٔ دور از وطن، آه، فرزند پاک زال و سام است

این یوسف زیبای من بود، که گرگ‌ها او را دریدند
هنگامهٔ خشم است ای دل! فرصت برای غم تمام است

نه وقت اشک و سوگواری‌ست، نه وقت صلح و سازگاری
خون، خون، فقط خون شاید این‌بار، بر داغ این خون التیام است

ما نه سیاه و نه سپیدیم، آغشته با خون شهیدیم
ما پرچم سرخیم یاران! امروز روز انتقام است

1364 0 4.96

سالها پیش از این شهید شدی

شعر عباس احمدی

باز هم موج های طوفان زاد
غیرت خلق را تکان دادند
تا به دریای معرفت برسیم
شهدا راه را نشان دادند

تسلیت واژه قشنگی نیست
گرچه او قهرمان ملت بود
او که چون مرغِ در قفس، عمری
در به در در پی شهادت بود

یا علی گفت و دل به دریا زد
چون شهادت کلید پرواز است
حاج قاسم دوباره ثابت کرد
درِ این باغ همچنان باز است

مرحبا ای شهید زنده ی عشق
پیش ارباب، روسپید شدی
تلخ بود این خبر، جدید نبود
سالها پیش از این شهید شدی!

موعد انتقام نزدیک است
تند بادیم و غیرتی شده ایم
دشمن از ما به وحشت افتاده
همگی بمب ساعتی شده ایم
2506 9 4.1

خونِ تو خورشیدی کرد

شعر مبین اردستانی

بسم الله القاصم الجبارین
.
یک
در این ظلماتِ خوف، در این شبِ سرد
در این شبِ بی‌تمیزِ مرد و نامرد
بی‌واهمه روغنِ چراغِ حق شد
روشن بادا؛ خونِ تو خورشیدی کرد

دو
لبریز شد از صبحِ شهادت جانت
تابید به ما تبلورِ ایمانت
از چشمه‌ی فیضِ ازلی روزافزون
روشن بادا به نورِ حق چشمانت

سه
بالنده و سرزنده‌تر از جانی تو
آری تو آبروی ایمانی تو
سوگند به خون که از ازل تا به ابد
همواره معاصرِ شهیدانی تو

چهار
گم کرده چنان شب‌زدگان فردا را
خفتیم دوروزه فرصتِ دنیا را
خورشید شدی، دمیدی از نو در خون
خونِ تو مگر به خود بیارد ما را
1226 1 3.33

خون تو یعنی جمعه ی دیدار نزدیک است

شعر اعظم سعادتمند

در پیش روی ما خیابانی که باریک است
پر می زنی اما جهان پشت ترافیک است

اخبار‌ِ صبح شنبه از خون تو می گوید
خون تو یعنی جمعه ی دیدار نزدیک است

اخبار می گوید تو را کشتند و در گوشم
این جمله مثل آخرین دستور شلیک است

خون تو چون انبار باروت است خواهد زد
آتش به سر تا پای دنیایی که تاریک است

آری شهادت عین آزادی است مرد! ای مرد!
این بیت ها تنها برای عرض تبریک است

1067 0 4.33

که بالیدند بر دستت کبوترهای بسیاری

شعر علی محمد مودب

تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دهشت تا سحر با ماه بیداری

تو دهقان زاده از فضل پدر مهری‌ست در جانت
که می‌روید حیات از خاک، هر جا پای بگذاری

دم روح خدا آن سان وجودت را مسیحا کرد
که بالیدند بر دستت کبوترهای بسیاری

چنین رم می‌کند از پیش چشمت لشکر پیلان
ابابیل است و سجیل است هر سنگی که برداری

دلت را سر به زیری‌ها، سرت را سربلندی‌هاست
خوش آن معنا که بخشیده‌ست چشمانت به سرداری

ز ما در گریه‌های نیمه شب یاد آور ای همدرد
تو از شمشیرها، لبخندهای صبح دیداری
 
1974 0 3

قاسمان سلیمانی

شعر مهدی جهاندار

تشهّد سحر شاهدان کرب ‌و بلایی
شهود هرشبه‌ی آیه‌های سرخ خدایی
شهادت آینه و بازتاب آینه‌هایی
شهید را خودت آیینه‌ی تمام‌نمایی
خلاصه اینکه دلاور خلاصه‌ی شهدایی

در این میانه بنازم مدافعان حرم را
شناختند چه رندانه خاندان کرم را
که جای پای شهیدان گذاشتند قدم را
به دست خوب کسانی سپرده‌اند علم را
مدافع حرم عشق با تمام قوایی

بدا به سالک عرفان اگر فساد بگیرد
و سبک زندگی‌اش بوی انجماد بگیرد
خوشا کسی که سر دار اجتهاد بگیرد
رسد به رتبه‌ی حلاج و از تو یاد بگیرد
به حاج همّت و چمران قسم، خود از عرفایی

بتاز تا صف آل ذلیل را بشکافی
سر قبایلی از این قبیل را بشکافی
سپاه ابرهه و فرق فیل را بشکافی
و قدس منتظر توست، نیل را بشکافی
برای حضرت موسای این زمانه عصایی

در آن طرف حججی‌ها خراب چشم سیاهش
در این طرف دل جامانده‌هاست چشم به راهش
و قاسمان سلیمانی‌اند خیل سپاهش
درآب‌های کف دست کیست چهره‌ی ماهش
پس ای بهار، پس ای برق ذوالفقار کجایی؟
1446 0 3.55

هر روز حس و حال جدیدی ست بین ما

شعر جویا معروفی

ما با همیم، باده از این خوشگوارتر؟
سروِ بلندِ عشق از این شاخه دارتر؟

تقویم ما کتیبه ی احوال عمر ماست
هر روز عید و فصل به فصلش بهارتر

هر روز حس و حال جدیدی ست بین ما
هر لحظه تو جوان تر و من بی قرارتر

در آستان عشق و غزل زنده می شویم
هر صبح سعدیانه تر و خواجه وارتر

ما با همیم و دلبر و دلداده ی همیم
پیوند عاشقانه از این پایدارتر؟

بادا که از عنایت عشق و خدای عشق
غم نیست باد و شادی ما بی شمارتر
2543 0 4.67

سنگ ها هرگز نیاشوبند اقیانوس را

شعر کبری موسوی قهفرخی

در رواق شعر، روشن می کند فانوس را
می چکاند در دواتش، جوهر مخصوص را

روی میز شاهنامه، یک قلمدان، چند گل
با تو قسمت می کند آرامشی محسوس را

می ستاید خط به خط، استاد نستعلیق من
مرد بی همتای اسطوره، حکیم توس را

می نویسد: شاهنامه چون درختی قرن هاست
میوه ی امّید داده مردم مایوس را

نوبت سهراب و رستم می شود، خطاط پیر
می گذارد با تاسف، نقطه ی افسوس را

بعد با دلواپسی گرم تماشا می شود
تا سیاوش پشت سر بگذار این کابوس را

بادبادک بازی تلخی ست، ابلیس عاقبت
می دهد بر باد، تا ج و تخت کیکاووس را

شاهنامه آخرش خوش نیست اما خوشنویس
لب به تحسین می گشاید خوش حکیم توس را:

با نسیمی برکه ی آرام می ریزد به هم
سنگ ها هرگز نیاشوبند اقیانوس را
1370 0 1.95

می رسد این ماجرا کم کم به جای بهترش

شعر کبری موسوی قهفرخی

می نویسم از تو و سخت است حتی باورش
ای گل سرخی که کرده باغبانش پرپرش

نرم می چیند تو را، هرچند می لرزند سخت
هم دلش هم شانه اش هم دست های لاغرش

در پی این اشک ها، لبخندهایی نیز هست
پس تماشایی تر است این سکه، روی دیگرش

قصه ی تو ماجرای پیله و پروانه است
می رسد این ماجرا کم کم به جای بهترش

هرچه کاشان دیدینی باشد ولی اردیبهشت
از تماشاخانه چیزی کم ندارد قمصرش

تو گلاب نابی و این راز را لو می دهد
شیشه ی عطری که با تو می پرد هوش از سرش
1563 1 3.67

گاهی به هیئت گلی و گاه شکل ماه

شعر کبری موسوی قهفرخی

این جاده ها که حوصله را سرمی آورند
مقصد اگر تو باشی، پر در می آورند

گاهی به هیئت گلی و گاه شکل ماه
کی ساحران ز کار تو سر در می آورند

تو زردکوه و کوهنوردان کهنه کار
از تو مثال های مکرر می آورند

از شانه های مرتفعت، هر چهارفصل
عطارها گیاه معطر می آورند

بر سینه ات کرفس دم برف، عشوه کرد
کم کم زمرد از دل مرمر می آورند

در دامن تو کوه گل سرخ پاگرفت
از باغ تو گلاب به قمصر می آورند

نذر امامزاده دو خاتون چشم هات
زوّار سرسپرده، کبوتر می آورند

از خشت خشت قالی چالشترت هنوز
گلبوته های سرکج، سر برمی آورند

افسانه های دلکش و آوازای خوش
نی را به شور برده و شکّر می آورند

حیدربگ! آن قدَر که خوشی مشتلق بده
بر مادیان سرخ، سمن بر می آورند

ای سرزمین مادری! از باغ های تو
هر فصل، شعر-میوه ی نوبر می آورند
1216 0 1

عشقم ایران است، ایران حسین بن علی

شعر ناصر حامدی

ما هیچ نداریم و دو گوهر داریم
در مشهد و قم دو سایه‌ی سر داریم
یک لحظه مگیر ای خدا از دل ما
عشقی که به خواهر و برادر داریم

::
باز باران است، باران حسین بن علی
عاشقان جان شما، جان حسین بن علی
 
خواه بر بالای زین و خواه در میدان مین
جان اگر جان است قربان حسین بن علی
 
شمرها آغوش وا کردند، اما باک نیست
وعدة ما دور میدان حسین بن علی...

در همین عصر بلا پیچیده عطر کربلا
عطر باران صوت قرآن حسین بن علی

پرچم بیداد را روزی به آتش میکشد
شعله‌های عشق سوزان حسین بن علی

قدسیان از سفره‌اش نان و نمک خوردند و ما
تا ابد هستیم بر خوان حسین بن علی

هرکجا عشق است نام او طنین انداز شد
در جهان برپاست طوفان حسین بن علی
 
هر کجای خاک من بوی شهادت می دهد
عشقم ایران است، ایران حسین بن علی

گفته بودی «مرد را دردی اگر باشد خوش است»
دردهای ما و درمان حسین بن علی

دست بالا کن ببین لبیک گویان آمدند
نوجوانان و جوانان حسین بن علی

دست بالا کن بگو این بار با صوتی جلی
دست های ما به دامان حسین بن علی
2994 0 2.48

خلیج فارس بمان و پر افتخار بمان

شعر حیدر منصوری

صبور مثل درختان، پر از بهار بمان
خلیج فارس! سرفراز و استوار بمان
 
بخند، موج به موج از کرانه‌ها برخیز
سر قرار خودت باش و بیقرار بمان
 
اسیر سایة این ابرهای تیره مشو
به روشنایی فردا، امیدوار بمان
 
دهان هلهله ی ناخدای بندر باش
طنین شروه ی جاشوی این دیار بمان
 
بمان برای جهان سربلند و پابرجا
بمان، ترانه ی مغرور روزگار بمان

چقدر جان جوان دل به موج‌های تو زد
از آن حماسه تو اینک به یادگار بمان

دوباره از همه نامحرمان کناره بگیر
ز دستبرد همه دشمنان کنار بمان
 
میان نقشه تو ای نام تا همیشه نجیب
خلیج فارس بمان و پر افتخار بمان
1423 1 4

از شرق و غرب و راست و چپ زخم خورده‌ایم

شعر محمدعلی علمی

سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود

ارابه‌های قاتل و آزادراه مرگ
تدبیرهای دفن شده در مسیر رود

ابرِ سیاه پوشِ غمِ جنگلی که نیست
باریده است بر سر این شهر غرقِ دود

پیش نگاه مامِ وطن در میان سیل
از زندگی دوباره کسی دست شسته بود

اما میان حادثه‌ها باز شاعری
از شور و شوق و همدلی و عشق می‌سرود:

بر غیرت همیشگی مردمم سلام
بر همت همیشگی مردمم درود

از شرق و غرب و راست و چپ زخم خورده‌ایم
اما به لطف وحدتمان مثل تار و پود

در هم تنیده‌ایم و هنوز ایستاده‌ایم
صبحِ فراز بوده اگر یا شبِ فرود
 

1750 0 3.67

حسن یوسف رفتی اما یاسمن برگشته ای

شعر طیبه عباسي

حسن یوسف رفتی اما یاسمن برگشته ای
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشته ای

از کجا می آیی ای عطر دل انگیز بهشت
از کنار چند آهوی ختن برگشته ای؟

تو همان نوزاد در گهواره ی من نیستی؟
خفته در تابوت حالا سوی من برگشته ای

با تفنگ و چفیه و سربند راهی کردمت
با کمان آرش از مرز وطن برگشته ای

خواستی روشن بماند چلچراغ انقلاب
با تو ، ای شمعی که بعد از سوختن برگشته ای!

سرد گشته آتش اما شعله ور مانده غمت
باز پیروز از نبردی تن به تن برگشته ای...
 
1232 1 3.67

بنی امیّه حمار و خمار می خواهد

شعر مهدی جهاندار

شراب خانه و میز قمار می خواهد
بنی امیّه حمار و خمار می خواهد

بنی امیه فقط مردمان بی طرفی
به بی تفاوتی روزگار می خواهد

بنی امیّه فقط شیعیان نادانی
فریب خورده و بی اختیار می خواهد

بنی امیّه علی را میانه‌ی میدان
بدون دُلدل و بی ذوالفقار می خواهد

بنی امیّه امام جماعتی اهلِ
نماز و روزه ولی بی بخار می خواهد

بنی امیّه امام و رئیس جامعه را
عبا به دوش ولی تاجدار می خواهد

بنی امیّه سیاستمدار بی خطری
که با یزید بیاید کنار می خواهد

فریب کار و ندانم بکار و سازش کار
از این قبیل سیاستمدار می خواهد

بنی امیّه فقط آن شریح قاضی را
که وقت فتنه بیاید به کار می خواهد

بنی امیّه أبا شهوت و أبا شکمی
نزول خواره و بی بند و بار می خواهد

که هرچه می کشد اسلام از منیّت ماست
حسین جان به کف و جان نثار می خواهد

که هرچه می کشد اسلام از جهالت ماست
علی بصیرت عمّاروار می خواهد

کسی که ماه بنی هاشم است سقّایش
حضور در وسط کارزار می خواهد

کسی که ماه بنی هاشم است سربندش
سپاه حرمله را تار و مار می خواهد

کسی که ماه بنی هاشم است مهتابش
لبان تشنه، دل بی قرار می خوهد

"در انتظار نشستی، در انتظار بایست"
هنوز حضرت معشوق، یار می خواهد
12024 38 4.27

از ما به طوطیان رها از قفس سلام

شعر علیرضا قزوه

اول سلام و بعد سلام و سپس سلام
با هر نفس ارادت و با هر نفس سلام
 
باید سلام کرد و جواب سلام شد
بر هر کسی که هست از این هیچ کس سلام
 
فرقی نمی کند که کجایی ست لهجه ات
اترک سلام، کرخه سلام و ارس سلام
 
ظهر بلوچ، نیمه شب کُرد و ترکمن
صبح خلیج فارس، غروب طبس سلام
 
بازارگان درد! اگر می روی به هند
از ما به طوطیان رها از قفس سلام
 
«دیشب به کوی میکده راهم عسس ببست»
گفتم به جام و باده و مست و عسس سلام
 
معنای عشق غیر سلام و علیک نیست
وقتی سلام رکن نماز است، پس سلام!
 
قبل از سلام جام  تشهد گرفته ایم
ما کشتگان مسلخ عشقیم، والسلام!

39250 18 3.95

تصویب شد فروختن عزت وطن

شعر میلاد عرفان پور

تصویب شد به هلهله ما را فروختن
پنهان دسیسه کردن و پیدا فروختن

از مُرده-مَردهای سیاست بعید نیست
میراث زنده‌ی شهدا را فروختن

جان را فروختن به امان‌نامه‌ی یزید
دل در قمارخانه‌ی دنیا فروختن

تصویب شد چِرای علف‌هرزه‌های غرب
وانگاه مفت، گندم اعلا فروختن

تصویب شد مطابق تقویم دشمنان
امروز را به وعده‌ی فردا فروختن

تصویب شد فروختن عزت وطن
بی‌دردسر چنان که مربا فروختن

هنگام رزم، ملعبه‌ی دشمنان شدن
شمشیر آهنین به مقوا فروختن

لبخند را ز چهره‌ی مردم ربودن و 
آن را به نیشخند اروپا فروختن

بین دو چای، چاله‌ی برجام کندن و 
بین دو چُرت، جام مطلا فروختن

اینگونه مفت، ننگ خریدن برای خود
اینگونه بی‌تعهد و امضا فروختن

آخر حراج واژه‌ی غیرت شروع شد
این راه می‌رسد به الفبا فروختن

کم نیست حرمت شرف و غیرت و وطن
آسان مباد این همه یکجا فروختن
 
1828 0 4.25

این پرچمی که در همه عالم سرآمد است

شعر جواد جعفری نسب

این پرچمی که در همه عالم سرآمد است
از انقلاب کاوه ی آهنگر آمده ست

از گرگ و میش مبهم اسطوره های دور
از روشن حماسه ی این کشور آمده ست

در دست های رستم دستان در اهتزاز
بر شانه ی سیاوش از آتش درآمده ست

با سرخِ لعل و سبزِ زمرد، سپیدِ دُر
در جلوه زار عشق به صد زیور آمده ست

خون دل از خیانت تاریخ خورده است
از خاک و خون و خنجر و خاکستر آمده ست

از آتش تو نیست هراسش که بارها
ققنوس وار از دل اتش برآمده ست

در موج خیز حادثه افتاده است و باز
خیزان به عزم معرکه ای دیگر آمده ست

تنها نه با موالی مختار بوده است
هر جای در حمایت حق با سر آمده ست

با سربه دارها به سر دار رفته است
چنگیز در برابر او مضطر آمده ست

گاهی برای قوت قلب رئیسعلی
در رزمگاه دشمن افسونگر آمده ست

گاهی انیس جنگلیان بوده است و گاه
مشروطه خواه را علَم لشکر آمده ست

حبل المتین وحدت مستضعفان شده ست
آیینه دار هیمنه ی رهبر آمده ست

در جبهه تیر و ترکش و خمپاره خورده است
شب زنده دار خلوت همسنگر آمده ست

گاهی شده ست زینت تابوت لاله ای
با عطر و بوی دسته گلی پرپر آمده ست

چون بیرقی که در کف سردار کربلاست
گاهی مدافع حرم حیدر آمده ست

زخم سنان دشمن و زخم زبان دوست
از هر طرف به پیکر او خنجر آمده ست

با این همه همیشه سرافراز و پایدار
در اهتزاز بر سر این کشور آمده ست
2318 4 3.77

خریدار کالای ایرانی‌ام

شعر غلامعلی حداد عادل

منم پاک فرزند ایران زمین
چراغی در این خاک نورانی‌ام

اگر ترک و کرد و لر و ترکمن
بلوچ و عرب یا خراسانی‌ام

ز تبریز و شیراز از اهواز و رشت
زکرمان و یزدم، سپاهانیم

هوادار آبادی میهنم
نگهدار ایران ز ویرانی‌ام

ندارم به جز مهر ایران به دل
خریدار کالای ایرانی‌ام
 
1268 0 2.6

ما مژده ی پیغام رسولیم به سلمان

شعر جواد اسلامی

بگذار بگویم که نگیرند به بازی
تیغ سخنم را دله دزدان حجازی

ما مژده ی پیغام رسولیم به سلمان
ما حافظ و خیام و خراسانی و رازی

اما تو چه داری که به جز فتنه ببافی
اما تو چه داری که به جز فرقه بسازی

شیریم و نمک خورده ی اولاد پیمبر
ما را نه نگاهی ست به شاهان نه نیازی

ما راست درفشی که نه شرقی و نه غربی
نه زنگی و رومی و نه تورانی و تازی

حاشا که نشینیم و تو در خطه ی رستم
بر گرده ی یاران علی اسب بتازی

اسکندر و ضحاک بگو خشم بگیرند
کی سحر شود کاوه در این شعبده بازی

تا کرد و لر و ترک و بلوچیم برادر 
حاشا که بر این ملک کنی دست درازی
2646 0 4.43

این منم یک سر که بیرون مانده از آوارها

شعر محمدحسین ملکیان

گنج زیر خاکی ام، هر چند در انبارها
خاک غربت خورده ام این سال ها خروارها

قرن های قرن سر بردم درون لاک خویش
سال های سال رقصیدم به روی دارها

مستی پیوسته ام در شیشه ی خیام ها
کاسه ی دروریشی ام در حجره ی عطارها

هم نشینم با کبوترهای برج آسیاب
گاه گاهی می پرم با دسته ای از سارها

چشم هایم آب انبار و دلم آتش کده ست
از مغول سخت است پنهان کردنم، دیوارها!

خشت خشت از استخوان کاخی بنا کردم بلند
خون دل خوردند پای چیدنم معمارها

آی پای چکمه پوش ای نیزه ی بر دوش! هوش!
این منم یک سر که بیرون مانده از آوارها

کیستم؟ در پاسخت باید بگویم خوانده اند
منطق الطیر مرا اهل طریقت بارها

چیستم؟ در پاسخت باید بگویم دیده اند
ذلتم را روز و شب در خوابشان سردارها

آّبی فیروزه ام، در رنگ من تغییر نیست
حال اگر بر تاج شاهم یا سر بازارها

راه پر پیچ قدمگاهم مرا آسان نگیر!
مستم اما هم ردیفم با همه هشیارها
2661 0 4

سیف دین قاسم سلیمانی

شعر محمدعلی معلم دامغانی

رایت شوکت مسلمانی
سیف دین قاسم سلیمانی

قاصم کفر و سیف اسلامی
رسته جان از خودی و خودکامی

ای پس‌افکند قرنها عظمت
دشمنت خاک باد در قدمت

خه بنام ایزد حاج قاسم گُرد
پهلو پارسی و خوزی و كُرد

یادگار شجاعت چمران
شاهد حصر و بدر و حاج عمران

ببر اروند و شیر خرمشهر
از دفاع و جهاد و جنگت بهر

ای سپهدار پور ایرانی
خاشه دیده انیرانی

سیف دینی تو و صلاح‌الدین
از در فتحی و فلاح‌الدین

ای امیر سپاه و فرمانده
خصمت از صولت تو درمانده

مرزبان سوادِ آئش باش
تر تراش درخت داعش باش

ای دلت پاسدار شرزه باغ
تر درو کن گیاه هرزه باغ

تا مبادا کَشن شود روزی
تِلو پور پَشن شود روزی

به مَهل كٌنده گَچف گردد
دشمن مشهد و نجف گردد

کاش با توبه پاکدین به فَقُم
باز خیزد به قصد عزت قم

تا به دیدار مهدی موعود
شیعه مرتضا بسوزد عود

کار دین از خدم به کام شود
حجت مصطفا تمام شود

تا در آید عیان ز در آقا
در قدومش فغان شود غوغا

خان شود مست اسم اعظم او
جان عالم فدای مقدم او
989 0 4.5

زمین آرام آرام است امشب

شعر سید حبیب نظاری

میان حوض سنگی ماهی من
دل با قاصدک ها راهی من

زمین آرام آرام است امشب
بخواب ای زخم کرمانشاهی من
 
1267 0 5

وای از زمانی که در دل یک روز ایمان بلرزد!

شعر حبیب حاجی پور

امروز ایلام فردا شاید خراسان بلرزد
فرقی ندارد کجای خاک دلیران بلرزد

ما قرن ها با حوادث لرزیده ایم و شکستیم
نگذاشتیم اشک اما در چشم ایران بلرزد

هر جا بلرزد به زودی آباد خواهد شد اما
وای از زمانی که در دل یک روز ایمان بلرزد!

پیمانه ها را شکستیم تا پای پیمان بمانیم
ننگ است هنگام یاری دستان انسان بلرزد

با دردهای فراوان با قرن ها رنج انسان
در برخی از حکمرانان ای کاش وجدان بلرزد

آواز کن آنچه داری از سال ها بیقراری
وقتی که داش آکلی نیست بگذار مرجان بلرزد

دل گرم باشیم از هم در این جهان جهنم
تا پیش گرمای دل ها سوز زمستان بلرزد
1669 1 2.77

بنان لحظه هایم خوش بخوان در عصر دلتنگی

شعر زهرا محمودی

به زیر پلک هایت می کشی نقش گلستان را
بهاری کرده ای با هرنفس خواب زمستان را

طراوت می چکد ازساحل پرشور چشمانت
به دور گردنت پیچیده شال سبز گیلان را

تمام رودهایت مثل رگهای روانی که
نوشته در کتاب زندگی تصمیم باران را

تویی آن مادر عاشق که با دلواپسی هایت
پر از مرغ مهاجر کرده ای آغوش تهران را

تو داری قلبی ازجنس طلا در سینه ی  پاکت
بغل وا کرده ای مهمان کنی شاه خراسان را

صدای تیشه ات در بیستون ازعاشقی دم زد
به رقص آورده ای گلپونه های طاق بستان را

هنر می پروری  در دستهای شا عرت حتی
به ذوق آورده ای" تو" صاحبان سبک و دیوان را

اگر چه زیر بم لرزید و مشتی خاک سهمش شد
به خون دل برایش می بری قالی کرمان را

بلا دور از تو و دامان پرمهری که از لطفش
گرفته برسراین مردمان دروازه قرآن را

خلیج فارس می خوابد به زیر سایه ات اما
مبادا در حریمش حس کند ناخوانده مهمان را

بنان لحظه هایم خوش بخوان در عصر دلتنگی
بخوان در گوش دنیا تا ابد آواز ایران را...
 
1577 0 3.1

شعر اگر زینبی نبود، یزیدی است

شعر مهدی جهاندار

فتنه نوازنده‌اش یکی است جماعت
مطرب و خواننده‌اش یکی است جماعت

حرمله یا شمر؟ یا سَنان؟ چه تفاوت
نیزۀ درّنده‌اش یکی است جماعت

ناو مسافرکُش و مسلسل داعش
شرکت سازنده‌اش یکی است جماعت

متن سخنرانی شغال و سگ زرد
هر دو نویسنده‌اش یکی است جماعت

خندۀ روباه عین گریۀ تمساح
گریه‌اش و خنده‌اش یکی است جماعت

چندم سپتامبر بود بازی ایّام
بازی و بازنده‌اش یکی است جماعت

هرکه در این عرصه ظلم دید و نجنگید
مرده‌اش و زنده‌اش یکی است جماعت

شعر اگر زینبی نبود، یزیدی است
کفر، سُراینده‌اش یکی است جماعت

صیحۀ واحد* شنیده ای؟ دَم مولاست
نعرۀ کوبنده‌اش یکی است جماعت

ماه زیاد است، آن که کرب‌و‌بلایی است
ماه درخشنده‌اش یکی است، جماعت
 
1236 0 3.9

یادم نرفته است چه شب ها... چه بادها

شعر پانته آ صفایی بروجنی

هر بار عابرانی از این کوچه بگذرند
با احترام و عشق، تو را اسم می برند

آه ای درخت سبز که امروز بر سرت
صدها پرنده سرخوش و شاداب می پرند

یادم نرفته است چه شب ها... چه بادها
گفتند که دمار تو را در می آورند

یادم نرفته است چه اردیبهشت ها
دیدم شکوفه های تو بر خاک، پرپرند

اما هنوز سبزی و برپا، هنوز هم
سرشاخه هات لانه ی صدها کبوترند

در سایه ات هنوز سبدهای رنگ رنگ
ناز تو را به قیمت خورشید می خرند

آن زخم ها که بر تنه ات مانده دیگر و
این سیب های قرمز شاداب، دیگرند

پیراهن کبود تو را گرچه بادها
در کوچه های سوخته بر دست می برند

نامت همیشه ورد زبان پرنده هاست
هر بار شاد و سرخوش از این کوچه بگذرند
 

1612 0 3.75

به روباهان بگو از گوش هاشان پنبه برگیرند

شعر ناصر حامدی

زمین مست است، مست از عشق عالمگیر ایرانی
زمان مست است از آرامش و تدبیرایرانی

برای دیدن ما چشمهایی نو فراهم کن
نگاهی نو برای دیدن تصویر ایرانی

ببین تاریخ را عمری رها بودیم و آزاده
نبوده حلقه ی زنجیر در تقدیر ایرانی

ببین تاریخ را هر جا که دشمن پای کج کرده
نشسته بر تنش ناگاه داغ تیر ایرانی

ببین تاریخ را ما پهلوانان دماوندیم
هماره بوده دست دیو در زنجیر ایرانی

به روباهان بگو از گوش هاشان پنبه برگیرند
امان از غرّش رعب آفرین شیر ایرانی... 
 
1295 0 5

فتنه شاید در صف صفِین می جنگیده روزی

شعر مهدی جهاندار

فتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد
آه این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد

فتنه شاید در لباس میش، گرگی تیز دندان
در لباسی تازه شاید فتنه چوپان بوده باشد

فتنه شاید کنج پستوی کسی لای کتابی؛
فتنه لازم نیست حتماً در خیابان بوده باشد

فتنه شاید در صف صفِین می جنگیده روزی
فتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد!

فتنه شاید با امام از کودکی همسایه بوده
یا که در طیّاره ی پاریس_تهران بوده باشد

فتنه شاید تابی از زلف پریشان نگاری
فتنه شاید خوابی از آن چشم فتّان بوده باشد

فتنه شاید اینکه دارد شعر می خواند برایت؛
وا مصیبت! فتنه شاید از رفیقان بوده باشد

ذرّه ای بر دامن اسلام ننشیند غباری
نامسلمانی اگر همنام سلمان بوده باشد

دوره ی فتنه است آری، می شناسد فتنه ها را
آنکه در این کربلا عبّاس ِ دوران بوده باشد

فتنه خشک و تر نمی داند خدایا وقت رفتن
کاشکی دستم به دامان شهیدان بوده باشد
 
28623 48 4.41

منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم

شعر سید حمیدرضا برقعی

دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم

 کنارت چای می نوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم؛ خیلی نمی مانم

کتاب کهنه ای هستم پر از اندوه یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگل های گیلانم

رها، بی شیله پیله، روستایی، ساده ی ساده
دوبیتی های باباطاهرم عریان عریانم

 شبی می خواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حمله ی چنگیزخان آمد؛ نمی دانم -

 چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون؛ دیدم
در آتش خانه ام می سوخت؛ گفتم آه...دیوانم...

 چنان با خاک یکسان کرد از تبریز تا بم را
زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم

 من آن شاهم که پیش چشم من در کاخ، یک بانو
پی تحریم تنباکو شکسته تُنگ قلیانم

فراوان داغ دیدن ها؛ به مسلخ سر بریدن ها
حجاب از سر کشیدن ها؛ از این غم ها فراوانم

شمال و درد کوچک خان؛ جنوب و زخم دلواری
به سینه داغ دار کشته ی حمام کاشانم

 سکوت من پر از فریاد یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم

من آن خاکم که همواره در اوج آسمان هستم
پر از عباس بابایی پر از عباس دورانم

 گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهران تر شود تهران؛ من آبادان ویرانم

 صلات ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تو را لب تشنه ایم از جان، کمی باران بنوشانم

 سراغت را من از عیسی گرفتم باز کن در را
منم من روزبه، اما پس از این با تو سلمانم

شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم

اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم
که من یک شاعر درباری ام مداح سلطانم

 

12866 10 3.86

عشقم ایران است، ایران حسین بن علی

شعر ناصر حامدی

باز باران است،باران حسین بن علی
عاشقان جان شما،جان حسین بن علی
 
خواه بر بالای زین و خواه در میدان مین
جان اگر جان است قربان حسین بن علی
 
شمرها آغوش وا کردند،اما باک نیست
وعده ی ما دور میدان حسین بن علی...
 
در همین عصر بلا پیچیده عطر کربلا
عطر باران عطر قرآن حسین بن علی
 
هر کجای خاک من بوی شهادت می دهد
عشقم ایران است، ایران حسین بن علی
 
دست بالا کن بگو این بار با صوتی جلی
دست های ما به دامان حسین بن علی

9312 5 4.36

رودی که با دریا یکی شد زنده می ماند

شعر محمد غفاری


دیگر تمام قفل‌ها را باز می‌بینم
بعد از سکوت پیله‌ها پرواز می‌بینم

چشمان شب را با طلوعی سرخ می‌بندم
خورشید را در مشرق خود باز می‌بینم

فریادهامان جاودانی می‌شود وقتی
در چنگ‌های زخمی‌ام آواز می‌بینم

این بغض‌های متحد توفان به پا کردند
در لابلای اشک ها اعجاز می‌بینم

رودی که با دریا یکی شد زنده می‌ماند
در انتهای ماجرا آغاز می‌‌بینم

1168 0 5

تا در کف مردان دلیر تو کمان است

شعر محمدرضا طهماسبی

ایران من! ای باغ پر از لاله و سنبل!
برهم نزند زلف تو را باد تطاول

ای سبزتر از سبزتر از سبزتر از تاک
ای سرخ تر از سرخ تر از سرخ تر از مل

ای مستی جوشیده به رگ برگ شقایق
وی شادی پنهان شده در پیرهن گل

موسیقی باد است و نوای خوش رود است
کاین گونه در آمیخته با چهچه بلبل

پرواز تو -ای فاخته- آن قدر بلند است
نومید شد از صید تو شاهین تخیل

تو جان جهان هستی و کانون توجه
تو جزئی و جزئی که فزون تر شده از کل

تا در کف مردان دلیر تو کمان است
بر دامن پاکت نرسد دست چپاول

ای رابطه ی نام تو با ذلت و خواری
بی ربط تر از رابطه ی کوه و تزلزل

بگذار که دیوار به دور تو بچینند
کافی ست تو را پنجره ی باز توکل

دریا نشود در هم و بر خویش ملرزد
طفلی اگر انداخت در او سنگ تغافل

از منحنی اش رقص کنان بگذرم، ایران!
گر بین من و خاک تو شمشیر زند پل

تو خرم و آباد و تو آباد و تو خرم
تو خرم و آباد و چه خوب است تسلسل

4272 2 4.42

ایران من! بلات، مَهِل بر سر آورند

شعر مرتضی امیری اسفندقه

ایران من! بلات، مَهِل بر سر آورند
مگذار در تو، اجنبیان سر بر آورند

در تو مباد! میهن مستان و راستان
تزویر را به تخت به زور زر آورند

چیزی نمانده است که فرزندهای تو
از بس شلوغ، حوصله ات را سر آورند

یک هفته است زخمی رعب و رقابتی
در تو مباد حمله به یکدیگر آورند!

همسنگران به جان هم افتاده اند و سخت
در تو مباد حمله به همسنگر آورند!

با دست دوستی نکند راویان فتح
از آستین خویش، برون، خنجر آورند

فرزانگان شیفته ی خدمتت مباد
تشنه ی مقام، بازی قدرت در آورند!

گزلیک می دهند به دست منافقان
از پشت سر مباد که خیره سر آورند!

افتاده اند سخت به جان هم و تو را
چیزی نمانده است به بام و در آورند

تا حل کنند مشکل آسان خویش را
چیزی نمانده اجنبی ات داور آورند

وجدان بس است، داور ایرانی نجیب
شاهد، نیاز نیست که در محضر آورند

در تو برای هم، وطن مرد من! مخواه
یاران روزهای خطر، لشکر آورند

بردار و در کلیله و دمنه بخوان، مباد
در تو به جای شیر، شغالِ گر آورند

در تو مباد مکر شغال و صدای گاو
همسر شوند و حمله به شیر نر آورند

نه، نه؛ مباد! باز امیرکبیر من!
بهر گشودن رگ تو، نشتر آورند

نادر حکایتی است مبادا که بر سرت
یاران، بلای حمله ی اسکندر آورند

ساکت نشسته ای؟ وطن من! سخن بگو
چیزی نمانده حرف برایت درآورند

در تو مباد! جای بدن های نازنین
از آتش مناظره، خاکستر آورند

نه، نه؛ مباد مغز جوانان خوراک جنگ
فرمان بده که کاوه ی آهنگر آورند

پای پیاده در سفر رزم اشکبوس
فرمان بده که رستم نام آور آورند

سیمرغ را خبرکن و با موبدان بگو
تا چاره ای به دست بیاید، پر آورند

با این یکی بگو که خودت را نشان بده
خارت مباد در نظر و منظر آورند!

با آن دگر بگو سر جای خودت نشین
کاری مکن که حمله بر این کشور آورند

همسنگران به جان هم افتاده اند و گرم
تا نان برای مردم ناباور آورند

مردم که آمدند به اعجاز رای خویش
از لجّه های رنگ، برون گوهر آورند

ایران من! بلند بگو، ها! بگو بگو
مردم نیامدند که چشم تر آورند

مردم نیامدند که بر روی دست ها
از حجم سبز، دسته گل پرپر آورند

مردم نیامدند که از انفجار سرخ
از خون عاشقان وطن، ساغر آورند

مردم نیامدند خدا را عوض کنند
مردم نیامدند که پیغمبر آورند

مردم نیامدند دو دسته شوند و باز
حمله به هم به دمدمه سر تا سرآورند

مردم نیامدند بلاشک تلف شوند
مردم نیامدند یقین تَسخر آورند

مردم که هر همیشه فرو دست بوده اند
تا بر فراز دست، یکی سرور آورند

کوزه گران کوزه شکسته که قادرند
با یک کرشمه، کوزه و کوزه گر آورند

مردم نخواستند که از فتح سومنات
با خود ولو حلال، زن و زیور آورند

مردم نخواستند به بزم مفاخره
همیان نقره، خلطه ی سیم و زر آورند

مردم نخواستند بساطی به هم زنند
مردم نخواستند که نامی برآورند

مردم که پاسدار شکست و درستی اند
ناظر به هر چه خیر و به هر چه شر آورند

مردم که داوران کهنسال و کاهنند
نه مهره های پوچ که در ششدر آورند

مردم که آمدند کتاب و کلاس را
از پایتخت، جانب آبیدر آورند

مردم که آمدند چراغ امید را
در ظلمت شبانه به هر معبر آورند

مردم که آمدند که ایران پاک را
بار دگر به نطق، سر منبر آورند

مردم که فوتشان سخن و فنّ شان غم است
مردم که آمدند، سخن گستر آورند

مردم که هیچشان، هنری غیر عشق نیست
مردم که آمدند، هنر پرور آورند

ایرانِ من! قصیده برایت سروده ام
با شاعران بگوی از این بهتر آورند

بستم به بال باد و سپردم به ابرها
از تو، خبر برای منِ مضطر آورند

تکرار شد اگر به دو-سه بیت، قافیه
فرمان بده قصیدگکی دیگر آورند

آیینه ی تمام قد عشق! پیش تو
یاران چگونه سر ز خجالت برآورند؟

این شاخه های سر به درِ ریشه در خزان
در محضر بهار چه برگ و برآورند؟

نامحرمان خلوت انس تو با چه رو
ایران من! دوباره تو را در بر آورند؟

من عاشقانه شاعرم و شاعر وطن
بیرون مرا مخواه که از چنبر آورند

اسفندم و به پای تو بی تاب سوختن
چشم بد از تو دور! بگو مجمر آورند

من رای داده ام به تو و می دهم به تو
از کاسه، چشم های مرا گر درآورند
 

8155 1 4.83

نامت همیشه ورد زبان پرنده‌هاست

شعر پانته آ صفایی بروجنی

هر وقت عابرانی از این کوچه بگذرند
با احترام و عشق تو را اسم می‌برند

آه ای درخت سبز که بر شانه‌های تو
حالا کلاغهای سیه‌بال می‌پرند!

با اینکه هر بهار در این باغ سوگوار
دیدم شکوفه‌های تو بر خاک پرپرند-

اما هنوز سبزی و برپا، هنوز هم
سرشاخه‌هات لانهٔ صدها کبوترند

پیغام برگهای تو را بادها هنوز
در کوچه‌های سوخته بر دست می‌برند

نامت همیشه ورد زبان پرنده‌هاست
هر بار از حوالی این کوچه بگذرند

1551 0 4.33

به احترام تو باید چو رود بود و سرود...

شعر محمدجواد شاهمرادی


بهار شد یکی از خیل بی قرارانت
که بی قرار کند باغ را بهارانت

به نام مادری اش آفتاب می نازد؛
طلایه دار سحرخیز تکسوارانت

تو سرزمین غرورآفرین ایمانی
فروتن است و دعاگو کویر و بارانت

صبا دمیده و ُ قالب گرفته روز ازل
به شکل نقشه ی تو قلب دوستدارانت

به گوش جنگل و دریا رسیده تاریخت
شکوه جنگلی ات شور سربه دارانت

به سوی تیرگی غرب و سردسیر شمال
چه سخت سینه سپر کرده کوهسارانت

به احترام تو باید چو رود بود و سرود
قصیده ای به بلندای آبشارانت

ولی زبان مرا جز دعا مجالی نیست؛
قبول باد دعاهای دوستدارانت

 

1115 0

این قدر بر این پیکر تفتیده متازید!

شعر سعید بیابانکی

پیچایی گیسوی شکن در شکن است این؟
یا مطلع پیچیده ی شب های من است این؟ 
 
زیر قدم رهگذران له نشود ...آی
دل نیست که آلاله ی خونین کفن است این
 
نم نم بچشان بوسه ی خود را به لبانم
گیرایی بی حدّ شراب کهن است این 
 
بگذار در آغوش تو آرام بگیرم
دلچسب ترین شیوه ی جان باختن است این 
 
بنشین به تماشای فرو ریختن من
دل... نه! به خدا خانه ی ویران من است این 
 
ارزان مفروشید رفیقان! سر ما را 
زنهار! مگر یوسف بی پیرهن است این؟ 
 
سُم کوفته پاییز بر این دشت و گذشته است 
انگار نه انگار گل است این، چمن است این 
 
این قدر بر این پیکر تفتیده متازید!
سوگند که ایران من است این، وطن است این ...
4182 2 4.38

صبحانه را گنجشک ها هستند مهمانت

شعر پانته آ صفایی بروجنی

 
شب ها کبوترخانه ي شهر است دامانت
صبحانه را گنجشک ها هستند مهمانت
 
نظم جهاني را به هم مي ريزد آن ماهي
که صبح ها بيرون مي آيد از گريبانت
 
فرقي ميان «کوهرنگ1» و شانه هايت نيست
فرقي ميان «چشمه زاغي2» ها و چشمانت
 
هرقدر تابستان ململ بر تنت زيباست
زيباست بالاپوشِ پائيز و زمستانت
 
تو مادر بابونه ها و پونه ها هستي
عطرِ بهارِ کوه را دارند دستانت
 
من دختر آويشن و ريواس و ريحانم
دلتنگِ دشت و چشمه و کوه و بيابانت
 
دلتنگ تابستان فرورديني ات هستم
ديوانه ام حتي براي برف و بورانت
 
حقش چکيدن در گلوي گاو خوني نيست
رودي که نوشيده است قطره قطره از جانت
 
اي زردکوه مهربان! بگذار برگردد
زاينده رودِ کوچکت روزي به دامانت
 
 
 
1.کوهي در استان چهارمحال و بختياري
 
2.چشمه اي در نزديکي شهر بروجن
 
2085 0

همیشه قافیه قرمز، ردیف، سبز و سفید

شعر ندا هدایتی فرد



همیشه قافیه قرمز، ردیف، سبز و سفید
سلام كشور من! ای وطن! طلوع امید!

قدم قدم غزلم را ستاره می‌بندم
مسیر آمدنت را سپیده‌ای كه دمید

چگونه بین غزل‌ها تو را بگنجانم
به حجم تنگ غزل جا نمی‌شود خورشید

غروب، رفتن تو، اشك‌های ما، قرآن
سحر و آمدنت نور شد، به دل تابید

به خون پاك شهیدان تا ابد آباد
اگرچه سخت ولی سر رسید این تبعید

تو آمدی و دوباره زلالی از باران
به خاكی در و دیوار كوچه‌ها بارید

تو پیر میكده مسلمین تاریخی
و حكم بعد خدایی همیشه جاوید
3050 0 3

دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم

شعر محمدعلی بهمنی

تا گُلِ غربت نرویاند بهار از خاکِ جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاکِ بی خزانم!

گرچه خشتی از تو را، حتی به رویا هم ندارم
زیر سقفِ آشنایی هات می خواهم بمانم

بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم

در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش
شعرهایم را به آبی های دنیا می رسانم

گر تو مجذوب کجاآبادِ دنیایی من اما
جذبه ای دارم که دنیا را به اینجا می کِشانم

نیستی شاعر که تا معنایِ «حافظ» را بدانی
ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم

عقل یا احساس؟ حق با چیست؟ پیش از رفتن، ای خوب!
کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم
 
2656 0 3.81

ناگهان آشفت کابوسی مرا از خوابِ کهفی

شعر محمدعلی بهمنی

ناگهان دیدم که دور افتاده ام از همرهانم
مانده با چشمانِ من دودی به جای دودمانم

ناگهان آشفت کابوسی مرا از خوابِ کهفی
دیدم آوخ...قرن ها راه است از من تا زمانم

ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران، خاکش اما، آشنا با خشتِ جانم

ها...شناسم! این همان شهر است، شهر کودکی ها
خود شکستم تک چراغِ روشنش را با کمانم

می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم

آن بهاری باغ ها و این زمستانی بیابان!
زآسمان می پرسم: آخر من کجایِ این جهانم؟

سوزِ سردی می کِشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می کنم در بند بندِ استخوانم

می نشینم از زمینِ سرزمینِ بی گناهم
مُشت خاکی رویِ زخمِ خون فشانم می فشانم

خیره بر خاکم، که می بینم زِ کَرتِ زخم هایم
می شکوفد سرخ گل هایی شبیه دوستانم

می زنم لبخند و بر می خیزم از خاک و به اینسان
می شود آغاز فصلِ دیگری از داستانم
 
1782 0 4.25

حاصل مدرسه منهای چهار

شعر قیصر امین پور

فصل گل بود و بهار
فصل پرنقش و نگار
باد بی رحم خزان
ناگهان از سر دیوار، پرید
و بر این باغ وزید
بهترین گل ها را
از دل باغچه ی مدرسه چید
چارگل، چار شهید
همه ی مدرسه ی ما غم بود
چار تا غنچه ی سرخ
در دل باغچه ی ما کم بود
من به خود می گفتم:
باید این مسئله را حل بکنیم!
حاصل مدرسه منهای چهار
می شود: مدرسه منهای هزار
می شود: مدرسه منهای بهار
باید این مسئله را حل بکنیم
من به دنبال قلم می گشتم
پدرم نیز به دنبال تفنگش می گشت

5728 2 4.11